#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت193
مثل بقیه برنامه ها نیست ... اینجا یه جو خیلی صمیمی داریم ... تو اصلا دوربین ها رو نبین ... انگار نه انگار که اصلا دوربینی وجود داره ... من و تو و محمد با هم می خوایم بشینیم و گپ بزنیم ... فقط میخوام اولش رو نکنیم که شما دوتا زن و شوهرین ... اصلا نگران نباش ... من سوالای خیلی عادی و معمولی می پرسم ... هر کدوم رو هم نخواستی بی رودروایسی بگو که جواب نمیدی ... جو برناممون خیلی صمیمیه و اصلا خشک و رسمی نیست ... راحت راحت باش ... تیتراژ برنامه رفت. عاطفه درجواب حرفای علی فقط سر تکون می داد و دستم رو فشار می داد. برنامه تا سه شماره دیگه می رفت رو انتن. علی دوید توی صحنه. من و عاطفه نشستیم و یه لیوان اب خواستن براش. دستشو محکم گرفته بودم. لیوان اب رو دادم بهش. - خانومم اروم باش ... یه صلوات بفرست اروم شی ... زیر لب یه صلوات فرستاد. علی شروع کرده بود برنامه رو. یه قران تو دستش بود و داشت صحبت می کرد. ما هم مشغول تماشاش شدیم. حرفای عارفانه اش که تموم شد گفت علی- خب ... کف دستاشو کوبید به هم. علی- بسم الله الرحمن الرحیم ... بریم یه بخشی رو ببینیم ... بر می گردیم دوتا مهمون دسته گل داریم ... علی اومد سمتمون
علی- اماده اید؟ دوتاتونم تو یه بخش می خوام دعوت کنما ... با چند دقیقه فاصله ... سرتکون دادیم - تو تصمیم میگیری؟ کلا تهیه کننده هیچ کاره اس دیگه؟ خندیدیم. رو به عاطفه کرد. علی- گفتم که عاطفه خانوم ... اینجا و این برنامه کلا مدلش فرق می کنه ... همه کاره خودمم ... به اطرافش یه نگاه انداخت. علی- تهیه کننده اینحا نباشه بدبخت شم؟ صداش زدن و براش شمردن ثانیه ها رو. دوید داخل صحنه. صحبت کرد. یکم بیشتر از یکم. بعد تازه یادش افتاده می خواد مهمون دعوت کنه ... علی-پیشنهاد می کنم این برنامه رو از دست ندین ... گفتم که دوتا مهمون گل داریم ... بی نظیرن ... یه خانوم نویسنده و یه آقای خواننده ... از اونجایی که خانم ها مقدم ترن ... میخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ... قدم رو چشم ما بذارن ... خانم رادمهر ... بفرمائید خواهش می کنم ... عین فنر از جا پرید. چرخید سمتم. عاطفه- محمد من تنهایی نمی تونم
بدو برو منم الان میام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توی صحنه. علی- به به ... سلام خانم رادمهر ... خیلی خوش اومدین ... بفرمائین. عاطفه هم یه سلام و خواهش می کنمی گفت و نشست جایی که علی بهش اشاره کرد. یه سکو مانندی بود که برای مهمونا در نظرگرفته بودن. علی هنوز سرپا بود. علی- خانم رادمهر ... شما چند سالتونه؟ علی- البته می دونم پرسیدن این سوال از خانوم ها از کار درستی نیس ... عاطفه خندید. عاطفه- نه مشکلی نیست ... من حساسیتی روی این مسئله ندارم ... چند روزی میشه که پا تو سن بیست سالگی گذاشتم ... علی- به به ... ایشالا صد و بیست ساله بشین ... عاطفه- ممنونم ... یه سلام و احوالپرسی هم درحالی که به دوربین نگاه می کرد رفت. البته به خواست علی. تمام مدت با لبخند نگاهش می کردم. چادر عربیش سرش بود
و یه مقنعه مشکی. مانتوی سرمه ای و شلوار لی آبی نفتی و کتونی های آل استارش هم پاش بود. علی همچنان ایستاده بود. علی- و اما مهمون گل بعدیمون ... آقای خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزیز ... بفرما ... از جا بلند شدم و رفتم سمت علی. باهام دست داد و روبوسی کردیم. علی- الهی قربونت برم ... خوش اومدی ... علی سلام و احوالپرسی سوری کردیم و بعد به دوربین نگاه کردم. - این دوربینه؟ علی- اره عزیزم ... بگو ... سلام و روزبخیر گفتم و با فاصله تقریبا زیادی از عاطفه نشستم. یعنی دقیقا لبه سکو. علی هم تک صندلی چرخ دار خودش رو کشید جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد. علی- خب محمد چه خبرا؟ - سلامتی ... علی- خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته؟ - بیست و هفت
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت194
علی- شنیدم که یه ابتکار جالب به خرج دادی ... - کلا ما اینیم دیگه ... همه خندیدیم. علی- یه ترانه خیلی زیبا و شنیدنی داشتی در مورد عروسی حضرت علی و زهرا ... که تو روز عروسیت ازش رونمایی کردی درسته؟ - بله کاملا ... روز عروسیم ... تو تالار ... علی- خب درباره اش برامون توضیح بده ... چی شد که دست به همچین کاری زدی؟ - والا ... چی بگم اخه؟ توضیح خاصی واسش ندارم ... فقط می خواستم که تو روز عروسیم اسم این دو بزرگوار باشه و یه سورپرایز و یه خاطره به یاد ماندنی برای خانواده ... و علی الخصوص همسرم ... علی- خیلیم عالی ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقیه کارات تک بود. حرف نداشت ... - شما لطف داری علی جون ... خدا رو شکر ... علی- خب خانم رادمهر؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم. مدام لبخند می زد.
عاطفه- ما هم سلامتی علی- مشغول نوشتن هستید؟ عاطفه- تو فکر یه کار جدید هستم ولی در حال حاضر نه چیزی نمی نویسم ... علی- فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته؟ عاطفه- بله ... علی چرخید طرف دوربین. علی- من خود