📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_36
📌
اما نمیتوانست. - سلام مامان، ببخشید باعث آزارتون شدم! حاج جواد جلو آمد. لبخندی زد و سپس رو به عصمت خانم گفت: - عروسمون اومده، نمیخوای بری کنار تا داخل بشه؟ این بود رسم مهمان نوازی؟ با دلهره کنار رفت. - سلام آقاجون! امیر آقا هستن؟ عصمت خانم پیشدستی کرد. - آره عزیز دلم. البته حالش خوش نیست. داخل اتاقش دراز کشیده. کفشهایم را درآوردم. دوباره به اینجا برگشته بودم، به همان جایی که آن روزم را زهر کرد؛ زهری که دوا نداشت. دختری را دیدم، روی مبل بالای خانه نشسته و انگشتهایش را میشکند. با مانتویی جذب که تمام اجزای بدنش را به نمایش گذاشته. دختر موهای بلند و رنگ کردهاش را از روی صورتش کنار زد. در جا خشکم زد. لیلی! آب دهانم را قورت دادم. پلکهایم مدام میپریدند. لیلی از روی مبل برخواست و به سمتم آمد. ابروهای خوش حالتش را بالا داد. دست باندپیچی شدهاش را جلو آورد. با اکراه دست دادم
سلام! نگاههای حاج جواد و همسرش به آن دختر خصمانه بود. با سر جواب سلامش را دادم. صدای امیر داخل نشیمن پیچید. - لیلی، کجا رفتی پس؟ آقا جون، نکنه چیزی بهش گفتی؟ لیلی عزیز دلم، خانوم کجایی پس؟ بهت گفتم تو اون اتاق بیصاحاب من بمون تا بابا و مامان با هم حرف بزنند! با حوله آبی حمامش نزدیک شد. با دیدن من سیخ ایستاد. حاج جواد در خانه را بست. - ارغوان جان، بیا بشین برات توضیح میدم! توضیح؟ توضیحی واضحتر از این؟ زمانی که میبینی کس دیگری در قلبش است، غلط میکنی وارد زندگیش شوی! - ببخشید! فکر نمیکردم مهمون داشته باشید، مزاحم شدم. کیفم را به سختی در دستم نگه داشته بودم. در برابر دیدگان آنها با قطرات اشکی که بیملاحظه روی صورتم روان شدند، از آن جهنم بیرون رفتم. دلم میخواست تا صبح در کوچه پس کوچههای شهر رژه بروم و فریاد بکشم.
مقصر تحقیر شدن من، پدر و مادرم بودند، اگر اصرار نمیکردند، اگر... به خودم که آمدم وسط خیابان بودم، قطرات باران به چادرم شلاق میزدند. کفشهایم که با لبههای تا کرده پا کرده بودم، از پایم درآمده بودند و من دختری شده بودم تنها... در فصلی نه چندان سرد! صدای بوق ماشینها میآمد، جلویم را تار میدیدم. کسی از دور اسمم را صدا زد. " ارغوان، مراقب باش!" با برخورد جسم سنگینی به شکمم، روی هوا چرخ زدم. *** "لیلی" همهمان به سمت دختر دویدیم. پسرک مو فرفری بود که مدام عجز و ناله میکرد و مشخص نبود از کجا پیدایش شده. داشت آبروی دخترک میرفت. بچه بود هنوز، خیلی زود بود تا طعم بیکسی را بچشد. مادر امیر با اشکهایی که قصد بند آمدن نداشت؛ فریاد میزد: - ببین پسرهی احمق چه به روز دختره مردم آوردی! آمبولانس پس چی شد؟ الان جواب حاج کاظم رو چی باید بدیم؟ خدایا خودت به این دختر معصوم رحم کن! معصوم بود؟ اگر از کیوان گوشیش را میگرفتم و چتهایش با این دختر را میخواندم آن وقت باز هم میگفت معصوم؟
امیر دستان سرد و خیسش را روی شانهام گذاشت. - تو این پسر رو میشناسی؟ با ارغوان چه نسبتی داره؟ در دل نگران حیثیت دختری شدم که زیر باران دراز به دراز افتاده بود و اورژانس میگفت نباید تکانش بدهیم؛ اما در زبان نه! - دوست پسرشه. به چهرهی متعجب امیر خندیدم. برایش غیر قابل هضم بود که این دخترک معصوم، آفتاب مهتاب ندیده نیست! ناباور گفت: - باورم نمیشه. آخه ارغوان همچین دختری نیست. یعنی میخواد با یه مرد حرف بزنه ده بار سرخ و سفید میشه؛ یعنی... (صدایش را بالا برد.) آمبولانس اومد. جسم بیروح ارغوان را به سمت آمبولانس بردند. من همچنان نگاهم خنثی بود. شاید از ته دل از بلایی که سر رقیب عشقیم آمده بود، خرسند بودم. اصلا کاش بمیرد! امیر و پدر و مادرش به سمت ماشین خودشان رفتند تا آمبولانس را همراهی کنند. من اما چشمان گستاخم را به کیوانی دوخته بودم که از ترس آبروی دختر، دنبالشان نرفت. آمبولانس و ماشین پشت به پشت هم حرکت کردند؛ انگار که لیلی وجود خارجی نداشته...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺