eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
896 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
باید به چند جای دیگر هم سر بزنیم. بعد از تحویل همه هدایا آقای خویشکار را درب منزلش می گذاریم و به سی
🍂🍂 🔻 6⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی هنوز صدای ذکر یا حسین مجروحان می آید. رویم نمی شود که به آقای خویشکار چیزی بگویم، همین یک پسر را داشت. سفارش میکنم که بچه ها به آرامی خبر را بدهند. چند روز از مراسم گذشته است. می روم تا به خانواده ی سجاد سر بزنم. پدر و مادرش خیلی شکسته شده اند. با آقای خویشکار کلی مینشینیم و گریه می کنیم. - على جان تو مثل سجاد خودم میمونی. اگه سجادم شهید شده دلم به تو گرمه که هستی. - سجاد جاش خوبه آقای خویشکار، خیلی فکر و خیال نکن. ما زنده ها باید به فکری برای خودمون بکنیم، هروقت کاری داشتی در خدمتم. - بزرگواری علی جان، ، فقط به مادر سجاد بیشتر سرکشی کن. خیلی بهانه میگیره. بهانه میگیره. - چشم، به روی چشم. *.*.* قمر تماس گرفته که خودم را برسانم. رسميه را برده اند بیمارستان. مثل اینکه بچه بالأخره صبرش تمام شده و دارد می آید. خودم را سریع رسانده ام تا حداقل اینجا کنار رسميه باشم. بیرون در، نگران قدم میزنم و مثل همیشه دانه های تسبیح را می چرخانم که قمر با ذوق و شوق جلو می آید، - على مبارکه داداش. دختره. دستم را می گیرم طرف آسمان، - الحمدالله. اسمش را می گذارم زینب اگر خدا یک پسر هم به من داد اسمش را می گذارم محمد حسین، چه طوره؟ - آره، خیلی خوبه داداش. - قمر مراقب مادر و زينبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه چیزها. وقت کمه. - باشه برو خیالت راحت. من هستم. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻 7⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی از بیمارستان بیرون می آیم و سریع میروم ثبت احوال تا کارهای شناسنامه زینب را پیگیری کنم. کارت بسیجی هم که برایش گرفته ام ضمیمه ی شناسنامه اش می کنم. میخواهم دخترم از لحظه ی اول زندگی اش بسیجی باشد. رسميه و زینب را مرخص میکنیم و به خانه می آوریم. به قمر میگویم تا به همه خبر بدهد فردا شب شام بیایند خانه ی ما مهمانی. قمر ذوق زده شده. کم پیش می آید من خانه باشم چه برسد به اینکه بخواهم مهمانی بدهم - چشم داداش میگم. برای شام مهمانی أملت درست کرده ام. ولی انگار اندازه دستم نبوده. همه آمده اند و دور تا دور این اتاق نشسته اند تازه فهمیدم خیلی عیالواريم. - خوب هیچ کس دست نزنه ظرف ها را بدید خودم میکشم. دو تا قاشق توی هر بشقابی می ریزم و پخش میکنم تا زیاد به نظر بیاید و به همه برسد. قمر صدایش در می آید، - این چیه علی؟ این یه ذره املت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور میدی دیگه؟ - آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همتون میرسه. خیلی شرمنده شده ام اما کاری نمی شود کرد. همه شروع کرده اند به خوردن و دیگر حرفی نمی زنند. شاید هم نمی خواهند بیشتر از این شرمندگی بکشم. *.*.* خبر داده اند یک سری از اسرا قرار است آزاد شوند. اسم جودي هم در بینشان هست. عراق گفته بود اسرای بیمار و کسانی که شرایط خاص دارند را آزاد می کند. وقتی خبر آزادی جودی را شنیدم خیلی خوشحال شدم. حرف گوش کن نبود اما زبل و دوست داشتنی است. تاریخ آمدنش را پرسیدم و آمده ام دم پله های راه آهن اهواز ایستاده ام تا اولین کسی باشم که آمدنش را تبریک می گوید. از دور می بینمش که لنگ لنگان می آید تا من را دید چشمانش برق زدند. خیلی خوشحال شده اصلا باورش نمیشد خودم بیایم استقبالش. همدیگر را در آغوش میگیریم و تا در خانه شان همراهی اش میکنم. - حالا با تو کار داریم جودی. ولی فعلا برو به خانواده ات برس - ممنون که اومدی علی، در خدمتم. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻 8⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی تنها شده ام و با خودم فکر میکنم بهتر است یک شب جودی را برای شام دعوت کنم خانه ی خودمان که نمی شد، آمدم و از حاج عباس که جانشین قرارگاه است و در حکم بزرگتر بچه ها خواستم تا مهمانی منزل او باشد. دور سفره نشسته ایم، به بچه ها می گویم: - ببخشید که اینجا دعوتتون کردم. من دیگه رفتم قاطی مرغ ها و خونم هم کوچیکه. جودی راستی، وقتی شما اسير شدی ما عملیات را دو ماه عقب انداختیم. - چرا؟ - چون مطمئن نبودیم شما حرفی نزنی دو تا از نیروهای اطلاعاتی رو فرستادم دنبالت تا پیدات کنند، در بیمارستان زبیر تو رو دیده بودند. تحقیق کردند و مطمئن شدند که چیزی نگفته ای. - یعنی شما دنبال من اومديد؟ - بله اومدیم فکر کردی ما نیروهامونو به همین راحتی ول میکنیم؟! - نه على، از این بابت که مطمئنم. مادرم که خیلی از شما راضيه و تشكر میکنه. میگه شما تو این مدت دائما بهش سرکشی کردی و کارهاش رو انجام دادی. سرم را پایین می اندازم، : - نه بابا کاری نکردیم که، اینا همه وظیفه است. *.*.* خدا دعوتمان کرده که به خانه اش برویم. دیدار خودش که تا حالا نصيبمان نشده، زیارت بیتش برایم غنیمت است. نامه داده اند که به همراه چند تن از فرماندهان دیگر قرار است برای حج تمتع امسال اعزام شویم. اما به خاطر درگیری هایی که در مناطق است فقط برای انجام اعمال می رویم. وقتی به ننه و بقیه خبر دادم خیلی خوشحال شدند. قبل از من کسی مگه نرفته بود و در خانه تازگی داشت. تاريخ حركت مشخص شده است. از بچه های قرارگاه خداحافظی می کنم. از تک تک نیروها حلالیت می طلبم و میگویم که هوای جزیره را داشته باشند. جودی در قرارگاه نیست. با سید می رویم دم خانه شان. مادرش صدایش کرد که کاظم بیا، بچه های سپاه کارت دارند. می آید دم در و مثل همیشه بی مقدمه می پرسد:. - چی شده؟ خیر باشه. - خیر که خیره دارم میرم مگه اومدم خداحافظی. - به سلامتی از کجا میری با چی میری؟ - میرم شوشتر بعد تهران. با هواپیما میریم دیگه. - صبر کن من هم باهات بیام میخوام برم تهران. کارهای درمانم مونده. - باشه بیا. از خدا خواسته بودی. زود باش که دیر شده. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_1029383533.mp3
941.3K
🔴 🔴 نواهای ماندگار 💠 حاج صادق آهنگران از سری نوحه های فتح المبین آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
17.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فتح المبین فتح بزرگ یادمان‌های دفاع مقدس، جبهه شوش ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd