کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۱۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. ا
🍂 مگیل / ۱۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دستی به پیشانی مگیل میکشم. طبق معمول نشخوارش به راه است. هر کس دیگری جای تو بود تا حالا از خنده ریسه رفته بود. این همه برایت سخنرانی کردم عین خیالت نیست.
چای ام را سر میکشم، در آن هوای سرد از هر چیزی بیشتر میچسبد. پانچو را روی سرم میکشم و میخوابم. این بار اما کنار آتش و با آرامشی دوچندان. وقتی بیدار میشوم مگیل دوباره پستش را ترک کرده است.
- عجب حیوان زبان نفهمی هستی، نمیشود از تو تعریف کرد، جنبه نداری
زودی بعدش گند میزنی.
با خود میگویم بعید است که سربالایی رفته باشد. پس من هم توی دره سرازیر میشوم. سعی می کنم دقایق قبل از درگیری را به یاد آورم. درست بود. پایین دره یک کلبه سنگچین بود و چند تا درخت. لابد مگیل رفته تا آن دوروبر علفی چیزی برای خوردن پیدا کند. یک قرقره طناب معبر برمیدارم و سر آن را کنار وسایل میبندم و بقیه را با خود میکشم. این جوری برای برگشت دیگر مشکلی نیست. از قضا درست کنار درختها سر در می آورم. داخل کلبه با چند تکه حصیر فرش شده اما کسی در آنجا زندگی نمی کند.
- آقا، خانم، برادر، اخوی، آبجی ، کاکا ، یوما، همشیره، کسی اینجا نیست؟! گوشه ای یک داس و چند تکه ابزار مربوط به کشاورزی پیدا میکنم احتمالا بعد از زمستان اینجا کشت و کار به راه است. پس اگر کسی را این طرفها پیدا کردم لزوماً دشمن نیست. شاید از آدمهای بومی همین منطقه باشند و از جنگ هم چیزی ندانند. درختان قطوری که در اطراف کلبه قرار دارند و در خواب زمستانی به سر می برند درختان گردو هستند. این را از بوی تنهشان و پوسته های گردو که در آن دوروبر ریخته میفهمم. پشت همین درختهاست که مگیل را پیدا میکنم.
- باز که بدون هماهنگی زدی به بیابان احمق جان، نگفتی گرگهای دیشبی
به سراغت میآیند و بزرگترین تکه گوشهایت میشود؟
مگیل زیر درختان جایی که هنوز برف روی زمین ننشسته، مقداری علف پیدا
کرده و مشغول خوردن آنهاست.
- ضیافت هم که برای خودت راه انداخته ای!
کمی آن طرف تر از هموار بودن زمین و برفهای کوبیده شده در می یابم که باید جاده ای از این حوالی عبور کند.
- پس جاده پیدا کردی. باشد میبخشمت برای این کوره راهی که پیدا کردی و معلوم نیست به کجا ختم میشود. فعلاً میبخشمت. اما بدون هماهنگی جایی
نرو! مفهوم شد!؟
سر طناب معبر را میگیرم و با مگیل برمی گردیم. در راه فکر اینکه میتوانم سوار مگیل بشوم راحتم نمی گذارد.
اما نه، احترام بین ما خدشه دار میشود. نمیخواهم رویت تو روی من باز شود. به هر حال من که جایی را نمیبینم. ممکن است لج کنی و مرا به بیراهه ببری. میخندم و با خودم میگویم این چرندیات دیگر چیست؟!.
روی گرده مگیل قوز میکنم مثل سوارکارها میپرم بالا .
خوب است که رمضان خدابیامرز قبل از این عملیات به من خرسواری و قاطر سواری را یاد داد. خودش میگفت قاطر سواری، آخر سوارکاری، اسم دهان پرکنی بود. کدام اسب؟ توی نیروهای گردان قاطریزه یک دانه اسب هم پیدا نمی شد. همه مثل خودت تصادفی بودند. بگذریم که توی آنها، تو یکی نمک دیگری داشتی.
اگر میتوانستم ببینم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سوار بررده مگیل براه افتادیم. مگیل که داشت با زحمت از سربالایی دره بالا میرفت مرا چپ چپ نگاه میکرد و مدام پفتره تحویلم میداد.
- چی شد؟ بهت برخورد؟ به قول حاج صفر به اسب شاه گفتم یابو!؟ این یابو هم اسم عجیبی است. فکر کنم اصلش همان گور بوده؛ گور تغییر ماهیت داده. چیزی که دیگر نه به درد سواری میخورده نه به درد خوردن. آخر گور را شکار میکردند. همین گوره خر خودمان را میگویم. از قضا گوشت لذیذی هم دارد. دلت نخواهد خوراک اعیان و اشراف بوده لابد شعرش را شنیدی
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
به وسایل میرسیم. از مگیل پیاده میشوم و پالانش را میگذارم. احساس میکنم حیوان هر چه از صبح تا آن ساعت خورده در سربالایی دره از دماغش درآمده.
عیبی ندارد دعا کن به یک جای خوب برسیم از خجالتت در می آیم. وسایل را بار مگیل میکنم تا میتوانم غذا بر میدارم؛ بخصوص چای. بعد از درست کردن و نوشیدن چای دیشب به این نتیجه رسیدم که در این هوا و با این وضعیت چیز آرامش بخشی است. ضمن اینکه درست کردن آتش باعث گرما و دور شدن گرگهای احتمالی هم میشود. بعد از برداشتن وسایل به طرف جاده به راه میافتیم. در جاده مگیل راحتتر قدم بر میدارد و من به پشت او کمتر بالا و پایین میروم - روح، روح یااله امشی
مگیل سرعت میگیرد. به این فکر میکنم که اگر چشمانم میدید چه لذتیاز مناظر اطراف میبردم؛ بخصوص من که عاشق برف و زمستانم و از این بالا به همه چیز مشرف. هرچه جلوتر میرویم از سردی هوا کاسته میشود. کم کم، ابرها کنار میروند و نور خورشید حسابی گرممان می کند. مگیل آن قدر خرکیف است که گاهگاه جفتکی هم حواله آسمان میکند. برفهای جاده آب شدهاند و می توان زمین گل آلود را لمس کرد. حالا دیگر من هم از آن بالا پایین می آیم ودر جاده قدم میزنم. آخ اگر این جاده به یک راه آسفالت ختم میشد! چه میشد!
احساس میکنم روحیه گرفته ام. کیفم کوک است و حال و هوای آواز دارم. به مگیل میگویم گوشهایش را بگیرد و میزنم زیر آواز؛ آوازی که صدایش را
خودم نمیشنوم.
فلک کی بشنو آہ و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم
مگیل هم همان طور که افسارش در دستم است سرش را بالا و پایین میبرد و پفتره می کند. بعید نیست که او هم در حال آواز خواندن باشد.
سه درد آمد به جانم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
غذا خوردن اشتراکی در یک کاسه!
▫️اوایل که فقط به خودت فکر میکردی، وقتی با کسی همکاسه میشدی ، اول میرفتی سراغِ خوشمزهها و گوشتها، بعد بقیه غذا رو میخوردی ....
⚪️ اما وقتی کم کم از محیط جبهه تاثیر می پذیرفتی، سعی می کردی کمتر بخوری و اگر یک تیکه گوشتی تویکاسه بود تا آخرِ غذا پاسکاری میشد..!!
دوران جنگ تحمیلی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در جهاد فیسبیلالله که باشی
خوابش هم می چسبد ؛
حتی اگر در این وضعیت باشی ..!
#مردان_بی_ادعا
#عملیات_بیت_المقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی به اصفهان رفتم هنوز [برادرم] ازدواج نکرده بود. من و غلامرضا در اتاقی زندگی میکردیم که صاحبش آقای محمدی همسایه اصفهانیمان در آبادان بود. غلامرضا آنجا را اجاره کرده بود، دو تا تشک، دو پتو یک قالی و یک پریموس برای غذا پختن داشتیم. یک بخاری علاء الدین هم برای گرم کردن خانه گرفتیم. زندگی جدیدی را تجربه میکردم. هوای اصفهان سرد بود. آن موقع زمستانها برف سنگینی میبارید. لباسهایم را خودم میشستم. روزهای اول برایم جذابیت داشت. به مرور سخت شد. سعی میکردم با شرایط کنار بیایم. ظهر موقع برگشت از مدرسه به میدان شاه و جاهای دیدنی میرفتم. غلامرضا ناهارش را سر کار می خورد. روزی یک تومان به من میداد که باید با آن سر میکردم؛ در واقع پول ناهارم بود. پنج ریال برنج، یک ریال ماست میخریدم و غذا می پختم.
بیشتر اوقات دمپختک درست میکردم؛ هم دوست داشتم، هم ارزان بود. برای خودم آشپز شده بودم. تمیز کردن خانه با من بود. پدرم برایم نامه مینوشت. "پسر دلبندم، نور چشمم، محمد عزیزم، مواظب رفیقهای بد باش، پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد....." غلامرضا مجله مکتب اسلام برایم می آورد. درباره خدا و هستی و پیغمبر و امامت بحثهای طولانی میکردیم. برایم توضیح میداد، من هم به حالت تهاجمی میگفتم تو که میگویی خدا ما را آفریده، اصلا نمی خواهم دنیا بیایم چرا خدا مرا دنیا آورد؟ این جبر است، نمی خواهم توی این دنیا باشم. میگفت امتحان و آزمایش الهی است. می پرسیدم اصلا چرا خدا میخواهد ما را امتحان کند؟ نسبت به خدا، هستی و روزگار حالت پرخاش و طغیان داشتم؛ در پانزده سالگی دعواها و شلوغ کاریها تبدیل به طغیان فکری شده بود. نماز میخواندم ولی میگفتم چرا باید نماز بخوانم. این چراها را داشتم. بچه که بودیم بابا حاجی به ما میگفت هر کس اصول دین را حفظ کند دو ریال به او میدهم. غلامرضا اصول دین را به شکل اساسی و مبنایی به ذهنم وارد کرد. از وحدت خدا، از آفرینش و کهکشانها میگفت. میگفت کره زمین در کهکشانی قرار دارد که خود این کهکشان در کهکشان دیگری است و اینها گرداننده میخواهد. مگر میشود خودبه خود به وجود بیاید. راجع به معاد صحبت میکرد، میگفتم خدا چرا باید ما را در آتش بسوزاند؟ برای چه ما را آفریده که ما را در آتش بیندازد؟ با او بحث میکردم. بعد از اینکه در مورد پنج اصول با هم بحث میکردیم، به فروع می پرداختیم؛ چرا باید نماز بخوانیم؟ چراباید روزه بگیریم؟
درباره همه اینها گفت وگو میکردیم.
غلامرضا صبور بود. اگر وسط حرفهایش چیزی میگفتم ساکت می شد. می گذاشت اعتراض کنم، بعد با آرامش پاسخ میداد. جمعه ها میگفت برویم سینما. هم فیلمهای داخلی هم خارجی میدیدیم. فیلم های جنگی مربوط به جنگ جهانی دوم را دوست داشتم. از سینما که می آمدیم، میگفت برویم کنار زاینده رود بنشینیم با هم حرف بزنیم. کنار آب این بحث ها را باز میکرد. آخر شب هم که رختخواب پهن میکردیم که بخوابیم، باز از این حرفها میزدیم. بعد از مدتی، از آن خانه به خانه دیگری رفتیم. همه خانواده های اصفهانی بودند که در آبادان زندگی میکردند. سرپرست خانواده آقای موسوی در پالایشگاه آبادان کار کرده بود و بازنشسته شده و خانه ای در اصفهان خریده بود. اتاقی از آنها اجاره کردیم. صاحب خانه دو پسر داشت، یکی اسماعیل و دیگری ابراهیم. بچه های خوبی بودند. بیشتر وقتشان به ورزش و کشتی میگذشت. از کشتی چیزی نمیدانستم. اسماعیل تمرین میکرد نگاه میکردم، کم کم علاقه مند شدم و تمرین کردم. توی خانه فن یادم میداد و با همدیگر کشتی میگرفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
با اسماعیل رفیق شده بودم. اسماعیل دو سه رفیق در آبادان داشت، یکی از آنها محمود آبخور بود؛ دو یا سه سال از من بزرگتر بود. با نامه با هم آشنا شدیم. برایش نامه نوشتم او هم برایم نامه نوشت. علاقه و رابطه عاطفی بین ما برقرار شد. به تدریج در نامه هایش متوجه شدم گرایش مارکسیستی دارد. ضمن اینکه به من علاقه مند شده بود، میخواست مرا به سمت گرایش خودش بکشد. درباره جبر و اختیار و تأثیر فرد بر جامعه و تأثیر جامعه بر فرد بحث میکردیم. با مطالبی که فکر میکردم درست است پاسخش را میدادم. نزدیک عید به او نوشتم که عید به خرمشهر میآیم. عید به خرمشهر رفتم. لب شط خرمشهر قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. شلوار سفید و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود و سبیل کمونیستی داشت؛ خوش تیپ و مؤدب. کاملا معلوم بود با بچه هایی که در خیابان بودند متفاوت است. رفتیم باقلوا سفارش دادیم و از هر دری صحبت کردیم. تا شب، سه بار لب شط، بین گمرک تا پل خرمشهر قدم زدیم، شعر میخواندیم از ادبیات میگفتیم و حرف میزدیم. علاقه مان به هم بیشتر شد. بعدها هم که از اصفهان آمدم با هم ارتباط داشتیم. در اصفهان با اسماعیل صمیمی شده بودم. با همدیگر غذا درست میکردیم، کتاب و درس میخواندیم. پس از یک سال به خرمشهر برگشتم.
غلامرضا در این یک سال تأثیر زیادی بر من گذاشت. وقتی برگشتم، دو بار دیگر دستگیرش کردند چون تحت تعقیب بود. از اصفهان به خرمشهر برگشت و با ارتباط یکی از همسایگان در اداره بندر مشغول کار شد. اولین کتاب دکتر شریعتی را غلامرضا به من داد؛ کتاب «پدر، مادر، ما متهمیم» بود؛ به دلم نشست. کتابهای دیگر شریعتی را برایم آورد. بعد، کتابهای استاد مطهری را آورد. این کتابها برای ساختن و جا انداختن تفکرم خوب بود. یادم می آید، جزوه هایی به برادرم عبد الله می داد میگفت اینها را تکثیر و توزیع کن. ضبطصوت داشتیم. عبدالله نوارها را گوش میداد و به صورت دست نویس تکثیر میکرد. کتاب های دیگر و جزوه های امام را میآورد، می گفت از روی جزوه ها دست نوشت کن. پنج برگ کاربن میگذاشت و مینوشت، میبردند
پخش میکردند. پس از خاکسپاری و مراسم غلامرضا به آبادان برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چهاردهم
تابستان سال شصت محمد جهان آرا به اهواز رفت و مسئولیت سپاه اهواز را به عهده گرفت. به جای او عبدالرضا موسوی مسئول سپاه خرمشهر شد. ماها کمی دلخور بودیم. میگفتیم شأن و جایگاه او بیشتر از این است که مسئول سپاه اهواز شود. سمت جدید بالاتر از سپاه خرمشهر بود، ولی سپاه خرمشهر محیطی کاملا رفاقتی دوستانه و خودمانی بود. محمد حالت رهبری ما را داشت.
سيد عبدالرضا موسوی انصافا جایش را پر کرده بود و زحمت می کشید. رضا خشک، رسمی و جدی بود. کمتر از او شوخی میدیدیم، ولی محمد نرم بود. اواسط مرداد در مقر سپاه مشغول کارهای اداری و پرسنلی بودم. شروع به خواندن نامه ها کردم که یکباره چشمم به نامه ای افتاد. نوشته بود آقای محمد علی نورانی، برای اعزام به مکه در تاریخ فلان خودتان را به سازمان حج و اوقاف تهران معرفی کنید! یک بار، دو بار، سه بار خواندم باورم نمیشد. یک حواله مکه به اسم خودم بود. ذوق کردم. با خوشحالی سراغ رضا موسوی رفتم، گفتم چنین نامه ای آمده، گفت: «آره، در جریانم، این سهمیه محمد جهان آرا بوده، گفته تو بروی!»
محمد سهمیه خودش را به من بخشیده بود. رضا به امور مالی نوشت، چهار یا پنج هزار تومان دادند. وقت تنگ بود. پس فردایش باید تهران میبودم. رفتم ماهشهر از آنجا خودم را به تهران رساندم. آقای قرائتی آمد، مناسک حج را برای ما توضیح داد. حدود صد نفر از سراسر کشور در یک سالن بزرگ جمع شده بودیم. در آنجا گفتند شما ضمن حج، مأموریتهایی هم انجام میدهید که در مدینه به شما توضیح میدهند. به مدینه که رسیدیم ما را صدا کردند. گفتند مأموریتتان این است که ضمن زیارت، آدمهایی را که زمینه ارتباط و علاقه به جمهوری اسلامی دارند شناسایی و با آنها گفت وگو و ارتباط بیشتری برقرار کنید، شماره تلفن بدهید، شماره بگیرید. در کنار این مأموریت، هرکدام کیسه حمایلی پر از تراکت و عکس امام و اعلامیه داشتیم. این کارها آنچنان وقتی از ما میگرفت که به جز مناسک واجب حج، فرصت چندانی برای کار مستحبی نبود مگر آخر شب می توانستیم زیارتی کنیم. از صبح که بلند میشدیم و صبحانه میخوردیم، دنبال تبلیغ بودیم. با یک آقای مصری رفیق شده بودم. تعدادی اعلامیه و عکس امام به او دادم که به دوستانش هم بدهد. با یک خانم و آقای فیلیپینی هم ارتباط خوبی برقرار کردم. تا حدی عربی بلد بودند و شکسته صحبت می کردند. امام را دوست داشتند. عکس امام را که دادم، عکس را بوسیدند و توی کیفشان گذاشتند. به حجاج میگفتیم صدام به ایران حمله کرده و با همدستی آمریکا دارند مردم مسلمان ایران را میکشند. هر کس زمینه بیشتری برای ارتباط داشت او را به بعثه معرفی میکردیم. کار دیگرمان این بود که تراکت روی دیوارها و کنار مغازه ها می چسباندیم. تراکتها عبارت یا ایهالمسلمون اتحدوا ، الموت لاسرائيل و الموت لآمریکا و از این طور شعارها بود. یکی از پاسدارهای سپاه آبادان به نام علی افشاری همراهم بود؛ از بچه های متدین که الآن مسئول هیئت رزمندگان است. با هم عکس و اعلامیه پخش میکردیم. یک روز صبح کنار مغازه ای مشغول صحبت با یک زائر عرب بودیم که یکباره یک ماشین استخبارات عربستان از راه رسید. سه مأمور سریع پیاده شدند و ناغافل علی افشاری را گرفتند. کمی از او فاصله گرفتم. علی افشاری مقاومت میکرد که چه کار با من دارید؟ ولم کنید. به زور او را به طرف ماشین میکشیدند. مردم جمع شدند. دید همین طور ایستاده ام و نگاهش میکنم. چشم غره ای رفت که کاری بکن. کاری از من بر نمی آمد. اگر جلو می رفتم مرا هم می گرفتند. یک کیف دستی پر از اعلامیه و عکس داشت. در همین شلوغی آن را پرت کرد زیر پایم. سریع برداشتم و توی جمعیت خودم را گم کردم. علی را انداختند توی ماشین مستقیم بردند فرودگاه و برگرداندند ایران. بنده خدا اعمال حجش را هم انجام نداد. بعد از آن هم هروقت میخواست مکه برود، اسمش در لیست سیاه بود.
وقتی مکه بودم عملیات ثامن الائمه انجام شد. خبرهای جبهه را دنبال میکردیم. شنیدیم عملیات پیروز شده و آبادان از محاصره درآمده است. این شادی برایم تنها یک روز دوام داشت. فردای خبر پیروزی عملیات ثامن الائمه، رئیس کاروانمان مرا دید و گفت: «شما بچه خرمشهری؟» گفتم: «آره» پرسید خبر داری؟» گفتم: «چه خبری؟»
گفت: یک هواپیما سقوط کرده و در آن هواپیما جهان آرا هم بوده و شهید شده!»
انگار دنیا روی سرم آوار شد گفتم: «اشتباه میکنی، حتماً شایعه است.»
نمی خواستم باور کنم گفت: «شایعه نیست، از رادیو شنیدم.» زدم بیرون کنار یک تیرک برق نشستم و زار زدم. نمیدانستم چه کار کنم. توی خیابانهای مکه راه میرفتم و گریه میکردم. با همه وجود به محمد جهان آرا عشق می ورزیدم ، محمد به تمام معنا برایم الگوی یک انقلابی مؤمن و متدین واقعی بود و هست.
سید محمد جهان آرا حسن مجتهدزاده و سید عبدالرضا موسوی مرا به انقلاب پیوند زدند. ما نسل دوم بچه های انقلابی خرمشهر بودیم. محمد جهان آرا و حدود چهل نفر از جوانهای شهر در اوایل دهه پنجاه با خون خودشان پیمانی را با عنوان پیمان خون امضاء میکنند که تا آخرین قطره خون برای برقراری حکومت اسلامی مبارزه کنند. آنها جمع خود را حزب الله مینامند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
مَرد عمل بودید
تا وعده ؛
صادق و زلال ؛
این سرزمین
به مرامتان نیاز دارد
برگردید ....
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
همسنگران،ما را در این ره گفتگوهاست
دریادلان، در پیش رو دریاست دریاست
راهی پر از خوف و خطر درپیش داریم
باید که در راه هدف سر را ببازیم
از راست:
1-🌷شهید محسن سجودی ( مطلع الفجر )
2-🌷شهید سیدحسن سیدعشقیان ( فتح المبین )
3-🌷شهید حسن پورمحمود ( فتح المبین )
4-آقای حسن مبلغ الاسلام
5-آقای رجب بابا نتاج
6-🌷شهید سعید میکانیکی ( مطلع الفجر )
نشسته:
7- آقای قاسم ولی اللهی
8-آقای محسن احمدزاده
9-آزاده جانباز حاج محمد فلاح نیا
این عکس در منطقه عملیاتی ایلام در سال 1359 و در روزهای آغازین دفاع مقدس بوده گرفته شده است.
🌷شهید محسن سجودی:
🌺خدایا تو می دانی که من جز به راه تو نیامده ام و هیچ امیدی نیز جز تو ندارم و می خواهم که هر چه زودتر به لقاء ات برسم و شربت شهادت را که گوارا ترین و شیرین ترین مشربه هاست بنوشم.
#شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات 🌺
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ۲۲ اردیبهشت سالروز شهادت پدر تاکتیک نظامی جهان اسلام، دریادار حاج محمد ناظری، فرمانده تکاوران نیروی دریایی سپاه گرامی باد.
🔸شور انقلابی، بی قراری و عشق به کاروان عاشورا را در صحبت های این سردار مظلوم ببینیم و لذت ببریم. در اوایل بحران سوریه حاج محمد اولین فرماندهی ایرانی بود که به طور کاملاً محرمانه به عمق این درگیری ها رفت و چریک های مقاومت را آموزش داد و بعد راه را برای شهادت دیگر شهدای مدافع حرم باز کرد.
🔸شهید خاصی که شبیه هیچ کس نبود! شهیدی که تاکنون طبقه بندی اطلاعات اجازه بیان خدماتش را نداده است! شهیدی که هرجا از این کره خاکی که رد پای حاج قاسم برای دفاع از مظلوم در آن وجود داشت، او نیز در آنجا حاضر بود!
🔸اسطوره ای که سرداران سلیمانی، باقری، قاآنی، متوسلیان، کاوه و حتی عماد مغنیه و سیدحسن نصرالله فقط بخشی از شاگردان ایشان برای مبارزه با ظلم بودند! شهیدی که هرچند روز به روز پیر می شد اما لحظه به لحظه بر غیرت و شجاعتش افزوده می شد!
🔸نقل است که وقتی تکاوران آمریکایی در خلیج فارس دستگیر شدند، حاج محمد فریاد زد که: «خیال کردهاید ناو مسافربری ما را زدید، میتوانید هر غلطی بکنید و ما هم کاری به کارتان نداریم؟ ما پای هر متجاوزی را به آب و خاک ایران قطع میکنیم.» شاید به خاطر این صحبت ها بود که آمریکایی ها لباس خود را خیس کردند!
🔸وقتی دزدان دریایی کشتیهایمان را در سومالی و خلیج عدن محاصره کردند، او مأموریت آزادسازی آنها را برعهده گرفت و ۱۲۰ روز با آنها جنگید و عزت ملت را زنده نگه داشت و کشتی ها را پس گرفت.
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 7⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخو
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 8⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ستو
راه افتادیم تا برویم خانه ی خودمان، همه دم در جمع شده اند.
- خوب برای همتون هدیه دارم.
داده بودم از یکی از عکس هایم چند تا چاپ کرده بودند و قاب کردو خداحافظی می کند.ه بودم، یکی یکی به همه شان می دهم و تک تک روبوسی میکنم. هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد، پشت خنده های ظاهری اشان دلهره و نگرانی بیداد میکند. ننه طاقت نیاورد.
- من باهات می آم ننه
- نه ننه واسه چی می آی؟ بچه ها صبح میرند مدرسه.
- پس حداقل بذار آقات برسونتت.
- نه نمیخواد. خداحافظ.
- تا رسیدی زنگ بزن.
- باشه چشم. برو بخواب.
رسیده ایم توی کوچه خودمان، فقط چند ماه است که آمده ایم اینجا تازه یادم افتاده که هیچ وقت فرصت نشد با همسایه هایمان آشنا شویم
- راستی، رسميه همسایه ها چه طورند؟ حالشون خوبه؟
- آره خوبند.
- اصلأ دنيا نذاشت با همسایه هامون آشنا بشیم. هنوز حسین و زینب خوابشان نبرده. باز هم بزغاله میشوم تا خسته شوند و بخوابند. به ننه زنگ میزنم و خبر می دهم که رسیده ایم تا خیالش راحت باشد.
از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند. - ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود و خداحافظی می کند. از پشت تلفن هم مشخص است که آرام نیست و به هر بهانه ای میخواهد حرف بزند.
- ننه پس فردا ظهر میام اونجا. قلیه ماهی درست کن. این را که می گویم حالش بهتر می شود
یک لباس نو کره ای پوشیده ام و ریش هایم را کوتاه کرده ام. حسابی تر و تمیز شده ام. انگار بعد از سالها یک مهمانی دوست داشتنی دعوتم کرده اند. مدارکم را جمع میکنم و همه را در خانه میگذارم. خوب به بچه ها نگاه میکنم هنوز خوابند. رسميه دم در ایستاده تا خداحافظی کند.
- حاجى الآن داری میری کی میای؟
و این بار سکوتم را که پر از یک غم مبهم است خوب می فهمد و دیگر سؤالش را تکرار نمی کند.
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 9⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
در جزیره همه چیز به هم ریخته است. هر لحظه آتش بیشتر میشود. گرمای تیر بیداد میکند. پشتیبانی ضعیف است و خبر سقوط خطها یکی یکی می رسد. روی خط بیسیم می روم و به درخور که فرماندهی گردان است میگویم:
- وضع اونجا چه طوریه؟
- من شاسی بیسیم رو میگیرم شما هرطور برداشت کرديد
صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد میکند. چاره ای نیست باید مقاومت کند.
- ببين محمد میدونم چی بهت میگذره. همه رو میدونم ولی آبروی اسلام به تو بستگی داره.
- پیامی که می فرستید خیلی زیاده مگه من کی هستم؟
- این حرفها رو ول کن، هر چه می تونی مقاومت كن.
- ولی بال های دو طرف من شکسته
میدانم تمام نیروهایش را از دست داده ولی هیچ کمکی نمی توانم برایش بفرستم.
- خودت هر کاری کردی، کردی، آبروی اسلام به تو بستگی داره. خودت هر کاری کردی، کردی، فقط همین.
شرایط به هم ریخته تر از آنی است که فکر میکردم. با غلامپور و چند تا از بچه ها در قرارگاه نشسته ایم و روی طرح نجات جزيره کار می کنیم.
- قنبری، بلند شو برو با مسئول جهاد در جزيره شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ی شمالی رو بشکافید و آب بندازید تو جزیره تا سرعت پیشروی شون كند بشه.
غلامپور می گوید:
- علی بیا بریم قرارگاه عقب تر. اونجا روی طرح کار میکنیم. این طور که نمیشه شیمیایی زدند. نیروها دارند عقب نشینی می کنند. اینجا موندی که چې بشه؟
- کجا برم بعضی از نیروها جلواند. نمی تونم ول کنم عقب برم که، باید تكليف اونها روشن بشه.
دیگر نمیتوانم ناراحتی ام را پنهان کنم. سرم را پایین انداخته ام.
- حاج احمد برگردم عقب چی بگم؟ جواب مردم را چی بدهم بگم جزيره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ به همین جا می مونم، روم نمیشه برگردم عقب.
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 0⃣7⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
قنبری با شتاب می آید و خبر می دهد که عراقی ها تا دو کیلومتری جاده ی سیدالشهدا آمده اند خیلی سریع دارند جلو می آیند. نیرویی هم در جزیره نمانده. همه دارند عقب نشینی می کنند. اگر هم کسی مانده باشد یا شیمیایی شده یا وسط نیها قايم شده. ساعت نزدیک یازده صبح است. نگاه میکنم به غلامپور که دارد می رود به مرتضی قربانی سر بزند
- على تو هم سریع بیا عقب اینجا موندنت کاری رو درست نمیکنه.
دایم روی خط بیسیم خبر می دهند که جزیره سقوط کرده و من و ده پانزده نفری که در قرارگاه هستیم به عقب برگردیم.
همين طور نشسته ام کنار بیسیم. شاید خبری، کمکی، قاسم آمده و پشت کمرم را گرفته و می گوید
- حاج علی پاشو بریم دیگه. هیچ کس اینجا نیست.
- بابا ولم كن جزیره داره میره، سیدصباح هم نیست حداقل یک روضه برامون بخونه. ساعت ۱۲ : 45 است همه می گویند باید برگردم عقب و دستور فرماندهی است. دلم راضی نیست. قنبری و یکی دو نفر دیگر را گفتم که بمانند اگر یگان ها آمدند، دستورات لازم را به آنها بدهند. ماشین پایین سوله است قاسم پشت فرمان نشسته و من هم کنار دستش. گرجی و جووند و محمدی هم عقب نشسته اند تا قاسم آمد استارت بزند که روی جاده برود، دیدم هلیکوپترهای عراقی در چند متری زمین در قرارگاه میچرخند. دراد میزنم
- وایسا. وایسا، هلیکوپترها روبرو مونند، اومدند. نمیشه با ماشین رو جاده بریم.
گرجی دارد داد می زند که الأن اسیر میشویم.
- بچهه ها همه میریم پایین در جاده پراکنده میشیم، این طوری بهتره.
اطرافمان آب است و نیزارهای بلند هور و بالای سرمان چندین هلیکوپتر که مأموران ویژه از در و پنجره اش آویزان شده اند و ما را با دست نشان می دهند. راهی نیست فقط میدویم وسط نيها، تا گم مان کننده
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 0⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣۱۹ اردیبهشت سالروز کشف پیکر سردار شهید هور ، علی هاشمی.....
شادی روحش صلوات
🌸🌹🌺🇮🇷🕊️
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣#برشی_از_خاطرات 📜
وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان(در آن زمان) مشکلی نداشت. پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدر الدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت.سال اول دبیرستان بود شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد پدر مهربان او از یک بیماری سخت، آسوده شد. اما مادرش و این پسر نوجوان را تنها گذاشت.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 طنز جبهه
سه اصطلاح با نمک
•┈••✾💧✾••┈•
🔸 شیخ اجل
خمپاره ۶۰. جنگ افزاری که بیش از هر سلاح دیگر با مأمور مرگ و قبض روح شبیه است. همان که از هیچ کس جز رسول خدا اذن دخول نگرفت. درست «سر به زنگاه» سر می رسد و بدون سر و صدا کار خودش را می کند؛ بر خلاف خمپاره ها و سلاحهای دیگر که جلوتر از خودشان سوتشان و پیش از انفجارشان ترس و دلهره و هیبتشان آدم را می کشد. همان سلاحی که به «نامرد» بودن شهرت دارد.
🔹 لشکر صلواتی
لشکر ۲۷ حضرت رسول صلی الله و علیه و آله که وقتی برادری به صورت کامل از آن نام می برد و نام حضرتش را بر زبان جاری می ساخت، همه از حیث مستحب مؤکد بودن ذکر صلوات بعد از شنیدن نام آن بزرگوار به تبع حق متعال و ملائکة الله باید صلوات می فرستادند.
🔸 سوره رهایی بخش
سوره والعصر از سوره های کوچک قرآن.
سوره ای که آرام و آهنگ و نشان رهایی و خلاصی بود. بعد از نظام جمع، راهپیمایی و کوه پیمایی، صبحگاه و احیاناً شامگاه، سخنرانی های ارشادی و توجیهی، حسن ختام همه رنج و آلام و صبر و شکیبایی جسمی و روحی، آیات بینات این سوره بود، که همه با هم با لحن دلنشینی قرائت می کردند. بای بسم الله اش که بر زبان جاری می شد، مثل آبی که روی آتش بریزند یا تن خسته و غبار آلود و گرمازده ای که به آبشار بسپارند، همه چیز کم کم خنک و مطبوع می شد و رو به آرامش می گذاشت.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
سید محمد جهان آرا حسن مجتهدزاده و سید عبدالرضا موسوی مرا به انقلاب پیوند زدند. ما نسل دوم بچه های ان
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خرمشهر به نجف ثانی شهرت داشت. خیلی از آقایان روحانی و مراجع که میخواستند به کربلا یا نجف بروند از خرمشهر میرفتند. آنها حدود یک ماه در خرمشهر منبر می رفتند، پولی جمع میکردند به یک بلدچی ده پانزده تومان می دادند، آنها را به آن طرف رودخانه اروند به مرز عراق میبرد. برای برگشت هم این مسیر، امن ترین مسیر بود. فاصله بین ایران و عراق در بعضی نقاط رودخانه اروند به صدوپنجاه متر میرسد که با حدود بیست دقیقه پارو زدن میتوانستند به آن طرف مرز بروند، یا از شلمچه به راحتی قابل گذر بود. آقایانی که میخواستند به نجف و کربلا بروند و درس بخوانند یا فراری بودند به خانه دو روحانی خرمشهر آقای مهری و سید محمدتقی موسوی میرفتند و آن دو هماهنگی برای عبور از رودخانه را انجام میدادند. منبرهای متعدد علما در خرمشهر دانش دینی را بین مردم و جوانهای شهر بالا برد. از طرف دیگر، تعدادی از کمونیست ها را به خرمشهر تبعید میکردند. اینها مشغول تبلیغ در روستاها میشدند. بعضی هایشان به عنوان معلم روی افکار دانش آموزان کار میکردند. کسانی مثل ایران نژاد، ایوبی، ناصری، غریفی و فرهانی از توده ای های ظاهراً بریده بودند؛ اما نظام شاه چون هنوز کاملا به آنها اطمینان نداشت اینها را به خرمشهر فرستاده بود. از جمله ناصری که معلم ادبیات بود و بعضیها را جذب حزب توده کرد. در خرمشهر و آبادان مارکسیست ها و مذهبی ها هر دو فعال بودند؛ اما تشکیلات کمونیستها در آبادان قوی تر و اعضای بیشتری داشتند. بعضاً دو برادر در یک خانواده یکی کمونیست و دیگری مذهبی بود و هر دو برای براندازی رژیم شاه و برقراری عدالت تلاش میکردند. در تظاهرات و راهپیماییها یک برادر در جناح مذهبیها شعار مرگ بر کمونیست می داد و برادرش در گروه مارکسیست ها فریاد می زد مرگ بر مرتجع، علیه هم شعار میدادند. شب هم میرفتند خانه زیر یک سقف با هم میخوابیدند. یکی از عوامل ایجاد تشکلهای مذهبی، فعالیتهای جریانهای چپ بود. بچه های مذهبی با دیدن برنامه های مارکسیست ها، تلاشهایشان را بیشتر میکردند. در همان زمان در بین بچه های مذهبی خرمشهر کسی به نام فرزاد قلعه گلابی رهبری آنها را به دست میگیرد؛ آدم نابغه ای بوده. به قدری هوش و حافظه قوی داشته که اگر یک بار کتابی میخوانده میگفته در کتاب فلان، صفحه فلان، سطر فلان، این را نقل میکند. بچه ها به کتاب مراجعه میکردند، می دیدند همین طور است. فرزاد قلعه گلابی گروهی راه می اندازد که علی و محمد جهان آرا، اسماعیل زمانی، احمد و محمد فروزنده، بصیرزاده و نعمت زاده، مسعود بهبهانی و عده ای دیگر عضوش بودند. آنها خلیفه تعیین کرده بودند. خود فرزاد قلعه گلابی خلیفه اول بود. خلیفه به معنای رهبر بود که اگر این رهبر دستگیر شد، نفر دوم و همینطور نفرات بعدی خلیفه شوند. مثلا بصیرزاده خلیفه سوم و اسماعیل زمانی خلیفه چهارم یا ششم بود. فرزاد به عنوان خلیفه به جایی میرسد که برای اعضای گروه حد جاری میکند. انگار بچه ها را مسخ کرده باشد. میگفته بنشینید به خلاف هایتان اعتراف کنید. مثلا یکی می گفته سیگار کشیدم، یکی می گفته از کنار مدرسه دخترانه رد شدم و به دخترها نگاه کردم، یکی می گفته غیبت کردم. بعد به یکی دیگر دستور می داده با کمربند ده ضربه شلاق به این بزن. یا به یکی میگفت برو بازویش را گاز بگیر؛ تنبیهات مختلفی انجام میداده. حالا همین فرزاد قلعه گلابی که رهبر افرادی مثل محمد جهان آرا بود اولین کسی بوده که دستگیر میشود و اولین کسی بوده که در زندان میبرد و همه بچه ها را لو می دهد. ساواک چهل نفر از بچه های مذهبی خرمشهر را میگیرد. فرزاد در زندان به جایی میرسد که وقتی مأمورهای زندان میخواستند به یکی دو نفر از بچه های کم سن و سال تجاوز کنند میگوید خب بگذارید کارشان را بکنند دیگر اذیتتان نمیکنند. پس از مدتی تعدادی تبرئه می شوند، عده ای با تعهد پدر و مادرشان و رابطه و وثیقه آزاد میشوند و چند نفر از جمله محمد جهان آرا و بصیرزاده را به زندان کارون میبرند. عده ای از مبارزان مثل آقای آل اسحاق از دزفول، آقای صفاتی از آبادان، آقای دقایقی از بهبهان، آقای محسن رضایی از مسجدسلیمان و آقای شمخانی از اهواز را ساواک به زندان کارون منتقل کرده بود. آنها همدیگر را در زندان پیدا میکنند و میثاق گروه منصورون را می بندند. قلعه گلابی از زندان آزاد شد و دوباره در خرمشهر با بقیه بچه ها ارتباط برقرار کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂