eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
ه کرده اگه قدر مادر رو بفهمه میتونه قدر همسر هم بدونه در غیر این صورت خیر لطفا با قهر و ناز بیخود خودت رو بی ارزش نکن و جایگاه خودت رو از دست نده تو مثلا تحصیل کرده ای !کمی سیاست لطفا کمی درایت لطفا چه جوانی اول عمرش خونه داره که این دومش باشه تا اینجا هم خیلی خوبه اگه تو بهش دلگرمی بدی تشویقش کنی حتما کار رو تموم میکنه اما با قهر وسرکفت فقط سر خورده اش میکنی دیگه اینکه با شرایط بد اقتصادی و کمبود کار لطفا کمی انصاف به خرج دهید فعلا از دوره نامزدی لذت ببرید اگه هم برای خانواده شما سخت هست خب کمی راه بیایید با طرف نکنی ساده تر برگذار کنید و فعلا خونه اجاره کنید تا منزل خودتون درست بشه در کل مادیات اینقدر ارزش نداره که خاطر هم رو مکدر کنید واز بهترین لحظات عمر خودتون تلخترین خاطره رو بسازید پس کمی درک و همدلی تا بتونید بادام مسیر زندگی رو به خوشی طی کنید مراقب خوشبختی خودت باش @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
مادرم- دلت واسه شوهرت تنگ شده ناقلا؟ چشمام پر شد. مادرم- نگاش کن نگاش کن ... واقعا اینقدر دلتنگشی؟ اشکام که سرازیر شده بودم رو گرفتم. لبخند زدم - به من میگه کوچولو ... خندید. - اخه یکی نیست بهش بگه من کجام کوچولوعه؟ چیزی نگفت. فقط با مهربونی نگاهم کرد. دستشو بوسیدم. - مامان جون فکرای دیگه نکنی ها ... اونجا هم هر صحبت شما میشه از دلتنگی گریه ام میگیره ... کاش همه کنار هم بودیم ... مادرم- ماهم خیلی دلمون واست تنگ میشه ... شایدم همین دوریها و دلتنگی ها باعث قدر همو بدونیم و دوست داشته باشیم ... همدیگه رو ... - قطعا اینطوره. مادرم- یهو دیدی بعد بازنشستگی جمع کردیم اومدیم تهران ... کجا بیاین مادر من؟ من از این به بعد تا اخر عمرم ور دل شمام بی محمد ... اسمش که می اومد دلم می ریخت. عشق من ... همه زندگیم ... شوهرم ... چه کلمه قشنگی ... شوهرم ... مادرم- چه خبرا؟ زندگی مشترک چطوره؟ سخت که نیس؟ هست؟ الحمدلله ... خیلی خوبه مامان ... خیلی ... با بغض گفت مادرم- زیاد که همو نمی بینیم ... یکم مکث کرد. دوباره عادی ادامه داد مادرم- پشت تلفن هم فقط میشه حال و احوال کرد ... حرفای دیگه نمیشه زد ... حالا بگو ... مشکلی که ندارین با همدیگه؟ - نه مامان ... محمد خیلی خوبه ... تکه ... لنگه نداره ... مادرم- هوس بابا شدن نکرده؟ لبخند شرمگینی زدم. - بچه که میبینه غش و ضعف میره ... مادرم- خب کی مادر بزرگ می شم؟ - مااماانننن ... هیچ یه سال نشده عروسی کردیم ... خندید و پیشونیمو بوسید مادرم- دختر کوچولوم چه خانومی شده واسه خودش ... تو شهر غریب چه زندگی ای می گردونه ... عید که اینجا بودین فقط صحبت شما بود ... یه و ان یکاد خوند و فوت کرد بهم. - چه صحبتی؟ مادرم- همه می گفتن محمد بدجور دوستت داره ... انصافی واقعا هم اینطوره ... عاشقانه دوستت دراه ... پس علاوه بر خواننده خوبی بودن بازیگر عالی ای هم هست. مادرم- اصلا معلومه ... ایشالا که همیشه همینطور خوشبخت باشین و تا ابد عاشقونه همو دوست داشته باشین ... دستشو بوسیدم. مادر بود. دعاش می گرفت. ایشالا که بگیره ... - مامان من شما رو خیلی عذاب دادم موقع مجردیم ... واقعا ببخشید ... کمک خوبی برات نبودم ... مادرم- این چه حرفیه ... عوضش الان مثل یه دسته گل شدی ... یه فرشته ... اذیت چیه ... همه دخترا اینطورن دیگه ... آروم بودم. نسبت به دیروز واقعا آروم بودم. شب رو از خستگی زود خوابم برد. صبح هم تا پاشم و دوش بگیرم شیدا و شیده اومده بودن خونمون. دیدمشون و یاد محمد افتادم. بغضم گرفت. بغلم کردن و کلی حال و احوال الکی شیدا- نجه سن؟ چطوری؟ - یاخچیام ... اما سن اینانما ... خوبم ولی تو باور نکن. مادرم- راستی عاطفه. محمد ترکی بلده؟ - نه چطور؟ مادرم- والا اونروز بهش ترکی یه چیزی گفتم ... رفت برگشت ترکی جوابم رو داد ... سرگرم بودم حواسم نشد بپرسم بلده یا نه؟ شیده- عمه عیدو میگی؟ با شیده زدن زیر خنده. شیدا- چی گفته بهش عمه؟ مادرم- چطور مگه؟ شیده- آخه اومده بود از من می پرسید فلان چیز معنیش چی میشه؟ فلان چیز به ترکی چی میشه؟ عشق می کردم وقتی می دیدم محمد نقل و نبات مجلسامونه. همه دوسش دارن. - چی می گین شماها بابا؟ شیدا- اومده میگه “ نجور گوردون “ یعنی چی؟ گفتیم یعنی “چطور دیدی؟ “ ... بعد پرسید “ جونمو میدم “ به ترکی چی میشه؟ معنیشو گفتیم ... تشکر کرد رفت ... مادرم- پس از شما پرسیده ... بابا به ترکی ازش پرسیدم عاطفه رو چطور دیدی؟ حواسم نبود ترکی بلد نیست ... رفت اومد گفت ... “ تک دی ... جانیمیدا وررم “ ... تکه. جونمم براش میدم. خندیدن. الانا بود که باز زر زر کردن رو شروع کنم. دلم بد هواشو کرده بود. بدجور. نفسم داشت تنگ می شد. به زور نفس می کشیدم. رفتم تو بالکن. نفسای عمیق می کشیدم. با دهنم تند تند نفس می کشیدم و با مشت به کنار پام می کوبیدم تا اشک هام نریزن. به زور خودم رو نگه داشتم. شیده اومد کنارم. شیده- آماده شو بریم بیرون ... - کجا؟ شیده- امامزاده ... اینجا بمونی همه چیزو لو می دی ... بدو ... رفتیم امامزاده. رفتم جلو ضریح. خیلی گریه کردم. طبق معمول. کلی التماس کردم کمکم کنن تحمل کنم دوریشو. یادم بره. اصلا فراموشی بگیرم. همه حافظه ام پاک شه. یا تحمل کنم و عادی شه واسم. مثل یه معجزه. دعاهامونو کردیم. زدیم بیرون. کیفو دادم به بچه ها تا یه آبی به دست و صورتم بزنم. شیدا دست کرد توش و گوشیمو درآورد. صورتم رو خشک کردم شیدا- اووه ببین چقد تماس بی پاسخ داری ... چه خبره؟ گوشیو نگاه کردم. ویبره اش هم قطع بود. صداشم. قبل اینکه بتونم نگاه کنم کی زنگ زده دیدم که تماس دارم. مامان محمد بود. جواب دادم و راه افتادم. - سلام مامان جان ... خوبید؟ مامان- سلام دخترم ... ممنون ... سکوت کردم. مامان- عادت ندارم مقدمه چینی کنم ... چی شده؟ چرا برگشتی شهرتون؟ - هیچی مامان جان نگران نباش ... ف
قط قرارمون تموم شده ... مامان- قرار؟ یعنی چی؟ دیگه واسم مهم نبود. براش گفتم. گفتم که وسیله ای بودم برای برگشتن ناهید. همه اون عشق هم بازی بود. نقش بود. ناهیدم ازدواج کرد و قرارمون تموم شد. باورش نمیشد. ازش خواهش کردم که با محمد قهر و دعوا نکنه. چون با خواست خودم رفته بودم. سوختم. دلم براش کباب شد که اینهمه بازیش دادیم. چقد عشق می کرد از دیدن ما و خوشحالی محمد. خیلی پست بودیم. به خاطر خودمون دل همه رو شکوندیم بهش نگفتم دلم واسه محمد پر میکشه. ازش هم کلی عذرخواهی کردم به خاطر دروغامون. باورش نمیشد. گریه کرد. داشت بازم بغضم می ترکید. وسط خیابون. عذر خواهی کردم و قطع کردم. به تماسام نگاه کردم. محمد کلی زنگ زده بود. یه دفعه هم اس ام اس نداده بود. از بس غرور داره. ولی از صبح هر یه دقیقه یه بار زنگ زده بود. علی هم ده بار اینا زنگ زده بود. شماره علی رو گرفتم. خیلی عصبی بودم. سریع جواب داد. - سلام علی آقا ... می دونم خیلی بی ادبیه ولی نمی خوام چیزی بشنوم ... شما فقط گوش بدین ... فقط ... خیلی رنجور بود. نفس عمیقی کشید. علی- سلام ... بفرمائید ... - می دونم هر چقدم بابت محبتای برادرانتون تشکر کنم حتی یک هزارمشم جبران نمیشه ... ولی دیگه همه بازی تموم شد ... دیگه من نه محمدی میشناسم و نه هرچیزی که بهش مربوط می شه ... نمیخوام دیگه یادش بیفتم ... تو این مدت خیلی زجر کشیدم ... منتی هم نیست ... خودم خواستم ... ولی بعد این دیگه نمی خوام ... لطف کنید به آقای نصر هم بگید که دیگه با من تماس نگیرن ... می دونم ... احتمالا می خوان از رفتارشون عذرخواهی کنن ولی مهم نیس ... من بخشیدم ... همه خاطراتم رو پاک می کنم از ذهنم ... دیگه با من تماس نگیرین ... بذارین فراموش کنم ... بذارین کنار بیام با خودم ... دیگه هیچ دلیلی واسه صحبت ما ها وجود نداره ... هیچی ... خودم کم کم به پدر ومادرم قضیه رو می گم دیگه حرفی نیست ... یاعلی ... صداش رو بزور شنیدم. علی- یا علی ... قطع کردم. نمیدونم ... فکرم احمقانه بود ولی فکر نمی کردم به این راحتی همه چی تموم شه ... فکر نمی کردم به این راحتی علی باهام خداحافظی کنه ... انتظار بیجایی بود ... قرارمون از اول همین بود ... من بیام ... ناهید بیاد ... من برم ... اینکه ناهید نیومد دلیلی هم وجود نداره که من بمونم ... و تمام ... ماه رمضون هم اومد. پنج روز بود که تو شهرمون بودم. کار شبونه ام زل زدن به عکس محمد و گوش کردن صدای خودش و نفساش بود و گریه کردن. جبران تنگی نفسم رو می کردم. خیلی برام سخت می گذشت ساعتها. همش منتظر یه خبر ... با اینکه می دونستم هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. اما آدمی است دیگر ... همیشه منتظر می ماند ... دیگه نه محمد بهم زنگ زد. نه علی. یه بار هم همون روز اول ناهید باهام تماس گرفت. می گفت اگه من باعث خراب شدن زندگیت باشم خودمو نمی بخشم. به زور قانعش کردم که من و محمد مشکل داشتیم با هم و نمی تونستیم با هم زندگی کنیم. مادر محمد هم زنگ می زد. طرفدار من بود. از کار پسرش خیلی ناراحت و شرمنده بود و سعی داشت همه چیو درست کنه. می گفت محاله محمد کسیو دوست نداشته باشه و اینقدر الکی بهش محبت کنه. من همش می خندیدم. حالا که شده. اون اصلا منو دیگه یادش نمیاد تا چند روز آینده. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ وظيفه والدين اين است كه زير درستها خط بكشند: ➖ فرزند شما ده كار اشتباه ميكند يك كار درست، شما بايد روي همان كار درست تاكيد كنيد. شب موقع خواب از آن كار خوب فرزندتان تقدير كنيد. ➖ به عنوان مثال، فرزند شما امروز براي شماكه تشنه بوده ايد يك ليوان آب آورده، وقت خواب با ده جمله از كار خوبش تعريف كنيد: امروز برام يك ليوان آب آوردي، من كيف كردم، خوشمزه ترين آب دنيا برام بود، چون تو برام آوردي.... شما بايد كار خوب فرزندتان را بزرگ كنيد. ➖ به او ياد بدهيد اگر شب قبل از خواب فكر ميكند به جاي حوادث بد و اشتباهاتش، به رفتار خوب آن روزش فكر كند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕نکته تربیتی ➖بین 6 تا 18 ماهگی ممکن است مسئله و بحرانِ خطرناکی به نامِ اضطرابِ جدایی ( separation anxiety ) به وجود بیاید . چون بچه با یک مغزی روبرو است که "نبودن" را با "نابودی" و "عدم" یکی می داند . بنابراین توصیه ای که می شود این است که کسی که بین 6 تا 18 ماهگی از بچه مراقبت می کند حتی یک روز هم از او جدا نشود . @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ وقتی مادری از فرزندش می‌پرسد که تو سیگار می‌کشی؟ فرزند هم می‌گوید نه؛ اصلا! ➖مادر ممکن است یک لحظه اشتباه کند و بخواهد ثابت کند که من گیج نیستم! من زرنگم و واقعیت را می‌فهمم. با بیان واقعیت، اولین اتفاقی که می‌افتد این است که قبح این ماجرا در خانواده می‌ریزد. ➖ولی زمانی که قبح این قضیه ریخته نشده است حداقلش این است که در ساعتی که فرزندشان در خانه است، به خاطر پنهان کردن از آنها سیگار نمی‌کشد. ➖حتی اگر در خانه دیدند که ته سیگار افتاده، می‌توانند پل طلایی بسازند: «آن مهمانی که سیگاری بود چرا ته سیگارش را اینجا انداخته» که فرزند احساس کند هنوز حرمتی وجود دارد و باید مواظب باشد. ➖سخت است که من چیزی را بفهمم و نگویم؛ ولی من می‌خواهم بچه‌ام تربیت شود نه اینکه شعور خودم را ثابت کنم! ⚠️این خیلی خطرناک است که ما با اطرافیانمان به شکلی برخورد کنیم که چیزی برای از دست دادن باقی نماند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💧💧 💧💧 💧 💧 تسبیحی بافته ام نه از سنگ، نه ازچوب، نه از مروارید بلوراشکهایم را به نخ کشیده ام تا برایت دعا کنم هرآنچه را که آرزو داری التماس دعا در شب های قدر 💧 💧 💧💧 💧💧 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
‍ ‍ التماس دعا🙏 شب قدر است و من قدری ندارم ، 😔 چه سازم توشه قبری ندارم مبادا لیله القدر سر آید گنه بر ناله ام افزونتر آید ، اگر امشب به معبودی رسیدی ، خد را در میان اشک دیدی ، کمی هم نزد او یادی زما کن ، کمی هم جای ما او را صدا کن ، بگو یا رَبَّ فلانی رو سیاه است ، دو دستش خالی و غرق گناه است ، بگو یا رَبَّ تویی دریای جوشان دراین شب رحمتت بر ما بنوشان مبادا ماه تو پایان پذیرد ، ولی این بنده ات سامان نگیرد . التماس دعا 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
امشب شب احیاست ...✨ یک دانه ز تسبیح نماز سحرت را یک بار به نام من محتاج بینداز😔 شاید که همان دانه تسبیح دعایت یکباره بیفتد به دریای اجابت🙏 التماس دعا🙏 شب بخیر ✨ 🌙 ✨ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨✨ ✨✨ ✨ ✨ سلام دوشنبه تون بخیر 🏴 سلام بر علے شیر خدا سلام بر عدالتش سلام بر مردانگے و غیرتش سلام بر شب زنده داریهایش سلام بر شجاعت، مظلومیت و صداقتش سلام بر فرزندانش شهادت مظلومانه مولای متقیان حضرت علی علیه السلام تسلیت باد ✨ ✨ @onlinmoshavereh ✨✨ ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨ ✨✨ ✨ ✨ به نام نامی مولای قنبر صلوات🙏 به نام نامی یارپیغمبر(ص) صلوات🙏 به نام قهرمان بدر و خیبر صلوات🙏 به نام همسر زهرای اطهر صلوات🙏 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فرجهم ✨ ✨ @onlinmoshavereh ✨✨ ✨✨
➕ایجاد روابط موثر یعنی بالا بردن کیفیت رابطه، امری مهم در زندگی شخصی و اجتماعی محسوب می شود. از طریق ادب و نزاکت و تواضع، مهربانی و توجه، صداقت، احساس تعهد و خوش قول بودن می توانیم پشتوانه عاطفی معتبری برای روابط خود ایجاد کنیم . از شش راه می توان کیفیت هر رابطه ای را اعتبار و تعالی بخشید. ➖این شش طریق عبارتند از : 1- مهربانیهای ساده کوچک: تشکر و قدردانی و احوالپرسی و تحسین و نزاکت و ادب. 2- صداقت: به همین سادگی، کافی است انسان صادقی باشید. 3- تصریح و تشریح توقعات: یا مدیریت انتظارات. 4- وفاداری: فرض کنید همکار هستیم و داریم درباره سرپرست خود حرف می زنیم و من پشت سر او بد گویی می کنم. آیا این فکر برایتان پیش نخواهد که در غیاب شما نیز همین کار را خواهم کرد؟ کسانی که نسبت به غایبان وفادارند، به حاضران نیز وفادار خواهند بود. 5- تمامیت وجود: یعنی حس تعهد نسبت به اصول، انطباق اندیشه و گفتار، با قصد و عمل و توجه مدام به استحکام منش خویش و در نظر گرفتن همه جنبه های روابط خود. 6- صمیمانه پوزش بطلبید: هرگاه یکی از پنج مورد بالا را رعایت نکردید، بیاموزید به اشتباه خود اقرار و عذرخواهی کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕خطرناک ترین جمله دنیا : من همینم که هستم! ➖چرا فکر می کنیم در جایی که قرار داریم، بهترین جای دنیاست یا آن چه داریم، کافی ست و دیگر نیازی به تلاش بیشتر نداریم یا آن چه که می دانیم، می تواند ما را به سرمنزل مقصود برساند. ➖یک اصل مهم در پیشرفت و توسعه می گوید : هر زمانی که برچسب بهترین یا کافی ست را بر خود بزنیم، همان لحظه سیر نزولی نمودار رشد ما آغاز می شود. ➖مفهوم این اصل به هیچ وجه طمع کاری و قانع نبودن و زیاده خواهی نیست، بلکه زیاد خواستن است. پس لازم است هنوز هم اصولی را جهت تغییر تمرین کنیم. مهم ترین رقیب ما فقط خودمان هستیم. تغيير را از تفكرمان شروع كنيم ، و تا اينكار را نكنيم باورهاى نادرست چسبيده به ذهنمان را نميتوانيم از خود دور كنيم ! غرور، لجاجت و تعصب مانع تغییرند انها را نيز كنار بگذاريم. روش های تکراری فقط نتایج تکراری را در پی خواهند داشت... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕همۀ ما خصوصیات ظاهری، شخصیتی و رفتاری مطلوبمان را در دیگران جست وجو می‌کنیم، رابطه ای را ایجاد می‌کنیم و همزمان با آغاز رابطه چشم خود را به روی خصوصیات دیگری که می‌بایست ما را به درنگ وادار کند می‌بندیم. تا اینجا کاملاً طبیعی است. ➖وقتی غیرطبیعی می‌شود که ناخودآگاه اختلال‌های شخصیتی برای ما«جذابیت»پیدا‌ می‌کند. ➖مردی پر رمز و راز و سرد و یا خودشیفته را دوست داریم. خانم کنترل‌گر، افسرده‌خو با رفتارهای ضداجتماعی را می‌ستائیم(که البته این قبیل روابط پایدار نبوده و موجبات آزار ما را فراهم خواهند کرد). ➖اما تک تک این گرایش ها ریشه در کودکی و والد ناهمجنس ما دارد. حتی اتفاقات کودکی ما که اکنون بسیار جزئی به نظر می‌رسند، امروز نتایج آن را می بینیم. شناخت ابعاد شخصیتی خود و آگاهی از اختلال های گوناگون شخصیتی تنها راه نجات است. درست است که ما به نوعی محصول گذشته خود هستیم، اماقربانی رویدادهای گذشته مان نبوده و نباید باشیم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 سوال 8⃣3⃣9⃣ در کارها سلام من یه سال پیش میخواستم برا یه کار سپاهی استخدام بشم تا خیلی از مراحل پیش رفتم مصاحبه و اینا اومدم یه استخاره زدم ک بد اومد ولی چون اولین بارم بود و کلا خیلی اعتقاد انچنانی نداشتم ادامه دادم ب بقیه کارا برا استخدام هم پزشکی مثبت شد هم مصاحبه ها خوب پیش رفت ،ما سه نفر بودیم اون دو نفر رفتن سرکار اولین نفر ک زود رفت دومی ب فاصله چند ماه فقط این وسط من موندم چون استخاره بد اومده بود باعث شد خیلی پیگیری هم نکنم ، تا الانشم این دو تا دوستم ک رفتن سرکار میگن ک اگه بخوان نیرو بگیرن باید تو تو الویت باشی و ...این قضیه نرفتنم سرکار باعث شد خیلی ناامید بشم و فکر منفی کنم و کمتر پیگیرش شم هم خیلی هزینه کردیم همم خیلی وقت گذاشتیم ، بنظرتون الان من باید چکار کنم ؟؟؟ بیخیالش شم؟ من با اینکه میدونم همه چی دست خدائه ولی بازم فکر منفی میاد طرفم اینکه نمیشه و.... خیلی ممنون که بدون هیچ چشم داشتی جواب میدین ❤️ پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده با سلام درکار خیر حاجت هیچ استخاره نیست وقتی قراره آدم بره سر کار خب همه اقدامات لازم رو انجام میده تا جایی که به تلاش خود فرد بستگی داره !خب و بقیه امور رو به خداوند واگذار میکند تا هرچه که به خیر و صلاح بنده هست رو پیش بیاره چون او حکیم است و صلاح بنده هاش رو میدونه در ضمن خود خداوند میفرما ید . از پیامبر درونی خود به نام عقل که در وجود شما به ودیعه گذاشتم استفاده کنید برای انجام کارها واگر به نتیجه نرسیدین مشورت کنید با صاحبان خرد ودر آخر اگر بر سر دوراهی ماندیم برای محکم شدن اراده خودتون میتونی استخاره کنی اونم امری مستحب است وحی منزل هم نیست اما برای هرکاری هم لازم نیست ، پس اگه فکر میکنی که به نتیجه میرسی اونم بعد ازاین همه هزینه پس دنبال کار رو بگیر و انشاالله که درست میشه و حالا اگه خدای ناکرده نشد به حساب حکمت الهی بگذار ودنبال کار دیگری یا حتی میتوان در منزل کار آفرینی کند مهم کسب روزی حلال است در کل برات آرزوی توفیق روز افزون برای شما @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نمی تونستم عشق رو گدایی کنم. مامان هم دیگه زنگ نزد. خیلی نامردن. روز به روز بیشتر توی تنهایی و تاریکی فرو می رفتم. داشتم با سرعت نور از دنیای اطرافم فاصله می گرفتم. تمام دنیام شده بود فکر و عکس و فیلم و صدای محمد ... همین ... شده بودم پوست استخون ... خیلی حالم بد بود ... خیلی ... *** محمد علی- محمد بس کن ... دوتاتونم دارین از بین میرین ... محمد خب ... خب شاید اونم دوستت داره ... دستم رو از لای موهام کشیدم بیرون. بلند شدم و راه افتادم تو خونه. همش رژه می رفتم. فقط داد و بیداد می کردم. علی بالاخره به خودش جرئت داده بود و اومده بود باهام حرف بزنه. داد زدم. - علی ... علی ... تو بس کن ... تو تمومش کن ... دوسم داره؟ هه؟ مسخرس ... اصلا به فرض حرفت درست باشه هم فقط قضیه بدتر میشه ... اگه دوستم داشت چرا یه قدم برنداشت؟ چرا همش ازم فرار کرد؟ چرا یه بار سعی نکرد بهم بفهمونه؟ ها؟ علی من خودم رو کشتم ... همه کارام داد میزدن که دیوونشم ... ولی نفهمید ... گذاشت رفت ... شایدم فهمید ... میدونی چرا نموند؟ چون حسی بهم نداشت ... به همون سادگی که دیدی ... به همین سادگی ... گذاشت رفت ... اگه دوسم داشت گناهش بخشیدنی نبود ... چون حداقل یه سعی می کرد واسه نگه داشتنم ... دروغ میگم؟ دروغ میگم بزن تو دهنم ... د بزن لامصب ... دیگه تمومش کن علی ... اون از ناهید ... اینم از این ... هه ... خنده داره ... علی دارم روانی می شم علی ... دیگه هیچوقت ... خواهش می کنم ... هیچوقت اسم عاطفه رو پیش من نیار. دیگه همه چی تموم شد ... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... آدم تا یه حدی می تونه خودشو خورد کنه واسه طرف مقابلش ... علی- حداقل واسش توضیح بده ... محمد تو هم هیچوقت بهش نگفتی ... فریاد زدم. - علی بسه ... بسه ... گفتم همه چی تمووم ... بسه ... بلند شد. علی- خیلی خب ... دروغ بگو ... بمن می تونی دروغ بگی ولی به خودت چی؟ روانی ... داری می میری از عشقش ... منو سیا نکن ... یه تابلو گذاشت روی اپن. شناختمش. همون تابلویی بود که رو دیوار اتاقش آویزون بود و من عاشقش بودم. ازشم خواسته بودمش ولی بهم نمی داد. حتی به امانت. آروم خداحافظی کرد و رفت بیرون. ایستادم. یه کنج نشستم و پیشونیم رو گذاشتم روی زانوهام. گریه کردم. آره ... من ... محمد نصر ... گریه می کردم ... داشتم گریه می کردم ... از دلتنگی ... از دلتنگی واسه عاطفه ام ... واسه کوچولوم ... داشتم از دوریش دیوونه می شدم ... همه حرفایی که به علی زدم دورغ بود ... دروغ محض ... همه روز و شبم گم شده بود. نه افطار داشتم و نه سحر. هیچی. اصلا هیچ حسی نداشتم. کاش اونشب تنهاش نمی ذاشتم. کاش نمی رفت. روزا از شدت دلتنگی از خونه بیرون می زدم. تحمل نداشتم جای خالیشو توی خونه ام ببینم. می خواستم مرد باشم و گریه نکنم. پس میزدم بیرون. تا شب فقط اره می رفتم. فقط. بعد دوازده شب می اومدم خونه. راه می رفتم و نصف شب می اومدم خونه تا از خستگی خوابم ببره و نبودنش اذیتم نکنه. چون نمیتونستم برم دنبالش. بدجور ردم کرده بود. غروری واسه من نمونده بود. هیچی. دیروقت و خسته می اومدم خونه. فکر میکردم به محض پا گذاشتن تو خونه از خستگی بیهوش می شم. ولی ... ولی برعکس ... به محض پا گذاشتن تو خونه بغضم می ترکید. از نبودنش. می رفتم تو اتاق. در کمدش رو باز می کردم. بوی عطرش مستم می کرد. مست واسه حال اون لحظه هام کمه. سرمو فرو می کردم بین لباساش و و ساعتها عطرشو می بلعیدم و گریه می کردم. تاسف بار بود حالم. میدونم ... من ... گریه می کردم ... ولی با خودم میگفتم فقط همین چند روزه. بالاخره که عادت می کنم به این که کسی منو نخواد. به اینکه به هر کی محبت داشته باشم پسم بزنه. - ولی آخه بی معرفت من به تو فقط یه محبت ساده نداشتم ... بی معرفت کجا گذاشتی رفتی؟ تو بدترین شرایط رفتی ... بی معرفت ... کوچولوی بی معرفت من کجایی؟ واقعا ولم کردی رفتی؟ واقعا منو نمیخوای؟ میتونی به همین سادگی فراموشم کنی؟ بی معرفت دلم برات یه ذره شده ... از کجا پیدات کنم؟ چه جوری برت گردونم؟ عاطفه ... دو روز بعدی دیگه از خونه بیرون نرفتم. فقط یه گوشه استدیو نشستم و زل زده بودم به تابلویی که علی واسم آورده بود. عکس خیلی قشنگی بود. عکس بقیع بود. داخل یه قلبی قرار گرفته بود که با دست درست شده بود. گوشه راست عکس هم با خط قشنگی کج نوشته شده بود ... “ یا زهرا ... یه نگاه کنی تمومه همه غم و دردا ... “ از یه طرف هم تو همه اون دو روز پشت سر هم صدای عاطفه که ضبط کرده بودم پلی می شد و گوش می دادم. به خوندنش. ولی نباید دیگه گریه می کردم. به هیچ وجه ... یه هفته کامل گذشت. یه گوشه نشسته بودم. علی در رو باز کرد و اومد داخل. کلید عاطفه رو برداشته بود. چون نه به تلفن جواب می دادم و نه در رو باز می کردم واسه کسی. نمی تونستم. در استدیو رو باز بود. تو چهار چوب د
ر ایستاد. جون بلند شدم نداشتم و علی می دونست که چقدر حساسم. فکر کنم فهمید دارم می میرم ولی نمی تونم بلند شم و صدای عاطفه رو قطع کنم تا نشنوه. خودش دستشو گذاشت روی گوشاش. رفت و آهنگ رو قطع کرد وسیستمم رو خاموش کرد. بغضم رو به زحمت فرو دادم. یه دونه بود علی. چقدر قشنگ مراعاتم رو می کرد و مواظب بود تو حریمم پا نذاره و حساس و ناراحتم نکنه. همونجا کنار دستگاهام ایستاد و زل زد بهم. کردم. چشمام می سوخت. مطمئن بودم کاملا خون افتاده. نگاهمو بی جون ازش گرفتم و دوباره خیره شدم به تابلوی روبروم. اومد نشست جلوم. علی- ببین به چه روزی افتادی ... چه بغضی تو صداش بود. دستاشو گذاشت رو زانوهام. علی- پاشو بریم بیرون ... داشتم روانی میشدم. بدون مقاومت بلند شدم. کتم رو علی برداشت و داد دستم. تنم کردم. رفتیم پائین و نشستم تو ماشین علی. نگاهم به ساعت افتاد. دو نصفه شب بود. من که نه می خوابیدم و نه چیزی می خوردم پس چه اهمیتی داشت. یه خورده تو خیابونا گشت زد. علی- خوبی؟ - خیلی ... علی- محمد؟ منتظر بودم حرفشو بزنه. نفس عمیقی کشید. علی- هیچی ... می دونستم ازم میخواد برم دنبالش. ولی نمی تونستم. اون هیچ تلاشی واسه موندن پیش من نکرد. حداقل می تونست با رفتاراش علاقه اش رو بهم بفهمونه. وقتی اینکارو نکرد یعنی علاقه نبود. پس واس چی من آویزونش می شدم؟ ازش خیلی دلخور بودم هر چند منطقی نبود ... نباید که آینده و عشقشو پای من هدر می داد ... رفت دنبال زندگیش ... علی دست برد و ضبط رو روشن کرد. یه آهنگ آروم پلی شد. چشمامو بستم تا مثل همیشه با موسیقی یکم آروم بگیرم ... نذار امشبم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه چشات تر بشه بذار چشماتو خیلی آروم رو هم بزن زیر گریه سبک شی یه کم یه امشب غرورو بذارش کنار اگه ابری هستی با لذت ببار هنوزم اگه عاشقش هستی که نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه غرورت نذار دیگه خسته ات کنه اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمی تونی یادش نباشی به این آسونی لب مرز جنون بودم. ولی نباید گریه می کردم. باید غرورم رو جلو علی حفظ می کردم. می دونستم کلی برام نقشه کشیده علی. از بین این همه آهنگ هم اینو آماده کرده تا منو به راه بیاره. چون دقیقا حال منه. از زبون علی به من ... اومدم تا برای حفظ غرورم باهاش همخونی کنم تا علی بفهمه خوبم ... نذار امشبم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه چشات تر بشه بذار چشماتو خیلی آروم رو هم بزن زیر گریه سبک شی یه کم یه امشب غرورو بذارش کنار اگه ابری هستی با لذت ببار هنوزم اگه عاشقش هستی که نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه غرورت نذار دیگه خسته ات کنه اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمی تونی یادش نباشی به این آسونی... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌟🌟 🌟🌟 🌟 🌟 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ الى مَرْضاتِكَ دلیلاً ولا تَجْعَل للشّیْطان فیهِ علیّ سَبیلاً واجْعَلِ الجَنّةِ لی منْزِلاً ومَقیلاً یا قاضی حَوائِجَ الطّالِبین... خدایا قرار بده برایم در آن به سوى خوشنودی‌هایت راهنمایى و قرار مده شیطان را در آن بر من راهى و قرار بده بهشت را برایم منزل و آسایـشگاه اى برآورنده حاجت‌هاى جویندگان... 🌟 🌟 @onlinmoshavereh 🌟🌟 🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕همسرداری ➖مردان را کنترل نکنید!!! اگر همسر خود را خیلی کنترل کنید ، شما بیشتر فاصله میگیرد ؛ مردان دوست دارند آزاد باشند. ➖مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود ؛ پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند. ➖مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی آید ؛ اگر رفتارتان مردانه است ،رفتارتان راتغییر دهید. ➖به او احترام بگزارید ؛ از او حرف شنوی داشته باشید ؛ نه اینکه رامش باشید ؛ فقط خود رای و یک دنده نباشید. ➖مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند. ➖مردان دارای شخصیت آناناسی هستند.ظاهرشون خشک و زمخت است ولی در درون بچه وکوچولو و مهربانند ؛ مردان کودکی با سبیل و قامتی بزرگ هستند. ➖آقایون ظاهر بی احساسی دارند ، ولی سرشار از احساسند؛ اما احساساتشان را بروز نمی دهند. ➖با مردان خلاصه حرف بزنید ،مردان عاشق سکوتند. ➖به مردان اگر زیاد محبت کنید دلزده می شوند !!! پس محبت کنید اگر جواب گرفتید ، باز محبت کنید. اگر مدام شما محبت کنید ، خسته اش میکنید. ➖خیلی به او وابسته نباشید؛ همیشه در دسترس او نباشید .از او فاصله بگیرید؛ بگذارید دلش برای شما تنگ شود. ➖یکنواختی در زندگی را تغییر دهید؛ مردان از یکنواختی خسته می شوند …ظاهر خود،آرایش و یا حتی محیط اطرافتان را تغییر دهید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕معجزه تغییرهای کوچک ➖براساس اصول نظریه راه حل محور،تغییر جزئی به تغییرهای بزرگ تر منجر می شود. بنابراین گاهی برای شروع،فقط یک تغییر کوچک لازم است. می توان با برداشتن گام های هرچند کوتاه، اما پیوسته، تا دور دست ها رفت. ➖وقتی می خواهید چیزی را در زندگی تان تغییر دهید، در ابتدا به نظر سخت می آید.آنچه که باید بدانید این است که لازم نیست از همان ابتدای کار، تغییراتی بزرگ ایجاد کنید. تغییرات کوچک و ساده معمولاً بهترین راه برای پیشرفت هستند، چون پایدار و قابل کنترل اند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕هیچ چیز شما را زندانی نمیکند، مگر افکارتان هیچ چیز شما را محدود نمی کند، مگر ترس تان وهیچ چیز شما را کنترل نمی کند، مگر عقایدتان.... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دلتنگیش ... دوریش ... داشت بیچاره ام می کرد ... آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم. پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوی دهن و نوک بینی ام. با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار می دادم به کف دستم. ولی اشک هام بارید. شونه هام می لرزید. ماشین متوقف شد. دست علی اومد روی شونه ام. نالیدم ... - علی ... علی- جونه دلم؟ دستام رو کشیدم روی صورتم. درحالیکه می خواستم گریه ام رو متوقف کنم گفتم. - برو شهرشون ... میری؟ میری؟ شونه ام فشار داد. علی- آره پسر ... پس چی که میرم ... همین الان ... یه بسم الله گفت. دستی رو کشید و راه افتاد. همون شبونه. راه افتادیم سمت شهرشون. - علی مامان و بابات؟ علی- نگران اونا نباش ... من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پیش عاطفه ... هماهنگه می خوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نمی خورم که نگفتم ... لبخندی زد و دست کشید رو موهام. - می دونم علاقه ای بهم نداره ... ولی باز ... علی حتی دعای مادرم پشت سرم نیست که امید داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذیتش می کنی ازت نمی گذرم ... می گفت چطور دلت اومد اونو وارد این بازیه بچگونه کنی ... دوباره دست کشید به موهام. علی- نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره. مطمئن باشه شبانه روزی واسه حل شدن مشکلتون دعا می کنه ... حل میشه ... من ایمان دارم که درست میشه ... سکوت کردم. علی- محمد یکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسیدیم بیدارت می کنم ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی - علی؟ علی- جانم؟ - من شرمندتم ... و یه دنیا ممنون علی- بخواب پسر ... بخواب ... آروم خوابم برد. بعد یه هفته بی خوابی. با تکون دادنای علی از خواب پریدم. یه نگاه به دور و برم انداختم. یه حیاط باصفا بود. علی- پاشو بریم بالا استراحت کن ... پاشو داداش ... - کجاییم علی؟ علی- هتل ... پاشو د ... - نه علی بریم دنبال عاطفه ... علی- محمد ساعت ششو نیم صبحه ... بریم چی بگیم؟ پیاده شو بریم بالا ... ساعت ده- یازده میریم ... رفتیم تو اتاق. علی خوابید ولی من دیگه خواب به چشمام نمی اومد. فقط داشتم تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم. دیگه من رو قبول نمیکرد مطمئنا. ساعت نه رو گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم. گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به شیده زنگ زدم. بهش گفتم میخوام برم دنبال عاطفه. گفتم چیکار کنم که قبولم کنه. عصبی بود. خیلی جا خوردم. گفت نرو خونشون. مامانشینا نمیدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم باید باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون ... گفت برم اونجا صحبت کنیم. علی رو بیدار کردمو راه افتادیم سمت خونشون. خودم می روندم. در زدیم و در به رومون باز شد. رفتیم تو. شیدا و شیده و مادرشون بودن. نشستیم. همه غرق سکوت بودن. عاقبت شیدا بلندشد. شیدا- برم یه چیزی بیارم واستون ... علی- نه ممنون ... زحمت نشین ما روزه ایم ... شیده- اخه مگه سفر نیومدین؟ نمیتونین که روزه بگیرین ... علی- منو محمد به خاطر شغلمون کثیرالسفریم ... روزه گرفتنمون مشکلی نداره ... شیدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد. داشتم کلافه می شدم. انگار نه انگار که ما واسه چیز دیگه ای اومدیم. چنگ زدم لای موهام و به شیده نگاه کردم. - چیکار کنم؟ با حرص نگاهم کرد. شیده- هیچی ... دیگه چیکار می خواین بکنین؟ تعجب کردم. - می خوام زنمو برگردونم ... نیشخند زد. شیده- مثل ناهید خانوم ... نه؟ چشمامو رو هم فشار دادم. حالم بدتر از اونی بود که بتونم حرف بزنم. علی دستشو کوبید روی پام... علی- بذار من توضیح بدم ... شیدا- علی اقا چیو می خواین توضیح بدین؟ همه چیو خودمون می دونیم ... عاطفه نابود شد تو این چند ماهی که همسر این اقا بود ... به من اشاره کرد. شیدا- اصلا واسه چی اومدین دنبالش؟ شیده- توروخدا دیگه سراغش نرین ... این هفته رو با هزار تا بدبختی یکم ... فقط یکم ارومش کردیم ... بسه دیگه ... اقا محمد ... دیگه دنبالش نرین ... بذارین فراموشتون کنه ... بذارین عشقتونو از دلش پاک کنه ... سرم رو گرفتم بالا. - عشق؟ شیدا با بغض گفت شیدا- اره ... عشق ... خیلی برات عجیبه این کلمه؟ نگو که تو این مدت نفهمیدی که عاشقانه دوستت داره ... فکر می کنی چرا از بین تمام شعرهای دنیا متن آهنگای شمارو تو کتابش آورد؟ واقعا چیزای بهتری نبود؟ فکر می کنی چرا پیشنهادتو قبول کرد؟ چرا با وجود اینکه ما خودمونو کشتیم تا منصرفش کنیم قبول کرد نقش نامزدتو بازی کنه؟ چرا شناسنامه اش رو خط خطی کرد؟ چرا؟ همین طوری؟ حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر دوستت داشت قلبم داشت از کار می افتاد. یعنی تمام این مدت عاشقانه همو دوست داشتیمو زندگیو واسه خودمون جهنم کردیم؟ ازش نمی گذرم ... ازش دست نمی کشم ... توروخدا کمکم کنین شیدا خانوم ... شیدا- چرا حالا که ناهید خانومت رفته ی
ادت افتاده نباید از عاطفه دست بکشی؟ مگه من مرده باشم که بذارم خلا ناهیدتو با عاطفه پر کنی ... عاطفه ارزشش خیلی بالاتر ازین حرفاس ... شیده- آقا محمد ... شما دارین عاطفه رو جایگزین ناهید خانم می کنین ... با این کار عاطفه رو نابود می کنین ... توروخدا یکم انصاف داشته باشین ... دیگه نرین سراغش ... برگردین خواهش می کنم ... برگردین ... جایگزین؟ عاطفه رو جایگزین ناهید می کنم؟ چقدر زود و بی انصافانه قضاوت کرده بودن ... از جا بلند شدم ... - با اجازتون ... رفتم بیرون. دستام رو فرو کردم تو جیبم. شروع کردم به قدم زدن. حالم وحشتناک بود. ولی نمی خواستم گریه کنم. همه نگاها روم بود. همه نگاهم می کردن. یاد اون روزایی افتادم که بی سر پناه تو کوچه و خیابون راه می رفتم. تفاوتش با این روزام این بود که اون موقع ازم رو برمی گردوندن و الان خیره نگاهم می کنن. فکر کنم روز و حالم رو میدیدن که جلو نمی اومدن. بد بودم. خراب بودم. ویرون بودم. مدام پشت سر هم زیر لب زمزمه می کردم. - دینا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنت همینطور راه می رفتم و متوجه زمان نبودم. گوشیم زنگ خورد. علی بود. - الو ... علی- محمد کجایی؟ - خیابون ... علی- محمد من باهاشون صحبت کردم و بهشون گفتم که دچار سوتفاهم شدن ... بیا هتل ... بدو بیا داداش ... همین عصر خانومتو میبینی ایشالا ... قلبم تند تند می زد. - چطوری آخه علی؟ علی- ای جانم ... بیا واست توضیح میدم ... اومدیا ... به ساعتم یه نگاهی انداختم. نزدیک دوساعت بود که داشتم راه می رفتم. عینک دودیم رو از پیرهنم باز کردم و زدم به چشمم. تا هتل رو یه سره دویدم. علی در رو برام باز کرد. نفس نفس میزدم. رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بگه. علی- خیلی بابت حرفاشون ازت عذرخواهی کردن ... مخصوصا شیدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصری بکشونن خونشون ... میریم اونجا ... عاطفه که اومد باهاش حرف میزنی نشستم رو تخت. تسبیحم رو از دور مچم باز کردم و گرفتم تو مشتم. قرآن برداشتم و شروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم. تا عصر فقط کارم همین بود. علی هم فقط نگاهم می کرد. بالاخره زمان رفتن رسید. واقعا آروم بودم. پر از اطمینان. مخصوصا حالا که میدونستم اون از مدتها پیش دوستم داشته. رسیدیم خونشون. بازم ازم عذرخواهی کردن. همه نشسته بودیم و منتظر عاطفه بودیم. مدام زیر لب سوره نصر رو می خوندم. علی- محمد مواظب باش ... عین ادم همه چیو براش توضیح می دی ... از کوره در نمی ری ... لال مونی هم نمیگیری ... فهمیدی؟ لبخند زدم و چشمامو به نشونه تایید رو هم فشار دادم. واقعا آروم بودم ... *** عاطفه پامو نذاشته تو حیاطشون شیدا دوید بیرون. بدون دمپایی. از پله ها پرید پایین. محکم و با یه دنیا ذوق بغلم کرد. شیدا- سلام سلام ... - سلام ... چته باز؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدایا🙏 فانوست راکمی پایین تربگیر راهمان تاریک است، تو را به مهربانیت سوگند 🙏 فانوست را کمی پایین تر بگیر تاروشنی بخش راهمان باشد مهربانا🙏 ما اکنون سخت به نور فانوست محتاجیم🙏 در رحمت خدا همیشه باز✨ و فانوس قشنگش همیشه روشنه✨ فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن✨ ترس و ناامیدی و تردید رابخاک بسپار✨ و امید و صبر را✨ راه زندگیت قرار بده✨ با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما خوبان 🌹 @onlinmoshavereh #شبتون_خدایی🙏 🌺☘🌺☘🌺☘🌺