#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت199
دختره پرسید - خواهرتونه؟ محمد با لحن سردی و درحالی که اخماش تو هم بود بدون اینکه نگاهش کنه گفت. محمد- همسرم هستن ... رنگ از روی دختره پرید. دوستش گفت - شرمنده نمی دونستیم جای خانومتونه ... پاشو بریم اونور. دست دختره رو گرفت و بلندش کرد. من و محمد و شیده کنار هم نشستیم. شهاب و شیده و کیمیا هم پشت سرمون. دخترا که رفتن همشون زدن زیر خنده. شهاب- چی شد عاطی خانوم؟ نمی اومدی؟ دوباره چشمام پر شد. دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما. محمد نگاهم کرد. دستشو گذاشت زیر چونه ام و زل تو چشام. محمد- به خدای احد و واحد قسم ... یه قطره ... فقط یه قطره از اون مرواریدات بریزه ... شهربازی رو رو سر اون دوتا خراب می کنم ... انگار براش مهم نبود پشت سریا و جلوییا دارن می شنون. کیمیا با چه عشق و مهربونی ای نگاهمون می کرد. لبخند زدم
کاش معروف نبودی ... کاش خواننده نبودی ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم. بیشتر خودشو بهم نزدیک کرد. یه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست دیگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت. کشتی صبا حرکت کرد. خیلی اروم. دم گوشش گفتم - خب حق بده بترسم ... تو راحت میتونی اسممو از تو شناسنامه ات پاک کنی ... دو طرف صورتم رو گرفت. محمد- من ... همه روحم ... همه قلبم ... همه فکرمو ذهنم مال توعه ... کامل کامل ... مگه مالکیت ققط جسمیه؟ ها؟ چیزایی از من مال توعه که هیچ وقت از بین نمیره ... کشتی صبا داشت لحظه به لحظه تند تر می شد. سرمو فرو کردم تو سینه اش. داشتم از ترس سکته می کردم. یه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پایین. جیغ زدم. از اونور هم شیدا خودش رو چسبوند بهم. وقتی پایین می رفت از صندلی جدا میشدم. حالم داشت بد می شد. داشتم سکته می کردم. از یه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از یه طرف شیدا. ولی باز می ترسیدم. می دونستم رنگم مثل گچ سفید شده. مردم و زنده شدم تا ایستاد. برام اندازه یه قرن گذشت. پیاده شدیم. حالم داشت بهم می خورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده.
اصلا حالم خوب نبود ولی برای اینکه محمد ناراحت نشه رفتم. دیگه واقعا اعضا و جوارحم داشت می اومد تو دهنم. به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نیارم. رفتیم سمت خانواده. سفره شام رو پهن کرده بودن. همه مشغول خوردن شدن. سالاد الویه بود. اصلا نمی تونستم به غذا نگاه کنم. محمد یه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم. هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا میارم. دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم. بلند شدم و دویدم سمت سرویس بهداشتی. لعنتی هم دور بود. به زور خودمو نگه داشتم داشتم. رفتم داخل و بازم گلاب به روتون یکم بالا آوردم و راحت شدم. آخیش ... بیرون که رفتم محمد و شیدا با نگران ایستاده بودن. با خنده گفتم. - بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نمیشم ... باور نمی کنین ... خیالشون راحت شد. راه افتادیم سمت اهل بیت! شیدا اروم دم گوشم گفت. شیدا- عجب توانایی هایی داره این محمد ... با خنده پرسیدم. - چطور؟ شیدا- اون بالا چطوری حامله شدی؟ یه نیشگون محکم ازش گرفتم
بی ادب ... رفتیم و باز نشستیم سر سفره. محمد لقمه می گرفت و می داد. دستم. همه نگاها رومون بود و محمد بی توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد. قبل از اینکه منم باهاش دست بدم متوجه نگاه های موزیانه عزیز شدم. نگاهش که کردم لبخند زد. عزیز- چی شده؟ چرا حالت بد شد؟ - هیچی ... یه حالت تهوع ساده ... عزیر- خبریه؟ چشمام گرد شد. - چه خبری؟ عزیز- بارداری؟ لقمه غذا پرید تو گلوم. همه زدن زیر خنده. کیمیا و شیده که داشتن زمینو گاز می زدن از زور خنده. محمد هم می زد پشتم. هم می خندید. هم برام آب می ریخت. لیوان اب رو سر کشیدم. - عزیز بیخیال ... همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد یه چیزی گفتم. یه تیکه انداختم بهش که جیگرم حال بیاد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت200
خنده اش رو قورت داد. لقمه توی دستشو گذاشت توی سفره. از حرص دندوناشو رو هم شار می داد و نگاهم می کرد. آروم گفت. محمد- پاشو ... پاشو بریم من باید تو رو ادبت کنم ... پاشو. دستم رو کشید. قلبم داشت می اومد تو دهنم. توجه بقیه جلب شد. محمد- ببخشید ... ما الان میایم ... بلند شد و دستم رو کشید. مجبورا بلند شدم. تند تند راه می رفت و منم یه قدم عقبتر ازش داشتم دنبالش می دویدم. همه نگاهمون می کردن. منو کشود سمت پارکینگ. قفل ماشینو باز کرد و آروم هلم داد صندلی عقب. نشست و مثل اون شب که ویژه برنامه ماه رمضون بود در ها رو قفل کرد. همه جا تاریک بود. دستم رو که بهش تکیه داده بودم کشید و این باعث شد تا بیفتم روی صندلی. پاهام آویزون بود ولی پائین تنه ام کاملا چسبیده بود کف صندلی. خم شد روم. عصبی بود و تند تند نفس می کشید. فاصله صورتش با صورتم میلی متری بود. نفس هاش پخش می شد روی صوتم. محمد- که من زنم رو نمیخوام؟ ها؟ صورتشو واضح نمی دیدم ولی کاملا رو صورتم بود. با