#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت159
راه می رفت خودش رو فحش میداد. به شیشه ها نگاه می کرد و محمد رو فحش میداد. به مادرش زنگ زد. گفت یکی از دوستاش بیمارستانه شب میمونه پیشش. فشارمم خیلی افتاده بود. حال نداشتم و رنگم زرد بود. اونا میگفتن. بهم سرم وصل کردن. اونشب رو تو بیمارستان سر کردم. صبح با داد و بیداد علی رو راضی کردم برام بلیط بگیره. راهی شهرمون شدم. دیگه یه ثانیه هم نمیتونستم اون شهرو تحمل کنم. گوشیمم علی تمیز کرده بود و داده بود دستم. تموم راه رسیدن رو از بیحالی خواب بودم. وقتی رسیدیم هم بغل دستیم که یه خانوم مسن بود بیدارم کرد. ازش تشکر کردم و پیاده شدم. یه نگاه به مانتوی خونی و دستم انداختم. - اینطوری هم که نمیشه برم خونه ... به مامان زنگ زدم و خبر دادم که عصر دارم میام خونه. بقیه توضیحات رو گذاشتم واسه بعد. به شیده زنگیدم و گفتم میرم خونشون. گفتم به کسی چیزی نگه علی الخصوص مامانم. داشت از نگرانی می ترکید. تاکسی گرفتم رفتم. زنگو که زدم در رو بلافاصله باز کردن. هر دو پشت در بودن. شیدا با دیدن استین خونی و دستم رنگش پرید. شیده- چی شده؟ بغضم ترکید. خودم رو انداختم بغلش و گریه کردم. کشوندم تو خونه. دایی که خونه نبود. مامانشم نمی دونم با چه بهانه ای بیرون فرستاده بود
نشوندنم. قضایای دیشبو براشون تعریف کردم. با یکم تعلل و این دست اون دست کردن قضیه ناهید رو که خونه ما بود هم گفتم. از عصبانیت کارد میزدی خونشون در نمی اومد. شیده بهم مانتو داد تا عوضش کنم. تا من لباسمو عوض کنم شیدا یه ریز داشت فحش بار زمین و اسمون می کرد. شیدا- نامرد ... نامرد. شیده- اخه چقد یه ادم میتونه ... استغفرلله ... شیدا- چرا استغفرلله ... پسره عوضی تا وقتی عاطفه رو لازم داشت هی ماچ و بوس حوالش می کرد ... حالا هم که اینطور پرتش کرده بیرون ... پست فطرت ... نامرد. مانتوی خودم رو هم انداختم دور. دیگه لکه هاش محال بود بره. کلا استینش قرمز بود. شیده یکم باهام حرف زد. خب بزرگتر بود و عاقلتر. خیلیم ناراحت بود ... خیلی ... می گفت کاش اصلا از تول وارد این رابطه نمی شدی ... چقد بهت گفتم ... می گفت حالا دیگه کاریش نمیشه کرد و لیاقتتو نداشت ... خیلی سعی کردن ارومم کنن ... شیدا- گریه نکن اجی فدات شم ... هیچی ارزششو نداره بخوای چشای خوشگلتو به خاطرش بارونی کنی ... یه کم ارومم کردن و فرستادنم خونه. شیده گف فردا میان خونمون و مثلا می بیننم. به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم.
اتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دوید پایین. بغلم کرد. با هم رفتیم بالا. نگاه همشون روی دست باند پیچی شده ام خیره موند. اتنا- ابجی دستت چی شده؟ مامانم با نگرانی باور نکردنی ای پرسید مادرم- دعواتون شده؟ به زور قهقهه زدم. اونقد مزخرف و مصنوعی بود که واقعاخنده ام گرفت. با لهجه اصفی گفتم. - نه بابا قهر چی چیس؟ محمد میخواست بره شیراز کار روی یه نماهنگ ... محیطش مردونه بود منو گذاشت اینجا ... خودشم رفت تهران پرواز داره ... خیلی عجله داشت کلیم عذرخواهی کرد ... بابا- پس دستت چی شده؟ - دیروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمین ... لیوانم دستم بود شکست دستم رو برید ... چیری نیست بابا ... از قیافه هاشون مشخص بود که خیالشون راحت شد و ناراحتیاشون خوابید. بابا- محمد کی میاد؟ - فعلا که یه هفته ای کار داره ... شایدم بیشتر شه ... میاد دنبالم ... یکم نگاهشون کردم
نگهم داشتین دم در هی سوال میپرسین ... نکنه اضافیم؟ خندیدن. مادرم- دیوونه ها ... قدمت روچشم ... من ترسیدم خدایی نکرده دعواتون شده باشه ... پاشده باشی بیای ... - نه مادر من؟ مگه بچه ام؟ بابا- والا از شما جوونا هیچی بعید نیس ... تا بهتون میگن بالا چشمت ابروعه میذارین میرین. رفتم سمت اتاق. اخی یادش بخیر. این اتاق همیشه واسم پر محمد بود. انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو این اتاق. تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود. حالا که طعم بودن باهاش رو چشیدم دیگه واقعا نمیتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم. هر چند همه چی دیگه تموم شد. جلو ایینه داشتم لباسامو در می اوردم و تو فکر بودم. چقدر زود تموم شد. همه چی مثل یه خواب شیرین بود رفتم جلوتر و تو اینه رو صورت خودم دقیق شدم. مامان اومد تو اتاق. مادرم- عاطفه توروخدا راستشو بگو چیزی شده؟ دعواتون شده؟ حالم بعد درددل با شیدا و شیده و دیدن دوباره خانواده ام بهتر شده بود
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت160
نه ... چرا باور نمی کنی مامانی ... چرا اینقدر نگرانی اخه؟ مادرم- اخه وسیله ایناهم نیاوردی با خودت ... - گفتم که عجله ای شد ... فقط فرصت کردم لباس بپوشم ... اینجا وسیله دارم دیگه ... مگه انداختیشون دور؟ مادرم- نه بابا همشو جمع کردم یه گوشه لباسات بود فقط ... خیلیاشم که با خودت برده بودی ... مامان رفت بیرون. مانتوم رودراوردم و یه بلوز استین بلند پوشیدم تا بقیه زخما و بخیه هام رو نبینن. انگار خیلی شک کرده بودن.