eitaa logo
°[ تربیت دینی ]°
1.3هزار دنبال‌کننده
923 عکس
160 ویدیو
205 فایل
دل آدمی بزرگتر از این دنیاست! و این رازِ تنهایی اوست... 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿 روزهای جمعه برنامه ویژه‌ای داشتیم. از ابتدای ازدواجمان علی مقید بود که حتما هر هفته برای نماز جمعه به شهر برویم. اما با آمدن بچه‌ها، برنامه تغییراتی کرده بود، می‌گفت: "باید کاری کنیم نماز جمعه برای بچه‌ها شیرین شود، نباید از شرکت در مراسم مذهبی خسته شوند." به همین خاطر هر جمعه بعد از نماز به پارک می‌رفتیم. علی حسابی با بچه‌ها بازی می‌کرد و بعد هم برای خوردن بستنی، مهمانش می‌شدیم. هفته‌هایی که هوا سرد بود، باز هم تفریح بچه‌ها تعطیل نمی‌شد. با یکی از اقوام که در شهر زندگی می‌کردند، هماهنگ می‌کرد و بعد از نماز به آنجا می‌رفتیم. بچه‌ها بازی می‌کردند و ما بزرگتر‌ها گرم گفتگو می‌شدیم. خلاصه روزهای جمعه برنامه ویژه‌ای داشتیم. «بر اساس خاطره ای از همسر شهید علی عسکری» 🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿 ✍ ⬇️ @moshaveronlin
☘☘☘☘🌷☘☘☘☘🌷☘☘☘☘ خبر که از تلویزیون پخش شد، برق شوق را در چشمان علی دیدم.سر سجاده نشسته بود. فوری سجده شکر به جا آورد. رزمنده ها توانسته بودند یکی از مناطق مهمی که مدتها در دست نیروهای عراقی بود را پس بگیرند. تازه از ماموریت برگشته بود و این خبر انگار تمام خستگی این مدت را از تنش بیرون کرد. از سجده که بلند شد گفت: الهی فردا هم اعلام کنند منطقه دیگری آزاد شده، پس فردا هم منطقه دیگری. لبخندی زدم و گفتم: مگر به این راحتی ست؟ توی اون مناطق سرد و کوهستانی غرب، آن هم با امکانات کم نیروهای خودی !!! به چشمانم خیره شد و گفت: فاطمه‌جان، اگر خدا بخواهد هیچ کاری سخت نیست! شب بعد تلویزیون خبر آزاد سازی یکی دیگر از مناطق صعب العبور غرب را داد. و شب سوم، همین که خبر آزادی منطقه بعدی اعلام شد، علی به من نگاه کرد و گفت: دیدی خانم؟ نکند توکلت به خدا کم شود! هرکاری خدا بخواهد می شود... علی همیشه امید و توکلش فقط به خدا بود، برای همین هیچ وقت ناامید نمی‌شد. 🌷🍀🍀🍀🍀🌷🍀🍀🍀🍀🌷🍀🍀🍀 ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 خبر تلخی بود. زمزمه جنگ و ناامنی در کردستان شنیده می شد. سید‌احمد سال آخر دبیرستان بود. شاگرد ممتاز دبیرستان، که پدر کلی نقشه برای آینده‌اش داشت. اما او تصمیم خودش را گرفته بود؛ مردم کردستان به کمک، نیاز داشتند. اینقدر اصرار کرد تا خانواده راضی شدند. اما هدفش فقط جنگیدن نبود. هدف بزرگتری داشت. فعالیت زیادی داشت اما خیلی کم غذا می‌خورد. هربار تقریبا نصف غذایش را می‌خورد و سریع ظرف غذایش را برمی‌داشت و می‌رفت. دوستانش تعجب کرده بودند که چطور با این مقدار کم سیر می‌شود، یکبار دنبالش رفتند. اما با صحنه عجیبی رو به رو شدند . صحنه‌ای که باعث شد حتی زبان به اعتراض باز کنند. سیداحمد می‌رفت بین بچه های کومله و غذایش را به آنها می‌داد. وقتی پرسیدند که: چرا غذایت را به دشمن می‌دهی؟ لبخندی زد و گفت: این بچه‌ها که تقصیری ندارند . شاید همین‌ها فردا طرفدار ما بشوند...!! "براساس خاطره‌ای از دانش آموز شهید، سیداحمد موسوی" 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃 تازه ازدواج کرده بودیم. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود حرف و حدیث‌ها شروع شد. یکی می‌گفت: "چطور به این زودی اجازه می‌دهی تو را تنها بگذارد؟" یکی می‌گفت: "حتما از زندگی راضی نیست، می‌خواهد برود جبهه که آزاد بشود." خلاصه هرکس حرفی می‌زد. تحمل این حرف‌ها برایم سخت‌تر از دوری علی بود. یک روز صبرم تمام شد. رفتم کنارش نشستم و حرف‌های بقیه را برایش تعریف کردم. به چشمانم خیره شد. گفت: "خانمم به حرف مردم توجه نکن. فقط به این فکر کن که قیامت پیش حضرت زهرا (س) رو سفید باشی. فقط ببین رضایت خدا چیست، بقیه هرچه می‌خواهند بگویند." حرف‌هایش قلبم را آرام کرد، اینقدر آرام که حتی بعد از شهادتش هم هیچ‌وقت حرف اطرافیان را به دل نگرفتم. انگار صدایش همیشه در گوشم بود که می‌گفت : "پیش حضرت زهرا(س) رو سفید باشی. "براساس خاطره‌ای از همسر شهید علی عسگری" 🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃 ✍ ⤵️ https://eitaa.com/moshaveronlin
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ مهربان بود و عاشق، این را همه فهمیده بودند . اگر تنها جایی می‌رفت و حتی یک شکلات می‌خورد ، مثل همان شکلات را می‌خرید و برای ما هم می آورد، می‌گفت: "خوشمزه بود دلم نیامد شما نخورید ." یکبار رفته بود خانه دایی‌اش، برایش انار آورده بودند و گفته بودند خیلی انار خوشمزه‌ای است. علی کمی مکث کرده بود؛ بعد که خیلی تعارف کرده بودند گفته بود:" اگر ممکن است انار را ببرم خانه باهم بخوریم." دایی خندیده بود و گفته بود: "این انار را بخور یکی هم برای فاطمه ببر." مهربان بود و عاشق... "براساس خاطره‌ای از همسر شهید علی عسگری" ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin