eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕همسرداری ➖مردان را کنترل نکنید!!! اگر همسر خود را خیلی کنترل کنید ، شما بیشتر فاصله میگیرد ؛ مردان دوست دارند آزاد باشند. ➖مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود ؛ پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند. ➖مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی آید ؛ اگر رفتارتان مردانه است ،رفتارتان راتغییر دهید. ➖به او احترام بگزارید ؛ از او حرف شنوی داشته باشید ؛ نه اینکه رامش باشید ؛ فقط خود رای و یک دنده نباشید. ➖مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند. ➖مردان دارای شخصیت آناناسی هستند.ظاهرشون خشک و زمخت است ولی در درون بچه وکوچولو و مهربانند ؛ مردان کودکی با سبیل و قامتی بزرگ هستند. ➖آقایون ظاهر بی احساسی دارند ، ولی سرشار از احساسند؛ اما احساساتشان را بروز نمی دهند. ➖با مردان خلاصه حرف بزنید ،مردان عاشق سکوتند. ➖به مردان اگر زیاد محبت کنید دلزده می شوند !!! پس محبت کنید اگر جواب گرفتید ، باز محبت کنید. اگر مدام شما محبت کنید ، خسته اش میکنید. ➖خیلی به او وابسته نباشید؛ همیشه در دسترس او نباشید .از او فاصله بگیرید؛ بگذارید دلش برای شما تنگ شود. ➖یکنواختی در زندگی را تغییر دهید؛ مردان از یکنواختی خسته می شوند …ظاهر خود،آرایش و یا حتی محیط اطرافتان را تغییر دهید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕معجزه تغییرهای کوچک ➖براساس اصول نظریه راه حل محور،تغییر جزئی به تغییرهای بزرگ تر منجر می شود. بنابراین گاهی برای شروع،فقط یک تغییر کوچک لازم است. می توان با برداشتن گام های هرچند کوتاه، اما پیوسته، تا دور دست ها رفت. ➖وقتی می خواهید چیزی را در زندگی تان تغییر دهید، در ابتدا به نظر سخت می آید.آنچه که باید بدانید این است که لازم نیست از همان ابتدای کار، تغییراتی بزرگ ایجاد کنید. تغییرات کوچک و ساده معمولاً بهترین راه برای پیشرفت هستند، چون پایدار و قابل کنترل اند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕هیچ چیز شما را زندانی نمیکند، مگر افکارتان هیچ چیز شما را محدود نمی کند، مگر ترس تان وهیچ چیز شما را کنترل نمی کند، مگر عقایدتان.... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دلتنگیش ... دوریش ... داشت بیچاره ام می کرد ... آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم. پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوی دهن و نوک بینی ام. با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار می دادم به کف دستم. ولی اشک هام بارید. شونه هام می لرزید. ماشین متوقف شد. دست علی اومد روی شونه ام. نالیدم ... - علی ... علی- جونه دلم؟ دستام رو کشیدم روی صورتم. درحالیکه می خواستم گریه ام رو متوقف کنم گفتم. - برو شهرشون ... میری؟ میری؟ شونه ام فشار داد. علی- آره پسر ... پس چی که میرم ... همین الان ... یه بسم الله گفت. دستی رو کشید و راه افتاد. همون شبونه. راه افتادیم سمت شهرشون. - علی مامان و بابات؟ علی- نگران اونا نباش ... من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پیش عاطفه ... هماهنگه می خوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نمی خورم که نگفتم ... لبخندی زد و دست کشید رو موهام. - می دونم علاقه ای بهم نداره ... ولی باز ... علی حتی دعای مادرم پشت سرم نیست که امید داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذیتش می کنی ازت نمی گذرم ... می گفت چطور دلت اومد اونو وارد این بازیه بچگونه کنی ... دوباره دست کشید به موهام. علی- نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره. مطمئن باشه شبانه روزی واسه حل شدن مشکلتون دعا می کنه ... حل میشه ... من ایمان دارم که درست میشه ... سکوت کردم. علی- محمد یکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسیدیم بیدارت می کنم ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی - علی؟ علی- جانم؟ - من شرمندتم ... و یه دنیا ممنون علی- بخواب پسر ... بخواب ... آروم خوابم برد. بعد یه هفته بی خوابی. با تکون دادنای علی از خواب پریدم. یه نگاه به دور و برم انداختم. یه حیاط باصفا بود. علی- پاشو بریم بالا استراحت کن ... پاشو داداش ... - کجاییم علی؟ علی- هتل ... پاشو د ... - نه علی بریم دنبال عاطفه ... علی- محمد ساعت ششو نیم صبحه ... بریم چی بگیم؟ پیاده شو بریم بالا ... ساعت ده- یازده میریم ... رفتیم تو اتاق. علی خوابید ولی من دیگه خواب به چشمام نمی اومد. فقط داشتم تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم. دیگه من رو قبول نمیکرد مطمئنا. ساعت نه رو گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم. گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به شیده زنگ زدم. بهش گفتم میخوام برم دنبال عاطفه. گفتم چیکار کنم که قبولم کنه. عصبی بود. خیلی جا خوردم. گفت نرو خونشون. مامانشینا نمیدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم باید باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون ... گفت برم اونجا صحبت کنیم. علی رو بیدار کردمو راه افتادیم سمت خونشون. خودم می روندم. در زدیم و در به رومون باز شد. رفتیم تو. شیدا و شیده و مادرشون بودن. نشستیم. همه غرق سکوت بودن. عاقبت شیدا بلندشد. شیدا- برم یه چیزی بیارم واستون ... علی- نه ممنون ... زحمت نشین ما روزه ایم ... شیده- اخه مگه سفر نیومدین؟ نمیتونین که روزه بگیرین ... علی- منو محمد به خاطر شغلمون کثیرالسفریم ... روزه گرفتنمون مشکلی نداره ... شیدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد. داشتم کلافه می شدم. انگار نه انگار که ما واسه چیز دیگه ای اومدیم. چنگ زدم لای موهام و به شیده نگاه کردم. - چیکار کنم؟ با حرص نگاهم کرد. شیده- هیچی ... دیگه چیکار می خواین بکنین؟ تعجب کردم. - می خوام زنمو برگردونم ... نیشخند زد. شیده- مثل ناهید خانوم ... نه؟ چشمامو رو هم فشار دادم. حالم بدتر از اونی بود که بتونم حرف بزنم. علی دستشو کوبید روی پام... علی- بذار من توضیح بدم ... شیدا- علی اقا چیو می خواین توضیح بدین؟ همه چیو خودمون می دونیم ... عاطفه نابود شد تو این چند ماهی که همسر این اقا بود ... به من اشاره کرد. شیدا- اصلا واسه چی اومدین دنبالش؟ شیده- توروخدا دیگه سراغش نرین ... این هفته رو با هزار تا بدبختی یکم ... فقط یکم ارومش کردیم ... بسه دیگه ... اقا محمد ... دیگه دنبالش نرین ... بذارین فراموشتون کنه ... بذارین عشقتونو از دلش پاک کنه ... سرم رو گرفتم بالا. - عشق؟ شیدا با بغض گفت شیدا- اره ... عشق ... خیلی برات عجیبه این کلمه؟ نگو که تو این مدت نفهمیدی که عاشقانه دوستت داره ... فکر می کنی چرا از بین تمام شعرهای دنیا متن آهنگای شمارو تو کتابش آورد؟ واقعا چیزای بهتری نبود؟ فکر می کنی چرا پیشنهادتو قبول کرد؟ چرا با وجود اینکه ما خودمونو کشتیم تا منصرفش کنیم قبول کرد نقش نامزدتو بازی کنه؟ چرا شناسنامه اش رو خط خطی کرد؟ چرا؟ همین طوری؟ حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر دوستت داشت قلبم داشت از کار می افتاد. یعنی تمام این مدت عاشقانه همو دوست داشتیمو زندگیو واسه خودمون جهنم کردیم؟ ازش نمی گذرم ... ازش دست نمی کشم ... توروخدا کمکم کنین شیدا خانوم ... شیدا- چرا حالا که ناهید خانومت رفته ی
ادت افتاده نباید از عاطفه دست بکشی؟ مگه من مرده باشم که بذارم خلا ناهیدتو با عاطفه پر کنی ... عاطفه ارزشش خیلی بالاتر ازین حرفاس ... شیده- آقا محمد ... شما دارین عاطفه رو جایگزین ناهید خانم می کنین ... با این کار عاطفه رو نابود می کنین ... توروخدا یکم انصاف داشته باشین ... دیگه نرین سراغش ... برگردین خواهش می کنم ... برگردین ... جایگزین؟ عاطفه رو جایگزین ناهید می کنم؟ چقدر زود و بی انصافانه قضاوت کرده بودن ... از جا بلند شدم ... - با اجازتون ... رفتم بیرون. دستام رو فرو کردم تو جیبم. شروع کردم به قدم زدن. حالم وحشتناک بود. ولی نمی خواستم گریه کنم. همه نگاها روم بود. همه نگاهم می کردن. یاد اون روزایی افتادم که بی سر پناه تو کوچه و خیابون راه می رفتم. تفاوتش با این روزام این بود که اون موقع ازم رو برمی گردوندن و الان خیره نگاهم می کنن. فکر کنم روز و حالم رو میدیدن که جلو نمی اومدن. بد بودم. خراب بودم. ویرون بودم. مدام پشت سر هم زیر لب زمزمه می کردم. - دینا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنت همینطور راه می رفتم و متوجه زمان نبودم. گوشیم زنگ خورد. علی بود. - الو ... علی- محمد کجایی؟ - خیابون ... علی- محمد من باهاشون صحبت کردم و بهشون گفتم که دچار سوتفاهم شدن ... بیا هتل ... بدو بیا داداش ... همین عصر خانومتو میبینی ایشالا ... قلبم تند تند می زد. - چطوری آخه علی؟ علی- ای جانم ... بیا واست توضیح میدم ... اومدیا ... به ساعتم یه نگاهی انداختم. نزدیک دوساعت بود که داشتم راه می رفتم. عینک دودیم رو از پیرهنم باز کردم و زدم به چشمم. تا هتل رو یه سره دویدم. علی در رو برام باز کرد. نفس نفس میزدم. رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بگه. علی- خیلی بابت حرفاشون ازت عذرخواهی کردن ... مخصوصا شیدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصری بکشونن خونشون ... میریم اونجا ... عاطفه که اومد باهاش حرف میزنی نشستم رو تخت. تسبیحم رو از دور مچم باز کردم و گرفتم تو مشتم. قرآن برداشتم و شروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم. تا عصر فقط کارم همین بود. علی هم فقط نگاهم می کرد. بالاخره زمان رفتن رسید. واقعا آروم بودم. پر از اطمینان. مخصوصا حالا که میدونستم اون از مدتها پیش دوستم داشته. رسیدیم خونشون. بازم ازم عذرخواهی کردن. همه نشسته بودیم و منتظر عاطفه بودیم. مدام زیر لب سوره نصر رو می خوندم. علی- محمد مواظب باش ... عین ادم همه چیو براش توضیح می دی ... از کوره در نمی ری ... لال مونی هم نمیگیری ... فهمیدی؟ لبخند زدم و چشمامو به نشونه تایید رو هم فشار دادم. واقعا آروم بودم ... *** عاطفه پامو نذاشته تو حیاطشون شیدا دوید بیرون. بدون دمپایی. از پله ها پرید پایین. محکم و با یه دنیا ذوق بغلم کرد. شیدا- سلام سلام ... - سلام ... چته باز؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدایا🙏 فانوست راکمی پایین تربگیر راهمان تاریک است، تو را به مهربانیت سوگند 🙏 فانوست را کمی پایین تر بگیر تاروشنی بخش راهمان باشد مهربانا🙏 ما اکنون سخت به نور فانوست محتاجیم🙏 در رحمت خدا همیشه باز✨ و فانوس قشنگش همیشه روشنه✨ فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن✨ ترس و ناامیدی و تردید رابخاک بسپار✨ و امید و صبر را✨ راه زندگیت قرار بده✨ با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما خوبان 🌹 @onlinmoshavereh #شبتون_خدایی🙏 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام❣ امروز شنبه،7خرداد،22رمضان براتون آرزو دارم مهمان وجودتان امید وتندرستی سفره هاتون رنگين وگسترده روزيتون افزون ودلتون گرم و روزتون زیبا و شاد باشه روزگارتان از رحمت لبریز دستانتان از نعمت سرشار چشمانتان از نور روشن زندگیتان رضایتبخش و عاقبتتان ختم بخیر ❣ @onlinmoshavereh ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبح خورشيد آمد 🌸دفتر مشقِ شبم را خط زد 🌸ميروم دفتر پاک نويسی بخرم 🌸زندگی را بايد از سر سطر نوشت 🌸ســـلام 🌸اوقاتتون پر از لبخند دوستان مهربانم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ سندروم عشق بی تناسب... ➖کسانی كه اضطراب گونه و بیش از حد محبت می کنند، پر از هراس هستند. -هراس از تنها شدن ، -هراس از این که کسی آن ها را دوست نداشته باشد، -هراس از این که ارزشمند نباشند، -نادیده انگاشته شوند و فراموش گردند. ما عشقمان را ارزانی می کنیم به این امید که به پایان هراس برسیم. اما اگر محبت تولید محبت متقابل نکند، به هراسمان اضافه می شود. وقتی با روشی که انتخاب کرده ایم به خواسته ی خود نمی رسیم، بیشتر محبت می کنیم و گرفتار "عشق بی تناسب" می شویم. پدیده عشق بی تناسب نشانه افکار، احساسات و رفتار بیمارگونه است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺