eitaa logo
°[ تربیت دینی ]°
1.3هزار دنبال‌کننده
923 عکس
160 ویدیو
205 فایل
دل آدمی بزرگتر از این دنیاست! و این رازِ تنهایی اوست... 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱 چند وقتی است که پسرم بهانه می‌گیرد،او می‌خواهد جوجه بلدرچین بخرد و بزرگش کند،‌ سال‌های قبل هم جوجه‌رنگی می‌خواست،‌ جوجه رنگی‌ها را که برایش خریدیم خیلی خوشحال شد، هم مسئولیت آب و دانه دادن به جوجه‌ها را پذیرفته بود و هم تمیز کردن لانه جوجه‌ها را و خیلی از این کار لذت می‌برد، با این کار هم زمینه سرگرمی و هم آزادی و بازی برایش فراهم شده بود. اما الان دیگر دوست دارد جوجه بلدرچین بگیرد. راستش من اصلا از حیوانات خوشم نمی‌آید چون نظافت و تمیز کردن محل زندگی آن‌ها سخت است، اما هر کاری کردم تا پسرم را از این کار منصرف کنم فایده‌ای نداشت، چون پسرم به حیوانات علاقه زیادی دارد. بلاخره برایش چند جوجه بلدرچین تهیه کردم، خیلی خوشحال است برایشان در باغچه خانه لانه درست کرده است، چند وقت از خریدن جوجه ها می‌گذرد الان آنها کاملا بزرگ شده‌اند‌. امروز پسرم باذوق و شوق از داخل حیاط صدایم کرد، مامان... مامان... "بیا ببین جوجه‌هام تخم گذاشتن!" به طرف حیاط رفتم و دیدم یک تخم سفید با خال‌های مشکی در لانه آن‌ها است، لبخندی زدم و به طرف پسرم رفتم و دست‌هایش را در دستانم گرفتم به گرمی فشار دادم و با هیجان گفتم: " وای مامان!! چقد خوشکل تخم‌شون! اینا به خاطر لطف خدای مهربونه! آفرین پسرم، تو هم خوب ازشون مراقبت کردی تا بزرگ شدن" تخم بلدرچین را برداشتم و به پسرم دادم و گفتم: "بیا مامان اینم جایزه شما به خاطر اینکه مسئولیتت رو درست و خوب انجام دادی، بریم خونه تابرات بپزم و بخوری." 💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱 ✍ 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin
♦️ یک هدیه آسمانی! 🔻 دوران نوجوانی ما بازار رمان های شهدایی مثل امروز اینقدر داغ نبود. من هم که کلا خیلی اهل مطالعه نبودم، فقط گاها که بیکاری خیلی فشار می آورد و دیگه نه دو شبکه ی تلویزیون جواب بود نه می تونستم برم تو محله برای بازی و اینا یه سری به کتابخانه ی ابوی میزدم که نهایتا کتاب هایی مثل تاریخ اسلام آقای سبحانی، کشکول شیخ بهایی، داستان راستان شهید مطهری و... دستم را میگرفت. 🔻 تابستان ها اکثرا بودیم که معمولا شب و روزمان را تلویزیون و دنبال توپ دویدن ها پر میکرد. یکی از تابستان های اواخر دهه هفتاد بود. امتحانات کلاس اول یا دوم راهنمایی تمام شد و ما مطابق معمول عازم کاشان شدیم. 🔰 یک اتفاق ویژه! دایی جان ما که تهران دانشجو بود چند روزی بود از دانشگاه برگشته بود که یه روز منو صدا زد. دیدم از لابلای وسایلش یه کتابی رو گذاشت جلوی من.... گفت اگر تا فلان روز اینو بخونی ۱۰۰۰ تومن جایزه داری! وسط بازی ها و عشق و حال های تعطیلات تابستونی اینکه بخوام بشینم کتاب بخونم خیلی برام خوشایند نبود ولی چه میشد کرد که اونروزا ۱۰۰۰ تومن خیلی بود!! یه چند روزی کتاب دستم بود و بازی بازی گاهی یه ورقی میزدم. که کم کم حس کردم وضعیت داره عوض میشه... هرچه بیشتر می خوندم دل کندن از کتاب برام سخت تر می شد. شخصیت کتاب به شدت برام جذاب بود. زبر و زرنگی هاش، مهربونی هاش، قهرمانی هاش، درس خونی هاش ووو... همه باعث شد خیلی زود کتاب رو تمام کنم. کتابی که تو ۱۳ - ۱۴ سالگی به شدت منو به هم ریخته بود. تا مدت ها نمیتونستم از یادش بیرون بیام. از همونجا بود که شخصیت شد یکی از اسطوره های من. بعد از اون چند بار دیگه هم کتاب رو خوندم و هر بار بیشتر متوجه فاصله ی نهایتِ خودم تا بی نهایت عباس می شوم. 🔆 ۱۵ مرداد سالروز شهادت یکی از اَبَر مردانِ تربیت شده ی مکتبِ خمینی است. به نقل از @Amirehtesham 📚👇 https://eitaa.com/moshaveronlin
این تصویر رو ببینید👆 فردا قراره در جلسه‌ای راجع به این موضوع صحبت کنم که روش‌های تربیتی ما منسوخ شده و باید تغییر و تحولی در اون‌ها بدیم... 🔴 "تربیت با روش‌های کهنه" ➖ تا حالا به این مسئله دقت کرده بودید که چرا روش‌های ما روی فرزندان‌مون تاثیر نداره؟!
چشم هایم را که باز میکنم حس از میدان جنگ، برگشته را دارم کوفته ام و خسته یکی آب میخواهد دیگری شیر آن یکی قبل از خواب به دست شویی نرفته و حالا بی قرار است تا آرام میگیرم، صدای گریه ی کوچولویی که درست وسط همین شب شلوغ دارد غلت زدن را تمرین میکند و دستش زیر بدنش گیر کرده، از جا میکَنَدم... چشم هایم را که باز میکنم لبخند میزنم از دیدن دسته گلهایم که اینچنین آرام خوابیده اند خداراشکر میکنم از وجودشان و دوباره زمزمه میکنم "... اللهم إنی أُجَدّد له فی صبیحة یومی هذا..."* مادری، گاهی میدان جنگ با هوای نفس است... * دعای عهد: اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَهً لَهُ فِي عُنُقِی "پروردگارا من در صبح همين روزم و تمام ايامى كه در آن زندگانى كنم با او تجديد مى‏كنم عهد خود و عقد بيعت او را كه بر گردن من است"
امروزه فضای مجازی به فضای حقیقی تبدیل شده است. اما راهکار اصلی برای والدین و مربیان چیست؟🤔 ☆ماباید فرزندان‌مان را برای مواجهه فعالانه با فضای مجازی و رسانه‌هاآماده‌کنیم☆ ◇•مهم‌ترین راهکار: شخصیت بچه‌ها را بالا ببریم. انسان‌ها در زندگی دوست ندارند منفعل و دنباله‌رو و یا وابسته به دیگران باشند، دوست دارند خودشان بفهمند، خودشان انتخاب کنند و خودشان عمل کنند. با نشان دادن توانایی‌ها و استعدادهای بچه‌ها، حس خودباوری را به آن‌ها نشان دهیم. کمک به تقویت این احساس در بچه‌ها باعث می‌شود که بچه‌ها منفعلانه تصمیم نگیرند و در نتیجه فعالانه برخورد کنند. ■◇•راهکارهای تکمیلی: 1. نسبت به رسانه و تاثیر آن در زندگی شناخت بیشتری پیدا کنیم. 2. احساس فعال بودن و خودباوری را در فرزندمان تقویت کنیم. 3. نقش الگویی بودن را به درستی ایفا کنیم. ⚠️ https://eitaa.com/ali_fatemipour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی باید برای خودم شربت درست کنم برای خودم که خسته شدم فارغ از اینکه نتیجه تلاشهام باز هم به ظاهر ثمری نداشته مهم اینه خدای ما، خداییه که جای پای مورچه روی سنگ صاف رو می بینه* *دعای بعد از نماز حضرت زهرا سلام الله علیها(سبحان من یری اثر النملة فی الصفا) +اگه شکر نبود با قند شیرین کنیم! اگه همه چی بر وفق مراد نبود، ما خوب بمونیم! 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin
🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️ ایام محرم بود، دلم خیلی گرفته بود و حوصله هیچ کاری را نداشتم، نماز مغرب را که خواندم، تلوزیون را روشن کردم، تصاویر هیئت‌های عزاداری که مشغول زنجیر زدن بودند، را دیدم، دلم پر کشید برای مسجد و هیئت! بلند شدم و لباس‌هایم را پوشیدم و به سمت مسجد حرکت کردم، همه‌جا شلوغ بود، انگاری امشب مردم بیشتری برای عزاداری آمده بودند، وارد مسجد شدم و گوشه‌ای نشستم، صدای نوحه و سینه‌زنی تمام مسجد را پر کرده بود، صدای گریه‌ و ناله از گوشه گوشه مسجد به گوش می‌رسید، حال خوبی نداشتم، احساس می‌کردم یکی قلبم را فشار می‌دهد... نمی‌دانم چه حالی داشتم، حتی نمی‌توانستم مثل خیلی از مردم گریه کنم! ناگهان یکی از دوستانم را دیدم که گوشه مسجد نشسته بود، مدتی بود که او را ندیده بودم، با ذوق به سمتش رفتم و کنارش نشستم، بعد از مد‌ت‌ها یکدیگر را دیده بودیم و کلی حرف‌های نزده داشتیم، از حالم پرسید، از کار و زندگیم، همین‌که از حالم پرسید... نتوانستم حرفی بزنم، بغضی گلویم را فشار می‌داد، ناگهان چشمانم پر از اشک شده و گونه‌هایم خیس شد و با بغض گفتم:" سال‌‌هاست که در انتظار بچه‌ می‌سوزم، اما خدا..." راه گلویم سد شده بود و فقط اشک‌‌ها و چشم‌هایم حرف می‌زدند، ادامه دادم و گفتم: "نذر کردم، دعا خواندم و التماس کردم اما فایده‌ای نداشت، نمی‌دانم شاید من لایق مادر شدن نیستم" با دقت به حرف‌هایم گوش داد و گفت: " غصه نخور حنانه‌جان، حتما حکمتی بوده عزیزم، اما امشب جای خوبی اومدیم، شب تاسوعا... مسجد ابوالفضل... از خود آقا بخواه..." جالب بود، یادم رفته بود که امشب، شب تاسوعا است و شلوغی مسجد به‌ همین خاطره بوده است! حرف‌هایش عجیب به دلم نشست، آن شب از ته دل از آقا خواستم و التماس کردم، انگاری کسی به من می‌گفت: "دعوت شدی، آن هم شب تاسوعا..." سال‌هاست که از آن شب می‌گذرد و من حالا مادر دو فرزند هستم، دو فرزند سالم، دو هدیه زیبا از طرف خدای مهربان... "خدایا شکرت، طعم شیرین مادری را نصیب همه زنانی کن که آرزوی مادر شدن را دارند" 🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه) 🔻 @madarane89
پرسش و پاسخ ۵۹۱ 🔴 فکر تغییر همسرتون بعد از ازدواج رو از سرتون بیرون کنید... https://eitaa.com/moshaveronlin
پرسش و پاسخ ۵۹۲ ✍ اینکه بعضی‌ها میگن قسمت ما تو ازدواج اینجوری بوده و مقصر رو تقدیر می‌دونن درسته؟ 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin