هدایت شده از ماهنشان / تربیت اسلامی
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید
🏷 داستان زیبای آ شیخ مرتضی رو شنیدید؟
↩️ توجه امام عصر(عج) به سربازان و ارادتمندانش...
🔰
https://eitaa.com/ali_fatemipour
━═━═━═━•❁•
#فرزندپروری
🔸اگر یک پنکه را به برق بزنیم
و بعد جلوی پرههای آن را بگیریم،
موتور آن میسوزد!
📌انرژی بچهها نیز باید
با "بازی و شیطنت" تخلیه شود؛
و نباید از آن جلوگیری شود...!❌
سلام
اگر دوست عزیزی تمایل به فعالیت پژوهشی در حوزه تعلیم و تربیت دارد به ادمین کانال پیام بدهد👇🏻
@Zendegi_jarist
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#داستان_های_تربیتی
فرقش فقط چند دقیقه زودتر و دیرتر بود اما هیچ کدامشان حاضر نبودند کوتاه بیایند. با کلی ذوق دوست داشتند داستانی را که ساخته اند تعریف کنند.
اصرار می کردند و با صدای بلند می گفتند:
«اول من! اول من.»
باید چکار می کردم؟
بدون توجه به سر و صدایشان گفتم: «خودتون انتخاب کنید کی اول تعریف کنه!»
صدایشان بالاتر رفت. بالا و بالاتر.
و باز حرفم را تکرار کردم.
راستی مسئله به این ساده ای برای بچه ها قابل فهم نبود که اگر دعوا نکنند و کوتاه بیایند خیلی زودتر می توانند داستان شان را تعریف کنند؟
کلاس اولی بودند و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودند.
کتاب فارسی شان را باز کردیم و یک صفحه که دوتا تصویر داشت را پیدا کردیم.
و هر کدام قرارشد برای هر تصویر یک داستان بسازند. اما این کار خودش شد یک داستان برای ما!
اما من کوتاه بیا نبودم!
گوشم داشت کر میشد ولی خودم را مشغول کرده بودم!
آخر این همه دعوا و جنجال چه ساده تمام شد!
هدی، کمی کوچکتر بود اما دل نازک تر!احساساستش را هم راحت تر بروز میداد و ابراز محبت می کرد.
چندباری هم پیش آمده بود که بخاطر حرفم در بازی کوتاه بیاید. این بار هم او پیش قدم شد و کوتاه آمد و داستان را با خیر و خوشی به پایان رساند.
اما من ماندم و کلی سوال از دنیای بچه ها!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🔰
https://eitaa.com/moshaveronlin
(منبع، کانال خاطرات مادرانه )
🔰
@madarane89
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گرانترین دزدی تاریخ
دزدی که با سرقت یک گوشی، صاحب باارزشترین دارایی دنیا شد.
⬇️
https://eitaa.com/ali_fatemipour
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بهانه میگرفت و دوست داشت باهم به پارک برویم، حاضر شدیم و به راه افتادیم، وقتی رسیدیم،فرشی پهن کردم و او مشغول بازی شدند. 🤩
بچههای زیادی بودند که در پارک بازی میکردند.🚲⚽️
ناگهان صدای فریاد مادری توجهم را به خود جلب کرد که میگفت: محمد بیا دیگه، بازی رو تموم کن! 😡
اما پسرک غرق بازی بود، مادر پشت سر هم فریاد میزد و لحظهای درنگ نمیکرد و هر لحظه عصبانیتر میشد!
رفتار مادر برایم جالب بود، به یاد بیصبریها و عجول بودن خودم افتادم، به راستی من مادر چه طور میتوانم صبور بودن را به فرزندم یاد بدهم؟🤔
چه طور میتوانم به او یاد بدهم که در موقعیت های مختلف زندگی طرف مقابلت را درک کن، وقتی خودم به این درک نرسیدهام که به کودکی که غرق بازی است باید فرصت داد تا دل از بازی بکند و از دوستانش جدا شود!
چه طور باید عصبانیت خود را کنترل کنم و به یکباره همه خشمم را بر سر فرزندم آوار نکنم؟🤔
شاید راه حل دقت و ارزیابی رفتارهای روزانه خودم است، اینکه حواسم باشد چه طور رفتار میکنم؟👌
چهحرفهایی میزنم؟!
با خود فکر میکنم🤔
✅در موقعیتهای مختلف بهترین رفتار چیست؟
✅نقطه ضعفهای من چیست؟
✅ چه طور میتوانم مشکلات اخلاقی خودم را حل کنم؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🔰
https://eitaa.com/moshaveronlin
(منبع، کانال خاطرات مادرانه )
🔰
@madarane89
اصلا بیا یک جور دیگر حرف بزنیم...
اصلا دلم میخواهد به تو بگویم "عزیزم"
امشب دعوا و سرزنش را به یک جای دور و غیرقابل دسترس پرتاب میکنم...
شورش را دراورده ام دیگر، هرشب، هرشب... جای نفس کشیدن برایش نگذاشته ام بنده ی خدا...
بنده ی خدا؟
نمیدانم چقدر این کلمه دقیق است... که اگر بنده ی خدا بود حتما حسابرسی اش سخت تر و مو را از ماست بیشتر می کشیدم برایش...
خوب میدانم که فقط آرزوی بندگی را دارد، همین.
دلم برایش میسوزد.
خب لابد تلاشش را کرده، لابد قصد دارد تلاشش را بکند... ناامیدش نکن!
دست نوازشی روی دلم میکشم. حسابی خسته است. درست است چندباری از کلافگی بغض کرده، حتی بین خودمان بماند صدایش هم بالا رفته... اما تا حواسش جمع شده خدا را شکر کرده برای اییین همه زندگی...و استغفار ورد لبش، برای طهارت زبانش...
این نقطه را اولین بار نیست که تجربه میکنم... این نقطه که یک نیم وجب بچه ی کوچک مداااام چسبیده باشد به من و آنقدر تکان بخورد تا مرا از تک و تا بیندازد...
یادم نمیرود گریه های مداوم دختر کوچکی که مرا مادر کرد. از شنیدن صدای گریه اش قند توی دلم آب میشد که خدایا این صدای بچه ی من است؟! و به خودم میگفتم تو کی بزرگ شدی که حالا مادری کنی؟...
روزهایی گذشت که دخترک را با برادرش بغل میکردم تا آرام بگیرند... روزهایی که دست درد آرام و قرار را میگرفت از من...
خوب میدانم که میگذرد....
این چند ماه، سنجاق سینه مادر بودن هم میگذرد...
بالاخره ظرف ها شسته میشوند، لباس ها تا میشوند، اسباب بازی ها هم به سرجای خود میروند... بالاخره خانه جارو میشود، میزها گرد گیری...
دلم میخواهد به خودم یادآوری کنم که "عزیزم، سخت نگیر... میگذرد... و تو وسط همین گذشتن هاست که باید کوله بارت را ببندی... مواظب توشه ات باش که راه طولانی ست و ذخیره ات اندک*... توشه ات را پر کن از بوسه های فرزندانت... از رسیدگی به ایشان که پناهشان تویی... از تغافل... از کنترل خشم... از حال خوبی که به زندگی میدهی...
بالاخره خانه جارو می شود... میزها گردگیری... "
امشب دعوا و سرزنش را به یک جای دور و غیر قابل دسترس پرتاب میکنم و به تو میگویم
" عزیزم"
* امیرالمومنین علیه السلام "«آه من قلّه الزّاد و طول الطّریق و بعد السّفر و عظیم المورد؛ آه از کمی زاد و توشه و طولانی بودن راه و دوری سفر (آخرت) و عظمت مقصد»"
1400/7/27
#مادر_نوشت