#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت177
نمیدونم چرا گریه می کردم. شاید چون نمی خواستم درد کشیدنش رو ببینم. خصوصا که باعثش خودم بود. روی دماغشو بوسیدم. بلند تر داد زد. محمد- آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ... - دست نزدم به خدا ... اشکام ریخت روی صورتش. شروع کردم به بوسیدن دماغش. تند تند و پشت سرهم روی دماغشو می بوسیدمو معذرت خواهی می کردم. ساکت شده بود و نگاهم می کرد. واستادم. - محمد خوبی؟ با لحن پریشونی گفت. محمد- چرا گریه می کنی؟ - ببخشید دماغتو زخمی کردم ... خاک بر سرم ... صداش بلند شد. محمد- گور بابای دماغ من ... تو چرا گریه می کنی؟ صد فعه بهت نگفتم نریز اینا رو؟ نگفتم؟ با بغض گفتم - محمد ... محمد- من غلط کردم ... الکی دستم رو گذاشتم رو دماغم
به خدا شوخی کردم ... اصلا سرت بهم نخورد می خواستم سربه سرت بذارم ... واس منه خاک برسر داری گریه می کنی؟ من اگه فقط باعث گریه ات بشم و نتونم شادت کنم باید برم بمیرم دیگه ... اوه اوه عصبانی بود. نمیدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود. قاطی می کرد وقتی گریه ام رو می دید. کاملا پریدم روش و محکم شروع کردم به بوسیدن تک اجزای صورتش. بدجور داغش به دلم مونده بود. - محمد قهر نکن دیگه ... خندید. محمد- یه بار دیگه ببینم سرچیزای الکی گریه می کنی کلامون میره توهما ... دعوات می کنما ... - چشم ... محمد- بی بلاا ... دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بینی ام رو گذاشتم رو بینیش. یه بوسه سریع رو لبام نشوند. از روش سر خوردم و خوابیدم رو تخت. چرخید طرفم و دوباره کشیدم تو بغلش. - من خوابم نمیاد ... بریم سحری درست کنیم؟ محمد- غذاهایی که علی برام می آورد همش تو یخچاله ... پر غذاس نگران سحری نباش
بغضم گرفت ولی به خاطر محمد فرو دادم. - بمیرم برات الهی ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون. فهمیدم عصبانی شده. محمد- باز ... نذاشتم ادامه بده و سریع حرفشو قطع کردم. - ببخشید ... غلط کردم ... لبخندم رو بوسید. محمد- دور از جونت ... - ولی بی شوخی ... خیلی دلم می خواست همیشه یار و یاورت باشم ... دلم می خواست تو روزای سختی ات کنارت باشم ... تو روزای به قول خودت بی سرپناهی و و آوارگیت تو خیابونا ... تو روزای تنهاییت ... تو روزایی که کسی رو نداشتی تاییدت کنه و کمکت کنه. دلم می خواست اون روزا کنارت باشم ... ولی نبودم که هیچ ... خودمم دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - حالا هم که اومدم ... زحمت کشیدم و تو روزایی اومدم که خداروشکر مشکلی تو زندگیت نیس ... همه چی داری ... دور و برت پر آدمه ... فقط یه نفر که نه ... همه دنیا می شناسنت ... همه ایران دوستت دارن
محمد- آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... باید بی کسی و تنهایی و ذلت رو تجربه می کردم تا به عزت برسم و یادم بمون از کجا به کجا رسیدم و مغرور نشم ... منظورمم از ذلت خوابیدن تو مغازه و پارک نیستا ... منظورم اون نگاهاییه که وقتی بهم می افتاد با نفرت و چندش ازم برگردونده می شد به خاطر سر و ضعم ... ولی حالا همه چی برعکس شده ... درباره این ده دوازده روزی که ازش گفتی هم باید بگم باز هم امتحان بود ... باید زجر می کشیدم از نبودنت ... باید فکر اینکه دیگه برنگردی منو هزار بار می کشت و زنده می کرد و تا مرز جنون می رفتم تا قدرتو بدونم ... قدر داشتنت رو ... یادم بمونه با سختی به دستت اوردم ... از گل نازکتر نباید بهت بگم ... ولی خدا خیلی بهم رحم کرد ... باور کن این زجری که تو اون پنج سال کشیدم یک هزارم این ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد این دوریو. چون میدونه چقد می خوامت و نفسم به نفست بسته اس ... می تونم قسم بخورم ... به ولای علی اگه یه روز دیر تر اومده بودی دیگه محمدی نبود ... تو به منزله روحی برای بدن من ... اگه یه روزم دیرتر اومده بودی دیگه رفته بودم ... دیگه از مردن نمی ترسم چون هزار بار تو این ده روز تجربه اش کردم ... تا مرز مرگ رفتم ... به خدای بالاسرم قسم ... تو جون منی ... جوجه من ... سرمو فرو کردم تو سینه اش. - آه محمد آدمو با بغض خفه می کنی بعد دعوا می کنی میگی چرا گریه می کنی؟
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت178
محکم فشارم داد به خودش و بحثو عوض کرد. محمد- میگما ... اگه می دونستم اونطوری می خوای دماغمو پشت سرهم بوس کنی ، می گفتم سرت خورد به لبم ... - ای پسر بی ادب ... سرمو گرفتم بالا تا گازش بگیرم که دلم نیومد. - می میرم برات ... زندگی من ... محمد- چاکرتم ... بوسیدمش. سرم رو فرو کردم تو گردنش و راحت خوابیدم ... بعد اینهمه عذاب و سختی ای که کشیدیم ... خواب شیرینی بود ... با صدای آلارم گوشی که برای سحر زنگ گذاشته بودیم همزمان از خواب پا شدیم. سریع پتو رو از روم کنار زدم تا بدوم سمت آشپزخونه و غذا گرم کنم. محمد دستم رو کشید. محمد- کجا خانوم؟ قدیما ضعیفه ها هر وقت از خواب پا می شدن شوورشونو یه ماچ آبد