#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت179
ذوق و شوق اومدن استقبالمون. حالا انگار نه انگار که دیروز اینجا بودما. داخل خونه شدیم. بابام از جا بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت. ولی یکم سرسنگین رفتار می کرد با محمد. باباست دیگه ... تیریپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثلا که دلخورم ازت ولی من که میدونستم عاشق محمده ... محمد با نگرانی نگاهم کرد. آروم زیر گوشش گفتم. - مثل اینکه رد شدی ... با حرص نگام کرد. - نگران نباش ... چیزی نیس ... محمد رفت جلو و با پدر دست داد. محکم دست بابا رو تو دستش گرفت. محمد- حاج آقا شرمنده ام ... ببخشید ... بزرگواری کنید ببخشید منو ... بابا لبخند عمیقی زد و محمد رو بغل کرد. بعد که از هم جدا شدن به شوخی گوشش رو گرفت و گفت. بابا- ای آقا پسر ازین به بعدحواست جمع باشه ها ... همه غش کرده بودیم از خنده. محمد- چشم حاجی ... دیگه حواسم هست ... رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم. مامان هم از آشپزخونه بیرون اومد و نشست کنارمون.
محمد همچنان داشت عذرخواهی می کرد و توضیح می داد. بابامم هی سر به سرش می ذاشت. ولی همش هم با مامان خدا رو شکر می کردن که به خیر و خوشی همه چی تموم شده. محمد- حاج آقا ... مامان جان ... اگه اجازه بدید میخوام خانومم رو ازتون دوباره خواستگاری کنم ... این دفعه از ته دل ... ریش گرو میذارم ... جوری خندیدن که خونه ترکید. آتنا- آبجی من قصد ازدواج نداره ... میخواد درس بخونه ... محمد- درسم میذارم بخونه آتنا خانووم ... خلاصه بابام رضایت داد من زن محمد بشم ... بابا بلند شد و رفت تو اتاق و سریع دوباره برگشت پیشمون. یه کارت بانکی گذاشت جلوی محمد. بابا- همون نصف دیگه ی پول جهیزیه دخترمه ... کنار گذاشته بودم و اصلا قرار نبود و نیست که بهش دست بزنم چون واسه جهیزیه عاطفه اس ... بایدم برش داری وگرنه عاطفه بی عاطفه ... محمد- ای بابا حاجی آخه ... بابا- یا برش میداری ... یا تنها برمیگردی تهران ... والسلام ... دیگه بقیش با خودت ... طفلکی از خجالت اب شد ولی برش داشت. مجبور بود برداره.
مامانم که دید محمد حسابی خجالت زده شده و اصلا دلش نمیخواست اینکارو کنه کارتو از دستش کشید و گفت مادرم- خب حالا اینقدر قیافه نگیر پسر ... خودمون واسش خرید می کنیم ... محمد نفس راحتی کشید. محمد- من غلط کنم قیافه بگیرم ... - نصف بقیه پول هم که تو حساب منه
برای من فقط سودش که بهم می رسید کافی بود. اصلا از خودش خرج نکرده بودم. اخه احتیاجی پیدا نکرده بودم. افطار هم خودمون رو انداختیم خونه عزیز اینا. ما بودیم و دایی اینا. اول حیاط رو شستیم و سفره رو انداختیم توی حیاط خونه عزیز. عجب صفایی داشت. نزدیک اذان همه جمع شدیم دور سفره و هرکس مشغول راز ونیاز مخصوص خودش با خداش بود که اذان گفت و افطار کردیم. بلند شدم سینی چایی رو چرخوندم. هنوز ننشسته بودم که محمد به حرف اومد. محمد- همگی قبول باشه. جوابشو دادیم. محمد- یه موضوعی هست که با اجازه همه بزرگترای جمع علی الخصوص حاجی میخوام مطرح کنم ... عزیز- خیر باشه پسرم ... محمد- ایشالا که خیره عزیز جان ... قبلشم جسارتا باید عرض کنم به هیچوجه از خواسته ام کوتاه نمیام و منصرف نمیشم. بابا- محمد حواست باشه ها ... همه خندیدیدم. محمد گوشش رو مالید. محمد- حواسم هست حاجی ... ترکیده بودم از خنده.
مخصوصا با یاداوری اون لحظه که بابا گوش محمدو گرفته بود. عزیز- بذار ببینم پسرم چی میخواد بگه؟ بگو محمدجان ... محمد- عزیزخانوم جان ... من. میخوام واسه خانومم یه عروسی خوب بگیرم ... خودم شخصا ... عوض همه اون سختیایی که کشید و میخوام یه ذره با این جشن جبران کنم ... خواهشا نگین نه که این بزرگترین خواستمه ... تنهای تنها میخوام براش عروسی بگیرم ... چشمای هممون شده بود اندازه بشقاب. مادرم- اخه پسرم. محمد- مامان جان فقط قبول کنین ... امکان نداره که از تصمیمم برگردم ... اجازه هست دیگه حاجی؟ بابا- والا چی بگم؟ عروسی که گرفتیم ی بار ... محمد- توروخدا شرمندم نکنین ... اون که کاملا بیخودی و الکی بود ... میخوام یه مهمونی خوب بگیرم از شرمندگی درام ... والا تا اخر عمرم نمیتونم از خجالت تو چشای شما نگاه کنم ... عزیز- نه پسر اخه این چه حرفیه که تو میزنی ... بابا- حالا که اینطوره باشه قبول ... من میفهمم خجالت مرد از زنش چقد وحشتناکه ... هرکاری دوس داری انجام بده
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت180
اعتراض کردم. - نه بابا عروسی چیه؟ خجالت چیه؟ محمد باور کن اصلا اصلا اصلا نیازی به این کارا نیست ... خم شد و در گوشم گفت محمد- نمیخوام حسرت پوشیدن لباس عروس به دل کوچولوم بمونه ... شمام فقط به شوورت بوگو چشم اقا ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین. شیدا- خب فک کنم عاطفه بدجور راضی شد دیگه ... حله؟ شیده- پس چی که حله ... همشون دست زدن و واسه خوشبختیمون دعا کردن. دیگه لال شدم. سفره هم جمع شد. نشستیم دور هم. محمد میگفت عید فطر. بقیه میگفتن یکم اونور تر. -
محمد به مامانتم زنگ بزن بگو دیگه ... بنده خدا کلی ناراحتی کشیده. کوبید رو پیشونیش. محمد- اخ اصلا یادم نبود ... گوشیو کشید بیرون از جیبش. عزیز به بهانه اینکه چای و میوه رو داخل خونه بخوریم همه رو کشید داخل خونه تا ما تنها باشیم باهم
محمد زنگ زد به مامان. جواب نمیداد. کلی خندیدم بهش. محمد- کوفت ... اونطوری نخند ... بوسم کرد. محمد- دیوونم کردی با اون خندیدنات ... - چیکارش کردی مامانمو که جوابتو نمیده ... محمد- تقصیر شماس بانو ... اونروز زنگ زده بود فقط بهش سه کلمه گفتم ... عاطفه. از پیشم ... رفت ... بعد نگو باتوصحبت کرده قضیه رو فهمیده با منم قهره ... جوابم که نمیده ... با گوشی من زنگ زدیم. سریع جواب داد. سریع موبایلو پاس دادم به محمد. محمد- سلام مامان بی وفای خودم ... محمد- مامان جوابمو نمیدی؟ ... محمد- ای من قربون سلام دادنت ... مامانی ببخش دیگ ... غلط کردم ... شما که دیگه میدونی چقد دوسش دارم این کوچولو رو ... عاطفه بخشید شما نمیبخشی؟ فک کنم مامانش به حرف اومد.
محمد براش همه قضایا رو تعریف کرد. باور نمی کرد. محمد گوشیو داد دست من و باهاش صحبت کردم. بنده خداها چقدر خوشحال شدن. محمد وقتی قضیه عروسی رو گفت بی چون و چرا قبول کردن و گفتن وظیفتم هس. کلی صحبت کرد با همه شون و قطع کرد. نفس راحتی کشید. منم خیالم راحت شد. محمد- خدایا شکرت ... فناتم ... خندیدم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم. پاهام رو دراز کردم. محمد به پاهای دراز شده ام نگاهی کرد و لبخند قشنگی زد. محمد- آخ گفتی ... - منکه چیزی نگفتم ... محمد- همینکه پاهاتو دراز کردی یعنی با زبون بی زبونی گفتی سرم رو بذارم رو پاهات ... - خب بذار ... سرش رو گذاشت رو پاهام. نمیدونم من چرا اینقدر بی جنبه بودم. قلبم ریخت. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و به آسمون خیره شدم. شروع کردم به حرف زدن با خدا. نمیدونم چه مدت گذشت. با صدای آتنا به خودم اومدم. ایستاده بود کنارم و آروم حرف می زد
آتنا- آبجی عزیز میگه میوه بیارم اینجا یا میاید تو ... به محمد نگاه انداختم. ای جانم خوابش برده بود. خیلی خسته بود طفلک. - بگو محمد خوابه ... یه کم بعد بیدارش می کنم میایم تو ... آتنا باشه ای گفت و رفت. دوباره نگاهم رفت سمت محمد. دستم رو فرو کردم لای موهاش. شروع کردم به نوازش موهاش ... خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم. دوباره موهاشو با سر انگشتام مرتب کردم. دست کشیدم روی صورتش. یه بار دوبار سه بار ... - آخه تو چرا اینقدر خوشگلی؟ جذابی؟ مردی؟ دوباره خم شدم و بوسیدمش. میخواستم باهاش حرف بزنم. حرفایی که اگه بیدار بود نمی تونستم بگم. - تو بزرگترین آروزی زندگیم بودی ... شاهزاده رویاهای دخترونه ام ... ولی خیلی دور از دسترس ... دوستت داشتم ولی به کسی هم مگه میتونستم بگم؟ میگفتن دختر هیجده ساله اشه هنو مثل بچه های ابتدایی عاشق خواننده و فلان و بیسار شده ... ولی خدا میدونه چقدر علاقه ام بهت عجیب بود ... حتی با اینکه میدونستم زن داری ... آخ که اه بدونی چی کشیدم ... از روز اولی که تو دستت برق یه حلقه رو دیدم ... داشتی پخش مستقیم اجرا می کردی ... اگه بدونی چی کشیدم وقتی درباره شروع زندگی مشترکت حرفاتو دیدم تو مجله ... اگه بدونی ...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸شروع هفته تون پُر برکت با
🌺 صلـوات 🌺
بر حضرت بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💖
و خاندان مطهرش 🌺🍃
🍃🌺 اللَّـهُمَّ 🌺🍃
🍃🌸 صَلِّ 🌸🍃
🍃🌺 عَلَى 🌺🍃
🍃🌸 مُحَمَّد 🌸🍃
🍃🌺وعلی آلِ 🌺🍃
🍃🌸 مُحَمَّد 🌸🍃
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چگونه مرد جذاب باشید
➖زنان نیازمند ابراز_علاقه در گفتار هستند اما به اندازه
اگر شما روزی یک مرتبه به وی بگویید دوست دارم با اینکه روزی چند مرتبه یا بعد از هر تماس به او بگویید دوست_دارم تفاوت زیادی دارد پس بیش از اندازه از کلمات محبت امیز تکراری استفاده_نکنید
➖مناسبتهای مهم نظیر تاریخ تولد تاریخ آشنایی و ... را فراموش نکنید
➖بیش اندازه در مورد مسائل جنسی صحبت نکنید
غرور به جا و به اندازه داشته باشید
➖خودتان را نه به وی وابسته نشان دهید نه به خانواده اما در عین حال نشان دهید که خانواده و وی برای شما اهمیت دارد و بودن و نبودشان برای شما مهم است
➖جنتلمن واقعی باشید طوری در جمع رفتار کنید که همسرتان کنار شما احساس غرور کند
➖مراقب نگاهتان باشید زنان به شدت به نگاه مردان به زنان دیگر حساس هستند و حواسشان است.
@onlinmoshavereh
☘🌺☘🌺☘🌺
➕كودكِ شاد يا كودكِ موفق؟
➖اکثر خانواده ها، به سلامت جسمی کودک خود بسیار اهمیت می دهند. اما گاهی یادشون میره که سلامت روحی کودک نیز به همان اندازه مهم است. همه والدين بايد بدانند كه شادي يك مزيت بسيار بزرگ در زندگي است كه منجر به افزايش كارايي ميشود.
➖افراد شاد در زندگي موفق تر هستند ،هم در كار و هم در زندگي عشقي خود.آنها معمولا شغل هاي بهتري پيدا ميكنند و درآمد بالاتري دارند .احتمال ازدواج اين افراد بيشتر است و ازدواج موفق تري را تجربه ميكنند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ارتباط كلامي را به فرزندتان یاد دهید:
➖فرزندتان باید بیاموزد که از كلمات براي بيان احساسات منفياش استفاده كند.
➖به او ياد بدهيد در زمان مناسب بگويد «الان عصبانی هستم!»
➖وقتي بتواند احساسات خود را مستقيما و مانند افراد بالغ بيان كند، شیوه"كتك زدن"به تدريج متوقف ميشود و ديگر از اين روش براي فروكش كردن عصبانيت خود استفاده نمي كند.
@onlinmoshavereh c
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال3⃣4⃣9⃣
#تفاوت فرهنگی
سلام
مدتیه تفاوت فرهنگیه خانواده همسرم وخانواده خودم خیلی داره اذیتم میکنه.
من بعد حدود ۴سال و حالا که بچه ام دارم بعضی وقتا به طور جدی به طلاق فکرمیکنم وحتی فکرشم اذیتم میکنه وازطرفی ام راه دیگه ای جلوروم نمیبینم.ازین که همسرم فرهنگ خانوادشو تایید میکنه وبچمم توهمچین فرهنگی قراره تربیت بشه اذیتم میکنه ولی اینم میدونم که اگه جدابشم تازه شروع مشکلاتمه.