#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت156
خداحافظی کرد. من برای پایان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم. تموم که شد دوربین ها هم خاموش شدن. جمعیت داشتن متفرق می شدم. یه عده از مردم جمع شده بودن پایین سن. علی اومد کنارم و برامون گل اورده بودن. به رسم ادب از سن رفتیم پایین بین جمعیت. گلها رو گرفتیم و کلی تشکر کردیم. باز هم عکس و امضا. در گیر و سرگرم بودیم. یه پیرزن داشت قربون صدقه من و علی می رفت. ما هم با تشکر و لبخند نگاش می کردیم. بعد مثل همه ادمای دیگه شروع کرد به نصیحت علی برا ی زن گرفتن. خیلی با مزه حرف می زد. علی هم سر به زیر شده بود. همه می خندیدن. علی همش می گفت علی- چشم ... چشم ... علی- مادرجان همه که محمد خوش شانس نیستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه می گشتم. جایگاه مهمونا خالی بود تقریبا. مانی جلوش ایستاده بود و با لبخند نگاش می کرد. من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولی و خاص رو تشخیص می دادم. حالم داشت بد میشد. رگ گردنم باز قلبمه شده بود. عاطفه سرش رو انداخت پایین و جوابشو داد. مانی کصافط ازش چشم نمیگرفت. میخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولی مجبور بودم بایستم و جواب بدم و دعاهای اون پیرزن واسه خوشبخیمون رو بدم. چشمام از عاطفه و مانی جدا نمی شد. مانی یه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه. انگار سطل اب یخ ریختن رو سرم. مانی بدون اینکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون.
عاطفه به نشونه تایید نمی دونم چی سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما. چشم تو چشم شدیم. سریع نگاهشو دزدید. چادرش رو روی سرش مرتب کرد و از مانی خداحافظی کرد. اومد سمت ما. دیگه از همه خداحافظی کردیم و از جمعیت زدم بیرون. رفتم رفت عاطفه. دلم نمی خواست دعوا راه بندازم. سکوت کردم. کشیدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر می تونستیم بریم سمت ماشین. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن. صبر کردم و همه که رفتن پشت عاطفه رو چسبوندم به دیوار و کف دستامم گذاشتم رو دیوار دو طرف سرش. نگاهم کرد. زل زدم تو چشماش. فکر این که مانی اونطوری به چشمای زن من نگاه کنه خونم رو به جوش می اورد. - چی می گفت بهت؟ لبخند زد. سرش رو کج کرد. قلبم افتاد تو پاچه ام. گل رو گرفت بالا. عاطفه- برات گل اورده بود ... سرت شلوغ بود داد من بدم بهت ... - گل رو که اخر داد ... از اول چی می گفت بهت؟ مهربون خندید. - راست حسینی بگو ... یکم نگاهم کرد. عاطفه- داشت عذرخواهی می کرد
دقیقتر شدم - واسه چی؟ عاطفه- به خاطر شب عروسیه مازیار ... از رفتارش معذرت خواهی کرد ... فکم منقبض شد. - چه غلطی کرده بود مگه؟ هول شد. توضیح داد - هیچی به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره می کردن ... اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفای اونا رو نشنوم ... یکم ... فقط یکما ... راحت و صمیمی صحبت کرد ... گفت اگه ناراحت شدین ببخشین ... یه ابروم رو دادم بالا - مانی رو چه به ویژه برنامه ماه رمضون؟ عاطفه- گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهمیده که تو اینجا اجرا داری ... اومد که عذرخواهی کنه ... نفس راحتی کشیدم. عاطفه- باز داشتی زود قضاوت می کردی؟
من غلط بکنم ... سرم رو بردم جلو و پیشونیش رو عمیق بوسیدم. دستش رو گرفتم تو دستم و راه افتادیم. سر راه دو تا اب انار گرفتم. تکیه داده بود به ماشین و منم مقابلش. داشتیم اب انارهامون رو می خوردیم. من تموم کردم ولی واسه اون هنوز نصف نشده بود. - محمد دیگه نمی تونم ... - یه دفعه ای بکش سرت ... نی اش رو در اورد و انداخت توی ظرف من و یه دفعه ای سر کشید. - الان فشارم میفته ... خندیدم. لباش خیس شده بود. چون لیوانو سر کشیده بود. باز این قلب بی صاحابم دیوونه بازی در اورده بود. لیوان ها رو انداختم سطل اشغال. در عقب ماشین رو بازکردم و اشاره کردم که بشینه. خودمم نشستم کنارش و در رو بستم. با تعجب نگاهم می کرد. درها رو قفل کردم. زل زدم بهش. بدن هیچ حرفی. یه نگاه به بیرون انداختم. خلوت بود. شیشه های ماشین هم که دودی بود. خیالم راحت بود. کشیدمش تو بغلم. فقط همو نگاه می کردیم. بی قراریه این دو و نیم ماه درویمو نو حسابی تخلیه کردم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت157
عاطفه بالاخره رسیدیم خونه. دو ساعت نشستن تو اون جایگاه حسابی کلافه ام کرده بود. گرسنه ام بود. حتی شام هم نخورده بودیم. محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو. لبخند زدم و رفتم داخل. چراغ رو روشن کردم. خم شدم کفشامو دربیارم که چشمم خورد به یه کارت. کارت عروسی. یه خورده اش زیر پام بود. قلبم تند می زد. یه احساس خطری می کردم. سریع برداشتمش و از زیر چادر گذاشتم رو جیب مانتوم. نمیدونم چرا می ترسیدم. کفشامو کندم و دم پاییامو پام کردم. محمد- خب شما بفرما بشین من چند تا تخم مرغ درست میکنم ... - نه بابا. شوما استراحت کنین خودم یه چی درست می کونم صداش رو کلفت