می تواند حس خوبی را به کودک خود منتقل کند؟
نگرانی های حاصل از اضطراب با احساس مسئولیت فرق دارد... مادر نمونه، مادر مسئول است نه مادر نگران.
مادر مسئول الزاماً همیشه نگران نیست و اتفاقاً همیشه به فکر تازه نگاه داشتن روحیه خود و خانواده می باشد...
نه اینکه مدام نگران کارهای فرزندان خود باشد و این اضطراب را نا خود آگاه به خانواده منتقل کند.
👈پدر و مادر عزيز وقتي كودكتون رو از پليس و دكتر ميترسونيد بدون شك خودتون ضرر ميكنيد.
کودکان به اندازه کافی ازدنیای ناشناخته اطرافشان میترسند! پس دلیلی ندارد بار این ترس را سنگینتر کنید. اگر او را از پلیس و آمپول میترسانید، حواستان باشد که دیر یا زود ممکن است کودک نیاز به مراجعه به پزشک داشته باشد
یا در موقعیتی باشد که باید بتواند به پلیس اعتماد کند!
✨✨✨
#شعر کودکانه
شعر 🐥 پرنده های بابا 🐥
پدر مغازه دارد
کنار خانه ما
پرنده می فروشد
پرنده های زیبا
یکی به رنگ زرد است
شبیه رنگ خورشید
یکی به رنگ سبز است
شبیه سبزه عید
پرنده ها همیشه
به فکر آسمانند
در آرزوی روزی
که بی قفس بخوابند
🌼
.
اگر فردا آخرین روز دنیا باشد جالب است، تمام خطوط تلفن دنیا پر میشود
از جمله هایي مانند:
"همیشه دوستت داشتم" , "عاشقتم"
" هیچ وقت نتوانستم بگویم دوستت دارم"
" مرا ببخش "
"اولین و آخرین عشقم تو بودی "
و هزاران نفر برای دیدن کسي که دوست دارند حاضر هستند کل داراییشان را بدهند برای اینکه وقت دیدن طرفشان را لحظه ای داشته باشند.
خیلي ها پشیمان میشوند که
چرا خیانت کردند، خیلي ها دنبال
گرفتن یک بخشش ساده میروند...
کاشکی هر روز روز آخر بود تا ما انسان ها قدر لحظات زندگي را میفهمیدم!
قدر یکدیگر را میدانستیم
کاشکي به جای لج بازی و یا غرور بیجا،
لحظه ای را با عشق سپری میکردیم
لحظه ای باور کن، فردا زندگی و
دنیا تمام میشود.../نظام دوست
#کانال_تربیتی_نوردیده 👇
زمانی که فرزندانمان کوچک اند، نسبت به رفتار های اشتباه آنها صبرمان بیشتر است و در کنار خنده هایش، اشک هایش را هم تاب می آوریم،
در کنار تمیزی و عطر و بویش، کثیفی و بوی تعفن کهنه یا پوشکش را تحمل می کنیم و در کنار سلامت و شادابی اش، بر بیماری و ناخوشی او صبر می نماییم و...
اما وقتی بزرگ تر می شود، به جای اینکه صبرمان بیشتر شود برعکس اندک میشود و دیگر آن ها را بر نمی تابیم.
وقتی مرتکب اشتباه می شوند با تندی به آن ها می تازیم و سرزنش و توبیخشان می کنیم، در حالی که وقتی کوچک بودند و روی لباسمان خرابکاری می کردند در عین ناراحتی می خندیدیم و بعد از تمیز کردنش، لپش را محکم بوسیده و نوازشش می کردیم.
چرا با بزرگ شدن آن ها صبر ما کمتر می شود؟ علت آن است که وقتی کوچک اند تقریبا همه ی اشتباهات آن ها را غیر عمد و سهوی می دانیم و مقصر قلمدادشان نمی کنیم، ولی از سنی که زبان باز می کنند کم کم بیشتر اشتباهاتشان را عمدی و اختیاری می دانیم و زمانی که به نوجوانی می رسند، تمام رفتار هایشان را برنامه ریزی شده و عمدی تلقی میکنیم و بر آن ها برچسب توطئه گر و حیله گر می زنیم.
خطای ما در این است که رشد عقل را در فرزندانمان دلیل بر این می دانیم که آن ها نباید خطایی مرتکب شوند و مانند فرشته ها پاک و بی عیب باشند
💁 #چگونهبهفرزندانخودآموزشندهیم؟
میخواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى! مادرم گفت: چرا؟ پدر بزرگم گفت: مردم چه مىگويند؟!
میخواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچهمان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى! گفتم: چرا؟ پدرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟ خواهرم گفت: مردم چه مىگويند؟! مىخواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگىام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى. گفتم: چرا؟ آنها گفتند: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به اندازه جيبم خانهاى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
گفتم: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟! اوّلين مهمانى بعد از عروسىمان بود. مىخواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟! گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان. زنم جيغ كشيد! دخترم گفت: چه شده؟ زنم گفت: مردم چه مىگويند؟!
کل زندگی ما این شده که "مردم چه می گویند؟"
مردم موقع مشکلات ما کجا هستند پس؟
#کانال_تربیتی_نوردیده 👇
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر ا
می گفت: من و همسرم از این که پسرمان در پانزده سالگی خیلی کسل و بی حوصله بود، ناراحت و غمگین بودیم.
او بیشتر مواقع در حال درس خواندن بود و گاهی تلوزیون می دید یا با کامپیوتر کار می کرد. دوست آنچنانی هم نداشت، فقط یک همکلاسی داشت که مدتی بود با او قهر کرده بود.
اما او را از کوچکترین فعالیتی منع می کردیم و به محض این که تصمیم می گرفت کاری را در منزل انجام دهد یا با دیگران بازی یا تفریح کند، بر سرش فریاد می زدیم و می گفتیم که برو درس هایت را بخوان.
یک روز وقتی برای خرابی برق از دفتر فنی، یک تکنسین تقاضا کردم با کمال تعجب دیدم نوجوانی پانزده شانزده ساله را فرستاده اند.
ابتدا تصمیم گرفتم با دفتر تماس بگیرم و از این بابت شکایت کنم.
ولی همسرم مانع شد و از من خواست کمی صبر کنم تا ببینیم چه می کند.
وقتی او با مهارت و خلاقیت فراوان کار کرد و عیب ها را برطرف نمود. از توانایی اش بسیار متعجب شدم و تحسینش کردم.
عجیب تر آن که فهمیدم از چهارسالگی بدون پدر بزرگ شده و از هشت سالگی هم درس می خوانده و هم سر کار می رفته و زندگی مادر و برادر و خواهر کوچک ترش را نیز اداره می کرده و به گفته خویش از کلاس اول دبستان تا کنون همیشه شاگرد اول بوده است.
وقتی بیشتر سوال کردیم متوجه شدیم بسیار با ایمان و اهل نماز و روزه است و در ضمن هفته ایی یک بار با دوستانش به کوه نوردی می رود.
پس از رفتنش من و همسرم دریافتیم که چقدر در تربیت فرزندمان خطا کرده ایم.
نکته ی ظریف: تجربه شکست، یعنی خط خوردن یکی از راه های غلطی که ما را به موفقیت و پیروزی نمی رساند.
💁 #چگونهبهفرزندانخودآموزشندهیم