#داستان_های_تربیتی
ده دقیقه تا اذان ظهر مانده بود..
با چشم هایی نگران به ساعت نگاه کرد و با خود گفت چه کنم؟
چه طور نمازم را بخوانم؟
کسی هم نبود کنارش باشد و با او بازی کند.
تازگی ها وقت نماز که میرسید،فرزند خردسالش اجازه نمیداد مادر نماز بخواند،مرتب بهانه میگرفت و گریه میکردو گاهی میگفت نماز نخوان!
برایش سخت بود،نگران بود که نکند فرزندش از نماز بدش بیاید!
امروز فکری به ذهنش رسیده بود،برای فرزندش جانمازی با نمدهای رنگارنگ درست کرده بود،به امید اینکه وقت نماز،کنار جانماز خود پهن کند و او هم نماز بخواند و سرگرم باشد.
صدای اذان که از مسجد محله به گوش رسید،وضو گرفت و چادر نماز گل ریز آبی رنگش را پوشید،عطر گل محمدی را به چادر زد،عجب بوی لذت بخشی داشت...
بعد هم با ذوق پسرش را صدا زدو گفت:
عزیزم بیا ببینن چی برات درست کردم!
این جانماز قشنگ برا کیه؟
به سرعت به طرف مادر دوید...
کدوم مامان؟
برا کیه؟
خندید و گفت: چه ماشینای قشنگی داره!
بله قشنگه،من برات درست کردم،برا پسرم،عزیز دلم!
حسابی ذوق کرده بود،پسرش همیشه به ماشین علاقه خاصی داشت،از دیدن ماشین های نمدی بر روی جانماز سبزرنگ حسابی ذوق کرده بود!
تسبیح و مهر را از روی جانماز کنار زدو با دقت به ماشین ها نگاه کرد،بعد هم حسابی مادر را سوال پیچ کرد...
مامان اسم این ماشین چیه؟
اینا دارن کجا میرن؟
مامان اینا لاستیکاش هستن..؟
باحوصله به حرف هایش گوش میداد و او را همراهی میکرد،هنوز هم سرگرم بود.
مادر نمازش را شروع کرد و خوشحال از اینکه توانسته بود کاری انجام دهد او را سرگرم کند.
کمی که گذشت،او هم جانمازش را پهن کرد و مهر را وسط فضای سبز جانماز گذاشت،روسری مادر را بر روی سرش انداخت و نگاهی به مادر انداخت،گاهی سجده میرفت و گاهی می نشست،لبانش تکان میخوردو گاهی صدای الله اکبر نصفه نیمه ای به گوش میرسید!
گاهی کنار جانماز دراز میکشید و جانماز را بر میداشت و در هوا تکان میداد و صدای قان قان ماشین ها به گوش میرسید،انگار ماشین های نمدی هم حرکت میکردند!
نماز که تمام شد،کنار مادر نشست تسبیح را برداشت و دانه های تسبیح را مانند مادر جابه جا میکرد و انگار زیر لب حرف هایی میزد.
مادر بغلش کردوبا ذوق گفت: چیکار میکردی؟
داشتم با ماشینام نماز میخوندم!
لبخندی زد و او را بوسید و محکم در آغوشش فشار داد،بوسه های مادر برایش لذت بخش بود.
لحظاتی گذشت،از آغوش مادر پایین آمد و دوباره جانماز را پهن کرد،بعد هم به سراغ ماشین های کوچک خود رفت،یکی یکی را بر روی جانماز در کنار ماشین های نمدی چید و مشغول شد.
ماشین ها گاهی قطار میشدند و گاهی به تنهایی از کنار ماشین های نمدی عبور میکردند،انگار جانماز ماشینی جاده شده بود و ماشین ها بر روی آن حرکت میکردند.
در همین فرصت مادر نماز دوم را خواند و بعد کنار پسرش نشست.
حالا مادر هم راننده شده بود،گاهی راننده ماشین زرد و گاهی راننده ماشین آبی!
حسابی کیف کرده بود،بازی بر روی جانماز سبز رنگ نمدی مزه دیگری داشت.
☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁
✍️ #زهرا_جعفری
🔽
https://eitaa.com/moshaveronlin
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
#داستان_های_تربیتی
همه کارها تمام شده بود،فقط اتاق بالای پله ها مانده بود.
نگاهش کردم،سخت مشغول بازی بود،مانده بودم چه کنم بروم و مشغول تمیز کردن اتاق بشوم یا نه؟تنهایش بگذارم؟
آرام آرام از پله ها بالا رفتم و با خودم قرار گذاشتم که مابین کارهایم سری به اوبزنم،بعدهم با خودگفت:غصه نخور قرار نیست زمان زیادی را تنها بماند،الان است که مامان،مامان گفتن هایش شروع شود!
مدتی گذشت شیشه ها را تمیزکردم،اما خبری نشد،حتی صدایش هم نمی آمد!
با خودم گفتم باریک الله!چه طورشده که هنوز مشغول بازی است؟!
یک دستم شیشه پاک کن بود و یک دستم دستمال،بدون سر و صدا از پله ها پایین رفتم.
گوشه ای نشسته بود و نقاشی می کرد،تا من را دید خندید و گفت: مامان...
ببین برات درخت کشیدم.
مات و مبهوت نگاهش کردم و مانده بودم چه کنم!
همه مبل ها پر از نقش و نگار شده بود،نقش و نگاری از جنس خودکار آبی رنگ خودم که بین مداد رنگی های او جامانده بودو عجیب بر روی پارچه های سفید رنگ خودنمایی می کرد.
باز هم صدایم زد،کنارش نشستم ولبخندی زدم و گفتم چه درختای قشنگی،تو کشیدی؟
خندید وگفت بله
اینا چی هستن؟ بازم درخت؟
بله همه درختن،من کشیدم مامانی
مانده بودم چه کنم؟!
نگاهش کردم و گفتم :منم خیلی دوست دارم نقاشی بکشم،بریم با هم نقاشی کنیم؟
با ذوق گفت: بله مامانی
دفتر نقاشی را آوردم،همین که باز کردم،گفت:نه مامان،من دوست ندارم تو دفتر نقاشی کنم.
نگاهش کردم،انگاری فایده ای نداشت نقاشی بر روی کاغذ برایش عادی شده بود و دیگر برایش لذتی نداشت.
به یاد رنگ های خوراکی افتادم سریع رنگ انگشتی دست سازم را درست کردم و دوتایی داخل حمام رفتیم!
رنگ بازیه ما شروع شد،همه جا رنگی شده بود و صدای خنده در فضا پیچید،کف حمام پر از رد پاهای کوچک شد که هر کدام سمت و سوی را نشان میداد،
بر روی دیوار ریسه ای از دست های رنگارنگ نقاشی شده بود،رنگ هایی که نشان از تجربه جدید فرزندم می داد وچه شیرین و لذت بخش بود.
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
✍#زهرا_جعفری
🔽
https://eitaa.com/moshaveronlin
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#داستان_های_تربیتی
مادر مشغول حاضرکردن صبحانه بود. تخم مرغها را از یخچال بیرون آورد.
گوشه آشپزخانه نشسته بود و مادر را نگاه میکرد، مادر صدایش کرد و گفت: دوست داری تو تخممرغا رو بشکونی؟
از جا بلند شد و با ذوق گفت: من؟ بله مامانی...
کاسه را بر روی سینک ظرف شویی گذاشت و تخممرغ را به دستش داد، تخممرغ را به لبه کاسه زد و همین که خواست داخل کاسه بیندازد، از آن بالا افتاد پایین، بر روی فرش آشپزخانه!
از جا پرید، انگاری ترسیده بود، با دقت نگاهی به مادر کرد و گفت: مامان...نگاه کن...حالا چیکار کنیم! تو بشکون مامان، من نمیتونم!
مادر ناراحت شد، اما با خود فکر کرد که اگر برخورد تندی با فرزندش داشته باشد اعتماد به نفس کودکش از بین میرود و شاید بعدها جرأت انجام کاری را نداشته باشد، بنابراین لبخندی زد و هر دو باهم دستمال به دست، فرش را تمیز کردند!
مادر تخممرغ دیگری را به دستش داد و این بار او را راهنمایی کرد و او توانست تخممرغ را در کاسه بکشند، کارش را به خوبی انجام داد، نگاهش کرد و گفت: مامانی دیدی تونستی؟ آفرین عزیزم.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
✍ #زهرا_جعفری
⬇️
https://eitaa.com/moshaveronlin
🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
#داستان_های_تربیتی
صدای بسته شدن درب کابینت آشپزخانه میآمد، با خودم گفتم: «خدایا دوباره داره از داخل کابینت چی برمیداره؟!»
از بالای اپن نگاهی به داخل آشپزخانه کردم، بسته پلاستیک در دستش بود!
یک،دو،سه،چهار تا پلاستیک برداشت و بسته را گوشهای رها کرد و بیرون آمد، برایم جالب بود، سکوت کردم و فقط نگاهش کردم، بدون هیچ اعتراضی به برداشتن پلاستیک ها!
با دقت نگاهش کردم، داخل اتاق رفت و قرقره نخ را برداشت، سمت پدر رفت، آرام صدایش کردم «پسرم بیا اینجا،میخوای چیکار کنی؟
خودم کمکت میکنم!»
بی فایده بود، گفت: «نه مامان، بابایی...»
کنار پدر ایستاد و با صدای کودکانه و ملتمسانه گفت:«
بابا...
بابایی...
چشمات رو باز کن...
برام درست میکنی؟»
پدر که درخواب عمیقی فرو رفته بود، چشم هایش را باز کرد و او را بالای سرش دید، حسابی خسته بود و تازه چشمانش گرم شده بود.
پتو را کنار زد و از جا بلند شد، لبخندی زد وگفت: «پسر بابا چی شده؟ چی درست کنم؟»
لبخند پدر را که دید، خود را در آغوش پدر انداخت و محکم بغلش کرد، صورتش را بر روی صورت پدر گذاشت و گفت:«بابایی این پلاستیکا رو برام درست میکنی؟
میخوام مثه بادکنک بشن، بعدش با نخ ببندم و بدو بدو کنم، اینا اینجوری برن بالا(دستان کوچکش را بالابرد)
باشه بابایی؟
پدر نای تکان خوردن نداشت، اما بازهم لبخندی و زد و با صبر وحوصله، همه پلاستیک ها را باد کرد و نخهای صورتی رنگ را به آنها بست، چهار پلاستیک بادکنک مانند حاضر شدند.
خیلی خوشحال بود، بادکنکها را به دست گرفت و درب حیاط را باز کرد، کفشهایش را پوشید و مثل پرنده آزاد شده از قفس، شروع به دویدن کرد.
🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺
✍#زهرا_جعفری
⬇️
https://eitaa.com/moshaveronlin
🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻
#داستان_های_تربیتی
درب اتاق را باز کرد و روی بالکن آمد و به نردههای سنگی حیاط تکیه داد، صدای بچهها شنیده می شد، درب حیاط را باز کرده بودند و بیرون از خانه، در فضای روبهروی منزل مادربزرگ بازی می کردند.
ازهمان بالا نگاهی انداخت، درب حیاط باز بود و می توانست به خوبی نگاهشان کند و بازی کردن شان را تماشا کند، حسابی مشغول بودند و گاهی میدویدند و گاهی کنار هم مینشستند و گاهی باهم دعوا میکردند، اما دعواهایشان چند لحظه ای بیشتر طول نمیکشید و خیلی زود آشتی میکردند.
لبخندی زد و به دنیای کودکانه آنها غبطه خورد، در دل گفت: خوش به حال بچه ها! چه دنیایی دارن، یک رنگ، ساده، صمیمی...!
در حال و هوای خود بود که بچهها به سمت ماشین پدربزرگ رفتند و به قول خودشان میخواستند سرسره بازی کنند، سرسره بازی بر روی کاپوت ماشین، لذت بخش بود، به یاد دوران کودکی خودش افتاد، به یاد روزهایی که دور از چشم پدر در پارکینگ منزل بر روی ماشین سرسره بازی می کرد...!
می دانست پدر، با اینکه پدربزرگ مهربانی است، این کار را دوست ندارد و حسابی ناراحت میشود!سریع از جا بلند شد و توپ راه راه قرمز رنگ را برداشت و به سمت بچهها دوید و با ذوق گفت: کیا میان بریم توپ بازی؟
همه بچه ها سربرگرداندند و نگاهش کردند و یکی یکی از ماشین پیاده شدند و گفتند: ما میایم...هورا بریم ...توپ بازی...!
به یاد دوران کودکی توپ را به هوا پرتاب کرد و همه بچه ها به دنبال توپ دویدند.
🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾
✍ #زهرا_جعفری
🔻
@moshaveronlin