eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
د بود ... کارم که تموم شد، غذا هم آماده بود ... ساعت 2 بود ... طفلکی 3 ساعته که تو اتاقه و صداشم در نمی اومد ... دلم سوخت واسش ... دوباره براش بوس فرستادم ... میز رو چیدم ... شایدم بهتر بود غذاشو تو سینی می ذاشتم و می بردم می ذاشتم تو اتاق و در می رفتم ... تو افکارم بودم که تلفن خونه زنگ زد ... گوشیو برداشتم.. - بفرمایید؟ علی- سلام آبجی خانوم؟ احوالات؟ سراغی از ما نمی گیرین؟ خوش می گذره؟ سلام آقا داداش ... اختیار دارید این چه حرفیه؟ ما که همیشه یاد شماییم ... علی خندید ... علی- بله دیگه ... همینطوری زبون ریختی که ... ادامه نداد - که چی؟ علی- حیف اینجا نیستی مث خودت واست زبون درازی کنم ... شب میاید دیگه؟ بیام دنبالتون یا خودتون میاید؟ چشام گرد شد ... - کجا؟ قراره جایی بریم؟ علی- از دست این محمد عاشق حواس پرت ... الان خونه ست؟ حالم گرفته شد. - داداش ... شما هم؟ علی- من چی؟ - ببخشید می دونم گفتنش درست نیست ولی حداقل شما به روم نیار که محمد عاشقه ... علی خندید ... اصلا انگار نه انگار این همون پسریه که از ناراحتی من ناراحت می شد ... - بله خونس ... الان گوشیو میدم بهش ... با لب و لوچه آویزون رفتم جلو در اتاقم و کلید رو چرخوندم ... هیچ کس من رو درک نمی کرد ... آروم درو باز کردم ... آخی عزیزم خوابش برده بود ... پس بگو چرا صداش در نمی اومد ... آروم رفتم جلو تر ... خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه یا نه ... یه دفعه چشاشو باز کرد و من رو کشید ... افتادم روش ... تو یه حرکت ماهرانه و سریع چرخید و جای من و اون عوض شد ... یه جیغ آروم کشیدم ... آبرو حیثیتمون جلو علی نره خوبه ... دستش رو گذاشت روی دهنم و گوشیو از دستم کشید ... بیشعور کاملا افتاده بود روم ... چقدم سنگین بود ... یکم خودش رو بلند کرد ... و گوشیو گذاشت در گوشش ... دستش رو از رو دهنم برداشت محمد- بله بفرمائید؟ خیره شده بود بهم و منم خیره به اون ... دیوونه چه حرکتی زد ... محمد- واسه چی زنگ زدی خونه؟ ... محمد- علی دهن منو باز نکنا ... خندید. محمد- آره میایم محمد- دلم خواست نگم ... تو فضولی؟ چرا تو مسائل خانوادگی ما دخالت می کنی؟ دوتا مونم خندیدیم. ازم چشم نمی گرفت ... me too ... محمد- نه خودمون میایم ... ساعت چند فقط؟ ... محمد- اوکی ... مرتضی چه دست و دلباز شده ... ... محمد- نه قربونت ... یا علی خدافظ ... تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلی ... محمد- که منو زندانی می کنی ضعیفه؟ خندیدم ... باز خیره شد بهم ... به تک تک اجزای صورتم ... صدای نفس هاش داشت تغییر می کرد ... بیشعور چقدر سنگین بود ... از پنجره به آسمون نگاه کردم ... محمد همچنان حرف نمی زد ... دوباره که بهش نگاه کردم دلم ریخت ... فکر کنم وضعیت قرمز بود ... چشاش خمارشده بود ... چقد خوشگل بودن چشماش ... واسش زبون درازی کردم. سرش داشت می اومد جلو. فکر کنم مثل خودم معتاد این کارش شده بود @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
پروردگارا در این شب زیبا از ماه مبارک رمضان دفتر دل دوستانم را به تو میسپارم با دستان مهربانت قلمی بردار خط بزن غمهایشان و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا شاد و پرخروش شب زیباتون در پناه خدا 🌙 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ســـــلام🌸 آدینه بهاریتون 🌸 پـر از خـیر و بـرکت🌸 امروزتون شاد امروزتون بخیر و نیکی🌸 حال دلتون خوب وجودتـون سبز و سلامت🌸 زندگیتون غرق در خوشبختی روزتـون پراز انـرژی مثبت 🌸 نماز و روزه ها تون قبول 🌸 جمعه تون پراز خیر و شـادی🌸 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش امروز 🌺 🍃 🌺 خـدایـا ...🙏 در این آدینه زیبا 🌸 از ماه مبارک رمضان🌙 از تو میخواهم🙏 دلهایمان را چون آب روشن زندگیمـان را چـون بهـارخـوش عطـر🌸 وجـودمان را چـون گل باطراوت🌸 و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کنی🙏 به برکت صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💚 و خاندان مطهرش 🌸 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #ابتکار_قهر_نکردن 💠 وقتی روابط شما #خوب است از تمام صفات #مثبتی که در ارتباط با همسرتان به فکرتان می‌رسد #فهرستی تهیه کنید تا هر زمان که روابط شما تیره شد این فهرست را بخوانید. 💠 روی صفات خوبش در لحظات دلخوری #تفکر کنید تا به تدریج ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او #نرم گردد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 💠 گفتن یک کلمه «ممنونم» برای هر خدمتِ همسر (ولو خدمتی به کوچکی دادن قاشق به شما بر سر سفره) به ظاهر است اما تاثیر زیادی بر طرز و رفتارهای بعدی همسرتان دارد. 💠در واقع با گفتن این جمله، ثابت می‌کنید که و قدرشناس هر کاری که برای شما انجام می‌دهد، هستید. 💠در نتیجه، همسرتان خواهد کرد که به تک تک کارهایی که برایتان انجام می‌دهد، توجه داشته و لذا سعی می‌کند به رفتارهای خوبش دهد و همیشه در نگاهِ قدردان شما لذت ببرد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #رهبر_انقلاب: 💠 همه ما #نقص داریم. خب؛ حالا تا از هم دوریم، این نقص‌ها را نمی‌دانیم؛ به مجردی که #ازدواج انجام شد و کنار هم قرار گرفتیم، کم‌کم کمبودها ظاهر می‌شود. حالا ناراضی باشیم؟ نخیر؛ باید زندگی را آنگونه که هست، #پذیرفت و با آن ساخت. 💠 البته یک عیب‌هایی هست که قابل برطرف شدن است، آنها را #برطرف کنید. 💠 یک عیب‌هایی هم هست که قابل برطرف شدن نیست؛ با آنها هم باید #بسازید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال921 سلام من ۱۸سالمه دیپلم دارم ی خواستگار ۲۴ساله دارم ک فعلا برای آشنایی معرفی کردن و من هنوز ایشون رو ندیدم هنوز نیومدن خونمون که ببینمش و حرف بزنیم ک تحصیلاتش ووکار ووعقایدش رو بگه من توی روستا زندگی میکنم چندسال قبل با ی پسری دوست بودم دوستی مون رو همه انگار متوجه شدن در 7 ماهی که دوست بودم باهاش 5 باری رفتم پیشش تو ماشین متاسفانه دست به بدنم زد بوس و به اندام تناسلیم هم دست زد ولی دیگه رابطه جنسی برقرار نشد من 12 سالم بود اون موقع بچه بودم نفهم بودم خواستم بپرسم لزومی داره ک راجب این موضوع با خواستگارها صحبت کنم یا بهشون بگم چجوری ازشون شناخت پیدا کنم بفهمم مرد مناسب زندگی هستند؟ ممنون میشم راهنمایی ام کنید پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده با سلام خدمت خواهر خوبم وبا آرزوی عاقبت بخیری برای همه جوانان وطن مون ببین عزیزم یه اشتباهی در دوران کودکی شما اتفاق افتاده که خدا رو شکر به جاهای باریک کشیده نشده وبه خیر گذشته ودر حد لمس و بوسه باقی مانده که البته نمی بایست اتفاق میافتاده که خب مربوط به دوره خامی ناآگاهی شما بوده که انشاالله خدا ببخشه و الان شما از لحاظ وجدانی ناراحت هستی که امیدوارم با توبه و استغفار به آرامش برسی چون خداوند ستار العیوب است وغفارالذنوب هستش پس اصلا لزومی نداره که شما اعتراف کنی چون اعتراف به گناه در دین اسلام خودش گناه است و اصلا نیاید انجام شود پس لطفا اصلا به این قضیه فکر نکن و حتی کلامی هم از گذشته خود برای طرف بیان نکنید مهم الان است که شما شکر خدا با کسی نیستی ...و انشاالله با ازدواج خوب عاقبت بخیر میشوی مهم اینه که آدم به همسرش پایبند باشه و بهش خیانت نکنه ودر همه موارد خدا رو در نظر داشته باشه پس لطفا کلمه ای در این زمینه هیچگاه برای کسی بیان نکن وبا توکل بر خدا آینده خودت رو بساز منم برات آرزوی عاقبت بخیری دارم موفق باشی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ولی نه ... نمی خواستم در نبود ناهیدش ازم استفاده کنه. دستم رو گذاشتم روی صورتم و داد زدم - جلو نیایی ها ... عین این بچه ها که بخوان با ماسک لولو خرخره بترسوننشون. یکم مکث کرد. از روم بلند شد و نشست لب تخت. از لای انگشتام دیدش می زدم. آرنج هاش رو گذاشت روی رون پاش. محمد- میدونم از من بدت میاد ولی آدم کثیفی نیستم ... به هر حال ببخشید ... متاسفم ... دلم تیکه تیکه شد. - محمد ... نذاشت حرفم رو ادامه بدم. بلافاصله گفت محمد- هیچی نگو ... خودم همه چیزو میدونم . هیچی نگو . ساکت شدم. من که نمی تونستم و نباید بهش می گفتم که دوسش دارم نمی تونستم و نباید بهش می گفتم که من هزار برار بیشتر از اون محتاجم ... پس سکوت بهترین کار بود. محمد- اون سه شبی که من نبودم چی به سرت اومد؟ با یادآوری اونهمه ترس و وحشت بغض نشست تو گلوم. نشستم روی تخت مهم نیس ... یه دفعه چرخید سمتم. محمد- دیگه هیچوقت به من همچین جوابی نده ... ازت سوال پرسیدم ... جواب درست میخوام ... بد اخلاق ... سرم رو انداختم پایین. محمد- واسم تعریف کن ... همه چیو ... یکم سکوت کردم و مختصر و مفید توضیح دادم. - محمد فقط خیلی گریه کردم ... اتفاق خاصی نیقتاد ... باور کن ... من همیشه از تاریکی و تنهایی وحشت داشتم ... تو اون سه شب دوتاشم باهم اومده بود سراغم ... خب خیلی ترسیده بودم ... نمیدونستم چیکار کنم ... با هرصدایی می پریدم ... خیلی بد بود ... خیلی ... انگشتاش رو فرو لای موهام. هیچ لذتی بالاتر ازین برام نمی شد. چه حس خوبی داشت بهم منتقل می کرد با همین کارش. محمد- چرا بمن نگفتی نرم؟ چرا بهم نگفتی که میترسی؟ چرا بهم زنگ نزدی و خبرم نکردی؟ ها؟ دستشو آروم زد به پاش. - محمد من اومدم که کمک باشم واسه تو ... نه مایه زحمت و دردسرت ... واسه چی زنگ میزدم؟ کارتو ول کنی؟ داد زد. ترسیدم. محمد- گور بابای کار لعنتی من ... پس چیکار کردی؟ اگه از ترس بلایی سرت می اومد چی؟ گریه ام گرفت. - همه چراغا رو باهم روشن می کردم ... صدای تلویزیون رو هم تا آخر می دادم بالا ... عین دیوونه یه گوشه ای مینشستم که پشتم دیوار باشه و بتونم همه جا رو ببیم ... این شب آحرم همش صدای پا می اومد ... دلم میخواست فقط از خونه فرار کنم. حاج خانوم هم خونه نبود برم پیشش ... پناه بردم به بالکن ... حداقل بیرون ازین محیط بود ... ولی ترسم کم نمیشد ... صدای تو رو گذاشتم تو گوشم تا بلکه آروم بگیرم ... این جمله آخر رو عمدا گفتم ... کاش می فهمید چقدر دوسش دارم. گریه ام رو قورت دادام. صدام رو پایین آوردم و گفتم - موفق هم شدم ... ترسمو کم کرد ... ولی سایه ات رو که دیدم اول ترسیدم ... بعد متوجه شدم تویی ... میدونستم تویی ولی نمیتونستم چشامو باز کنم ... بعضی وقتا آدم وقتی مشکلاتش تموم میشه و یا یه پناهگاه پیدا می کنه تازه میفهمه تو چه سختی ای بوده و رمقش میره ... یه مدت نگاهم کرد ... سرم پایین بود ولی می دیدم و حس می کردم نگاهشو ... دوباره برگشت. پشتشو بهم کرد و تو حالت اولش نشست. دلم بغل میخواست ... ولی بی خیال ... لحنم رو بچگونه کردم - مخمد ... شب کژا موخوایم بلیم؟ صاف نشست ... محمد- خونه مرتضی اینا ... واسه چهارشنبه سوری ... اووف. باید ازین ناراحتی درش می آوردم. محمد- مخمد؟ نگاهم کرد. - نمای بلیم ناخار بخولیم؟ من عیلی گشنمه ... بعدم پاشدم و دستشو گرفتم و کشیدم تا بلند شه. چقدر حال داشت گرفتن دستاش. قلبم با همین یه کارم هم داشت خودشو نابود می کرد از بس کوبیده میشد به قفسه سینم. پا نشد. دوباره کشیدم. باز پا نشد. اینبار محمد دستم گرفت رو کشید. برگشتم و نگاهش کردم. محمد- کوچولو ... - بله ... محمد- اجازه بده دیگه ضربان قلبم رفت روی هزار. دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و در رفتم. آره خودم از خدام بود ولی ... ولی می خواستم رفتارش از روی عشق باشه. ولی متاسفانه عشقی درکار نبود. رفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشیدم. یه کم بعد اومد بیرون و دستاش رو شست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن. خیلی ناراحت بود از دستم فکر کنم. دیوونه نمیفهمید طاقت سکوتش رو ندارم. لبخندی زدم و گفتم - آق محمد ... شوما پ چرا لهجه ندارین؟ لهجتونا عمل کِردین؟ با لهجه اصفهانی گفتم. نگاهم کرد و لبخندی به صورتم پاشید که مهربون تر از اون رو به عمرم ندیده بودم. خون یه دفعه هجوم آورد به صورتم. همون لبخندش لالم کرد. دیگه نتونستم حرف بزنم. سرم رو انداختم پایین و عین بچه آدم ناهارم رو خوردم. غذامون که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم. محمد همونجا نشسته بود. سرشم پایین بود و تو فکر بود عمیقا. کاملا مشخص بود. دستم رو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم. دستم هنوز به بشقاب نرسیده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش. فشار داد. آروم دستم رو بوسید و از جاش بلند شد محمد- دستت درد نکنه ... خیلی خوشمزه بود ... من عین مجسمه
خشک شده بودم سرجام. وای خدای من ... تشکر ازین قشنگتر تو جهانت وجود داشت اصلا؟ - نوش جان ... نگاهم کرد. رفت تو استدیوش و درشم قفل کرد. منم دیدم کار ندارم رفتم سراغ درسم. هر چند دیگه کلاسای دانشگاه تشکیل نمی شد ولی باز می خوندم. از بیکاری که بهتر بود. چه کنیم درس خونم دیگه! ساعت 6 شد وای محمد همچنان تو استدیوش بود. کم کم شروع کردم به آماده شدن. بالاخره بیرون می اومد دیگه. هر چی منتظر شدم نیومد. در زدم. جواب نداد. آروم گوشه در رو باز کردم. آخی یاد اونشب فضولی افتادم. خنده ام گرفت. ولی زیاد دووم نیاورد. خدای من؟ چی می شنیدم؟ به گوش هام اعتماد نداشتم ... صدای من؟ صدای من کل استودیش رو پر کرده بود. محمد نشسته بود روی صندلی چرخدار پشت سیستماش و سرش رو گذاشته بود روی میز. سریع در رو بستم. نمیخواستم بفهمه شنیدم. رفتم خودمو ولو کردم روی مبل. حالا اون دیوونه رو چطور بکشم بیرون؟ یعنی معنی این رفتاراش چیه؟ عاطفه جان. عزیز دلم. توهم ... نزن گوشیم زنگ خورد. - الو ... شیدا- الو کصافط کجایی؟ مگه قرار نبود چهارشنبه سوری بیای اینجا؟ ادای گریه درآورد. کلی بهش خندیدم. - خب چیکار کنم دیوونه؟ نخواستم زورش کنم ... عوضش هفته بعد میایم عید دیدنی ... دوباره ادای گریه درآورد. شیدا- پس تنهایید؟ دوتایی؟ - نه داریم میریم خونه اون مرتضاعه. شیده داد زد شیده- علی هم هست؟ خندیدم - اره ... دلت بسوزه. شیدا- ای بمیری ... خدا ... محمد اومد بیرون. - بچه ها من دیگه باید برم شیدا- برو کوفتت شه ... خدافظ خندیدم. بای دادم و قطع کردم. محمد- برم لباس عوض کنم بریم. سر تکون دادم و بلند شدم. از کنارم رد شدنی سویچ رو گرفت طرفم. ازش گرفتم و با لبخندم تشکر کردم. اروم از پله ها رفتم پایین و نشستم تو ماشین. سریع اومد. نشست پشت فرمون ماشینو از پارکینگ درآورد و راه افتادیم. طبق معمول داشتم از پنجره به خیابون و چراغها و مغازه ها نگاه می کردم. هوا تقریبا تاریک شده بود. خیابونا تقریبا شلوغ بود. محمد- اون استاد سرودتون که میگفتی؟ - خب؟ محمد- چندبار واسش خوندی؟ - یه بار که بچه ها بلند کرد دونه دونه از اول تا اخر سرودو همه خوندیم براش ... نوبت منم شد و خوندم ... فقط همونجا بود که ازم خواست چند بار بخونم ... محمد- چرا؟ مگه چی گفت؟ - نمیدونم ... میگفت عین خودم احساسی می خونی ... بعد با ذوق براش تعریف کردم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 چند نکته طلایی ماه رمضان👌 ✍ استاد ✅ بهترین تایم برای پاکسازی کبد و دیگر اعضای رئیسه لحظه افطار است سعی کنید دمنوش هایی از خاکشیر کاسنی اسفرزه خارخاسک یا از عرق های این گیاهان استفاده کنید👌 ✅ بنده به تمام دوستان قول میدهم با این روش پوستتان بقدری زیبا میشود که هر شخصی بعد از ماه رمضان شمارو دید اذعان کند به زیباشدن چهره شما. ✅ طبق گفته حکما بهترین وقت برای خوردن غذای شما همان وقت افطار است بعد از مصرف جوشونده وچند لقمه نون نهایت تا نیمساعت بعد شامتون رو میل کنید و به هیچ عنوان 3وعده غذا مصرف نکنید👌 ✅ بدن بعد ازچندین ساعت استراحت نیاز دارد بهترین مقوی ترین خوراک را دریافت کند تا جذب حداکثری رخ دهد. ❌ در فصل ماه رمضان سرخ کردنی به هیچ عنوان مصرف نکنید تا پاکسازی بدن به نحو احسنت انجام شود👌 ✅ برای تایم سحری زودتر از موعد معین بیدار شوید حداقل از زمان صرف غذای شما تا اذان صبح 1ساعت تایم خالی داشته باشید (میتوانید اختصاص دهید به مطالعه رازو نیاز نمازشب و..) ✅ حکما بشدت نهی کرده اند کسی را که سحر را غذا مصرف کند سپس بخوابد حکیم بوعلی جرجانی میفرمایند کسی ک اینکار را انجام دهد دیر یا زود سکته خواهد کرد.و بالای 30مورد عوارض مهم در این باب بیان فرمودند. گرفتگی عروق ناراحتی جهاز هاضمه پیری کبد ناراحتی کلیه و... نمونه ای از عوارض خواب بعد سحر است. ✅ برای رفع تشنگی از خرما و چای استفاده نکنید و در عوض از شربت های خاکشیر تخم شربتی و.... استفاده کنید ✅ و نکته آخر که بسیار مبتلابه جامعه است این است خوردن هندوانه بعد از غذا بسیار بسیار نهی شده است در منابع کتب های طب سنتی واسلامی حداقل فاصله باید 2ساعت باشد بشدت سستی اندام می اورد و نابودگر معده میباشد. عکس این مورد خوردن خربزه میباشد که خوردنش بعد از غذا باعث قوای بدن میشود. 📢 اگر سلامتی هم وطن هایتان مهم است متن مورد نظر را فوروارد کنید برای دیگران🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نماز و روزه های همه شما خوبان قبول حق😊 التماس دعا 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺