#داستانک_های_احکام
ویژه #کودکان_دبستانی
یکی از بهترین روش ها برای انتقال مفاهیم دینی به کودکان استفاده از روش #داستان است!
این مجموعه تلاش دارد با داستان های #جذاب احکام و مسائل شرعی مورد نیاز کودکان را به آن ها در قالب #شاخه_های_گل آموزش دهد.
نویسنده: #علی_فاطمی_پور
ناشر: کانون دختران آفتاب
اطلاعات بیشتر:
@shamdaniha
تربیتی دینی کودکان تان را با ما دنبال کنید:
https://eitaa.com/moshaveronlin
#داستان
#باشگاه_نویسندگان_جوان
💠 "مهربانترین صاحِب خانهِ " 💠
تازه وارد این خانه شده بود، کم کم داشت سلامتی جسمی اش را بدست می آورد، در حیاط پر از گل و گیاه قدم میزد به این طرف و انطرف سرک میکشید کمی زیر سایه ی درخت هلوی آن سمت باغچه مینشست و وقتی افتاب صورتش را میگرفت خود را به زیر درخت بِه میرساند.
گاهی هم به درختِ آلویی که درست وسط باغچه بود دست درازی میکرد، همینطور که بطرف درخت انار میرفت،با خودش گفت کاش صاحب خانه اجازه میداد بیشتر میماندم تا همینجا این بارِ شیشه را زمین میگذاشتم.
با پیاله ی شیری که زنِ صاحب خانه تازه از گاوِ سیاه سفیدشان دوشیده بود و جلوی او گذاشت از افکارش بیرون آمد و با نگاهی پر از بغض او را تماشا کرد،زن که عمری را از سر میگذراند همین که نگاهش به مهمانِ تازه وارد خانه افتاد و با او چشم در چشم شد همه چیز را فهمید.
تهِ دل مهمان خالی شد نکند، نکند از خانه اش بیرونم کند و گرنه با بچه ها باید چه کنم!؟
پیرزن چند روزیست بیشتر به او میرسد ، با هر بار دوشیدن شیر او را مهمان یک پیاله شیرِ تازه میکند.
با ان پیاله های شیر نمک گیر خانه شد و ماند...
تازگی ها حتی بچه هایش با جوجه ها ی خانه هم بازی میشوند!!
بعد از آن،چند باری صاحب خانه تلاش کرد که او به خانه ی خودش برود ولی انگار نه انگار
مثل اینکه صفای خانه و اهلش عجیب به دلش نشسته بود ،میگفت جلوی در خانه میخوابم اما از اینجا نمیروم.
حالا بعد از چند سال همان زنِ مهربان گربه ی مشکی رنگی را با انگشت نشانم داد و گفت این ندیده ی گربه ی آن سالهاست...
ببین هنوز ندیده هایش هم که می آیند با جوجه ها بازی میکنند ولی حتی به گنجشک این خانه و خانواده هم کاری ندارند.
نمک سرشان میشود و نمکدان را محافظند...
💠💠💠
#خانم_رشیدی
ما اینجاییم؛ کنارِ شما... 🔽
https://eitaa.com/moshaveronlin
4_5963299573504934944.pdf
حجم:
749.9K
#داستان های #پرده_خوانی عید #غدیر
🔆 با این فایل میتونید برنامه خوب و #جذابی را به مناسبت عیدغدیر اجرا کنید 🔆
#عید_بزرگ_مسلمین
🔆 استفاده #رایگان به شرط دعوت دوستان به👇
https://eitaa.com/moshaveronlin
❤️ قابل #توجه همه کسانی که با #کودک_دبستانی سر و کار دارند!
🎁 #بسته_تربیتی امیدهای آینده حاوی:
✅ آموزش احکام به روش #داستان
✅ #شعر و داستان های تولیدی کانون
✅ #بازی های هدفمند تربیتی
✅ #خلاقیت
✅ #جزوه تربیتی
به همراه
❤️ یک هدیه ویژه
📣با ۲۰% تخفیف به مناسبت #عید_بزرگ_غدیر📣
دریافت بسته👇
📞 09130999169
@shamdaniha
💢
@dokhtaranyazd
https://eitaa.com/moshaveronlin
لوح کتاب غدیر.pdf
حجم:
6.5M
🌴بسته ویژه #عید_غدیر 🌟
🌸 #کتاب
#داستان غدیر برای #کودکان
🌹مجموعه لوح کتاب غدیر شامل پنج فریم نقاشی زیبا همراه با داستان غدیر
💠
https://eitaa.com/moshaveronlin
سفره پر برکت.pdf
حجم:
1.42M
🍩داستان " سفره پر برکت" 🍩
#داستان
#کودکان
#دبستان
🍭 اینجا رو به دوستان تون معرفی کنید👇
🆔 https://eitaa.com/moshaveronlin
ده داستان بسیار زیبا از زندگی امام حسین.pdf
حجم:
1.42M
🔆 قابل توجه #والدین و #مربیان عزیز
#کودک
#نوجوان
📌 ده #داستان زیبا از زندگی امام حسین(علیه السّلام)
📚حیات پاکان _ فصل پنجم
⬇️
❤️ https://eitaa.com/maadaraneh
❤️ https://eitaa.com/moshaveronlin
داستان های کوتاه امام حسن علیه السلام.pdf
حجم:
504.7K
🌼 داستانهای کوتاه با موضوع امام حسن مجتبی علیه السلام
#داستان
#کودک
#نوجوان
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/moshaveronlin
#داستان
مثل همیشه پشت پنجره نشسته بود و به کوچه نگاه میکرد. زهرا که از سر کوچه پیدا شد گل از گلش شکفت.
زهرا از دور سری تکان داد و خندید. وارد خانه که شد بوی خوش بهار نارنج و صدای قناری ها اول از همه به استقبالش آمدند . حیاط باصفای خانه مادر بزرگ همه خاطرات خوش کودکی را برایش زنده میکرد. حتی دوچرخه دایی احمد که همیشه گوشه حیاط زیر سایه درختهای بهارنارنج جاخوش کرده بود و کسی اجازه نداشت به آن دست بزند.
بلند گفت : "سلام ننه نقلی ، بازم که پشت پنجره ای"
و پرید توی بغل رباب خانم.
مثل همیشه بوی گل میداد ، بوی بهار، بوی مهربانی.
گفت:" آخه قربونتون برم چقدر به این کوچه نگاه میکنین؟ شکر خدا پرنده هم که اینجا پر نمیزنه . تلویزیون کلی برنامه جالب داره بشینین نگاه کنین برای منم تعریف کنین. اینقدر درسام زیاد شده وقت نمیکنم یه فیلم رو کامل ببینم."
رباب خانم همینطور که میخندید گفت :" برای من همین رادیو کافیه مادر، تلویزیون میخوام چکار ؟"
زهرا چادرش را روی لبه صندلی انداخت و گفت : "تازه یه سریال جدید گذاشته خیلی جالبه. اگر یه قسمتش رو ببینین دیگه نمیتونین ولش کنین. داستانش واقعیه ، میخواهید اولش رو براتون تعریف کنم ؟ "
مادر بزرگ با همان لبخند همیشگی گفت :" مادر جون دیگه از سن سریال دیدن من گذشته ."
بعد به پنجره نگاه کرد ، آهی کشید . آرام گفت : " میخوام وقتی احمد از سرکوچه می پیچه ، اولین نفری باشم که میبینمش . میخوام تا میرسه دم در خونه ، من پشت در باشم و قبل از اینکه در بزنه ، در رو براش باز کنم و بگم الهی دورت بگردم مادر . الهی قربون اون قد و بالات بشم.. میخوام وقتی احمدم می پیچه توی کوچه اول از همه ، منو ببینه که پشت پنجره منتظرشم. یه وقت فکر نکنه دیر اومده دیگه فراموشش کردم. میخوام بهش نشون بدم دوچرخه اش رو ترو تمیز نگهداشتم تا بیاد..."
زهرا دیگر نتوانست تحمل کند. صورتش را برگرداند تا رباب خانم اشک هایش را نبیند. بلند شد و خودش را به آشپزخانه رساند. گریه امانش نمیداد. فقط سعی میکرد صدایش بلند نشود.
چند لحظه به دیوار تکیه داد. اما... باید حرف را عوض میکرد .
در یخچال را باز کرد. چند سیب سرخ برداشت و به بهانه شستن سیب ها رفت پای شیر آب . چندکف آب به صورتش پاشید و آرام گفت : " محکم باش ... مثل خانم جون."
هرجور بود بغضش را فرو خورد.
سیبها را توی ظرف گذاشت و سعی کرد قیافه خوشحالی به خود بگیرد ، انگار نه انگار که گلویش از بغض درد گرفته و دلش میخواهد بلند بلند گریه کند.
- "به ، چه سیب های خوشکلی ، خانم جون سیب براتون پوست بگیرم ؟"
و بدون اینکه منتظر جواب باشد ادامه داد : " امروز دیگه اومدم ببرمتون خونه خودمون . با این حالتون به خدا خوب نیست شب توی خونه تنها باشین. جون من نه نگید."
_ "قسم نخور دورت بگردم. حالم اینقدر ها هم بد نیست دکتر شلوغش کرده. امشب باید توی خونه باشم ، به دلم افتاده امشب خبری میشه. "
زهرا دو زانو جلوی صندلی نشست ، دست های مهربان رباب خانم را توی دستش گرفت و گفت : " شما که شماره خونه ما رو روی در خونه نوشتید، همه همسایه ها هم که شماره و آدرس ما رو دارن. اگر خبری بشه حتما بهمون زنگ میزنن. دیگه چه بهانه ای دارین ؟"
_ آره اما تو که نمیدونی احمدم چقدر محجوبه . اگر شب دیروقت بیاد حیا میکنه بره در خونه همسایه ها ، شاید گوشی هم که نداشته باشه که زنگ بزنه. الهی قربونت برم اصرار نکن . امشب باید توی خونه باشم."
چاره ای نبود. رباب خانم از آن خانه و پنجره دل نمی کند.
عقربه های ساعت عدد چهار را نشان میداد که زهرا از خواب پرید. صدای ناله ای به گوشش خورد. مضطرب از اتاق بیرون دوید.
رباب خانم کنار دیوار روی زمین نشسته بود و آرام ناله میکرد.
زهرا زیر بغل هایش را گرفت.
_" خانم جون بمیرم براتون درد دارین ؟ چی شده ؟"
رباب خانم با همان صدای آرام که به سختی شنیده میشد گفت : "رفته بودم وضو بگیرم. میخواهم نماز بخوانم."
قلب زهرا داشت از جا کنده میشد. نمی دانست چکار کند. رباب خانم را تا کنار سجاده آورد. صورتش سرخ شده بود. فقط یک جمله گفت :" یا جده سادات " ...
فردای آن شب، وقتی همه توی خانه رباب خانم جمع شده بودند و با گریه از خوبی های پیرزن مهربان محله و چشم انتظاری ۲۸ ساله اش برای احمد مفقود الاثر ، سخن می گفتند ، یکی از همسایه ها در مورد خواب عجیبی که شب قبل دیده بود گفت... خواب تعداد زیادی از شهدا که در مسجد محل جمع شده بودند و گفته بودند: آمده ایم به استقبال یک مادر شهید...
🔻🔺
@moshaveronlin
هدایت شده از ماهنشان / تربیت اسلامی
#بخوانید
#روز_نیمه_شعبان
#داستان
📌نقل میکنند که کریم خان زند وقتی مجموعه ارگ را میساخت،
دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد خوب.
کارگران هم برای دیدن کریم خان و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند
و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند.
📶 وقتی نوبت به آنان میرسید،
سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند،
به خان ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند
أمّا کریمخان آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من وکیل الرعایا و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
😓یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم!
گاهی در نیمهی شعبان،
گاهی جمعهها
👐🏻گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم!
میدانیم این کارها کار نیست
و خودمان میدانیم کاری نکردهایم
ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم
تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاههای لطف آمیز که به کارکردههای با إخلاصتان روامیدارید
أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج...