#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت87
سریع گفتم - واس خاطر من در نیارا ... بی توجه به حرفم یکی از دستاش رو کشید بیرون ... عین یه چیزی پاچه گرفتم - کتت به من بخوره میندازمش زمین کلی هم لگدش می کنم ... شونه بالا انداخت و دوباره کتش رو تنش کرد ... حالا از خدامه کتش رو بندازه رو دوشما ... آخه احمق مگه تو قرار نبود آشتی کنی آخه؟ محمد تو چقدر بی احساسی؟ نمی بینی دارم یخ می زنم؟ بیشعور ... آخه دروغگو تو فقط یه خورده سردته ... نه در اون حد که بخوای کت اضافی بپوشی ... اه..پروندمش دیگه ... خاک تو سرت عاطفه ... تو همین فکرا بودم که محمد درست از کنارم رد شد رفت بالای سکویی که روش نشسته بودم ... زیرچشمی نگاهش می کردم تا جایی که دیگه ندیدمش ... یه کم بعد حس کردم درست پشت سرم واستاده ... ولی نمی خواستم برگردم و نگاهش کنم ... مثلا قهر بودم آخه همه جا سکوت بود و تاریک و خلوت ... صدای نفس هاش به گوشم رسید ... مثل همیشه نرمال و منظم نبود ... تند بود و بی قرار ... خیلی نزدیک بود ... نمی دونستم الان در چه حالتیه و اون پشت داره چیکار می کنه خب ... خیلی نزدیکم بود انگار ... داشتم حالی به حولی می شدم ... دیگه باید برمی گشتم ببینم چه خبره
یهو دیدم پا هاش از دو طرف و کنار پاهام رد شد و از سکو آویزون شد.نشست و از پشت کامل چسبید بهم و بعد با کتش بغلم کرد ... انقدر یهویی بود که ... نفس کشیدن یادم رفته بود ... خدایا من کیم؟ کجام؟ اسمم چی بود؟ الان قضیه چیه؟ واقعا داشتم سکته می کردم ... محمد محکم تر بغلم کرد ... داشتم خفه می شدم ... یه نفس عمیق کشیدم ... صدای قلبم همه جای صداسیما رو برداشته بود ... خوبه هیچ کس نبود ما رو ببینه ... مغزم واقعا از کار افتاده بود ... منی که نمی ذاشتم دختر داییام بهم دست بزنن حالا ... بدنم یه دفعه ای رعشه گرفت ... قشنگ داشتم می لرزیدم ... محمد کتش رو باز تر کرد و بیشتر منو به خودش فشار داد ... فکر میکرد سردمه ... نمی دونست هیچ سرمایی تو وجودم نیست ... نمی دونست دارم آتیش می گیرم ... نمی دونست طاقت این همه خوشی رو ندارم ... نمی دونست طاقت این همه نزدیکی بهش رو ندارم ... کاش میتونستم فرار کنم ولی همه اعضا و جوارحم تو هنگ بودن ... یکی منو restart کنه ... محمد دهنش رو از رو چادر چسبوند به گوشم و با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت محمد- ببخش منو دیگه ... منم که بی جنبه ... چشمام خمار شده بود فک کنم ... خاک تو سرم ... خب تا حالا دست هیچ پسری به دستامم نخورده بود
و حالا ... لرزشم قطع شد ... کلا سایلنت شدم ... حرف زدن هم از یادم رفته بود ... محمد با اون صدای خوشگل و آروم همش تو گوشم می گفت محمد- ببخش ... ببخش ... ببخش ... داشتم روانی می شدم ... خیلی وضع وحشتناکی داشتم ... محمد- بخشیدی؟ می بخشی؟ آب دهنم رو قورت دادم و فقط سر تکون دادم ... خوبه پشتم بود و قیافم رو نمیدید ... خیلی حالم بد بود ... وحشتناک ... سرشو جلو تر آورد و گوشم رو بوسید ... نکن کثافت ... نکن تو رو امام حسین ... نکن جان مادرت. داری آبم می کنی ... داری نابودم می کنی ... دلم میخواست برگردم و بوسش کنم ... ولی زشت بود ... گردنم رو بردم پایین تر و آروم لبه کتش رو بوسیدم ... اصلا دست خودم نبود این کارام ... وای علی بیشور کجایی؟ بدو دیگه ... جز صدای نفس هامون که آروم شده بود هیچ صدای دیگه ای بلند نمی شد ... بالاخره این گوشی لعنتی محمد زنگ خورد ... ولی نه ... دیگه آروم شده بودم تو اون حالت ... محمد یه دستش رو برداشت و از جیبش گوشیشو در آورد ... محمد- الو ... صدای علی رو شنیدم علی- بیرونم ... بدوئید ... محمد- اومدیم
خواستم بلند شم که دوباره دستش رو حلقه کرد و یه بار دیگه گوشم رو بوسید ... *** محمد بالاخره فکرهامو کردم و حسابی تجزیه و تحلیل کردم قضیه ناهیدو ... من در حقش نامردی کرده بودم ... بدجور ... پس باید برای جبران نامردی ای که کردم برش می گردوندم ... باید برش می گردوندم ... سریعا عاطفه رو هم از این بازی در می آوردم تا اینقدر زجر نکشه ... باید سریع بازی رو تموم می کردم ... آخی ... اون شب عین جوجه بود تو بغلم ... نسبت بهم خیلی کوچولو بود ... عاطفه رو بغل کرده بودمش ... بوسیده بودمش ... ولی اصلا از کارم پشیمون نبودم ... دلم می خواست تا می تونم بهش محبت کنم..دلیل خاصی هم براش نداشتم ... اینطور حداقل خاطره خوبی ازم به جا می موند تو ذهنش ... فقط باید صبر می کردم کلاساشون تموم شه ... نمی خوام ناهید فکر کنه عاطفه بهش کلک زده و دوباره بپره از دستم ... از فکرام اومدم بیرون و به مازیار که هنوز درگیر اون پیانو بود خندیدم و زدم بیرون ... باز همشون ریخته بودن اینجا.شایان و مازیار و صد البته مرتضی ... ماشالا خونه که نیس کاروانسراس ... جلوی tv ایستادم وبه ساعت نگاه انداختم 30/4 بود ... باید می رفتم به عاطفه هم خبرهایی می دادم .خواب بود.نفهمیدبچه ها اومدن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پا
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت173
علی- عاطفه ... محمد داغون شده ها ... مواظبش باش ... چشمامو رو هم فشار دادم. کلی ازش تشکر کردم. رفت. حسابی شرمنده مرام و معرفتش شدم. با عشق یه نگاه به ساختمون روبرو انداختم. یه بسم الله گفتم و واردش شدم. یعنی حج خانوم در رو واسم باز کرد کلیدکه نداشتم ... از دم در باهاش سلام و احوالپرسی کردم و رفتم بالا. گفتم از شهرستان میام نمیخوام محمدو بیدار کنم. قلبم داشت می اومد تو دهنم. خیلی هیجان داشتم. میدونستم بعد اخرین دیدارمون محمد حتی فکرشم نمیکنه که من برگردم. ولی حالا دیگه نوبت من بود که قدم جلو بذارم. ده دقیقه بود که جلو در ایستاده بودم. دیدم نخیر ... این قلبم خل و چلم قصد اروم شدن نداره ... زنگ رو زدم. دستم رو گذاشتم جلو چشمی در تا نبینتم. دوباره زنگ زدم. یکم طول کشید ولی اومد پشت در. با کمی مکث در رو باز کرد. سریع دستم رو از رو در برداشتم. تو خونه فقط چراغ استدیو و اشپزخونه روشن بود. به محمد نگاه کردم. خشکش زده بود. نه تکون می خورد نه چیزی. آخ که دلم براش یه ذره شده بود تو این دو روز. از حالتش خنده ام گرفته بود ولی می خواستم یه کم سر بسرش بذارم. یه اخم کردم و با دستم اشاره کردم که از سر راهم بره کنار. از جاش تکون نخورد. - برو اونور ... اومدم وسایلمو جمع کنم ببرم ... بابا پایین منتظرمه ... باز تکون نخورد. پسش زدم و رفتم تو اتاق دونفرمون و در رو بستم.
نشستم پشت در و دلم رو با یه دستم گرفتم و با دست دیگه ام دهنم رو ... زدم زیر خنده. دهنم رو گرفته بودم صدام روونشنوه. واای چقد بامزه بود قیافش ... دلم براش سوخت ... صدای کوبیده شدن در رو شنیدم بلند شدم در اتاق رو قفل کردم چادر و کیفم رو اویزون کردم. با سرعت نور مانتو مقنعه ام رو در اوردم و یه تی شرت تنگ خوشگل پوشیدم ... دویدم سمت ایینه و موهامو مرتب کردو جمعشون کردم.. کشو رو باز کردم و کرم پودر زدم عطر زدم. به چشمام مداد کشیدم. چنان سریع این کار هارو انجام میدادم که خودم خنده ام گرفته بود. همش رو هم هیچ پنج دقیقه هم نشد ... صدایی اومد. محمد میخواست در روباز کنه که دید قفله. یکم بعد صدای داد و بیدادش بلند شد. اوه اوه. عصبانی شده بود. محمد- اخه چرا با من اینکارو میکنی لعنتی؟ اومدی عذابم بدی؟ اومدی اب شدنم رو ببینی؟ اومدی دلت خنک شه؟ دوباره اومدی خونه ام رو پر از عطرت کردی و باز میخوای بذاری بری؟ هنوز باورت نشده چقد میخوامت؟ میخوامت لامصب ... میخوامت ... چرا داری زجرم میدی؟ مگه دوسم نداشتی؟ چرا میخوای بری؟ جلو ایینه خشکم زده بود. لذت همه دنیا رو می بردم. تند و سریع ی رژ لب سرخ اروم کشیدم رو لبام. نمیخواستم خیلی پررنگ شه ... رفتم سمت در ... باز صداش بلند شد ... تشنه حرفاش بودم تکیه دادم به در سر خوردم و نشستم پشت در ... محمد- میدونی باز چقدر قراره بی خوابی بکشم؟
بعد ده روز باز پاتو گذاشتی اینجا ... دوباره هواییم کردی ... هر از گاهی هم یه چیز کوبیده میشد به در. نمیدونم مشت بود لگد بود چی بود؟ احتمالا مشت بود ... محمد- خب باز کن درو ... باز کن ببین از بین رفتنمو ... باز کن ببین شکسته شدنم رو ... باز کن ببین یادت چیکار کرده باهام ... باز کن لعنتی ... با هر جمله ای که می گفت دلم می ریخت. خدا میدونه هر روز و هر شب ارزوی شنیدنشون رو داشتم. ولی دیگه باید پا میشدم. وگرنه در میشکست. بلند شدم و در رو باز کردم. همین که چشم تو چشم شدیم ساکت شد ... سرتاپام رو نگاه کرد. دیگ حرفی نزد.دلم تالاپ تولوپ میزد براش. عاشق این دیوونه بازیاش بودم ... تند تند نفس می کشید. با یه حالتی نگاهم می کرد که جیگرم می سوخت. دیگه بس بود. خیلی اذیتش کردم. یه قدم بیشتر فاصله نداشتیم. پرش کردم و رفتم جلو. دستام رو حلقه کردم دور کمرش. گوشم رو گذاشتم روی قلبش. بی امان میزد. خیلی تند تند. مثل قلب من ... اروم زمزمه کردم. - تو باشی من دلم قرصه ... دیگه دستام نمی لرزه ... بهشت زندگی بی تو ... به یه گندم نمی ارزه
سرم رو بلند کردم و روی سینه اش رو بوسیدم. با یه حرکت سریع از روی زمین بلندم کرد و نشوندم روی اپن. دستاشو گذاشت دو طرفم و تکیه داد بهشون ... دو طرف پاهام. فقط نگاهم می کرد. فقط. منم با لبخند نگاهش می کردم. پاهام رو حلقه کردم دورش. دستامم حلقه کردم دور گردنش. نگاهش کردم. صدای نفساش ارامش همه دنیا رو تو قلبم سرازیر میکرد. تو دلم همش پشت سرهم میگفتم - احمدلله رب العالمین ... سرم بردم جلو و یه کم صورتم رو کشیدم روی ته ریشاش .عشق می کردم. باز نگاهش کردم. هیچ کاری نمی کرد جز نگاه. حلقه دستامو دور گردنش تنگ تر کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش. روی شونه اش رو بوسیدم و باز سرم رو گذاشتم. پاهام رو از دور کمرش باز کردم. ای بابا. اخر به حرف اومدم. - مخمد این چه طرز مهمون نوازیه؟ از صبح عین خیارشور واستادی زل زدی به من. سرم رو برداشتم و بردم عقب. نگاهش کردم. باز فقط نگاه کرد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پا
#فحش_به_والدین 😔
💠لطفا #پا توی کفش #خانوادهها نکنید
💥اولین #قانونی که شما و همسرتان در تلخترین لحظات زندگی مشترکتان باید به آن پایبند باشید،
👌 قانون «#منع_توهین» است.
♨️نه شما و نه :شریک زندگیتان، حتی در بدترین لحظات و در اوج #عصبانیت هم #حق ندارید به خانواده های هم #توهین کنید و از #بدگویی به خانواده به عنوان راهی برای #کنترل شریک زندگی یا #انتقام گرفتن از او استفاده کنید.
❇️اگر همسرتان با شما #بد حرف زده، چرا باید همه حرفهای #ناخوشایندی که #مادرش قبلا به شما زده بود را به #رخش بکشید و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری!»، مگر در همه روزهایی که #شریک زندگیتان #خوشایندترین جملات را در مقابلتان به زبان میآورد به او یادآوری میکنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است⁉️
✅پس بهخاطر #عصبانیت، حرفی را نزنید که #حرمتها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس #ترمیم کردنش برنیایید.
_________________
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#آداب_همسرداری
#متاهلا یاد بگیرن😬
#مجردا دقت کنن، رویاپردازی بسه😴
🌸 وقتی وارد #زندگی_مشترک شدید، بعضي چیزها باید #تغییر کند و رضایت از زندگی مستقیما وابسته به میزان #انعطافپذیری زوجین است.
👈 #باید یاد بگیریم که گاهی #پا بگذاریم روی تمایلاتمان،آدم است دیگر، یک روز #حالش خوش نیست، یک روز #هورمونهایش تنظیم نیست، یه روز به هر دلیل #خلقش پایین است. در اون روز طرف را با چراهای فراوان #بازخواست نکنیم.
👈 یاد بگیریم زندگی مشترک میدان جنگ نیست، ميدان همدلي و #درك_متقابل است، اصلا وقتي قدرت كنار آمدن با ناملايمات و تنش هاي ديگري را نداري، #بهتر_است_زندگي_تشكيل ندهي
اگر احساس مي كني به #پختگي درك ديگري و #گذشت نرسيده اي چه نیازي به درگیر شدن در #مسولیتهای زندگی مشترک داري،
👈 زندگی مشترک #يادگيري، #انعطاف، #بخشش و #بزرگی مي خواهد.👉
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd