eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت60 بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم،مادر حمیدے با مهربونے گفت:زحمت نڪش عزیزم. لبخندے زدم و گفتم:زحمت چیہ؟ نشستم ڪنار مادرم،مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم.... سریع گفتم:بلہ میدونم. _پس میدونے براے چے اینجام؟ سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:بلہ! نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم،این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ با تعجب گفتم:ولے دیروز بہ من گفتن! لبخندش پررنگتر شد:پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ. پیشونیم رو دادم بالا و گفتم:تعقیبم ڪردن؟ سرش رو تڪون داد و گفت:آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مے ڪردم،جووناے امروزے اید دیگہ! دست هام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد:در واقع امروز اومدم براے ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم براے آشنایے بیشتر! نگاهے بہ مادرم انداختم و گفتم:حرف مادرم حرف منہ! مادرم لبخند زد و گفت:باید با پدر هانیہ مشورت ڪنم!مادر حمیدی سرش را تکونی داد و گفت:اون ڪہ حتما اما خب باید بدونم هانیہ جونم میخوان یا نہ؟ موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم:پدر و مادر اجازہ بدن منم راضے ام تشریف بیارید! مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت:ان شاء اللہ ڪہ خیرہ! مادرم سریع بلند شد و گفت:ڪجا؟چیزے میل نڪردید ڪہ! بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت:براے خوردن شیرینے میایم! دفترچہ و خودڪارے از توے ڪیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد. برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم:این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید. با مادرم دست داد،دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت:چشم امیدم بہ شماستا. و گونہ م رو بوسید. دستش رو فشردم،توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم. حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ! واقعا مادر یڪ طلبہ بود! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت61 وارد حیاط دانشگاہ شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روے شونہ م:بَہ عروس خانم! چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم:اولا سلام،دوم اً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟! با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان! همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم:بیا بریم ڪلاس دیر میشہ! بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت:دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد! پوفے ڪردم و گفتم:وا چے بشہ؟! هیچے نشد! بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت:خب بابا حمیدے رو نخوردم! خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:بهار من ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق! همونطور ڪہ دست هام رو تڪون میدادم ادامہ دادم:هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام اجازہ بدہ بیان،از این زناے ڪَنہ بود! بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:شنید! با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم،چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم:حمیدے پشت سرم بود؟! زل زد بہ چشم هام و گفت:نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگاربلندگو قورت دادے! داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے! نفسم رو بیرون دادم و گفتم:درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ! بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم:راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ چیزے ازش حس نڪردہ بودم. بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے دارد! با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من لبخند ڪم رنگے زد،خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و گفت:مهدے بیا ڪارت دارم! قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود. متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود! سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد. همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت:هانیہ!هانیہ!هانیہ! خونسرد گفتم:جانم. از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم:جانم برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم:جانم!شد سہ بار،بے حساب! مادرم پوفے ڪرد و گفت:الان میان! چادرم رو از روے رخت آویز برداشتم و گفتم:مامان خواستگ
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت62 چادرم رو روے سرم انداختم و سینے رو برداشتم،ڪمے دستم مے لرزید نفسے ڪشیدم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم از آشپزخونہ خارج شدم. آروم قدم برمے داشتم و نگاهم بہ فنجون هاے چاے بود،هنوز بہ سالن نرسیدہ بودم فاصلہ ے آشپزخونہ تاسالن ڪمے زیاد بود.تو دیدم بودن اما حواسشون بہ من نبود دیوارے هم ڪہ سالن رو از راہ پلہ و آشپزخونہ جدا مے ڪرد باعث مے شد زیاد تو دید نباشم، پدر و مادرم پشت شون بہ من بود و نیم رخ خانوادہ حمیدے رو مےدیدم،مرد خوش چهرہ اے با موها و ریش هاے سفید ڪہ ڪت و شلوار مرتب قهوہ اے رنگ پوشیدہ بود ڪنار زنے ڪہ براے اجازہ خواستگارے اومدہ بود نشستہ بود،حمیدے روے مبل تڪ نفرہ نشستہ بود،ڪت و شلوار مشڪے با پیرهن سادہ سفید پوشیدہ بود سرش ڪمے پایین بود و دستہ گل رز سفیدے ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد:ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟! صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد! مرد خندید و گفت:خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ندادے منتظر عروسے! گونہ هاے سهیلے سرخ شد چیزے نگفت،هاج و واج بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم سهیلے،اینجا،خواستگارے! مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟! پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟! مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم! شاید حمیدے واسطہ بود! پس چرا چیزے نگفت؟مغزم داشت منفجر مے شد؟!اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب! آرہ داشتم خواب میدیدم! یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد:دانشگاہ،من،بهار،زنڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم!خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم! چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام!صداے پدرم اومد:هانیہ جان! محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم،هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟! آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟!واے بهار گفت شنیدہ! پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟ذهنم پر از سوال بود،محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے! مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ! چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:چرا رنگت پریدہ؟ نشستم روے صندلے و گفتم:مامان آبروم رفت! مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ! با حرص گفتم:مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید! _چے میگے تو؟ عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم:من نمیام بگو برن! مادرم با چشم هاے گرد شدہ زل زد توے چشم هام:این مسخرہ بازیا چیہ؟! پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:چرا نمیاید؟! مادرم با عصبانیت گفت:از دخترت بپرس! پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:آقاے هدایتے! پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد. _پاشو آبرومونو بردے! با بے حالے گفتم:مامان روم نمیشہ امروز... صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم. _آخہ ڪجا؟ الان میان! صداے سهیلے آروم بود:صلاح نیست جناب هدایتے! ادامہ داد:مامان،بابا لطفا پاشید. مادرم چشم غرہ اے بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد. مادر سهیلے با تحڪم گفت:امیرحسین! آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے! روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم. صداے سهیلے رو شنیدم:مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد! مادرم ڪلافہ گفت:نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم. سهیلے گفت:با اجازہ تون خدانگهدار! لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:آخہ چے شدہ؟! پدرم بلند گفت:هانیہ! با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم و وارد اتاق شهریار شدم. نفس نفس مے زدم،صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد. دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟! خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے،بعد بہ سهیلے توضیح میدادے! با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ. سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. برگشت سمت حیاط و دستہ گل رو گذاشت روے زمین! نفسے ڪشید و در رو بست. رفت! ✍لیلے سلطانے ادامہ ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت63 پدرم عصبے زل زدہ بود بہ فرش،مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد. بند ڪیفم رو فشردم و گفتم:من میرم دانشگاہ خداحافظ! پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:برو بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم! لبم رو بہ دندون گرفتم،پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم. _ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟ ساڪت سرم رو انداختم پایین. _جوابمو بدہ. آروم لب زدم:بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ... پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم:توجیہ نڪن آبرو
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت64 سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم:دیروز ڪہ اون حرف ها رو زدم شوخے مے ڪردم اصلا فڪر نمے ڪردم مادر شما باشن شبم ڪہ شما رو دیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بد بود میدونم حاضرم بیام از پدر و مادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم! بغضم داشت سر باز مے ڪرد،با تمام وجود معنے ضرب المثل چرا عاقل ڪند ڪارے ڪہ باز آرد پشیمانے رو فهمیدم! _حلال ڪنید. چادرم رو محڪم گرفتم خواستم برگردم سمت دانشگاہ. _خانم هدایتے! لحن ملایمش متعجبم ڪرد! برگشتم سمتش:بلہ! _پاے حرفتون هستید؟! متعجب گفتم:ڪدوم حرف؟ زل زد بہ پایین چادرم:براے بخشش و حلالیت! تند گفتم:بلہ بلہ! سرش رو بلند ڪرد،نگاهش رو دوخت بہ ماشین ڪنارم. _پس این دفعہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید! بے حرڪت زل زدم بہ صورتش! ضربان قلبم بالا رفت،چے میگفت؟! _شوخے میڪنید دیگہ! جدے گفت:بہ قیافہ ے من میخورہ شوخے ڪنم؟! گیج شدہ بودم،نگاهے بہ اطراف انداخت،نگاهم رو از صورتش گرفتم و گفتم:آخہ... سرش رو تڪون داد و راہ افتاد:خدانگهدار! با عجز گفتم:آقاے سهیلے! برگشت سمتم،لبخند ملیحے روے لب هاش بود:بہ مادر میگم با مادرتون صحبت ڪنہ،شمام بہ پدر و مادرم توضیح بدید! با گفتن این حرف با عجلہ رفت سمت خیابون! از پشت رفتنش رو نگاہ مے ڪردم همراہ لبخند عمیق! لبخندے ڪہ از شونزدہ سالگے بہ بعد نزدہ بودم! خندہ م گرفت،دستم رو گذاشتم روے قلبم:دیونہ س!__ ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت65 همونطور ڪہ لبم رو بہ دندون گرفتہ بودم بہ ڪمد لباس هام زل زدم،نگاهے بہ لباس ها انداختم در ڪمد رو بستم و از اتاق خارج شدم. مادر و پدرم با اخم روے مبل نشستہ بودن،لبم رو ڪج ڪردم و آروم گفتم:مامان چے بپوشم؟ مادرم سرش رو بہ سمتم برگردوند،نگاهے بهم انداخت همونطور ڪہ سرش رو بہ سمت دیگہ مےچرخوند گفت:منو بپوش! مثل دفعہ ے اول استرس نداشت! جدے و ناراضے نشستہ بود ڪنار پدرم. اخم هاے پدرم توے هم بود،ساڪت زل زدہ بود بہ تلویزیون! هشت روز از ماجراے اون شب میگذشت،خانوادہ ها بہ زور براے خواستگارے دوبارہ رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضے تر بودن،چون احساس میڪردن هنوز همون هانیہ ے سابقم! نفس بلندے ڪشیدم و دوبارہ برگشتم توے اتاقم،در رو بستم. دوبارہ در ڪمد رو باز ڪردم،نگاهم رو بہ ساعت ڪوچیڪ ڪنار تخت انداختم،هفت و نیم! نیم ساعت دیگہ مے اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم،با استرس لبم رو مے جویدم. پیراهن بلند سفید رنگے با زمینہ ے گل هاے ریز آبے ڪم رنگ برداشتم،گرفتمش جلوے بدنم و مشغول تماشا توے آینہ شدم. سرے تڪون دادم و پیراهن رو گذاشتم روے تخت،روسرے نیلے رنگے برداشتم و گذاشتم ڪنارش. نگاهے بہ پیراهن و روسرے ڪنار هم انداختم. پیراهن رو برداشتم و سریع تن ڪردم،دوبارہ نگاهم رو بہ ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقہ! چرا احساس میڪردم زمان دیر میگذرہ؟چرا دلشورہ داشتم؟ زیر لب صلواتے فرستادم و روسریم رو برداشتم. روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم و چادر نمازم رو از روے ریخت آویز پشت در برداشتم. باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقہ! همونطور ڪہ چادرم رو روے شونہ هام مینداختم در رو باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم. رو بہ مادرم گفتم:مامان اینا خوبہ؟ چادرم رو ڪنار زدم تا لباسم رو ببینہ،مادرم نگاهے سرسرے بہ پیراهنم انداخت و گفت:آرہ! پدرم آروم گفت:چطور تو روشون نگاہ ڪنیم؟ حرف هاشون بیشتر شرمندہ م میڪرد! با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخونہ رفتم،سینے رو ڪنار ڪترے و قورے گذاشتم،مشغول چیدن فنجون ها شدم. پنج تا،پدرم،مادرم،پدر سهیلے،مادر سهیلے و سهیلے! حتے تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین! چہ برسہ حتے فڪرڪنم باهاش ازدواج ڪنم! یاد چهرہ ے جدیش بعد از خواستگارے افتادم،جدے بود اما اخمو نہ!جذبہ داشت! توقع داشتم اون سهیل ی همیشہ مودب و خندون بہ خونم تشنہ باشہ! صداش پیچید توے سرم:این دفعہ ڪہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید! لبخندے روے لبم نشست و مثل اون روز گفتم:دیونہ! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت66 دوبارہ حواسم رفت بہ ساعت،هشت نشدہ بود؟ آشپزخونہ ساعت نداشت،سریع وارد پذیرایے شدم و ساعت رو نگاہ ڪردم،هشت و دہ دقیقہ! از هشت هم گذشتہ بود! پس چرا نیومدن؟ فڪرے مثل خورہ بہ جونم افتاد،نڪنہ سهیلے میخواست تلافے ڪنہ؟! با استرس نگاهے بہ پدر و مادرم انداختم. خواستم چیزے بگم ڪہ صداے زنگ آیفون باعث شد هین بلندے بگم و دستم رو بذارم روے قلبم! پدر و مادرم سریع بلند شدن،پدرم بہ سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر ڪرد و رو بہ من گفت:چرا وایسادے؟برو تو آشپزخونہ! بہ خودم اومدم با عجلہ وارد آشپزخونہ شدم،بہ دیوار تڪیہ دادم قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روے قلبم و چندتا نفس عمیق ڪشیدم! صداے سلام و یااللہ گفتن پدر سهیلے بہ گوشم رسید. سهیلے نامرد نبود! بدنم مے لرزید،از استرس،از خجالت! چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلے رو بہ رو بشم؟! صداشون رو میشنیدم،پدرم و پدر سهیلے مشغول صحبت بودن. چند لحظہ بعد صداے خندہ هاے ضعیفے اومد و پشت سرش مادرم گفت:هانیہ! با استرس چادرم رو سر ڪردم،خواستم بہ سمت ڪترے و قورے برم ڪہ ادامہ داد:یہ لحظہ بیا مامان جان! با تعجب از آشپزخونہ خارج شدم،سرم پایین بود و نگاهم بہ فرش ها. رسیدم نزدیڪ مبل ها،آروم سلام ڪردم. پدر و مادر سهیلے عادے جواب سلامم رو دادن! خبرے از نارضایتے و ناراحتے نبود! خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟ با شنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن. پدر سهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن! ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود! مادرم آروم گفت:هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن! و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت:سلام! آروم و خجول جواب دادم:سلام! دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم! نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! _اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود! آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم! نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روے لب هام:چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز. نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز! بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم. چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد. لیلے سلطانی ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت67 با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن. پدرم گفت:ڪیہ؟ مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم! با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند. _بیا بابا جان! با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت. بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟ خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے! دست هام مے لرزید،سرش پایین بود. خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت:مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟ پشت سرش عاطفع وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت. عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تتہ پتہ گفت:ما خبر نداشتیم. مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم. شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:چرا صدات قطع شد؟ یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من،نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س. چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:تا ما باشیم بے خبر جایے نریم. جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت:شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود! انگار استرس داش
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت68 چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم! سهیلے دوست امین بود! صداے امین پیچید:ببخشید بے خبر اومدیم. با لحن نیش دارے ادامہ داد:خداحافظ رفیق! چشم هام رو باز ڪردم،لبم رو بہ دندون گرفتم. سهیلے نشست روے مبل. دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود. شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد. وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد. پدرم گفت:هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد. عصبے بودم،دست هام مے لرزید. جیران خانم سریع گفت:نہ نہ خوبہ! سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے. سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم. مدام تو سرم تڪرار میشد،سهیلے دوست امی ن ! نگاہ معنے دار امین! صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم.ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم. چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟ منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم،پدرم با لبخند گفت:آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم. سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد،سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم رو بہ من گفت:دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط! نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم. سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد. وارد حیاط شدیم. نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:بشینیم؟ با عجلہ نشستم،برعڪس من آروم رفتار میڪرد،با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت:خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم..... با حرص حرفش رو قطع ڪردم:بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟ نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت:نہ! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت69 درحالے کہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم: پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید! حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما....ادامہ نداد. زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش:حرفاے امین بے معنے نبود! ابروهاش رو داد بالا:امین! میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم: آقاے سهیلے..معنےحرفهاے...امین...چے..بود؟ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود! آب دهنش رو قورت داد:دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات،عصبے و گرفتہ بود! حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد. گفت ڪہ دخترهمسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشہ. با تعجب زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود! _گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم،باهاشون خیلے رفت و آمد داریم نمیخوام مشڪلے پیش بیاد. سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م:اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم! گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش!جلوے ڪافے شاپ!داشت با پسرے دعوامیڪرد! نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ س! آروم گفتم:پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟ دستم رو گذاشتم جلوے دهنم،چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟! من من ڪنان گفتم:عذرمیخوام. سرش رو تڪون داد و گفت:امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے.....ادامہ نداد،دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش. ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت70 با ڪنجڪاوے گفتم:از طرفے چے؟ آروم گفت:نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم! از روے تخت بلند شدم،چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم:ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادیدآفرین! چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:من اینجا اومدم خواستگارے! با حرص گفتم:اینم ڪمڪ اصلے تونہ براے راحت شدن دوستتون از شر عذاب وجدان؟! دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم:آفرین دوستے رو باید از شما یاد گرفت برادر! برادر رو با حرص گفتم! نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت:ولے من برادر شما نیستم،خواستگارتونم! با خجالت ادامہ داد:معنے خواستگار رو بگم؟ با حرص نفسم رو بیرون دادم و پشتم رو بهش ڪردم. خواستم وارد خونہ بشم ڪہ گفت:خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن،حواست بهش باشہ ولے نگفت عاشقش نشو! با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مے شنیدم! صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم! آب دهنم رو قورت دادم،چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود،گونہ هاش سرخ شدہ بود. خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت "نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش،از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد. چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:فقط بهم یہ فرصت بدیدهمین! نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم. این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود،امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوست امین! خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟ لبخندے نشست روے لب هام. توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین! قلبم گفت:سهیلے چے؟ جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین! همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت71 صداے شهریار از توے حیاط بلند شد:هانیہ بدو مردم منتظرن! همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت:آخہ ماد ر من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟ چپ چپ نگاهش ڪردم و چیزے نگفتم. قرآن رو بوسیدم و از زیرش ردشدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت:حاضرے بابا؟ سرم رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون دادم. پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت. عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:استرس دارے؟ سریع گفتم:خیلے! جدے نگاهم ڪرد و گفت:عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:مسخرہ! خندید و چیزے نگفت. شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:عاطفہ خانم شما دومادے؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم:شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے! عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و گفت:با شوور من درست حرف بزن. ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم. عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست،من هم سوار شدم،پدرم باگفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد. شهریار با ترس چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت. تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت:خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم. شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما! مادرم با تحڪم گفت:شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:چشم مامان جونم چیزے نمیگم! پدرم با خندہ گفت:آفرین. عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت:هانیہ چادرت ڪو؟ خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود! یعنے خوشحال بود،خیلے خوشحال! عاطفہ گفت:منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم:جیران خانم میارہ! صداے هشدار پیام موبایلم بلند شد ،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم. رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم. حنانہ بود. "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم:نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت:هانے،بهارم دعوت ڪردے؟ سرم رو تڪون دادم:آرہ میاد حسینیہ! یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسینیہ شد. لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن. نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،سهیلے دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد. سرش رو بلند ڪرد،نگاهش افتاد بہ ما. ایستاد،پدرم براش بوق زد،با لبخند سرش رو تڪون داد. پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد. سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن. ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود. موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود! استادم داشت داماد مے شد! داما د من! ماد
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت72 خانم محمدے بالبخندبه سمتم اومد و روبوسے ڪرد. حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت:مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم. چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:هانیہ جان برو چادرتوعوض ڪن تشڪر ڪردم و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسینیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ. بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید تورے با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت. شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم:چطورہ؟ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:عالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش رو گرفت سمتم و گفت:وایسا! با خندہ گفتم:تڪے؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہعڪس دونفرہ بخواہ. بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار. حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا گرفت و عڪس گرفت! با لبخند گفت:بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ! با تعجب گفتم:وا! با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم،سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود. جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:واااا! سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم! حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن. سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ! خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے! آروم گفتم:خوبم یڪم فشارم افتادہ. سهیلے سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:براے فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد:شیرینے اول زندگے! گونہ هام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم:ممنون! _سلام زن داداش! سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود. چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد. با عجلہ گفتم:منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ. بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم:از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:خاڪ تو سرت! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت73 صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن. روحانے مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد. با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے. بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن. جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن:با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد. چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم،روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست،مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین! سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم. روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:شڪلات! نگاهے بہ دست هاے عرق ڪردہ م،ڪردم. شڪلات بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن رو برداشت و بوسید. آروم گفت:حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم. سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد. آروم گفتم:من آمادہ ام. قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے نور انداختم. روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم! حواسم پیش اون صدا بود،همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد! اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:یا فاطمہ! صداش پیچید:مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم سُر خورد. هم زمان روحانے گفت:دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟ هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم:با اجازہ ے بزرگترا بلہ! صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون. سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،با لبخند گفت:مبارڪہ! خندہ م گرفت،اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:مبارڪ شمام باشہ! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت74 نگاهم رو از حلقہ ے نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:بریم؟ بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند،با لب و لوچہ ے آویزون گفت:مگہ تو با شوهرت نمیرے؟ ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:هماهنگ کنیم! ڪیفش رو برداشت و بلند شد، بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روے دوشم. با بهار از ڪلاس خارج شدیم،غیر از بهار بچہ هاے دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم. رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ،نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم. همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود،نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ چرا وایسادے؟ سرش رو تڪون داد،بہ سمت در خروجے قدم مے بر مے داشتیم ڪہ صداے زنگ موبایلم باعث شد بایستم،همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مے ڪردم بہ بهار گفتم:وایسا! موبایلم رو برداشتم،بہ اسمے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی" بهار نگاهے بہ صفحہ ے موبایلم انداخت و زد زیر خندہ. توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ. _بلہ؟ نگاهش رو دوختہ بود بهم،تڪیہ ش رو از دیوار برداشت،صداش توے موبایل پیچید:سلام خانم! لب هام رو روے هم فشار دادم. _سلام ڪارے دارے؟ بهار بہ نشونہ ے تاسف سرے تڪون داد و گفت:نامزد بازیت تو حلقم! صداے سهیلے اومد:میاے بریم بیرون؟البتہ تنها! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:باشہ فقط آقاے سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا! با تعجب گفت:آقاے سهیلے؟! خجالت مے ڪشیدم بگم،امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:دزد و پلیس بازیہ؟! آروم گفتم:نہ! ولے فعلا تا بچہ هاے دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ! باشہ اے گفت و قطع ڪرد. بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہ ت ڪنہ! همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم،بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے شد. راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ. ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت75 پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتش رفتم،دستگیرہ ے در رو گرفتم و باز ڪردم. همونطور ڪہ روے صندلے جلو مے نشستم گفتم:دوبارہ سلام! نگاهم ڪرد و گفت:سلام. زل زدہ بودم بہ رو بہ روم. سهیلے بالاتنہ ش رو سمت من برگردونہ بود،دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ ش و بہ نیم رخم زل زدہ بود. با لحن ملایم گفت:ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟آقا پلیسہ؟ خندہ م گرفت،نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هام نگاہ نمے ڪردم. سنگینے نگاهش ضربان قلبم رو بالا مے برد! جدے گفت:هانیہ خانم درمورد یہ چیزے صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازے. سرفہ اے ڪردم و گفتم:صحبت ڪنیم. سرش رو نزدیڪ صورتم آورد:ڪو اون دختر خشمگین؟ سرم رو بلند ڪردم،نگاہ هامون بهم گرہ خورد. برق چشم هاے عسلیش نفسم رو گرفت،سریع صورتم رو برگردوندم. جدے گفتم:خشمگین خودتے! خندہ ے ڪوتاہ ڪرد و گفت:راجع بہ امین و بنیامین! لبم رو بہ دندون گرفتم،چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ چیز،مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست! گذشتہ م،گذشتہ ے من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ. وقتے حرف هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود! سهیلے با اخم نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود! با حرص نفسم رو بیرون دادم. قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ س! همونطور ڪہ در ماشین رو باز مے ڪردم گفتم:بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت76 ازماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم! ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ،خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے بگیرم ڪہ صداش پیچید:ڪجا میرے؟ برگشتم سمتش،رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روے صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد:هانیہ خانم! لبخندے نشست روے لبم برگشتم سمتش. سرش پایین نبود اما چشم هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود! _بلہ! دست هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! _چرا زود رفتے،خب یہ لحظہ ناراحت شدم! وقتے دید چیزے نمے گم ادامہ داد: حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟ لبخند عمیقے زدم،میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟! خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدے گفتم:نہ خیر!دیگہ باید برم خونہ عرضے ندارید؟ بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:حرف آخرتونہ؟ با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم:اول و آخر ندارہ ڪہ!موفق باشید خدانگهدار حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت:صبر ڪن! پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با ل عد چشم هاش مثل لب هاش رنگ لبخند گرفتن. زل زد بہ چشم هام و گفت:جانہ امیرحسین! دلم رفت براے جان گفتنش! مثل خودش زل زدم بہ چشم هاش. _بریم نامزد بازے؟! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت77 چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم هام رو ڪامل باز نڪردم. غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم. ڪنارم خالے بود،روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم. نگاهم رو دور اتاق چرخوندم،پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم. بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم،تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم. تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در.دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم. همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم. نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها،عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب اون گوشہ بود. بلند گفتم:امیرحسین! صداش از توے آشپزخونہ اومد:جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم:ڪے بیدار شدے؟! _بعد نماز صبح نخوابیدم. وارد آشپزخونہ شدم،لباس هاے دیشب تنش نبود! تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود. پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید. لب هام رو غنچہ ڪردم و گفتم:جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم:رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار نڪردے! همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت:خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم. از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد:صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہ هاے فرنے بود انداختم. بازوش رو گرفتم و گفتم:تشڪرات همسرے! گونہ ش رو آورد جلو و گفت:تشڪر ڪن! با خندہ گفتم:پسرہ ے پررو! با شیطنت گفت:یالا دختر خانم! رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم:از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت:وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ! گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. چند لحظہ بعد گفت:الو! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد،گفتم:انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم! لبخندے زد و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفہ اے ڪرد و گفت:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول خوردے هانیہ خانم! ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت78 آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت:خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار در جایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے و خیار رو برداشتم و گذاشتم روے میز. با اخم ساختگے گفتم:لازم نڪردہ! نون سنگڪ و قالب پنیر روے میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از اتاق خواب بلند شد.همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم:واے بچہ ها! در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم. سپیدہ نشستہ بود توے گهوارہ و گریہ میڪرد. همونطور ڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم:جانم دخترم،جانم. نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم دراز ڪشیدہ بود،با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد. خندہ م گرفت،سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد،همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود،دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد. بغلش ڪردم و بوسہ ے عمیقے از گونہ ش گرفتم. همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم:نبودم ترسیدے عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م،زل زدم بہ مائدہ و گفتم:مامانے الان میام میبرمت نترسیا. آروم توے گهوارہ نشست،بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد. سریع گفتم:الان بابا میاد! بلافاصلہ بلند گفتم:امیرحسین میاے؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد. پیشونے سپیدہ رو بوسید،بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد. مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد. امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت:ماشااللہ! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟! با لبخند گفتم:بیام ڪمڪت؟ همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها! تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین،فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست. پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون،شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:خب اول بہ ڪے بدم؟ فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن ا هَہ ا هَہ. امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت و برد بہ سمت بچہ ها. صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد! فاطمہ و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن! خندہ م گرفت،قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ. رو بہ امیرحسین گفتم:خوشمزہ س؟ همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:خیلے! خندیدم و چیزے نگفتم دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ ها. بچہ ها با نگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن. ✍لیلے سلطانے ادامہ دارد... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت79 قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ،فاطمہ صدایے از خودش درآورد سریع فرنے رو خورد. تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم،با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون. گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین،گفتم:همسر! همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:همسرت اسم ندارہ؟ از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،من خانمے! توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ جان! نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم! توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ! لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم:امیرحسینم. گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت:دخترا با من! من با تو! همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم:من با تو! بعد از خوردن صبحانہ،بچہ ها رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن. سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن. عبا و ڪتاب هاے امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم. هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم. آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود. بچہ ها دنبالش مے افتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ! چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش بهم میخورہ! ڪتاب ها رو گذاشتم توے ڪتابخونہ،عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم. هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم. بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن. ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم. بہ سمتشون رفتم و گفتم:ڪے میاد بریم دَر دَر؟ توجهشون بهم جلب شد،با عجلہ بہ سمتم اومدن. نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن،پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:دخترامو ببرم دَر دَر! مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ! مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد،دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد. دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم. با لبخند گفتم:آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ. با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم:میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟ نشست روے پام. ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم. چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم،میفهمیدم
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت80 چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم! امیرحسین با چشم هاے گرد شدہ گفت:چہ شدت هیجانے! _دختراے توان دیگہ! نگاهم رو روے برگہ هاش انداختم و گفتم:موفق باشے! چشم هاش رنگ عشق گرفت! لب هاش رو بهم زد:هانیہ! _جانم! _خیلے ممنونم از درڪ ڪردن و همراهیات! مثل خودش گفتم:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود. ڪنارم ایستاد:اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرما میخورے. نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:نہ هوا هنوز سرد نشدہ. وارد حیاط شدم و گفتم:ڪارت تموم شد صدامون ڪن. در رو بستم و رفتم سمت بچہ ها. با خندہ رو روڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن. جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود،ولے هستے براے من عزیز بود با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم. بابا محمد،پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد. با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:سلام بابا جون صبح بہ خیر. سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:سلام دخترم صبح توام بہ خیر. با ذوق نگاهش رو دوخت بہ دخترها. _سلام گلاے بابابزرگ. بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد انداختن و دست تڪون دادن. بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت:ببر خونہ تون. خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض رفت. با عجلہ دنبالش دیدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار. متعجب بهم زل زد،انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم:اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور رانندگے ڪن. رو بہ بابامحمد گفتم:ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم،نوش جان. راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟ سرش رو تڪون داد و گفت:فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ. در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:هانیہ جان! با دیدن بابا سریع دستش رو برد بالا و گفت:سلام بابا! بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:میخورے؟ امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:نوش جونتون. همونطور ڪہ بچہ ها رو بہ سمت خونہ هل مے داد گفت:ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم. پشت سرش راہ افتادم،بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد. لیلے سلطانے ادامه دارد.... ✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت81 با صف! شبیہ جوجہ ها! بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:واے دیر شد! بچہ ها رو بردم توے اتاق،لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے. مائدہ و سپیدہ رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم،ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم. زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:اونطورے نڪنا میخورمت! مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن. بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن،گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن. فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود! یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم،بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن. امیرحسین وارد اتاق شد،تے شرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت. همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت:هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ ها هست. نگاهم رو دوختم بهش،پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید. مشغول بستن دڪمہ هاش شد. _صبرمیڪنم تا آمادہ شے. ڪت و شلوار مشڪے پوشید،جلوے آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن. از توے آینہ با لبخند زل زد بهم. جوابش رو با لبخند دادم. گفتم:حس عجیبے دارم امیرحسین. مشغول مرتب ڪردن موهاش شد:بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ! از روے تخت بلند شدم. _حواست بہ بچہ ها هست آمادہ شم؟ سرش رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت. با خیال راحت لباس هاے یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم. روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم،چادر مشڪے سادہ م رو برداشتم. همون چادرے ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم. روز اولے ڪہ اومدم خونہ شون بهم داد. روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم! چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ ها گفتم:من آمادہ ام بریم! امیرحسین فاطمہ و مائدہ رو بغل ڪرد و گفت:بیا یہ سلفے بعد! ڪنارش روے تخت نشستم،سپیدہ رو بغل ڪردم. موبایلش رو گرفت بالا،همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت:من و خانم بچہ ها یهویے! بچہ ها شروع ڪردن بہ دست زدن. از روے تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم:سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم. دستش رو داخل جیب ڪتش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت. از خونہ خارج شدم،حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توے ڪوچہ زیر لب گفتم:یا فاطمہ! بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم،سپیدہ رو گذاشتم عقب،روے صندلے مخصوصش،امیرحسین هم فاطمہ و مائدہ رو آورد. باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت:بسم اللہ الرحمن الرحیم. همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:پیش بہ سوے نذر خانمم!
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ 💕 قسمت82 شیشہ ے ماشین رو پایین دادم،با لبخند بہ دانشگاہ نگاہ ڪردم و گفتم:یادش بہ خیر! از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہ ے حسینیہ شدیم. امیرحسین ماشین رو پارڪ ڪرد،هم زمان باهم پیادہ شدیم. در عقب رو باز ڪرد،فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من. مائدہ و سپیدہ رو بغل ڪرد،باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم. چند تا از شاگردهاے امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن. آروم جوابشون رو دادیم،امیرحسین گفت:هانیہ،خانم محمدے رو صدا ڪن ڪمڪ ڪنہ بچہ ها رو ببرے خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم،شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہ ے سیاہ پوش چرخوندم. خانم محمدے داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من،سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال پرسے گفت:ڪجایید شما؟ صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد باهاش بہ قدرے صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم. _خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ ڪوشن؟! بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم:بغل باباشون. دستش رو روے ڪمرم گذاشت و گفت:بریم بیارمشون. باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدے نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانم محمدے مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم:امیرحسین سپیدہ رو بدہ! نگاهم ڪرد و گفت:سختت میشہ! همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم:دو قدم راهہ،بدہ! مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہ ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم:برو همسرے موفق باشے! فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:خداحافظ بابایے فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:خداحافظ بابایے! نگاهش رو بین بچہ ها چرخوند و روے صورت من قفل ڪرد! _خداحافظ عزیزاے دلم. با خانم محمدے دوبارہ وارد حسینیہ شدیم،صداے همهمہ و بوے گلاب باهم مخلوط شدہ بود. آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم،بچہ ها رو روے پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن. آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،چند دقیقہ بعد صداے امیرحسین از توے بلندگوها پیچید:اعوذ بااللہ من الشیطان الرجیم،بسم اللہ الرحمن الرحیم با صداے امیرحسین،صداے همهمہ قطع شد. بچہ ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن،دنبال صداے پدرشون بودن. سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ. قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید! مثل دفعہ ے اول،بدون شروع روضہ! صداے امیرحسین مے اومد. بوسہ ے ڪوتاهے روے "یا فاطمه" نشوندم و گفتم:مادر! با دخترام اومدم! ✍لیلے سلطانے @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺