eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
5.7هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 فیلمی زیبا و دیدنی از حال و هوای رزمندگان اسلام در عید نوروز در دوران دفاع مقدس 🌿 ‎‎‌‌‎‎ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 سخت‌ترین روزها در گذر زمان، رفته، رفته، رفت و ایستادگی‌ها و پایداری‌ها، پایدار شد، تا بدانیم چرخ‌فلک دنیا در گردش خود، همه خوبی‌ها را می‌گذارد و نامهری‌ها را دور می‌ریزد، پس، روزگارتون سرشار از خوبی ها سال نو شما، متبرک به ظهور ‌‌‍‌‎‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 اداره بندر خرمشهر سه در دارد؛ یک در از طرف خیابان مولوی که به آن سنتاپ می‌گویند، دری به اسم فیلیه که به جاده شلمچه باز می شود و یک در به خیابان فردوسی، امام خمینی که کنار رودخانه است. با چند نفر از بچه ها به طرف در سنتاپ رفتیم. آن زمان بخش عمده ای از اداره بندر با ورق‌های گالوانیزه دیوارکشی شده بود و دیوار آجری نداشت. از کنار دیوار به در سنتاپ رسیدیم. از آنجا دو نفربر، یک جیپ و جمعی از عراقی‌ها دیده می‌شد که وسط محوطه ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. تعدادی هم رو به ورقهای گالوانیزه تیراندازی کور می‌کردند. به بچه ها گفتم «همگی با هم حمله کنیم.» گفتند مگر می‌خواهی بروی توی زمین فوتبال. یکی گفت: «برویم توی محوطه حمله کنیم. گفتم نمی شود ما را می بینند.» حبیب مزعل گفت: با نارنجک تفنگی بزنیم. گفتم: «اگر از دم در بزنیم بلافاصله ما را می‌زنند، برویم آن طرف تر، نارنجک ها را روی سرشان بیندازیم و عقب بکشیم. با دو نفر از بچه ها حدود سی متر به سمت چپ رفتیم و با نارنجک تفنگی به طرفشان شلیک کردیم. نارنجک‌ها وسط آنها منفجر شد. پرویز عرب و سید صالح موسوی دم در سنتاپ ایستاده بودند. پرویز عرب از لای در نگاه می‌کند نتیجه انفجار نارنجکها را ببیند که با آرپیجی به طرفش شلیک می‌کنند. گلوله آرپی‌جی به صورتش می خورد و سرش متلاشی می‌شود. خون و تکه های پوست و گوشت او روی بدن صالح موسوی پاشید. یک تکاور عراقی پس از شلیک ما، با آرپی جی پرویز و سید صالح را هدف گرفته بود. پرویز عرب در این چند روز جنگ همیشه همراهم بود. پس از علی هاشمیان، شهادت پرویز عرب دومین ضربه ای بود که در یک روز روحیه ام را به هم ریخت. در چنین وضعیتی یکی از افراد گروه با صدای بلند. گریه و ناله کرد. گفتم آرام باش چرا سروصدا می‌کنی؟ جنگ است دیگر. گفت: «همه‌اش تقصیر توئه، بچه ها را به کشتن می‌دهی، بلد نیستی بجنگی ما را آوردی توی قتلگاه. گفتم: «مگر شما را به زور آوردم؟ اینجا همه به خاطر اعتقاداتشان می‌جنگند. هرکس ناراحت است برود. باز حرف خودش را تکرار می‌کرد. از هیجان و اضطراب و ناراحتی کنترل از دستم خارج شد. سیلی محکمی زیر گوشش زدم. امیر رفیعی آمد او را کناری برد و قضیه را فیصله داد. دو نفر از بچه ها پرویز عرب را لای پتو، پشت وانت گذاشتند و به قبرستان بردند. فضای آنجا طوری شده بود که دیگر طاقت ماندن در آن محل را نداشتیم. گفتیم به طرف در فردوسی برویم. امیر رفیعی تیربار داشت گفت: می‌نشینم اینجا اگر عراقی‌ها آمدند با تیربارم مقابلشان می ایستم. پیاده از پشت ورقهای گالوانیزه از در سنتاپ به در فردوسی رفتیم. دشمن تمام محوطه اداره بندر و گمرک خرمشهر را تصرف کرده بود. جمعی از نیروهای خودی با آنها درگیر بودند. در همین لحظه...، •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 یکی از رفقا به نام عبدالنبی بردبار سوار بر جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از راه رسید. در ارتش دوره دیده بود و مهارت زیادی در شلیک ۱۰۶ داشت. عبدالنبی هر شلیکی می‌کرد وسط عراقی‌ها می‌خورد، بلند‌ می شد، می رقصید و بشکن می‌زد، می‌گفت زدم زدم زدم. خدمه هایش که از نیروهای مردمی بودند سریع گلوله دیگری می‌گذاشتند. به یکباره آتش دشمن سنگین شد. عراقی ها فشار آوردند که از در فردوسی اداره بندر وارد شهر شوند و از کنار رودخانه پل خرمشهر را بگیرند. در این صورت پشت نیروهای ما بسته می شد و شهر سقوط می کرد. کنار در ورودی اداره بندر، کیوسک نگهبانی بود. رفتیم بالای آن و از آنجا شلیک می‌کردیم. نگاه می‌کردم کجا را بزنم. چشمم به رضا دشتی افتاد. با همان پای مجروح، در حالی که آرپی جی اش را محکم گرفته بود مستقیم وارد اداره بندر شد. داد زدم "رضا ... رضا... برگرد می زنندت." در هیاهوی انفجارها صدای مرا نشنید، از روی کیوسک پایین پریدم، رفتم پشت سر رضا و فریاد زدم: «الله اکبر... الله اكبر ...» بچه ها که رضا و مرا دیدند در حالی که تیراندازی می‌کردند پشت سر ما وارد محوطه بندر شدند. عراقی‌ها وقتی هجوم بچه ها را دیدند پا به فرار گذاشتند. ما هم پشت سرشان آنها را به رگبار بستیم. به ساختمان یکی از انبارها رسیدیم. دیدیم خون روی زمین ریخته و یک کوله پشتی و یک رادیو آنجا افتاده. کنار کوله پشتی یک بطری بود، مسعود شیرالی کنارم بود، پرسیدم این چیه؟ گفت: نمی دونی چیه؟ این مشروبه، ویسکیه، نمی‌دونی تو ؟! گفتم: «زهرمار، بیا برویم!» تا آنجا که می‌شد عراقی‌ها را تعقیب کردیم. میدان و مرکز اداره گمرک را گرفتیم. بخشی از بندر هنوز دست آنها بود. به محضی که مستقر شدیم، یکباره آنجا را زیر آتش خمپاره گرفتند؛ جهنمی درست کردند. در آن فضای محدود چندین قبضه خمپاره کار می‌کرد. هر کسی به گوشه ای فرار کرد. در محوطه بندر مقداری تیرآهن به ارتفاع حدود یک متر چیده بودند. تیر آهن‌ها را روی پالتی قرار داده بودند که بین زمین و تیرآهن ها فاصله ایجاد کند. من و نادر طبیجی و مسعود شیرالی به زور خودمان را توی شکاف زیر تیرآهن جا کردیم. گلوله های خمپاره پی در پی روی تیرآهن‌ها می‌خورد؛ از یک طرف صدای انفجار، از طرفی صدای آهن‌ها، قابل تحمل نبود. انگار ما را توی دیگ بزرگی گذاشته بودند و با پتک روی آن می‌کوبیدند. ترکش خمپاره ها هم به اطرافمان می‌خورد. شرایط دیوانه کننده ای بود. نادر طبیجی مرا صدا کرد: «محمد زنده ای؟» گفتم: «آره تو زخمی نشدی؟» گفت: «نه.» کمی که آتش فروکش کرد گفت می خواهم بروم. گفتم: «از جایت تکان نخوری، بروی بیرون می‌زنندت. دیگر تحملش را از دست داد فریاد زد: «پدرسگ‌ها، دیوانه شدم.» از زیر آهنها بلند شد برود، گفتم «نادر» ،نرو، به تو می‌گویم نرو. نادر به طرف در خیابان فردوسی دوید، چند متری نرفته بود که یک خمپاره کنارش خورد. قدری تحمل کرد پس از چند دقیقه نتوانست تحمل کند، ناله اش بلند شد. آخ، مردم، محمد، نامرد، چرا کمکم نمی‌کنی؟ گفتم: «از آنجا تکان نخور، نمی توانم بیاییم بیرون!» چند دقیقه به همین وضعیت ماند تا اینکه آتش آرام شد. با مسعود شیرالی رفتیم سراغش. بدنش پر از ترکش بود. یکی از ترکش‌ها روده هایش را بیرون ریخته بود در حالی که روده ها را به دست گرفته بود گفت: «یا بکش یا بیرم. نگذار اینجا بمانم.» رضا دشتی هم آمد با مسعود و رضا، سه نفری به نوبت کولش کردیم و تا در فردوسی بردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هوا رو به تاریکی رفت. دود انفجارها ظلماتی به وجود آورد که یک متری جلویمان را نمی توانستیم ببینیم. در آن تاریکی صدای یک خودرو آمد. پس از چند لحظه شبح یک وانت دیده شد که با چراغ خاموش می‌آمد. وانت هی توی چاله می افتاد و به هر سختی بود، به ما رسید. وانت آبی رنگی بود. دیدیم بهمن اینانلو از وانت پیاده شد. شنیده بود اینجا گیر کرده ایم، گفته می‌روم دنبالشان. دید ما داد می‌زنیم که این چه وضع رانندگیه. گفت: من همین قدر بلدم، هرکس بهتر بلده بیاد بنشینه. مسعود نشست پشت فرمان. نادر را عقب وانت گذاشتیم و راهی بیمارستان شد. ما هم به مقر فتح الله افشاری، فرمانده عملیات سپاه خرمشهر رفتیم. داستان پرویز را برای فتح الله تعریف کردم. همه را می‌دانست. چیزی برای خوردن نبود. همانجا بی رمق افتادم. لباسم خونی بود، با زیرپوش و شورت نماز صبح را خواندم. صبح رفتم لب شط. صابون نداشتیم. با کمی پودر لباسشویی لباس و سر و بدنم را شستم و غسل شهادت کردم. 🔸 هفتم در کشاکش جنگ در محله های خرمشهر گذرم به خیابان میلانیان افتاد. یاد خانه مان افتادم. به بچه ها گفتم چند دقیقه بایستید بروم خانه خبری از پدر و مادرم بگیرم. کلاس دوم دبستان بودم که از آبادان به خرمشهر آمدیم. پدربزرگم که به او باباحاجی می‌گفتیم وقتی پالایشگاه آبادان ساخته می شود، به استخدام پالایشگاه در می آید. چون سواد قرآنی داشت و می توانست اسمها و اعداد را بخواند و بنویسد او را به عنوان سرکارگر انتخاب می‌کنند. پس از مدتی می‌شود مسئول «فیدوس». فيدوس بوق بزرگی بوده بالای دیگ بخار شیپوری می‌گذاشتند و طنابی داشته، طناب را که می‌کشیدند بخار آزاد می‌شده و بوق به صدا در می آمده؛ مردم در هر گوشه شهر صدایش را می شنیدند. این بوق مخصوص ورود و خروج کارگرهای شرکت نفت به پالایشگاه بود. صبح، سه بار فیدوس می‌زدند. فیدوس برای مردمی که ساعت نداشتند حکم ساعت داشت. باباحاجی وقتی از شرکت نفت بازنشسته می‌شود دکان عطاری بقالی می‌زند. آن موقع عطاری و بقالی با هم بود. بعد با ارثیه مادربزرگم و پول خودش سه دانگ سه دانگ خانه ای می‌خرند. اول فروردین سی و هفت در آن خانه به دنیا آمدم. خانه باباحاجی در لین پنج محله احمد آباد بود. آبادان دو بخش دارد؛ شرکت نفتی و غیر شرکت نفتی. شرکت نفت برای سکونت مدیران و کارکنان ادارات دو منطقه به نامهای بریم و بوارده ساخته بود. در بخش غیر شرکتی اقشار دیگر مانند کسبه و ادارات ساکن بودند. بیشتر تراکم جمعیت در احمدآباد بود؛ قشر متوسط و پایین تر در آن محله زندگی می‌کردند. پدرم نام علی را برایم انتخاب کرده بوده و باباحاجی میخواسته اسمم را محمد بگذارد. با هم به محمد علی رضایت می‌دهند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 خانه بابا حاجی هفت اتاق به شکل دوری داشت؛ یک حیاط وسط و دورتادور اتاق بود. باباحاجی این اتاقها را به مستأجرهای مختلف اجاره می داد. هفت مستأجر، هر کدام چند بچه داشتند. خانواده خودمان خانواده هشت نفره بود. پدرم، مادرم، غلامرضا، عبدالله، من، محمود و دو خواهرم فاطمه و خدیجه در چنین خانه ای بزرگ شدیم. مردها صبح زود در حالی که لباسهای یکسره به تن داشتند باعجله راهی پالایشگاه می‌شدند و ناهارشان را در ظرفهای چند طبقه با خودشان می بردند. آنها پیش از غروب خسته و بی رمق باز می‌گشتند، خانم‌ها توی درگاه خانه به انتظارشان می ایستادند تا خسته نباشیدی بگویند. قبل از مدرسه، در شش سالگی به مکتب رفتم. مکتبمان لین ده بود؛ پنج لین آن طرف تر از خانه مان. ملا یک مرد چاق شکم گنده زمختی بود. تشکچه ای آن بالا گذاشته دورتادور سکوی نیمکت مانندی از نی و حصیر بود و پارچه ای روی آن انداخته شده بود. خود ساختمان مکتب از نی و حصیر بود. ملا از وقتی می‌آمد یا داشت ناخن‌هایش را می‌گرفت یا ابروهایش را کوتاه می‌کرد یا دستش توی بینی اش بود. چوب خیزرانی دستش می‌گرفت، بچه ها کمی شلوغ می‌کردند آن را دو بار روی میز می‌زد که ساکت. همه ساکت می‌شدند. ماهیانه یک تومان یا پنج ریال می‌گرفت. گاهی کسی شلوغ می‌کرد سروکارش با فلک بود. هر جزء از قرآن که تمام می‌کردیم مادرها هدیه ای مثل کله قند یا پارچه برایش می بردند. جزء سی ام را در مکتب تمام کردم. دبستان را مدرسه دهخدا در لین یک رفتم. یکی از مدرسه های خوب بود، تعداد دانش آموزانش کم بود. ناظم مؤدبی داشت، با کراواتی شیک با احترام با بچه ها حرف میزد. مادرم رفته بود آموزش پرورش برای ثبت نام دبستان، معرفی بگیرد. کسی گفته بود اگر میخواهی بچه ات باسواد و مؤدب شود ببرش دهخدا. بچه های پولدار به این مدرسه می رفتند. مادرم رفته بود پیش مدیر مدرسه که آقا ما وضعمان خوب نیست ولی آدمهای محترمی هستیم، دلم میخواهد بچه ام در این مدرسه درس بخواند. به من گفته‌اند شما گران می‌گیرید، اگر می شود به ما تخفیف بدهید. گفته بود اشکال ندارد پنجاه درصد تخفیف می‌دهم، ولی باید مؤدب باشد، به موقع بیاید، به موقع برود، درسش را خوب بخواند. مادرم مرا آنجا ثبت نام کرد. هنوز آن آقا را به یاد دارم. فکر می‌کردم این آقا همان دهخدا است! مادرم متولد بوشهر بود. در چهارده سالگی با پدرم ازدواج می‌کند. پدرم آن قدر محجوب بوده که شب عروسی اش به مادرش میگوید مادر من زن نمیخواهم خجالت می‌کشم به صورت این دختر نگاه کنم. شب عروسی رها می‌کند و از خانه می رود. داماد را در باغ ملی پیدا می کنند و به زور می‌آورند تحویل باباحاجی می‌دهند و سر سفره عقد می نشیند. پدرم در شرکت نفت آبادان نجار بود. پس از ملی شدن نفت می‌گویند ریشش را بتراشد و او به خاطر اصرار بر نتراشیدن ریش اخراج می‌شود. پدرم باسواد بود و به زبان انگلیسی حتی زبان هندی تسلط داشت، خوب هندی حرف میزد. وقتی از پالایشگاه اخراج شد مکتب درست کرد و به تعدادی از بچه‌های محله و اطراف قرآن درس می‌داد. اسم پدرم عبد خدر بود موقعی که ملای مکتب شد، به او ملا خدر می‌گفتند. شاگردهای خوبی هم داشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 پدرم نجار ماهری بود و در و پنجره و میز و صندلی می‌ساخت. مدتی در یک نجاری مشغول کار شد. پس از آن کاری در خرمشهر پیدا کرد؛ در یک شرکت کشتیرانی بین‌المللی به نام «گری مکنزی» که در همه دنیا شعبه دارد. ماهیت شرکت انگلیسی است و هنوز هم هست. پدرم بعضی روزها ماشین گیرش نمی آمد. راننده ها در ساعات گرما تا عصر استراحت می‌کردند. او با دوچرخه از خرمشهر تا آبادان می آمد. حدود دو ساعت در راه بود. وقتی به خانه می‌رسید له له می‌زد. یک دستمال چهارگوش گره می‌زد می‌گذاشت روی سرش که جلوی آفتاب را بگیرد. در آن شرکت هم از او خواستند ریشش را با تیغ بتراشد، علاوه بر آن کراوات هم بزند. رئیس‌ش که یک هندی بود. رفته بود پیش رئیس شرکت که یک انگلیسی بود، گفته بود این تیپ آدمها به درد شرکت می‌خورند چون اعتقاد دینی و مذهبی دارند، امین هستند، دستشان پاک است، دین‌شان به آنها می‌گوید دزدی و خیانت نکنید. اگر زن تو را ببیند نگاه به زنت نمی‌کند، بگذار بماند کار کند، او بهتر از بقیه است که مشروب می‌خورند. اینها مشروب نمی خورند. آن انگلیسی هم خوشش آمده بود و گفته بود اشکال ندارد، فقط به او بگو کراوات را باید بزند. پدرم قبول کرده بود. توی شرکت کراوات می‌زد، از شرکت که بیرون می آمد کراوات را در می آورد. تمام چک‌های سنگین شرکت را پدرم نقد می‌کرد. رفت و آمد برایش سخت بود. تصمیم گرفت در خرمشهر ساکن شود. به خانواده پرجمعیت ما به راحتی خانه نمی دادند. در خیابان بهروز خرمشهر خانه ای اجاره کرد. مادر و پدرم با بچه ها به خرمشهر رفتند. من در آبادان پیش باباحاجی ماندم و همان جا مدرسه می‌رفتم. به بابا حاجی علاقه داشتم، شخصیتم نشئت گرفته از روحیات اوست و مشابهت زیادی بین ما وجود دارد؛ مثل علاقه به تاریخ و شعر و ادبیات. کلاس دوم دبستان هم تنها پیش باباحاجی بودم؛ شدم بچه بابا حاجی. تابستانها هر روز و دیگر روزهای تعطیل، صبح‌ها به مغازه بابا حاجی می‌رفتم و کمک می‌کردم. روزی ده شاهی یا یک ریال به من مزد می‌داد. در کنار مواد عطاری مثل داروهای گیاهی برنج و نخود و از این چیزها هم می‌فروخت. ملخ خشک شده مرسوم بود و می‌خوردند. می آمدند می گفتند نیم کیلو ملخ بده؛ پاهایش را می‌کندند و خشک خشک می‌خوردند. ماهی خشک شده هم می‌خریدند. به آن "موتو" می‌گفتند. طعمی شبیه میگو داشت. کلاس سوم در مدرسه خشایار خرمشهر ثبت نام کردم. کلاس چهارم، پنجم و ششم را هم در مدرسه بزرگمهر خرمشهر گذراندم. درسم متوسط بود، معمولا با معدل چهارده یا پانزده قبول می‌شدم، اما بچه شلوغ و ناآرامی بودم. یادم می آید یک بار مادرم نشست توی حیاط گریه کرد و گفت از دست این محمد خسته شدم، هر روز شری برایم درست می‌کند! بی بی - مادر پدرم - کنارش نشسته بود و می خندید. گفت: «هرکسی در بچگی شلوغ و شر باشد بزرگ شود عاقل و آرام می شود، نگران نباش این بچه آرامی می‌شود. تا کلاس ششم در همان خانه بودیم. پدرم ساکت مؤمن و باوقار بود. غروب که می‌شد به مسجد می‌رفت و بعد از نماز مغرب و عشاء بر می گشت. از خیابان بهروز به خانه ای در خیابان هریسچی رفتیم. تقریباً مرکز شهر و محله خوبی بود. محله ای بود که همه اهل فوتبال و بازی های بهتر و متفاوت تر بودند. یکی از اهالی آن محل به نام جاوید تیم فوتبالی به همین اسم راه انداخته بود. از صبح حرف فوتبال بود که کدام تیم برنده شد و کدام تیم باخت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران "به نام خالق سبحان مهیا شو" و تصاویری از عملیات بدر در هورالعظیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
﷽؛، وَجاهِدوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجتَباكُم وَ ماجَعَلَ عَلَيكُم فِي‌الدّين آبان ۱۳۶۱ ، قبل از عملیات محرم رزمندگان زرهی لشکر۸ نجف در کنار رودخانه دویریج در حال قرائت کلام‌الله مجید صبحتون منور به انوار قرآنی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
44.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ این فیلم قدیمی زمان جنگ میباشد گوشه‌ای از حضور و تلاش خودجوش مردم تنها در یک روستا !! چه کردند ملت...😳😳 رهبر انقلاب روز گذشته فرمودند: مردم آماده اند منتهی باید راه مشارکت مردم فراهم شود. منتظر بیداری ماست کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹نماهنگ شهيد ياران چه غريبانه رفتند از این خانه کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd