eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
میدیدی با من و حلقه چه فکری می کردی؟ عصبانی نمی شدی؟ چیزی بهش نمی گفتی؟ فکم منقبض شد. - تو غلط کردی با اون حلقه ات که بخواد بین تو و زن من باشه ... همشون خندیدن. شایان- ببین محمد ... من در جایگاهی نیستم که بخوام نظر بدم ... ولی منم فکر می کنم حق داشته عصبانی شه ... ناهید- اقا محمد به قول خودتون اون فقط یه کوچولوعه ... شما باید بزرگتری کنین ... علی- برو بیارش محمد ... ناهید- اره ... بیارینش ... خودش ببینه قضیه چی بوده ... ببینین هممون داریم عذاب می کشیم فردا امتحان داره ... الانم من باید برم خونه ... شبها تنهایی میترسه ... کلافه دستی به موهام کشیدم. بلند شدم و باز هم تبریک گفتم و خداحافظی کردم و زدم بیرون. این دوماه جهنم واقعی با تمام وجودم لمس کردم. بدجور بی قرارش بودم همه دلخوشیم شبها بغل کردنش بود و برنش تا اتاق. گاهی ساعتها صدای نفس هاشو کوش می دادم. ارومم میکرد. تازه کشف کرده بودم اینو که صدای نفساش ارومم می کنه ... خیلی اروم ... واقعا عین بچه ها میموند. با اینکه می دونست شبها برش میدارم بازم تو اون اتاق می خوابید. خودمم که روی مبل می خوابیدم. دوست نداشت پیشش بخوابم خب. بدجوری بی قرارش بودم. دلم کوچولو رو می خواست. ولی نمی تونستم بهش بگم. شبها تاریک نشده برمی گشتم که یه وقت نترسه. یکی بعد دیگری اهنگام می رفتن تو بازار ولی اصلا حواسم جمع کارم نبود. اصلا. حتی تمرکز نداشتم که بتونم حفظشون کنم و توی دد روم بخونم. حرفای امشبه ناهید و علی در مورد عصبانی بودنش بهم زندگی دوباره داد. همه انرژیم رو برگردوند. باید می رفتم سراغش. دلتنگی دیگه امونم نمیداد. داشتم از غصه میترکیدم. بعد از امتحاناش باید باهاش اشتی می کردم. دلم براش پر می کشید. دیگه طاقت نداشتم ولی نمی تونستم هم بگم که دوسش دارم و می خوامش. نمی تونستم. حتی اگه یه در صد هم از من بدش بیاد با گفتن حرفم میزاشت و میرفت ولی اگه نگم تا پایان قراره یه سالمون بهونه دارم واسه نگه داشتنش. نمی خواستم ریسک کنم. ممکن بود این سه ماه باقی مونده از بودنش محروم بشه. اه لعنتی ... اخه این ماه چقدر زود گذشت؟ چرا اینقدر سریع؟ فقط سه ماه؟ یعنی سهم من از زنم فقط سه ماهه دیگس؟ با مشت کوبیدم رو فرمون. هفت هشت روز بعدی تا تموم شدن امتحاناش رو هم صبر کردم تا گذشت. ساعت پنج عصر بود. عاطفه تو اتاقش بود. صبح اخرین امتحانش رو داده بود ولی بازم تو اتاقش بود. داشتم رو اهنگسازی کار جدید فکر می کردم. ریتم و لحن خوندنم جور بود و مونده بود اهنگ و زدن ساز. فکر کنم بهترین بهونه بود. در زدم. جواب نداد. خندیدم. اخه کوچولو قهر کنی یانکنی زن خودمی. جونمم برات میدم. بدون اجازه من هم کاری نمی کنی. نمی تونی بکنی. در رو باز کردم و رفتم تو. نشسته بود پشت میزش. داشت چیزی می نوشت. در رو بستم و تکیه دادم به در. توجهی نکرد و اصلا برنگشت. حقم بود. یه سرفه مصلحتی کردم. مشغول نوشتن بود. هندزفری هم نداشت. با لحن داش مشتی گفتم. - قدیما ضعیفه ها از صد کیلو متری شوورشون رو میدیدن از ذوق بالا پایین می پریدن ... خودکارش رو انداخت و از جاش بلند شد و چرخید طرفم. حتی نگاهمم نکرد. حرفی نزد. زمین رو نگاه می کرد. اهی کشیدم. - بماند که ضعیفه ما چشم دیدن شوورشو نداره ... زل زده بودم بهش. با این حرفم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد هیچ خوبی ای هم بهت نکردم که ازت بخوام به خاطر اون خوبی من رو ببخشی ... چشماش پر شد. اومد جلوتر. عاطفه- میخوام برم بیرون ... از جلو در کشیدم کنار. در رو باز کرد. میخواست بره بیرون که دستشو گرفتم. به دستم نگاه کرد. سریع ولش کردم. - ببخشید حواسم نبود اجازه ندارم ... دستشو گرفت جلوی دهنش و دوید تو اتاق دونفریمون. تحمل دیدن اشکاشو نداشتم. دوست نداشتن ناراحتیشو ببینم. باید همین امروز اشتی می کردم باهاش. رفتم تو اون اتاق. نشسته بود لبه تخت و گریه می کرد. دستاش رو رو صورتش بودن. قلبم بدجور تیر می کشید. نشستم کنارش و دم گوشش اروم زمزمه کرد. - کیو واسطه بیارم تا بخشیده بشم؟ تا باهام حرف بزنی ... عاطفه- محمد بسه ... توروخدا ... - باشه ... دیگه هیچی نمی گم ... دستاشو از رو صورتش برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه خودشو انداخت تو بغلم. شکه شدم. دلم یه ذره شده بود واسه بغل کردنش. دستام رو دورش حلقه کردم. - ای جونم عاطفه- محمد ببخش ... منو ببخش ... خیلی باهات بد حرف زدم ... ولی حالا تو اومدی معذرت خواهی ... ببخشید. من خیلی بیشعورم ... - هیس ... هیچی نگو فقط همینجا بمون ... فقط همینو ازت می خوام ... شاید حدود یه ساعت تو بغلم موند. بغض تو گلوم بود. بدجور اذیتم می کرد. بغض دلتنگیم بود. خدایا هزار مرتبه شکرت. ازم جدا شد و خیلی وقت بود که گریه نمی کرد. با لبخند نگاهش کردم. سرش رو انداخت پایین. عاطفه- ببخشید محمد ... دستم رو بردم جلو تا دستشو بگیرم. - اجازه هست؟ با حالت قهر می