کرد. محمد- ضعیفه ... ادم به شوورش فقط میگه چی؟ خندیدم. - چشم ... عاشق این داش مشتی حرف زدنش بودم. دلم قیلی ویلی می رفت.
رفتیم تو اتاق محمد سریع لباساشو عوض کرد و رفت تو اشپز خونه منم لباسامو عوض کردم داشتم مانتوم رو اویزون می کردم که چشمم افتاد به اون کارته برش داشتم و نگاهش کردم نمی دونم چرا قلبم تند می زد یه کارت مستطیلی که گل های برجسته ی صورتی خوشگلی داشت هنوز هنوز بازش نکرده بودم که محمد اومد تو اتاق سریع کارت رو گرفتم پشتم دستم رو زدم به کمرم و با چهار انگشتم که پشتم بود کارته رو نگه داشتم و دست راستم رو انداختم پائین محمد- چرا این جا ایستادی ... - داشتم می اومدم ... محمد- بیا ... باهم رفتیم بیرون محمد رفت تو اشپز خونه من ولی ایستادم بیرون اشپزخونه و از پشت اپن نگاهش کردم کارت تو دستم رو گرفته بودم پایین نمیتونست ببینه. خودمم نمی دونم چرا قایمش می کردم. محمد- انواع مدل تخم مرغ هست چی میخوری؟ املت ... بارب ... با سوسیس ... با سیب زمینی ... آبپز ... خالی ؟ خندیدیم. - ضعیفه فقط میگه چشم حق اظهار نداره که ... اخم هاشو کشید تو هم. - باشه باشه سوسیس تخم مرغ ... محمد- حالا شد
مشغول اشپزیش شد پشتم رو کردم به اپن و تکیه دادم بهش به کارت تو دستم نگاه کردم. بازش کردم اسمارو خوندم. شایان و ناهید؟ به چشمام اطمینان نداشتم فامیلا شون روخوندم. یا حسین ... واای ... همه ی حس هام از کار افتاده بود. عرق سردی تموم بدنم رو گرفته بود. یعنی چی ناهید و شایان؟ یعنی چی؟ پس محمد من چی؟ یعنی چی؟ چطور تونستی این کار رو با محمد بکنی ناهید؟ همه ی امید به زندگی محمد تو بودی ... حالا چه بلایی سرش میاد؟ خدایا؟ چی سر قلب و احساس و غرور مرد من میاد؟ خدایا چیکار کنم حالا؟ محمد بفهمه داغون میشه ... دلم می خواست بمیرم تو اون لحظه. واقعا تحمل دیدن قضایای بعدش رو نداشتم ... مگه چقدر می تونستم قایم کنم ازش؟ علی ... اره ... علی ... باید از علی کمک بگیرم ... بزور جلو اشکام رو گرفته بودم ... محمد- اون چیه داری می خونی؟ قلبم داشت می اومد تو دهنم ... از شدت ترس و اضطراب زبونم قفل شده بود ... سرم رو اوردم بالا و به محمد که تو قاب در ایستاده بود نگاه کردم ... آخه چرا این طوری شد خدایا؟ محمد- چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
با نگرانی نگاهم می کرد. دست و پام یخ زده بود. اومد جلو. کارتو پشتم قایم کردم. نمی تونستم حرف بزنم محمد- بده ببینم ... خم شد و کارتو از تو دستام کشید فکر کنم فشارم افتاده بود. خیلی حال بدی داشتم. سرخوردم و نشستم روی زمین. به محمد نگاه کردم. کارت به دست خشکش زده بود. چشمامو بستم تا دیگه نبینمش. ناراحتیشو ... خراب شدن ارزوهاشو ... اینهمه مدت منو تحمل کرد که اخرش این بشه؟ اروم اروم حرف میزد. محمد- یعنی چی؟ این چه کاریه؟ یعنی چی؟ این چه شوخیه مسخریه اخه؟ صداش داشت اوج می گرفت. از ترسم نمی تونستم نگاهش کنم. داشتم سکته می کردم. تازه دو هفته بود که همه چی درست شده بود. بغضم ترکید. محمد- اخه لعنتیا واسه چی دارین گند میزنین به زندگی من؟ چرا با این شوخیا عذابم میدین؟ چرا؟ چرا میخواین زنمو ازم بگیرین؟ زن من ... زن منه ... به دنیاها نمیدمش ... جوری داد میزد که حس می کردم الانه که حنجره اش پاره بشه. خیلی ترسیده بودم. خیلی. محمد- نمیذارم ... نمیذارم با این کارا زنم رو ازم بگیرین ... همه زندگیمه ... نمیذارم همینطوری ولم کنه و بره ... دنیا رو...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
یک شب پر از آرامش
یک دل شاد و بی غصه
یک زندگی آروم و عاشقانه....
و یک دعای خیر از ته دل
نصیب لحظه هاتون
شبتون بخیر و در پناه خدا
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #گلایه_خانواده_از_همسرتان
💠 گاه اطرافیان و یا خانواده شما از همسرتان بدگویی کرده و یا #گلایهای را مطرح میکنند.
💠 در این مواقع باید با حفظ #ادب و احترام نسبت به فرد گلایهکننده، نیّت خیر همسرتان و یا توجیههایی که باعث کم شدن #بدبینی اطرافیان نسبت به همسرتان میشود ابراز کرده و حافظ آبرو و اسرار او باشید.
💠 از طرفی به هیچوجه #گلایه خانواده خود را به همسرتان نرسانید چرا که زمینهساز کینه، فتنه، بدبینی و #سردی روابط میگردد.
💠 به تدریج باید با رفتار و گفتار خود، دلهای دوطرف را به هم #نزدیک کنید.
💠 در مواقعی که، گلایههای آنها #اساسی و بزرگ است حتما به #مشاور دینی خانواده مراجعه نمایید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🎙 به تاخیر انداختن جواب دادن
به نیاز #مرد
💠 #علت انحراف مردان
🔴 #استاد_دهنوی
❌ حتما گوش دهید!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍃🌸برای تعجیل در فرج
🍃🌸آقا امام زمان (عج) صلوات
🍃🌸اَللّهُمَ
🍃🌸صَلَّ
🍃🌸عَلی
🍃🌸مُحَمَّدٍ
🍃🌸وَآلِ
🍃🌸 مُحَمَّد
🍃🌸وَعَجِّل
🍃🌸فَرَجَهُم
🍃🌸وَ اَهلِک
🍃🌸عَدُوَّهُم...
🍃🌸 اَللّهُــــمَّ
🍃🌸عَجـِّل لِوَلیِّکَ
🍃🌸الفَـرَج
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت158
به هم میریزم واسه نگه داشتنش ... بدون اون نمیتونم زندگی کنم ... نمیذارم با این کارا ازم بگیرینش ... چشمامو باز کردم. تکه های پاره شده کارت جلو پام بود. با صدای شکستن چیزی از جا پریدم. تو اشپزخونه بود. همینطور پشت سر هم داشت ظرفارو می شکوند. دیوونه شده بود انگار. داد می زد. جوری که اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه. نمیدونستم چیکار کنم. مغزم از کار افتاده بود. دویدم تو اشپزخونه. اگه کاری نمی کردم دیگه ظرفی نمی موند. ممکن بود چیزی تو دست و پاش بره. دستش رو گرفتم. - محمد تو رو خدا اروم باش ... دستم رو پس زدم محمد- اروم باشم؟ اروم باشم؟ با این کارا میخوان زندگیمو ازم بگیرن ... زنمو ... خورد شدم. پودر شدم. فقط نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. محمد- ها؟ چیه؟ توام واسم افسوس میخوری؟ اره ... افسوس بخور ... حق داری ... تو که عاشق نیستی ... تو که نمیفهمی دارم چی میکشم حتی از فکرش. فکر رفتن زنم ... - اره عاشق نیستم ... نمیفهمم. نفهمم ... نفهم ... مثل اینکه دیگه قرار بین منو تو تموم شده ... دستش رفت بالا. بازم می خواست حرصش رو رومن خالی کنه. ولی مشت شد و افتاد پایین
محمد- میخوای بری؟ اره ... از خداته که بری ... خب برو ... واسه چی ایستادی؟ اینا که به قصدشون رسیدن ... تو هم برو ... خیلی سنگین اومد حرفش واسم. رفتش تو استدیوش و در رو قفل کرد. اجاق گاز رو خاموش کردم. همه حرفاش پشت سرهم تو مغزم می پیچید. این جمله های اخرش مثل پتک کوبیده میشد رو سرم. دیگه غروری واسم نمونده بود “ میخوای بری؟ اره ... از خداته که بری ... خب برو ... واسه چی ایستادی؟ اینا که به قصدشون رسیدن ... تو هم برو ... ” دیگه یه ثانیه هم نمیتونستم اینجا بمونم. دیگه همه چی تموم شده بود. دویدم سمت اتاق. پام رو شیشه های کف اشپزخونه سر خورد و افتادم زمین. دستام رو حایل کردم تا صورتم نخوره بهشون. رفتن خورده شیشه ها رو تو دست و پام حس کردم. اهمیت ندادم. مانتو سفیدم رو که چند دقیقه پیش تنم بود پوشیدم و مقنعه ام رو کشیدم سرم. کیف و چادرمو برداشتم. کلید رو روی اپن گذاشتم و رفتم بیرون. زنگ زدم به اژانس و ادرس خونه علی اینا رو بهش دادم. تموم راه اشکام بی امان میریختن. سر کوچه اشون پیاده شدم. زشت بود نصف شبی همینطور می رفتم خونشون. زنگ زدن بهش. علی- سلام سلام- علی اقاکجایید؟ من جلو درتونم ... میشه چند لحظه بیاید بیرون؟
گریه می کردم. خیلی نگران شد. علی- الان الان ... خونه نیستم ده دقیقه ای رسیدم ... اومدم ... قطع کردم. زودتر از ده دقیقه رسید. نشستم کنارش. حرکت کرد. چند خیابون اونورتر ایستاد. چراغو روشن کرد و برگشت طرفم. همه چی رو بدون اینکه بپرسه براش تعریف کردم. کوبید رو پیشونیش. علی- شما اشتی کرده بودین؟ - اره ... خیلی وقته ... علی- وای ... وای ... وای ... انقدر حالم بد بود که نمی خواستم بپرسم چرا وای؟ - علی اقا میشه همین امشب منو راهی کنید خونمون؟ علی- خواهری؟ - دیگه هیچی نمیخوام بشنوم ... فقط می خوام برم خونمون ... می تونی یا پیاده شم؟ علی- باشه باشه ... دست بردم و مقنعه ام رو که از حرکت یه دفعه ایم کشیده شده بود رو درست کردم
علی- دستت چی شده؟ با نگرانی نگاهم می کرد. به دستم نگاه کردم. یه ریز داشت از کفش خون می رفت. تازه درد خورده شیشه ها رو تو دست و پام حس کردم. صفحه گوشیم کاملا قرمز شده بود. دستم رو از استین چادرم کشیدم بیرون. از ارنج تا پایین استین سفید مانتوم کاملا خونی بود. قرمز قرمز. داشت خون می رفت ازم. علی- یاخدا ... چی شده؟ با ترس گفتم. - تو اشپزخونه خوردم زمین شیشه رفت تو دستم ... علی- چرا حالا میگی؟ دستم رو گرفت و استین مانتوم رو تا اخر زد بالا. انگار با تیغ روش نقاشی کشیده بودن. بدجور بریده بود. تازه دردشو احساس کردم. علی- یا فاطمه زهرا. بریم بیمارستان ... دستمو ول کرد و گازشو گرفت. استین مانتوم همونطور بالا مونده بود با دست دیگه ام دست راستم رو گرفته بودم. اون یکی دستم زیاد زخم نبود. پامم می سوخت. فکر کنم پامم بریده بود. سه سوته رسیدیم بیمارستان. کلی شیشه خورده ... درشت و کوچیک از دستم دراوردن. بعدشم پام. کلی هم بخیه کاریم کردن. باند پیچی اش کردن. علی کلافه بود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺