یک فنجان چای داغ میریزی ☕️
قندان چینی گل سرخی میگذاری کنارش
کنار پنجره روی صندلی مینشینی
چشمانت را میبندی
و به خود میگویی
خسته نباشی مامان
چقدر این مدت سخت گذشت بهت
بیا یه چایی بزن جون تازه بگیری
گرمی بخار چای مینشیند روی صورتت
به به چه چای دلچسبی ریخته ای
فنجان از نیمه پر از چایی است
که صدایی میگوید
مامان!مامان بیخت.
مامان بیخت.
نگاه تاریکی از پس ذهنت میگذرد
مامان این جای خسته نباشیدته؟
من با این حجم کارم الان باید پاشم دونه دونه برنج رو تا کی از زمین جمع کنم؟
برمیگردم
نگاهمرا نبیند
بقیه فنجان را بدون قند میدهم بالا
ترکیب تلخی و سردی چای میزند حلقم را
قند کوچکی میگذارم در دهانم
چه میدانم شاید کامم شیرین شود کمی
به خودم میگویم
بچگی است اگر هنوز در تلاش هایمان وابسته به نگاه دیگران باشیم
و یا دنبال دیده شدن کارمان باشیم
جازی کلِ صانعِِ (دعای عرفه)
صُنع را نه فقط، که جزادهنده ی صانع و نیکوکار فقط خداست
باور کن مامان
دانه های برنج صحنه عملیاتی یک بازی جدید است
بیا کوچولو
بیا با هم برنج ها رو جمع کنیم
موافقی باهم پلو بپزیم
#مادر_نوشت بقلم فاطمه جعفری
روز عرفه
۲۹تیرماه ۱۴۰۰
@moshaveronlin
دستش را بالا میبرد و تاجایی که میشود محکم میزند روی دست بچه ۵ ساله اش
با خشونت لحنی داد میزند چند بار بگم دستتو نکن تو دهنت ذلیل شده کرونا میگیری
برو تو تا کتک نخوردی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کرونا، کلمه ای که بسیاری از ادم ها برای کثیفی رفتارشان بهانه قرارش دادند
و روح کودکان معصوم را نشانه گرفتند برای یک امر نا معلوم..
#مادر_نوشت
به قلم فاطمه جعفری
إِنَّ الاْءِنسَانَ لَیطْغَی....أَن رَآهُ اسْتَغْنَی
انسان طغیان می کند... درست همانجایی که خودش را بی نیاز می بیند... همان جایی که خودش را از خطر ها و بلاها و عقوبت ها در امان می داند...
درست همان جایی که سن بیشترش، قد بلند ترش، توانایی و قدرت نمایان ترش...
صدایش را بالا می برد...تبدیلش می کند به یک زورگو... به یک آدم زبان نفهم حتی!
ما مادرها شاید بیش از هرکس با این امتحان مواجهیم...
وقتی با یک طفل تازه متولد شده سر و کار داریم
وقتی زمان از پوشک گرفتن می رسد و دردسر هایش
بهانه های گاه و بیگاه بچه ها که اعصاب پولادینمان را خرد و شکسته می کند...
و...
ما مادرها بیشتر از همه نیاز مندیم به نظر مادرانه ی حضرت زهرا(سلام الله علیها)
وگرنه بزرگ ترین آفت مادری همان حس مالکیت کاذبی ست که نسبت به بچه هایمان داریم...
خدا کند طغیان نکنیم...
#مادر_نوشت
چشم هایم را که باز میکنم
حس از میدان جنگ، برگشته را دارم
کوفته ام و خسته
یکی آب میخواهد
دیگری شیر
آن یکی قبل از خواب به دست شویی نرفته و حالا بی قرار است
تا آرام میگیرم، صدای گریه ی کوچولویی که درست وسط همین شب شلوغ دارد غلت زدن را تمرین میکند و دستش زیر بدنش گیر کرده، از جا میکَنَدم...
چشم هایم را که باز میکنم
لبخند میزنم از دیدن دسته گلهایم که اینچنین آرام خوابیده اند
خداراشکر میکنم از وجودشان
و دوباره زمزمه میکنم
"... اللهم إنی أُجَدّد له فی صبیحة یومی هذا..."*
مادری، گاهی میدان جنگ با هوای نفس است...
* دعای عهد: اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَهً لَهُ فِي عُنُقِی
"پروردگارا من در صبح همين روزم و تمام ايامى كه در آن زندگانى كنم با او تجديد مىكنم عهد خود و عقد بيعت او را كه بر گردن من است"
#مادر_نوشت
گاهی باید برای خودم شربت درست کنم
برای خودم که خسته شدم
فارغ از اینکه نتیجه تلاشهام باز هم به ظاهر ثمری نداشته
مهم اینه خدای ما، خداییه که جای پای مورچه روی سنگ صاف رو می بینه*
*دعای بعد از نماز حضرت زهرا سلام الله علیها(سبحان من یری اثر النملة فی الصفا)
+اگه شکر نبود با قند شیرین کنیم!
اگه همه چی بر وفق مراد نبود، ما خوب بمونیم!
#مادر_نوشت
🔰
https://eitaa.com/moshaveronlin
وقتی کوچولوی معصومی رو تازه از شیر گرفتی
وقتی بخاطر شرایطی که پشت سر گذاشتی فشار روحیش اونو هم درگیر کرده
وقتی باباش نیست و شبها با بغض میخوابه
وقتی باباش نیست و صبح ها میره کل خونه رو دنبال باباش میگرده و میزنه زیر گریه
وقتی چند روز مونده تا دوسالگیش ولی تو دلتنگی ها هیچ چیز حواسشو پرت نمیکنه
وقتی بقیه اصرار دارن کوچولوتو غرغرو نشون بدن و خیلی راحت به هم بریزن
وقتی ازادی در ادبیات تو بیخیالی در فرهنگ بقیه تعریف میشه
وقتی رفتار مطابق با سن کودک لوس کردن برای بقیه معنا میشه
وقتی تویی و تو با بچه ای که تو و خدای بالاسرش فقط میدونید او چه شرایطی رو پشت سر گذاشته
وقتی میخوای با بغضش بغض کنی و بگی
مامان!
بیا سرت رو بزار رو شونم با هم بباریم..
بیا عزیز ظریفم!
بیا خودم هم برات مامان میشم هم بابا
من یه مامانم
یه مامانکه نمیتونه به خودش اجازه بده در برابر بی صبری بقیه نه به اونا چیزی بگه نه عصبانیتش رو روی تو موجود ریز خالی
یه مامان که وقتی از دنیای صورتی دخترونش دل برید و پا گذاشت تو جهان مادری یه نیروی ویژه چیزی شبیه به معجزه خدا بهش داد
یه وسعت قلب
تا بتونه همه چیز رو با هم جمع کنه
مادر که شدی هم برای صورت معصوم وپراشک بچه ای که زل زده به چشمات تا پناهش باشی گریه میکنی
هم قضاوت های بقیه رو به جان میخری
هضم میکنی
قورت میدی
چون رشد ما در روابط سازنده ما با انسان هاست تحت نگاه خدایی که بیناست و شنوا
مادر که شدی..
مادرا دم همتون گرم.
#مادر_نوشت
@moshaveronlin
اشک میریزم
استغفار میکنم
بغض میکنم
کدام مادری میتواند بیماری بچه اش را ببیند و سکوت کند
یک ان اما یاد سوریه میفتم
یاد فلسطین
چند مادر شاهد پرپر شدن کودک معصومشان بودند ....
ننویسم بهتر است
حالم وخیم است
مادر فلسطینی..
مادر سوری
مادر یمنی
حقیقت ایمان یعنی همین وجود تک تک شما که فرزند و شوهر میدهید
اما دست از ایمان نمیکشید
مرگبر امریکا
مرگ بر اسراییل
مرگ بر عربستان
#مادر_نوشت
به قلم فاطمه جعفری
اندر خم یک کوچه
نماز اول وقت با نماز آقا بالا می رود. نماز ما که نمازی نیست، به قبولی نماز حضرت، شاید از ما هم قبول شد...
اذان می گویند. بزرگی که هنوز دختر کوچکی ست نقاشی می کشد. وسطی حسابی سرگرم قطعات پازلش است. کوچکی را روی سجاده ی سبز مخملی میگذارم. دست وپا می زند و می خندد. انگار به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کرده ام.لباس های شسته را تا کرده، گوشه هال رها میکنم. نماز اول وقت واجب تر است.
شرایطی به این آرامی، موقع اذان... خداکند نمازم به برکت نماز آقا قبول شود...
رکعت سوم پسرک چشمانش برق میزند و مهرم را بر میدارد... مستأصل مانده ام. بزرگی آنقدر سرگرم رنگهایش هست که امیدم ناامید میشود. نه کاغذی، نه سنگی!! هیچ چیز برای ادامه نماز مهیا نیست.
نماز را تمام میکنم. بدون هیچ حرفی یک مهر دیگر بر میدارم.
اینجور وقت ها به سبک زنان محلی که سبدهای بزرگ را روی سر میگذارند مهر کوچکم را روی سرم میگذارم، بماند که تمام حواسم به مهر روی سرم است، چاره ای نیست، پسرک بازیگوش تر از این حرفهاست...
دررکعت دوم اما تیرم خطا میرود و مهر، درمیانه راه از دستم می افتد.
خواهر و برادر حسابی باهم درگیر شده اند... درقنوتم دعای فرج میخوانم، شاید به برکت طولانی شدنش، فرجی شود و مهر به دستم برسد!! چه نیتی!!!!
مهر میرسد اما این بار نوبت کوچکی ست که کم کم غلت زده و به کنار دیوار رسیده و حالا جایی برای ادامه ندارد!
صدای گریه اش بلند میشود، بزرگی که حالا حس یک ناجیِ همه فن حریف را دارد بغلش می کند و از نگاهم دور می شود!
وسطی بعداز شیرجه روی کوه لباس های تا شده!! به دنبال بچه ها میرود. تلاشم برای گرفتنش بی فایده است...
بله... صدای گریه شان بلند شده و فکر من هزار جا رفته...
راستی! رکعت سوم بودم یا چهارم؟!!
.....................................................................
نمیدانم چقدر دلخوشیم به اعمالمان...
نمیدانم کدام قسمت های زندگی ام را با همین نیت های قشنگ شروع کرده ام و بعد در خوشی و ناخوشی روزگار، غفلت زده، برای همه اشتباهاتم، به خودم، حق را به ناحق داده ام!
فقط این را میدانم آقا
که عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم...
با همان لطف همیشگیتان، منِ غافلِ جاهل را رها نکنید...
#مادر_نوشت
به قلم فاطمه کریم نژاد
@moshaveronlin
صدای جیغ و شادی چند بچه ی شش ساله که روی الاکلنگ نشسته اند
مادری که برای بچه اش شعر تاب بازی میخواند
معصومیت چهره ای که از سرسره سر میخورد به پایین
پسر نه ساله ای که بنا دارد خلاف طبیعت وسایل پارک حرکت کند و سرسره را از پایین به بالا میرود
به میله های تاب اویزان میشود و بقیه را با صدای لولو مانندی میترساند
کودکان دو ساله ای که محو شور و خنده میدویدند وبازی میکردند حالا گوشه ای کز کرده میترسند
دلیل این ترساندن فارغ از جستجو درون خود ان کودک میتواند نشانه ای باشد از سبک تربیتی غلط والدینی که برای کنترل فرزندان انها را به شیوه های مختلف میترسانند
نرو اونجا تاریکه
بیا اینجا لولو هست
ندو اقا دزده میاد
بیا داخل، غول داره کوچه ..
بذر ترسی که در گلدان وجود ظریف کودکان ریخته میشود در سنین نوجوانی نهال اضطراب و ناامنی میدهد
پدری جلو میرود
سعی دارد پسرک را قانع کند تا دست از ترساندن بچه ها بردارد و در جای دیگری از پارک بازی کند
و دوباره این حال خوشحال ووروجک های بامزه به من جان تازه ای میبخشد
نشسته امبه تماشایشان
چقدر عزیزند
چقدر معصومند
چقدر کوچکند
#مادر_نوشت
@moshaveronlin
هرروز برنامه می نویسم...
هرشب افسوس میخورم از اینکه بیشتر کارها مانده، و فقط خودم و خدا میدانیم که برنامه های تیک خورده، با چه زحمتی... تیک خورده اند!!!
میدانم کمی دور از واقعیت برنامه مینویسم. ولی بیشتر میدانم بچه کوچک داشتن یعنی چه!
بیشتر میدانم که مادری یعنی همین کاری که انگار کار به حساب نمی آید، یعنی همین بغل کردن ها، خواباندن ها، خنداندن ها، آرام کردن ها... و چه کسی جز مادر میتواند جوانی اش را بریزد پای همین رسیدگی ها...
حالا که مادرشدم میفهمم خنده مادرها با آنهمه خستگیِ به چشم نیامده چقدر ارزش دارد... دردهایشان چقدر پنهان است... محبتشان چقدر خالص است...
وفقط یک مادر از پشت خنده ی نوزادش، جوانی رشید میبیند برای یاری امامش...
خدای بزرگ... منِ مادر خودم محتاج تربیتم... محتاج دستگیریِ هرلحظه ی تو...
جهاد امروز ما زن ها، همین فرزند آوری و محافظت از فطرت پاک توحیدیشان است...
ببخش قصورمان را و با کرمت اِسم مان را در زمره ی یاران حجتت... تیک بزن!!
#مادر_نوشت
1400/6/21
اصلا بیا یک جور دیگر حرف بزنیم...
اصلا دلم میخواهد به تو بگویم "عزیزم"
امشب دعوا و سرزنش را به یک جای دور و غیرقابل دسترس پرتاب میکنم...
شورش را دراورده ام دیگر، هرشب، هرشب... جای نفس کشیدن برایش نگذاشته ام بنده ی خدا...
بنده ی خدا؟
نمیدانم چقدر این کلمه دقیق است... که اگر بنده ی خدا بود حتما حسابرسی اش سخت تر و مو را از ماست بیشتر می کشیدم برایش...
خوب میدانم که فقط آرزوی بندگی را دارد، همین.
دلم برایش میسوزد.
خب لابد تلاشش را کرده، لابد قصد دارد تلاشش را بکند... ناامیدش نکن!
دست نوازشی روی دلم میکشم. حسابی خسته است. درست است چندباری از کلافگی بغض کرده، حتی بین خودمان بماند صدایش هم بالا رفته... اما تا حواسش جمع شده خدا را شکر کرده برای اییین همه زندگی...و استغفار ورد لبش، برای طهارت زبانش...
این نقطه را اولین بار نیست که تجربه میکنم... این نقطه که یک نیم وجب بچه ی کوچک مداااام چسبیده باشد به من و آنقدر تکان بخورد تا مرا از تک و تا بیندازد...
یادم نمیرود گریه های مداوم دختر کوچکی که مرا مادر کرد. از شنیدن صدای گریه اش قند توی دلم آب میشد که خدایا این صدای بچه ی من است؟! و به خودم میگفتم تو کی بزرگ شدی که حالا مادری کنی؟...
روزهایی گذشت که دخترک را با برادرش بغل میکردم تا آرام بگیرند... روزهایی که دست درد آرام و قرار را میگرفت از من...
خوب میدانم که میگذرد....
این چند ماه، سنجاق سینه مادر بودن هم میگذرد...
بالاخره ظرف ها شسته میشوند، لباس ها تا میشوند، اسباب بازی ها هم به سرجای خود میروند... بالاخره خانه جارو میشود، میزها گرد گیری...
دلم میخواهد به خودم یادآوری کنم که "عزیزم، سخت نگیر... میگذرد... و تو وسط همین گذشتن هاست که باید کوله بارت را ببندی... مواظب توشه ات باش که راه طولانی ست و ذخیره ات اندک*... توشه ات را پر کن از بوسه های فرزندانت... از رسیدگی به ایشان که پناهشان تویی... از تغافل... از کنترل خشم... از حال خوبی که به زندگی میدهی...
بالاخره خانه جارو می شود... میزها گردگیری... "
امشب دعوا و سرزنش را به یک جای دور و غیر قابل دسترس پرتاب میکنم و به تو میگویم
" عزیزم"
* امیرالمومنین علیه السلام "«آه من قلّه الزّاد و طول الطّریق و بعد السّفر و عظیم المورد؛ آه از کمی زاد و توشه و طولانی بودن راه و دوری سفر (آخرت) و عظمت مقصد»"
1400/7/27
#مادر_نوشت
انگار همراه با بیماری کرونا یک درد دیگری همه گیر شده به نام "خود بدبخت پنداری"!!!
با خیلی از مردم که حرف میزنی دلت بیشتر میگیرد... انگار غبار غم پاشیده اند روی سر آدم ها!
بیشتر وقتی توجهم جلب شد که در بازی با دخترک خوش زبانم حرفی را شنیدم که مثل یک سطل آب یخ روی سرم بود!
من مهمان بودم در خانه ی خیالیَش... کلی حرف زدیم و آنجا که کار به گِلِگی از روزگار رسید درجواب من که: "عیب ندارد خدا بزرگ است"
گفت:"توی شهر ما اصلا خدا وجود ندارد"
از آن روز خیلی به گفتگوهایمان فکر میکنم.
نکند ما آدمها خیال میکنیم درشهرمان خدایی وجود ندارد!!!
شاید هم اصلاً فکر نمیکنیم!! فقط می نالیم...
شاید هم فراموش کرده ایم که "لقد خلقنا الانسان فی کبد"* و از دنیا زیادی توقع داریم
شاید" لایکلف الله نفسا الا وسعها"** را از یاد برده ایم و خودمان را دست کم گرفته ایم
نمیدانم... ولی هرچه هست میدانم خیلی هایمان" إن مع العسر یسری"*** را چنان در شلوغی روزگار گم کرده ایم که گویی" توی شهر ما اصلا خدایی وجود ندارد..."
* همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفريديم. سوره بلد؛4
** خداوند هیچ کس را تکلیف نکند مگر به قدر توانایی او.سوره بقره؛286
***پس [بدان كه] با دشوارى آسانى است. سوره انشراح؛ 5
#مادر_نوشت
1400/8/30
@moshaveronlin