eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 از دو روز پيش كه پريشان و سرگردان از امير جدا شدم دوباره در لاك خود فرو رفتم و نتوانستم كلامي در اين باره با كسي سخن بگويم. چندباري خواستم با مادر يا شهاب صحبت كنم تا از آنها بخواهم آب پاكي را روي دستش بريزند، تا خيالم آسوده شود، ولي نتوانستم! چه چيزي مانعم ميشود، نمي دانم؟! شايد مي دانم و نمي خواهم به آن شاخ و برگ دهم! امروز اول محرم است و جنب و جوش در خانه ما بيشتر از روزهاي ديگر است. هوا كم كم تاريك مي شود و من همچنان در جايم نشسته ام و جنگي تن به تن با افكارم راه انداخته ام. صداي پچ پچي را از پشت در اتاقم مي شنوم. بنظرم مادر و شهابند. ضربه اي به در اتاق نواخته مي شود و در باز مي شود. سر شهاب را مي بينم كه از لاي در اتاق داخل مي شود - صابخووونه؟! كجايي، تو غار؟! بي حوصله تر از آنم كه مانند گذشته با او كل كل كنم در را به آهستگي باز مي كند - كجايي؟! پس چرا تو تاريكي نشستي؟! چراغ روشن مي شود و چشمان من تاريك. كمي كه مي گذرد چشمانم به نور عادت مي كند. مي بينمش كه مشكي پوشيده و ته ريش دارد. مثل هميشه خوشتيپ با نگاهي مهربان. نگاهم را كه شكار مي كند چشمكي مي زند - احوال شريف؟ جوابي نمي دهم. مي رود پشت پنجره و پرده را كنار مي زند - خوب از اينجا ما رو تحت نظر داريا مي خندد و وقتي قيافه مرا مي بيند غر غر مي كند - نچسسسب! باز چي شده رفتي تو لك! نگاهش مي كنم. ديده در ديده اش مي دوزم تا مثل هميشه از نگاهم بخواند. لحظاتي در سكوت بهم خيره مي شويم، دست از لوده بازي اش بر مي دارد و با لحني نسبتا خشمگين مي گويد - نكنه اين آتيش از گور امير بلند شده، هاان؟! همچنان سكوت را ترجيح مي دهم - حتما اون روزي كه بردتت بهشت زهرا دهن وا كرده. آره؟ همه ي اين پريشونيت براي اونه؟ پس چرا چيزي نمي گي؟ ناگهان از سكوت خسته مي شوم. چه كسي بهتر از شهاب كه دردم را به او بگويم؟ - شهاب. يادت كه نرفته پنج سال پيش انتخابم بين علي و امير، علي بوده. چون دوسش داشتم و مهرش به دلم بود، ولي امير نه! براي امير ارزش زيادي قائل بودم و هستم ولي انتخابم نبوده! اما حالا اين صبر كردنش داره دوباره يه آتيشي ميندازه به جونم. عصبي مي شوم و صدايم كمي بلندتر مي شود - يه سال و نيم از فوت علي مي گذره و يكسال از فوت پرهام. من دو تا داغ بزرگ تو فاصله خيلي كم ديدم. شهاب! من اون آدم سابق نيستم. من داغونم. چطوري اينا را تو كله ي اون رفيقت فرو كنم كه انقدر نگه صبر مي كنم، منتظرت مي مونم! شهاب! من تنهام، حيرونم، سرگردونم! دلم نمي خواد بخاطر خلاصي از اين اوضاع به ريسمون امير چنگ بزنم و اونم بكشم ته چاه زندگيم. دو روزه اينا مثل خوره تو جونمه. دلم براش مي سوزه. نمي خوام بدبختش كنم. اينا را بهش بفهمون. بهش بگو من ضعيف تر از اين حرفام كه بتونم در برابرش مقاومت كنم. زياد اصرار كنه مي رم زنش مي شم تا بفهمه چه غلطي كرده كه از من خواستگاري كرده! حباب بغضي كه در ميانه ي حرفهايم در گلويم باد كرده بود، مي تركد و صداي گريه ام بلند مي شود. - ترو خدا كمكم كن. نمي دونم چيكار كنم. مستأصل شدم. شهاب كنارم مي نشيند و دستش را دور شانه ام مي اندازد و كمي فشار مي دهد. كمي كه گريه ام آرام مي گيرد صدايش را از كنار گوشم مي شنوم. آرام و با طمأنينه: - بهار! مي بينم كه داري حرفاي جديد مي زني؟ تا الان مخالفت محض داشتي ولي الان مي گي تنهايي و اگر اون زياد اصرار كنه قبول مي كني؟ من نمي دونم دقيقا چي تو سرته، ولي اگر واقعا احساس مي كني كه نياز داري ازدواج كني امير يه گزينه از سرناچاري نيست، يه گزينه ي ويژه است. از اونا كه نبايد راحت از دستش بدي! من و تو كه باهم اين حرفا رو نداريم، زني با موقعيت تو كمتر پسري با موقعيت امير به خواستگاريش مياد. من مطمئنم اين درخواستش تتمه اون عشق سابقه كه تو قلبش باقي مونده. البته اينم بگم، تو فقط تجربت از اون بيشتره وگرنه چيزي ازش كم نداري. خوشگلي، خانمي، نجيبي، تحصيلكرده اي، خونواده داري. پس انقدر خودتو رو دست كم نگير كه بگي باهاش ازدواج كنم اون بدبخت ميشه! - نه، متوجه منظورم نشدي! شايد به لحاظ موقعيت ظاهري و اجتماعي ما با هم جور باشيم ولي همون تجربه اي كه مي گي، باعث اختلاف فكري و احساسيمون ميشه كه از زمين تا آسمونه! من قبلا همسر شدم، مادر شدم! مي دوني يعني چي؟! نه، تو اصلا مي فهمي من هنوز بعد از يكسال شيرم خشك نشده، يعني چي؟! يعني من يه مادرم هنوز! اينو مي فهمي؟ تو هيچي، امير اين چيزا رو مي فهمه؟! گمون نكنم اين چيزا رو درك كنه كه بازم پافشاري مي كنه؟! سكوت كرده است مثل اينكه از حرفهايم جا خورده، مطمئنم مرا نمي فهمد وقتي خودش پدر بودن را به معناي واقعي تجربه نكرده! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بعد از به دنیا آمدن دخترم ، وضعیت من هم روز به روز بدتر میشد !!! اضافه وزن پیدا کرده بودم و این موضوع اعتماد به نفسم را بیشتر از پیش پایین می آورد ضمن اینکه ضعیف و شکننده هم شده بودم وضعیت مالی خوبی هم هم نداشتیم که به سر و وضع خودم برسم مسعود یک کارگر روز مزد ساده بود و هر چه در می آورد خرج مایحتاج ضروری می شد و چیزی تهش باقی نمی ماند که خرج سر و وضع و باشگاه و غیره کنم ٬آن هم من ٬که همه چیز را مقدم بر خودم می دانستم خرجی هم اگر بود برای مسعود میکردم !!! با تمام این علاقه و از خودگذشتگی ها مسعود روز به روز نسبت به من سردتر می شد و از معاشرت و بودن در کنار من فرار می کرد ٬ من ذلیل و زبون بودم و حتی رفتار نامناسب مسعود با خودم را به سردی و بی توجه ایش ترجیح میدادم. آن موقع ها با برادرم و زن برادرم زیاد رفت آمد می کردیم !!! برادرم و مسعود با هم رفاقت زیادی داشتند. هفته ای هفت روز هشت روزش را خانه ی همدیگر بودیم !! زن برادرم ملیحه زنی شاداب ٬ بااعتماد به نفس و کمی هم جلف و دنبال جلب توجه بود. نمی دانم دقیقا از کی به رفتار سبک سرانه ی ملیحه و توجه مسعود به او حساس شدم !!! ادامه دارد... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🏠 http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd