eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
به جمال ولی، جلی صلوات به نکو یاورِ نبی صلوات به گل بی مثالِ کعبه عشق که بود مرتضی علی صلوات اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍوَّعَجِّلْ فرجهم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌼🍃🌸 🍃🌼 🌸 #دعای_روز_بیستم_ماه_مبارک_رمضان 💫بسم الله الرحمن الرحیم💫 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّكینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین... خدایا در این ماه در های بهشت هایت را به رویم باز کن و درهای آتش دوزخ را به روزیم بربند و به تلاوت قرآن موفق بدار ، ای فرو فرستنده آرامش در دل مؤمنان. 🌸 🍃🌼 🌼🍃🌸 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕به این مردان وابسته نشوید: ➖تحقیر مردم حتی اعضای خانواده و دوستان شما ➖نادیده گرفتن دیگران ➖دستور درباره پوشش و رفتار ➖دمدمی مزاج بودن شدید ➖همیشه عصبانی بودن ➖گم شدن‌های چند روزه ➖سابقه آسیب به خواهر و برادر یا دیگر اعضای فامیل ➖حق به جانب همیشگی بودن ➖وفادار نبودن ➖خواسته‌های نابرابر ➖فشار به دلیل خواسته‌های نا‌معقول همیشگی ➖دروغ ➖محدود و منزوی کردن شما ➖سوء استفاده مالی ➖تهدید به خودکشی ➖برخورد فیزیکی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اجازه ندهید کلمات دیگران باعث دردتان شوند. سخنان دیگران باعث رنجش تان شوند. اعمال دیگران زنجیرهایی برای زندانی کردن تان شوند. نابینایی دیگران هدف تان را پنهان کند. ناباوری دیگران عشق تان را لکه دار کند. اجازه دهید کلماتتان باعث قوت قلب دیگران شود الهام بخش شان باشد و مسیرشان را روشن کند. اعمال تان زنجیرهای دیگران را باز کند. دست هایتان چشم بند را از دید دیگران کنار بزند. عشق تان یک نمونه ی درخشان برای دیگران باشد، الهام بخش باورشان شوید. و در پایان اجازه دهید محبت شما نمایشی از محبت خدا باشد... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ایجاد روابط موثر یعنی بالا بردن کیفیت رابطه، امری مهم در زندگی شخصی و اجتماعی محسوب می شود. از طریق ادب و نزاکت و تواضع، مهربانی و توجه، صداقت، احساس تعهد و خوش قول بودن می توانیم پشتوانه عاطفی معتبری برای روابط خود ایجاد کنیم . از شش راه می توان کیفیت هر رابطه ای را اعتبار و تعالی بخشید. ➖این شش طریق عبارتند از : 1- مهربانیهای ساده کوچک: تشکر و قدردانی و احوالپرسی و تحسین و نزاکت و ادب. 2- صداقت: به همین سادگی، کافی است انسان صادقی باشید. 3- تصریح و تشریح توقعات: یا مدیریت انتظارات. 4- وفاداری: فرض کنید همکار هستیم و داریم درباره سرپرست خود حرف می زنیم و من پشت سر او بد گویی می کنم. آیا این فکر برایتان پیش نخواهد که در غیاب شما نیز همین کار را خواهم کرد؟ کسانی که نسبت به غایبان وفادارند، به حاضران نیز وفادار خواهند بود. 5- تمامیت وجود: یعنی حس تعهد نسبت به اصول، انطباق اندیشه و گفتار، با قصد و عمل و توجه مدام به استحکام منش خویش و در نظر گرفتن همه جنبه های روابط خود. 6- صمیمانه پوزش بطلبید: هرگاه یکی از پنج مورد بالا را رعایت نکردید، بیاموزید به اشتباه خود اقرار و عذرخواهی کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوال937 سلام وقتتون بخیر ببخشید از کانال مشاوره انلاین یه سوال داشتم خیلی ممنون میشم راهنماییم کنید من 21سال دارم و شوهرم 28 و به طریق سنتی با هم آشنا و ازدواج کردیم الان هجده ماه هست که عقد هستم .شوهرم زیاد منو بغل میکنه میبوسه و به صورت کلامی خیلی ابراز علاقه و محبت میکنن .من خانوادم قبل ازعقد چند بار به شوهرم گفتن نمی خوایم عقدتتون طولانی بشه و فوق آخرش شش ماهه عروسی بگیرید.شوهرم هم قبول کرد . خانواده من ظرف این شش ماه جهیزیه من رو جور کردن ولی شوهرم که قرار بود خونه نیمه سازش رو تکمیل کنه تو این مدت هیچ کاری برای خونه نکرد و میگفت پول ندارم بسازمش. با خون سردی سر کار میرفت و در کل جدیت و تلاش خوبی نداشت برای کار کردن و وقت زیادی رو هدر میداد. بعد 7-8ماه تازه شروع کرد به ادامه ساختن.و یکی دو ماه بعدش هم گفت میخوام خونه روبفروشم و یه زمین بخرم واز نو بسازم. با هزار جور حرف و قول دادن از طرف شوهرم من راضی شدم و بعدش خانواده ام . گفت ظرف سه چهار ماه تکمیلش میکنم. ولی ای دل غافل که حدود یک ماه شد تا زمین بخره .و.... حالا بعد سه ماه از فروش خونه سقف خونه زده ... تا حالا خیلی سر این مسئله باهاش قهر کردم و یه چیزم هست که من دانشجو هستم و فقط دو سه روز اخر هفته میام خونه . این چهار پنج ماه اخیر خیلییی باهاش قهر میکنم بابت همین خونه ساختن و معطل کردن و... این که خوب سر کار هم نمی ره شغلش آزاده . و زنگ که میزنم میگه سر زمینمون هستم دارم کار میکنم .... میگم این کار کردن تو فایده نداره. برو یه جا کار درست و حسابی بردار.اونم حرف خودش میزنه که نه این طوری بهتره . چند وقت پیش با مامانش سر تعیین وقت عروسی صحبت میکردیم که کی باشه و.. شوهر گفت من که اگه چهار سال د یه هم بشه خوشحال ترم ....من اونجا خیلی ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم بعدا که بهش گفتم گفت به خدا شوخی کردم . پدر شوهر من شهرستان کار میکنه و مادر شوهرم با شوهر من و یه برادر شوهر کوچکترم شهر سکونت دارن . بقیه بچه ها که عروس داماد کردن. شوهر من خیلی مادر و بقیه خانواده رو دوست داره و خیلی بهشون وابسته هست فکر کنم یه دلیل معطل کردنش اینه که نمیخواد از اونا جدا بشه . راستی خونه جدید ما هم یه کوچه با خونه مادر شوهرم فاصله داره . قبلنا که جایی بیرون می رفتیم میخواستیم چیزی بخوریم خیلی میخواست مادر و برادرش هم باشن و میگفت ببریم خونه با مامان اینا بخوریم من حرسم می گرفت ولی چیزی نمی گفتم . کلا هواشون داره فکر میکنم مادر و برادر کوچیکش رو بیشتر دوست داره مخصوصا اخیرا که من خیلی سر هر چیزی باهاش سر سنگین میشم و قهر میکنم .هفته پیش که خوابگاه بودم سر کار نکردن و ... باهاش تقریبا قهر بودم اونم نازم میکشید با پیام و زنگ میگفت چرا یادم نمیکنی و من بازم زیاد محلش ندادم آخر هفته که رفتم خونه من تنها خونه خودمون بودم و خانوادم رفته بودن شهرستان خیلییی دیر آمد دیدنم و شب هم دو تایی تنها بودیم خونه خوابش برد قبل از این که من بیام تو تخت پیشش من که فکر میکردم مثل قبل که شبا پیش هم هستیم حسابی برنامه داریم تو تخت خواب!آنقدر ناراحت شدم که گفتم اصلا کاش خوابگاه مونده بودم.و نیومده بودم . ببخشید خیلی جزیی توضیح دادم و طولانی لطفا راهنمایی کنید اگه اشتباهی تو کارم هست . راستی یه بار تو همین قهر کردنا به شوهرم گفتم ... من باور نمیکنم حرف تو وقتی بهم میگی دوست دارم(زیاد بهم میگه ) گفتم اگه دوستم داشتی مرتب سر کار میرفتی که من حسرت چیزی نخورم وخونه رو زود تر میساختی خانوادش که هیچی نمیگن چون همه خرج و مخارج خونه سازی. و عروسی گرفتن با خود شوهرم هست . میگن هر وقت خودتون میدونید خواهش میکنم کمکم کنید تازگیا وقتی می رم خونه بعد چهار پنج روز ....به خودم میگم بود و نبودم براش فرقی نداره همش چشش تو تلویزیونه یا مشغول صحبت با بقیه هست و .. پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده سلام بانو بهت بگم که کلا رفتار شما اشتباه هستش تو دقیقا تیشه برداشتی و داری میزنی به ریشه زندگی و عشق خودت اول اینکه داری منکر عشق و علاقه همسرت میشی وبا زبان بی زبانی میگی که من باورت ندارم دوم اینکه احساس پاک همسرت رو میاری وصل میکنی به مادیات و میگی اگه خونه بسازی یعنی منو دوست داری یعنی من تو رو نمیخوام بلکه از اول هدفم رسیدن به خونه بوده !!!بدتر از اون اینکه هنوز نرفتی وجار خودت رو باز نکردی داری میگی مادر و برادر تو نباید باشن ویا اینکه چرا اونا رو بیشتر دوست داره!!!!!؟بنده خدا اگه قدر دان اونا باشه و بهشون اهمیت بده یعنی اینکه میتونه قدر دان شما هم باشه !آیا تو درخت بی ریشه دیدی !؟مگه آدم بدونه ریشه میتونه دوام بیاره اون مادر کسی که این اقا رو به دنیا آورده و بزرگ کرده تا این مرحله و تازه با کرامت هرچه تمام تر حاصل عمرش رو تقدیم تو کرده حالا اگه بگه بریم؟ با مادرم بخوریم یا اونم باشه هنرکرده؟!خب تازه انجام وظیف
ه کرده اگه قدر مادر رو بفهمه میتونه قدر همسر هم بدونه در غیر این صورت خیر لطفا با قهر و ناز بیخود خودت رو بی ارزش نکن و جایگاه خودت رو از دست نده تو مثلا تحصیل کرده ای !کمی سیاست لطفا کمی درایت لطفا چه جوانی اول عمرش خونه داره که این دومش باشه تا اینجا هم خیلی خوبه اگه تو بهش دلگرمی بدی تشویقش کنی حتما کار رو تموم میکنه اما با قهر وسرکفت فقط سر خورده اش میکنی دیگه اینکه با شرایط بد اقتصادی و کمبود کار لطفا کمی انصاف به خرج دهید فعلا از دوره نامزدی لذت ببرید اگه هم برای خانواده شما سخت هست خب کمی راه بیایید با طرف نکنی ساده تر برگذار کنید و فعلا خونه اجاره کنید تا منزل خودتون درست بشه در کل مادیات اینقدر ارزش نداره که خاطر هم رو مکدر کنید واز بهترین لحظات عمر خودتون تلخترین خاطره رو بسازید پس کمی درک و همدلی تا بتونید بادام مسیر زندگی رو به خوشی طی کنید مراقب خوشبختی خودت باش @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
مادرم- دلت واسه شوهرت تنگ شده ناقلا؟ چشمام پر شد. مادرم- نگاش کن نگاش کن ... واقعا اینقدر دلتنگشی؟ اشکام که سرازیر شده بودم رو گرفتم. لبخند زدم - به من میگه کوچولو ... خندید. - اخه یکی نیست بهش بگه من کجام کوچولوعه؟ چیزی نگفت. فقط با مهربونی نگاهم کرد. دستشو بوسیدم. - مامان جون فکرای دیگه نکنی ها ... اونجا هم هر صحبت شما میشه از دلتنگی گریه ام میگیره ... کاش همه کنار هم بودیم ... مادرم- ماهم خیلی دلمون واست تنگ میشه ... شایدم همین دوریها و دلتنگی ها باعث قدر همو بدونیم و دوست داشته باشیم ... همدیگه رو ... - قطعا اینطوره. مادرم- یهو دیدی بعد بازنشستگی جمع کردیم اومدیم تهران ... کجا بیاین مادر من؟ من از این به بعد تا اخر عمرم ور دل شمام بی محمد ... اسمش که می اومد دلم می ریخت. عشق من ... همه زندگیم ... شوهرم ... چه کلمه قشنگی ... شوهرم ... مادرم- چه خبرا؟ زندگی مشترک چطوره؟ سخت که نیس؟ هست؟ الحمدلله ... خیلی خوبه مامان ... خیلی ... با بغض گفت مادرم- زیاد که همو نمی بینیم ... یکم مکث کرد. دوباره عادی ادامه داد مادرم- پشت تلفن هم فقط میشه حال و احوال کرد ... حرفای دیگه نمیشه زد ... حالا بگو ... مشکلی که ندارین با همدیگه؟ - نه مامان ... محمد خیلی خوبه ... تکه ... لنگه نداره ... مادرم- هوس بابا شدن نکرده؟ لبخند شرمگینی زدم. - بچه که میبینه غش و ضعف میره ... مادرم- خب کی مادر بزرگ می شم؟ - مااماانننن ... هیچ یه سال نشده عروسی کردیم ... خندید و پیشونیمو بوسید مادرم- دختر کوچولوم چه خانومی شده واسه خودش ... تو شهر غریب چه زندگی ای می گردونه ... عید که اینجا بودین فقط صحبت شما بود ... یه و ان یکاد خوند و فوت کرد بهم. - چه صحبتی؟ مادرم- همه می گفتن محمد بدجور دوستت داره ... انصافی واقعا هم اینطوره ... عاشقانه دوستت دراه ... پس علاوه بر خواننده خوبی بودن بازیگر عالی ای هم هست. مادرم- اصلا معلومه ... ایشالا که همیشه همینطور خوشبخت باشین و تا ابد عاشقونه همو دوست داشته باشین ... دستشو بوسیدم. مادر بود. دعاش می گرفت. ایشالا که بگیره ... - مامان من شما رو خیلی عذاب دادم موقع مجردیم ... واقعا ببخشید ... کمک خوبی برات نبودم ... مادرم- این چه حرفیه ... عوضش الان مثل یه دسته گل شدی ... یه فرشته ... اذیت چیه ... همه دخترا اینطورن دیگه ... آروم بودم. نسبت به دیروز واقعا آروم بودم. شب رو از خستگی زود خوابم برد. صبح هم تا پاشم و دوش بگیرم شیدا و شیده اومده بودن خونمون. دیدمشون و یاد محمد افتادم. بغضم گرفت. بغلم کردن و کلی حال و احوال الکی شیدا- نجه سن؟ چطوری؟ - یاخچیام ... اما سن اینانما ... خوبم ولی تو باور نکن. مادرم- راستی عاطفه. محمد ترکی بلده؟ - نه چطور؟ مادرم- والا اونروز بهش ترکی یه چیزی گفتم ... رفت برگشت ترکی جوابم رو داد ... سرگرم بودم حواسم نشد بپرسم بلده یا نه؟ شیده- عمه عیدو میگی؟ با شیده زدن زیر خنده. شیدا- چی گفته بهش عمه؟ مادرم- چطور مگه؟ شیده- آخه اومده بود از من می پرسید فلان چیز معنیش چی میشه؟ فلان چیز به ترکی چی میشه؟ عشق می کردم وقتی می دیدم محمد نقل و نبات مجلسامونه. همه دوسش دارن. - چی می گین شماها بابا؟ شیدا- اومده میگه “ نجور گوردون “ یعنی چی؟ گفتیم یعنی “چطور دیدی؟ “ ... بعد پرسید “ جونمو میدم “ به ترکی چی میشه؟ معنیشو گفتیم ... تشکر کرد رفت ... مادرم- پس از شما پرسیده ... بابا به ترکی ازش پرسیدم عاطفه رو چطور دیدی؟ حواسم نبود ترکی بلد نیست ... رفت اومد گفت ... “ تک دی ... جانیمیدا وررم “ ... تکه. جونمم براش میدم. خندیدن. الانا بود که باز زر زر کردن رو شروع کنم. دلم بد هواشو کرده بود. بدجور. نفسم داشت تنگ می شد. به زور نفس می کشیدم. رفتم تو بالکن. نفسای عمیق می کشیدم. با دهنم تند تند نفس می کشیدم و با مشت به کنار پام می کوبیدم تا اشک هام نریزن. به زور خودم رو نگه داشتم. شیده اومد کنارم. شیده- آماده شو بریم بیرون ... - کجا؟ شیده- امامزاده ... اینجا بمونی همه چیزو لو می دی ... بدو ... رفتیم امامزاده. رفتم جلو ضریح. خیلی گریه کردم. طبق معمول. کلی التماس کردم کمکم کنن تحمل کنم دوریشو. یادم بره. اصلا فراموشی بگیرم. همه حافظه ام پاک شه. یا تحمل کنم و عادی شه واسم. مثل یه معجزه. دعاهامونو کردیم. زدیم بیرون. کیفو دادم به بچه ها تا یه آبی به دست و صورتم بزنم. شیدا دست کرد توش و گوشیمو درآورد. صورتم رو خشک کردم شیدا- اووه ببین چقد تماس بی پاسخ داری ... چه خبره؟ گوشیو نگاه کردم. ویبره اش هم قطع بود. صداشم. قبل اینکه بتونم نگاه کنم کی زنگ زده دیدم که تماس دارم. مامان محمد بود. جواب دادم و راه افتادم. - سلام مامان جان ... خوبید؟ مامان- سلام دخترم ... ممنون ... سکوت کردم. مامان- عادت ندارم مقدمه چینی کنم ... چی شده؟ چرا برگشتی شهرتون؟ - هیچی مامان جان نگران نباش ... ف
قط قرارمون تموم شده ... مامان- قرار؟ یعنی چی؟ دیگه واسم مهم نبود. براش گفتم. گفتم که وسیله ای بودم برای برگشتن ناهید. همه اون عشق هم بازی بود. نقش بود. ناهیدم ازدواج کرد و قرارمون تموم شد. باورش نمیشد. ازش خواهش کردم که با محمد قهر و دعوا نکنه. چون با خواست خودم رفته بودم. سوختم. دلم براش کباب شد که اینهمه بازیش دادیم. چقد عشق می کرد از دیدن ما و خوشحالی محمد. خیلی پست بودیم. به خاطر خودمون دل همه رو شکوندیم بهش نگفتم دلم واسه محمد پر میکشه. ازش هم کلی عذرخواهی کردم به خاطر دروغامون. باورش نمیشد. گریه کرد. داشت بازم بغضم می ترکید. وسط خیابون. عذر خواهی کردم و قطع کردم. به تماسام نگاه کردم. محمد کلی زنگ زده بود. یه دفعه هم اس ام اس نداده بود. از بس غرور داره. ولی از صبح هر یه دقیقه یه بار زنگ زده بود. علی هم ده بار اینا زنگ زده بود. شماره علی رو گرفتم. خیلی عصبی بودم. سریع جواب داد. - سلام علی آقا ... می دونم خیلی بی ادبیه ولی نمی خوام چیزی بشنوم ... شما فقط گوش بدین ... فقط ... خیلی رنجور بود. نفس عمیقی کشید. علی- سلام ... بفرمائید ... - می دونم هر چقدم بابت محبتای برادرانتون تشکر کنم حتی یک هزارمشم جبران نمیشه ... ولی دیگه همه بازی تموم شد ... دیگه من نه محمدی میشناسم و نه هرچیزی که بهش مربوط می شه ... نمیخوام دیگه یادش بیفتم ... تو این مدت خیلی زجر کشیدم ... منتی هم نیست ... خودم خواستم ... ولی بعد این دیگه نمی خوام ... لطف کنید به آقای نصر هم بگید که دیگه با من تماس نگیرن ... می دونم ... احتمالا می خوان از رفتارشون عذرخواهی کنن ولی مهم نیس ... من بخشیدم ... همه خاطراتم رو پاک می کنم از ذهنم ... دیگه با من تماس نگیرین ... بذارین فراموش کنم ... بذارین کنار بیام با خودم ... دیگه هیچ دلیلی واسه صحبت ما ها وجود نداره ... هیچی ... خودم کم کم به پدر ومادرم قضیه رو می گم دیگه حرفی نیست ... یاعلی ... صداش رو بزور شنیدم. علی- یا علی ... قطع کردم. نمیدونم ... فکرم احمقانه بود ولی فکر نمی کردم به این راحتی همه چی تموم شه ... فکر نمی کردم به این راحتی علی باهام خداحافظی کنه ... انتظار بیجایی بود ... قرارمون از اول همین بود ... من بیام ... ناهید بیاد ... من برم ... اینکه ناهید نیومد دلیلی هم وجود نداره که من بمونم ... و تمام ... ماه رمضون هم اومد. پنج روز بود که تو شهرمون بودم. کار شبونه ام زل زدن به عکس محمد و گوش کردن صدای خودش و نفساش بود و گریه کردن. جبران تنگی نفسم رو می کردم. خیلی برام سخت می گذشت ساعتها. همش منتظر یه خبر ... با اینکه می دونستم هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. اما آدمی است دیگر ... همیشه منتظر می ماند ... دیگه نه محمد بهم زنگ زد. نه علی. یه بار هم همون روز اول ناهید باهام تماس گرفت. می گفت اگه من باعث خراب شدن زندگیت باشم خودمو نمی بخشم. به زور قانعش کردم که من و محمد مشکل داشتیم با هم و نمی تونستیم با هم زندگی کنیم. مادر محمد هم زنگ می زد. طرفدار من بود. از کار پسرش خیلی ناراحت و شرمنده بود و سعی داشت همه چیو درست کنه. می گفت محاله محمد کسیو دوست نداشته باشه و اینقدر الکی بهش محبت کنه. من همش می خندیدم. حالا که شده. اون اصلا منو دیگه یادش نمیاد تا چند روز آینده. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ وظيفه والدين اين است كه زير درستها خط بكشند: ➖ فرزند شما ده كار اشتباه ميكند يك كار درست، شما بايد روي همان كار درست تاكيد كنيد. شب موقع خواب از آن كار خوب فرزندتان تقدير كنيد. ➖ به عنوان مثال، فرزند شما امروز براي شماكه تشنه بوده ايد يك ليوان آب آورده، وقت خواب با ده جمله از كار خوبش تعريف كنيد: امروز برام يك ليوان آب آوردي، من كيف كردم، خوشمزه ترين آب دنيا برام بود، چون تو برام آوردي.... شما بايد كار خوب فرزندتان را بزرگ كنيد. ➖ به او ياد بدهيد اگر شب قبل از خواب فكر ميكند به جاي حوادث بد و اشتباهاتش، به رفتار خوب آن روزش فكر كند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺