eitaa logo
°[ تربیت دینی ]°
1.3هزار دنبال‌کننده
923 عکس
160 ویدیو
205 فایل
دل آدمی بزرگتر از این دنیاست! و این رازِ تنهایی اوست... 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃 تازه ازدواج کرده بودیم. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود حرف و حدیث‌ها شروع شد. یکی می‌گفت: "چطور به این زودی اجازه می‌دهی تو را تنها بگذارد؟" یکی می‌گفت: "حتما از زندگی راضی نیست، می‌خواهد برود جبهه که آزاد بشود." خلاصه هرکس حرفی می‌زد. تحمل این حرف‌ها برایم سخت‌تر از دوری علی بود. یک روز صبرم تمام شد. رفتم کنارش نشستم و حرف‌های بقیه را برایش تعریف کردم. به چشمانم خیره شد. گفت: "خانمم به حرف مردم توجه نکن. فقط به این فکر کن که قیامت پیش حضرت زهرا (س) رو سفید باشی. فقط ببین رضایت خدا چیست، بقیه هرچه می‌خواهند بگویند." حرف‌هایش قلبم را آرام کرد، اینقدر آرام که حتی بعد از شهادتش هم هیچ‌وقت حرف اطرافیان را به دل نگرفتم. انگار صدایش همیشه در گوشم بود که می‌گفت : "پیش حضرت زهرا(س) رو سفید باشی. "براساس خاطره‌ای از همسر شهید علی عسگری" 🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃 ✍ ⤵️ https://eitaa.com/moshaveronlin
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿 چهارمیش کو؟ آبی سبز زرد نارنجی سه تایی با توپ‌های رنگی رنگی و کوچولوی فوتبال‌دستی کلی بازی کردیم و خوش گذراندیم. کم کم وقتش بود چیزی بخوریم و گلویی تازه کنیم، از بچه‌ها پرسیدم، چایی بخوریم یا با هم شربت درست کنیم؟ جواب معلوم بود... یکی یکی وسایل را آوردم و به آ‌نها دادم، شکر. آبلیمو. گلاب. عرق‌ نعنا! با خود فکر کردم که من به آنها می‌گویم و گل دخترها یکی یکی مواد را به پارچ آب اضافه می کنند. اما.... چند دقیقه بعد تا رفتم پارچ خالی شده را پر از آب کنم، بچه‌ها کار را شروع کرده بودند و شربت کم کم داشت آماده می‌شد، خودشان به تنهایی عجب شربتی درست کرده بودند، خوشمزه‌تر از شربت‌هایی که من درست می‌کردم!!! شربت، به این خوشمزه‌ای با چهارتخم شربتی دیگر کامل کامل می‌شد. با موافقت گل دخترها چهار تخم شربتی‌ را داخل پارچ ریختیم، در همان لحظه چیزی به ذهنم رسید، پرسیدم،" عه اینا که فقط سه تاهستن پس چهارمیشون کو؟" بعد هم مقداری از تخم شربتی‌ها را داخل ظرفی ریختم و همه با هم به دقت نگاه کردیم، آخر نفهمیدم تخم شربتی‌ها سه تا بودند یا چهارتا؟! ولی دخترها، با دقت تمام نگاه می‌کردند تا چهارمی را هم پیدا کردند! چهارمی خیلی ریز بود، طوری که نفهمیدم با خاکشیر، چه فرقی داشت ولی بچه ها با کمی زیرو رو کردن، چهارمین تخم شربتی را هم پیدا کردند! 🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin 🔻 (منبع،کانال خاطرات مادرانه) @madarane89
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ مهربان بود و عاشق، این را همه فهمیده بودند . اگر تنها جایی می‌رفت و حتی یک شکلات می‌خورد ، مثل همان شکلات را می‌خرید و برای ما هم می آورد، می‌گفت: "خوشمزه بود دلم نیامد شما نخورید ." یکبار رفته بود خانه دایی‌اش، برایش انار آورده بودند و گفته بودند خیلی انار خوشمزه‌ای است. علی کمی مکث کرده بود؛ بعد که خیلی تعارف کرده بودند گفته بود:" اگر ممکن است انار را ببرم خانه باهم بخوریم." دایی خندیده بود و گفته بود: "این انار را بخور یکی هم برای فاطمه ببر." مهربان بود و عاشق... "براساس خاطره‌ای از همسر شهید علی عسگری" ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin
🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️ ایام محرم بود، دلم خیلی گرفته بود و حوصله هیچ کاری را نداشتم، نماز مغرب را که خواندم، تلوزیون را روشن کردم، تصاویر هیئت‌های عزاداری که مشغول زنجیر زدن بودند، را دیدم، دلم پر کشید برای مسجد و هیئت! بلند شدم و لباس‌هایم را پوشیدم و به سمت مسجد حرکت کردم، همه‌جا شلوغ بود، انگاری امشب مردم بیشتری برای عزاداری آمده بودند، وارد مسجد شدم و گوشه‌ای نشستم، صدای نوحه و سینه‌زنی تمام مسجد را پر کرده بود، صدای گریه‌ و ناله از گوشه گوشه مسجد به گوش می‌رسید، حال خوبی نداشتم، احساس می‌کردم یکی قلبم را فشار می‌دهد... نمی‌دانم چه حالی داشتم، حتی نمی‌توانستم مثل خیلی از مردم گریه کنم! ناگهان یکی از دوستانم را دیدم که گوشه مسجد نشسته بود، مدتی بود که او را ندیده بودم، با ذوق به سمتش رفتم و کنارش نشستم، بعد از مد‌ت‌ها یکدیگر را دیده بودیم و کلی حرف‌های نزده داشتیم، از حالم پرسید، از کار و زندگیم، همین‌که از حالم پرسید... نتوانستم حرفی بزنم، بغضی گلویم را فشار می‌داد، ناگهان چشمانم پر از اشک شده و گونه‌هایم خیس شد و با بغض گفتم:" سال‌‌هاست که در انتظار بچه‌ می‌سوزم، اما خدا..." راه گلویم سد شده بود و فقط اشک‌‌ها و چشم‌هایم حرف می‌زدند، ادامه دادم و گفتم: "نذر کردم، دعا خواندم و التماس کردم اما فایده‌ای نداشت، نمی‌دانم شاید من لایق مادر شدن نیستم" با دقت به حرف‌هایم گوش داد و گفت: " غصه نخور حنانه‌جان، حتما حکمتی بوده عزیزم، اما امشب جای خوبی اومدیم، شب تاسوعا... مسجد ابوالفضل... از خود آقا بخواه..." جالب بود، یادم رفته بود که امشب، شب تاسوعا است و شلوغی مسجد به‌ همین خاطره بوده است! حرف‌هایش عجیب به دلم نشست، آن شب از ته دل از آقا خواستم و التماس کردم، انگاری کسی به من می‌گفت: "دعوت شدی، آن هم شب تاسوعا..." سال‌هاست که از آن شب می‌گذرد و من حالا مادر دو فرزند هستم، دو فرزند سالم، دو هدیه زیبا از طرف خدای مهربان... "خدایا شکرت، طعم شیرین مادری را نصیب همه زنانی کن که آرزوی مادر شدن را دارند" 🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه) 🔻 @madarane89
🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫 نوبتی کالسکه را حرکت می دادند، آرام و با احتیاط... از دو طرف کالسکه دو تا پلاستیک آویزان بود و داخل کالسکه دو کلمن آب گذاشته بودند!! به نظر می‌رسید که سن‌شان بیشتر از ده سال نیست، چادر به سر، ماسک زده بودند و دستکش هم داشتند، بین مردم، اطراف مسجد، هر کجا که کسی نشسته بود می‌رفتند و می‌گفتند:" بهتون آب بدیم؟؟" به خاطره بیماری، کسی خیلی تقاضای آب نمی‌کرد و جواب‌ مثبتی نمی‌گرفتند، هوا گرم بود و اما آنقدر شوق و ذوق داشتند که یک لحظه گوشه‌ای نمی‌ایستادند و گاهی حتی برای بردن کالسکه دعوایشان می‌شد!! نزدیک شد و گفت:" شما آب نمی‌خواید؟؟" با دقت نگاهش کردم، صورتش از زیر ماسک خیلی مشخص نبود، اما از چشمانش مشخص بود که چقدر دوست دارد جواب مثبتی بگیرد و برایم آب بیاورد،در حال و هوای خودم بودم که دوباره تکرار کرد، " براتون آب بیارم؟" دوباره نگاهش کردم و گفتم: " بله حتما... دست درد نکنه عزیزم" به سمت کالسکه رفت و از داخل یکی از پلاستیک‌ها لیوان یک‌بار مصرفی را بیرون آورد و به دست دوستش داد و او لیوان را پر از آب کرد و برایم آورد. آب را که خوردم دوباره جلو آمد و گفت :" لیوانش رو بدین به من، پلاستیک زباله دارم، شاید بیفته زمین..." لبخندی زدم و گفتم:"دست درد نکنه عزیزم" لیوان را از دستم گرفت و داخل پلاستیک انداخت و دوباره به راه افتادند! به حالشان غبطه می‌خوردم، با خود گفتم، کاش من به‌جای آن‌ها بودم و این‌طور با شوق و ذوق، به عشق امام‌حسین(ع) کار می‌کردم. 🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin منبع(کانال خاطرات مادرانه) 🔻 @madarane89
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 جایی که بودیم فضای بازی فراهم نبود و من فقط از دور بازیگوشی‌اش و دعوا کردن بزرگترها با او را تماشا می‌کردم. ناگهان فکری به ذهنم رسید و با خودم گفتم، امتحان می‌کنم یا می شود یا نمی شود. کاغذ و قلمی فراهم کردم و دعوتش کردم به "نقطه بازی" با خوشحالی به سمتم دوید و کنارم نشست و شروع کردیم به بازی کردن!! یکی خط من، یکی خط تو... به همین سادگی! وسط بازی ظرف شکلات هم رسید و نقطه بازی‌مان را با طعم شکلات ادامه دادیم. کم کم مهمان‌ها رفتند و خانه خلوت شد، حالا وقت یک بازی تحرکی بود، دوباره به فکر فرو رفتم و با خود گفتم: " کل بازی که تو این فضا برای سن من زشته! چه بازی کنیم؟ فهمیدم! پس این پوست شکلات‌ها به چه دردی می خوره!" پوست شکلات‌ها را در دستم مچاله کردم و دعوتش کردم برای بازی بعدی، باز هم با اشتیاق قبول کرد. دو طرف اتاق ایستادیم و با پوست شکلات‌های مچاله شده که حالا شده بود توپ ما، شروع کردیم به بازی و پرتاب کردن توپ کوچک‌مان به طرف يکديگر، توپ‌مان کوچک بود و گرفتن آن سخت، اما فکر نمی‌کردم این بازی اینقدر برایش جذاب باشد و همراهی کند و اینقدر به هر دوی ما خوش بگذرد! حالا که فکرش را می‌کنم نمی‌دانم چرا با کاغذهای بازی‌مان توپ درست نکردم؟! اما شاید این پوست‌های دورریختنی بیشتر به چشمش می‌آمد تا آن کاغذهای بازی! 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه) 🔻@madarane89
🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷 طفلکی از همان صبح خیلی انرژی داشت، دوست داشت با او بازی کنم، اما امروز کارهایم زیاد بود، حتما باید برای خرید به بیرون از منزل می‌رفتم، همسر و پسرم هم نبودند تا بچه‌ها خانه بمانند و من بیرون بروم، چهار‌تایی سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم، هوا خیلی گرم بود، بلاخره بعد از دو ساعت به خانه برگشتیم، حالا موقع پخت ناهار بود، دخترم همین‌طور منتظر بود و بی‌قراری می‌کرد، دلش بهانه بازی می‌گرفت، اما من بودم و کارهای زیادی که نمی‌توانستم رهایشان کنم!! بلاخره هر طوری بود با خواهرانش سرگرم شد و من مشغول کارهایم شدم، باید زودتر کارهایم را تمام کنم، هر چند خیلی خسته هستم، اما نگاهم به فرزندانم می‌افتد، لبخندی لبانم را قلقلک می‌دهند و دلم آرام می‌گیرد و برای چندمین بار با خود می‌گویم، خدا رو شکر کن، تو لایق چهار ‌هدیه سالم و زیبا بودی!!! شب شده و همسرم خسته از کار برگشته و می‌خواهد سریال مورد علاقه‌اش را نگاه کند، دخترم بالا و پایین می‌پرد و هنوز هم انرژی زیادی دارد، فکری به ذهنم می‌رسد تا سرگرم بشود و همسرم کمی استراحت کند، چندین ظرف را کنار هم ردیف می‌کنم و از او می‌خواهم میوه‌های شسته شده را داخل ظرف‌ها بچیند تا‌ آن‌ها را داخل یخچال بگذارم، ذوق می‌کند و سریع مشغول می‌‌شود، خانه آرام است، همسر و پسرم مشغول دیدن تلوزیون هستند و من و دخترانم هم مشغول بازی با میوه‌ها! 🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin " منبع: کانال خاطرات مادرانه" 🔻 @madarane89
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چند روزی است که آرام‌ترشده، کمتر بهانه می‌گیرد و کمتر گریه می‌کند! مادر، به توصیه یکی از دوستانش برایش وقت بیشتری می‌گذارد و بیشتر باهم بازی می‌کنند، دختر کوچولو، بازی‌های مادر دختری را خیلی دوست دارد، گاهی مامان بازی، گاهی پازل و گاهی ماشین بازی... بعضی اوقات هم می‌دود و دوست دارد، مادر هم‌پایش بدود و او را به آغوش بکشد، صدای خنده‌هایش همه خانه را پر کرده است، به به عجب صدای گوش نوازی... مادر ساعت را نگاه می‌کند، بیشتر از یک ساعت است که کنار دخترکش نشسته و مشغول بازی هستند، هم‌زمان که با او بازی می‌کند، درس‌هایش را نیز مرور می‌کند و به ذهن می‌سپارد! درس اول، مادری یعنی صبر، حلم... با خود تکرار می‌کند، یادم باشد مادری بدون صبر و حلم معنا ندارد! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin " منبع: کانال خاطرات مادرانه" 🔻 @madarane89
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چند روزی بود که به او قول بستنی داده بودند، مریض شده بود و اجازه نداشت تا مدتی بستنی بخورد. طفلک چندین بار از مادرش پرسید: " مامان کی مغازه‌ها باز می‌شه؟ " مادر با مهربانی برای چندمین بار پاسخ داد: " باز میشه عزیزم بیا یکم دیگه باهم بازی کنیم، بعدش می‌ریم بیرون، حتما اون موقع دیگه مغازه‌ها هم باز شدن" نزدیک غروب شد و ساعت تقریبا هفت بود. به مادرش کمک کردم و بساط پذیرایی را جمع کردیم و بابت پذیرایی تشکر کردم و شال و کلاه کردیم و به راه افتادیم. ماشین را مقابل موبایل فروشی پارک کردم و داخل مغازه شدم، کنار موبایل فروشی قنادی بزرگی بود، کودک به فکر عمیقی فرو رفته بود و چشم‌هایش را به قیف‌های خالی کنار دستگاه بستنی دوخته بود و با زبان بی‌زبانی تقاضای بستنی می‌کرد و بلاخره گفت: _من دوست دارم بستنی بخورم، الان مغازه هم باز شده، ببینید! حالا برام بستنی می‌خرین؟ به مادرش نگاهی کردم و چون روزهای پایانی نقاهتش بود، مادرش اجازه داد و درخواستش اجابت شد، چند دقیقه‌ای گذشت و بستنی قیفی با سس توت‌فرنگی را در دستانش دید! خندید و بستنی را با دو دستش محکم گرفت و به نوک تیزش، زبان می‌زد و می‌گفت: _چقدر خوشمزه است! نوکش مثل موشک شده ببینید! با لب‌های سفیدش قهقهه‌ای کوتاه و مخملی زد و دوباره گفت: _نوکش مثل دُم روباه هم هست که در تلویزیون می‌خواهد پنیر کلاغ را بخورد! بعد هم بر روی صندلی عقب ماشین نشست. هر بار که از آینه نگاهش می‌کردم و تصویرش را می‌دیدم، لبخند می‌زد و نگاری با نگاه معصومانه‌اش برای گرفتن بستنی تشکر می‌کرد. ماشین زیر درخت تنومند درخت بیدی تنومند پارک شد و مادرش برای انجام کاری از ماشین پیاده شد و من هم مشغول صحبت با تلفن شدم، مکالمه بعد از سه چهار دقیقه پایان یافت و دوباره به تصویر او در آینه نگاه کردم، ساکت نشسته بود و دیگر نمی‌خندید! متعجب شدم و با خود گفتم، یعنی به این سرعت بستنی‌اش را خورد؟! _بستنی رو خوردی؟ _نه خاله‌جون، اصلا دیگه بستنی نمی‌خوام، نگاه ک، مواظب نبودم و وقتی سرم رو بیرون بردم، افتاد داخل جدول!! بستنی نیمه جان از پهلو به زمین خورده بود و ذره ذره آب می شد و روبه زوال می‌رفت، طفلک، شاید یک سومش را هم نخورده بود. برایش سخت و سنگین بود، اما طلبکار هم نبود. فقط یک بی‌دقتی کوچک چنین صحنه‌ای را رقم زد بود، به نظرم اگر ساعت‌ها برایش از تأثیر دقت در زندگی توضیح داده می‌شد، شاید آن را راحت نمی‌پذیرفت یا درک نمی‌کرد، اما سر بزنگاه اثر دقت، با زبان بی زبانی برایش شرح داده شده بود. گاهی برخی از اتفاق‌ها خود یک مربی می‌شوند و بدون اینکه ساعت‌‌ها بنشینیم و خیلی از مسائل را توضیح دهیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ✍ 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 فرقش فقط چند دقیقه زودتر و دیرتر بود اما هیچ کدامشان حاضر نبودند کوتاه بیایند. با کلی ذوق دوست داشتند داستانی را که ساخته اند تعریف کنند. اصرار می کردند و با صدای بلند می گفتند: «اول من! اول من.» باید چکار می کردم؟ بدون توجه به سر و صدایشان گفتم: «خودتون انتخاب کنید کی اول تعریف کنه!» صدایشان بالاتر رفت. بالا و بالاتر. و باز حرفم را تکرار کردم. راستی مسئله به این ساده ای برای بچه ها قابل فهم نبود که اگر دعوا نکنند و کوتاه بیایند خیلی زودتر می توانند داستان شان را تعریف کنند؟ کلاس اولی بودند و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودند. کتاب فارسی شان را باز کردیم و یک صفحه که دوتا تصویر داشت را پیدا کردیم. و هر کدام قرارشد برای هر تصویر یک داستان بسازند. اما این کار خودش شد یک داستان برای ما! اما من کوتاه بیا نبودم! گوشم داشت کر میشد ولی خودم را مشغول کرده بودم! آخر این همه دعوا و جنجال چه ساده تمام شد! هدی، کمی کوچکتر بود اما دل نازک تر!احساساستش را هم راحت تر بروز میداد و ابراز محبت می کرد. چندباری هم پیش آمده بود که بخاطر حرفم در بازی کوتاه بیاید. این بار هم او پیش قدم شد و کوتاه آمد و داستان را با خیر و خوشی به پایان رساند. اما من ماندم و کلی سوال از دنیای بچه ها! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه ) 🔰 @madarane89
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ طفلکی از همان صبح خیلی انرژی داشت، دوست داشت با او بازی کنم، اما امروز کارهایم زیاد بود، حتما باید برای خرید به بیرون از منزل می‌رفتم، همسر و پسرم هم نبودند تا بچه‌ها خانه بمانند و من بیرون بروم، چهار‌تایی سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم، هوا خیلی گرم بود، بلاخره بعد از دو ساعت به خانه برگشتیم، حالا موقع پخت ناهار بود، دخترم همین‌طور منتظر بود و بی‌قراری می‌کرد، دلش بهانه بازی می‌گرفت، اما من بودم و کارهای زیادی که نمی‌توانستم رهایشان کنم!! بلاخره هر طوری بود با خواهرانش سرگرم شد و من مشغول کارهایم شدم، باید زودتر کارهایم را تمام کنم، هر چند خیلی خسته هستم، اما نگاهم به فرزندانم می‌افتد، لبخندی لبانم را قلقلک می‌دهند و دلم آرام می‌گیرد و برای چندمین بار با خود می‌گویم، خدا رو شکر کن، تو لایق چهار ‌هدیه سالم و زیبا بودی!!! شب شده و همسرم خسته از کار برگشته و می‌خواهد سریال مورد علاقه‌اش را نگاه کند، دخترم بالا و پایین می‌پرد و هنوز هم انرژی زیادی دارد، فکری به ذهنم می‌رسد تا سرگرم بشود و همسرم کمی استراحت کند، چندین ظرف را کنار هم ردیف می‌کنم و از او می‌خواهم میوه‌های شسته شده را داخل ظرف‌ها بچیند تا‌ آن‌ها را داخل یخچال بگذارم، ذوق می‌کند و سریع مشغول می‌‌شود، خانه آرام است، همسر و پسرم مشغول دیدن تلوزیون هستند و من و دخترانم هم مشغول بازی با میوه‌ها! 🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه ) 🔰 @madarane89
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🌺🍀🍀🍀🍀🍀🍀 امشب می‌خواستیم برای خونه بریم خرید، به بابای سهیل گفتم: "بریم یه کم پیاده روی بعدش از اونجا برای خونه خرید کنیم؟! " سهیل گفت: "من می‌خوام با دوچرخه بیام" هر دو لبخند زدیم و اونم سوار دوچرخه شد و به راه افتادیم. اول رفتیم سر خاک شهدای گمنامی، مقبره‌ش نره نزدیک خونه‌مون بود، یک ساعتی اونجا نشستیم و سهیل کلی دوچرخه‌ سواری کرد و بعدش رفتیم سوپری یه خورده خرید کردیم و بعدش رفتیم میوه فروشی! به میوه فروشی که رسیدیم پسرم گفت: " مامان میشه برام میوه بخرین؟" لبخندی زدم وگفتم " بله، خودت برو پلاستیک بیار و میوه بردار! " رفت داخل مغازه و یکی پلاستیک آورد و چند تا دونه برداشت و بعد داد به آقای فروشنده، تشویقش کردم و ازش خواستم یکی دیگه پلاستیک بیاره تا باهم سیب برداریم، من پلاستیک رو به دست گرفتم و تا پسرم خودش سیب ها رو انتخاب کنه! سهیل خیلی بادقت سیب‌ها رو نگاه می‌کرد و یکی یکی برمی‌داشت و می‌ریخت داخل پلاستیک! خیلی خوشحال بود از اینکه بهش اجازه داده بودیم تومیوه خریدن بهمون کمک کنه. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🌺🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin " منبع: کانال خاطرات مادرانه" 🔰 @madarane89