eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
971 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پایان پریشانی...... پویا بیاتی @mostagansahadat --------------------------------------------------- کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd تبلیغات @hosyn405
🔆شروع هر روز در کنار شما باعث می شود که احساس زنده بودن کنیم و همه چیز حس بهتری دارد برایمان.صبح بخیر مردان مرد سرزمینم ایران.🇮🇷 . 📷 #میمک_ گرگنی ۱۳۶۳ در این از بمب های استفاده کرد.حبیب ثنایی در حال اصلاح خود برای استفاده از هست.وی سال بعد در هشت رسید. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣چرا ناراحتی ابراهیم؟ سینه ام خیلی سنگینی می کند آن داغی که بعد از عملیات فاو و شهادت محسن خسروی بر دل من نشسته هنوز جبران نشده دیگر دوستانم هم به شهادت رسیده اند و من هنوز مانده ام گفتم هر کس قسمتی دارد چرا خودت را ناراحت می کنی؟ با ناله گفت: می ترسم آخر از قافله شهادت عقب بمانیم و به خیل شهادت نرسیم شما نمی دانید که جا ماندن چه دردی را در دل من گذاشته است و من الان چه زجری می کشم چند روز بعد در عملیات کربلای ۵ سینه مالامال از عشقش با در آغوش کشیدن شهادت التيام یافت کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ تظاهرات گسترده ای با شرکت جریانهای سیاسی مختلف هفتم مهر پنجاه و هفت در آبادان برگزار شد. در آن مراسم کمونیستها لشکرکشی بزرگی از سراسر کشور داشتند؛ می خواستند مانور بدهند، اما باز به تعداد مردم عادی و بچه مذهبی ها نمی‌رسید. راهپیمایی بزرگی از بوارده به سمت قبرستان شروع شد. دو نوع شعار داده می شد؛ کمونیست ها می‌گفتند نان ، مسکن آزادی، مذهبی‌ها شعار می دادند: می‌کشم می‌کشم آن که برادرم کشت. کمونیستها با هم حرکت می‌کردند، دختر و پسر دستهایشان را توی هم کرده بودند و کسی دیگری را در صفشان راه نمی‌دادند. محکم شعار می‌دادند. ارتش و ژاندارمری دو بار جلوی مردم را گرفتند و مردم دوباره هجوم بردند. بالاخره مردم به قبرستان رسیدند. مراسمی برگزار شد. هر کسی اعلامیه ای میخواند. پس از مراسم جمعیت زیادی به طرف شهر برگشت. مأمورین توی ورودی شهر، جلوی جمعیت را گرفتند که متفرق شوید. مردم پراکنده نمی‌شدند و شعار می‌دادند. مأمورین تیراندازی هوایی کردند مردم نشستند و شعار دادند. گاز اشک آور زدند، مردم برای خنثی کردن گاز لاستیک آتش زدند. همه یکپارچه شعار مرگ بر شاه سر دادند. تیراندازیها بیشتر شد، مردم در گروه های ده تا سی نفره در خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر با مأمورین حکومت نظامی درگیر شدند. جنگ و گریز تا پاسی از شب ادامه داشت. از کوی ذوالفقاری تا مرکز شهر تقریبا هر چه بانک و مؤسسه دولتی بود به آتش کشیده شد. وقتی جمعیت کمتر شد، خیلی از مردم را در خیابانها دستگیر کردند. برادرم محمود را هم گرفتند و به کلانتری بردند. چند پاسبان گردن کلفت با باتوم و مشت و لگد به جان این جوان چهارده ساله افتاده بودند. همسایه ها آمدند خبر دادند، پدرم از خرمشهر به آبادان رفت. وقتی محمود را با صورت ورم کرده و چشم کبود شده دیده بود، نتوانسته بود جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: «محمود نای حرف زدن نداشت. گردنش خونی و لباسهایش پاره بود. گفت: تا وارد کلانتری شدم گفتند پیرمرد خجالت نمی‌کشی؟ گفتم من چرا خجالت بکشم؟ گفتند چرا جلوی بچه ات را نمی‌گیری. گفتم بچه من چه کار کرده؟ گفتند آمده علیه اعلیحضرت شعار داده مقداری به من توپیدند و بعد هم تعهد گرفتند بچه ام را کنترل کنم! بین برادرها، غلامرضا بزرگتر ما بود. پس از او حاج عبدالله، بعد از او من، بعد هم محمود و رسول بودند. رسول موقع پیروزی انقلاب دوازده سالش بود. با آن سن وسال کم، رابطِ بین خواهران و برادران مبارز بود. توی خانه اعلامیه ها را با طناب دور کمر رسول می بستیم، کاپشن گشاد با آستین‌های بلند تنش می‌کردیم و اعلامیه ها را به مقر خواهرها می‌برد. مادرم متوجه قصه شد ترسید، گفت: «ننه، به جای رسول، بدهید خودم می‌برم!» یک زنبیل قرمزرنگ پلاستیکی داشت. اعلامیه را کف زنبیل می چیدیم و روی آن سبزی و میوه می‌گذاشتیم. خواهرم فاطمه از اولین تظاهرات که ده دوازده نفر شرکت می‌کردند، از نفرات ثابت بود. او آن روزها شانزده سال داشت. تنور انقلاب داغ شده بود. آرام و قرار نداشتیم. شب‌ها تا نزدیکی سحر با اسپری روی دیوارهای شهر شعار می‌نوشتیم. بچه ها را در گروه های دو نفره تقسیم می‌کردیم در محدوده خودشان شعار بنویسند. روزها برای تظاهرات محدود برنامه ریزی می‌کردیم. سر غروب همه در مسجد امام صادق (ع) جمع می‌شدیم. آخرین خبرهای مربوط به انقلاب در آنجا رد و بدل می‌شد. ساواکی معروفی بود به نام صفر ویسی که به مسجد هم می آمد و معمولا در مراسم مذهبی حضور داشت. اخبار بچه ها را گزارش می داد و در بازجویی ها هم حاضر بود. یک روز عبدالله و بهمن تصمیم گرفتند بروند خانه اش او را با قمه بزنند. قرار گذاشته بودند بهمن زنگ خانه اش را بزند وقتی بیرون آمد بهمن او را بگیرد و عبدالله با قمه بزند و با موتور فرار کنند. وقتی زنگ را می‌زنند، دختر بچه اش در را باز می‌کند به هم می‌گویند درست نیست جلوی چشم بچه، پدر را بزنند پشیمان شده از آنجا دور می‌شوند. حسن مجتهدزاده که موضوع را می‌شنود از آنها دلخور می‌شود که قرار نبود تنهایی این کار را انجام دهید. او پس از مدتی تصمیم می‌گیرد خودش به تنهایی صفر ویسی را اعدام انقلابی کند. با سه راهی لوله آب یک نارنجک دستی درست می‌کند نارنجک یا همان سه راهی را از پنجره توی خانه پرتاب می‌کند شیشه می‌شکند اما پشت شیشه توری نصب شده بود. نارنجک به توری اصابت می‌کند توی کوچه بر می‌گردد و جلوی پای حسن منفجر می شود. حسن را با بدنی مجروح به بیمارستان شهیدی خرمشهر می‌برند. روز بعد مادر حسن و برادرش حسین به بیمارستان می‌روند و حسن را می‌بینند. آنها می‌گفتند حال حسن وخیم نبود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
ننه عبدالله و پدر
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساواک همان روز حسن مجتهدزاده را به بیمارستان نیروی دریایی منتقل و آن قدر او را شکنجه می‌کنند که روز بیست و پنج آذر پنجاه و هفت زیر شکنجه شهید می شود. روز عید قربان مردم هیجان زیادی داشتند. شهر ناآرام بود. در خیابانها لاستیک آتش زده بودند. نیروهای شهربانی ارتش و حکومت نظامی حریف مردم نمی شدند. میدان مقبل، فلکه دروازه، فلکه اردیبهشت، خیابانهای میلانیان و هریسچی دختران و پسران جوان با سنگ و کوکتل مولوتف و سه راهی برای مقابله با رژیم به خیابانها آمده بودند. خانه ما محل توزیع کوکتل مولوتف بود. هیچ سازماندهی وجود نداشت؛ همه، همه جا بودند. بیشتر بانکها و مؤسسات دولتی خرمشهر به آتش کشیده شد. مرتضی عمادی فعال بود. مصطفی، علی و قدرت با سنگ و کوکتل مولوتف به طرف نیروهای حکومت نظامی حمله می کردند. مصطفی رحیمی در حالی که فریاد مرگ بر شاه سر داده بود گلوله ای از یک طرف گونه اش وارد و از طرف دیگر خارج شد. آن روز وارد بانک صادرات فلکه دروازه شدم. مردم در حال شعار دادن پیشخوان بانک را هل می‌دادند. ناگهان پیشخوان واژگون شد و روی پایم افتاد. در همین لحظه نیروهای حکومت نظامی توی میدان پیاده شدند و تیراندازی کردند. همه پا به فرار گذاشتند. به زحمت خودم را به پیاده رو رساندم. نیروها در چند قدمی‌ام بودند، چیزی نمانده بود مرا بزنند یا دستگیر کنند. موتورسواری خودش را به من رساند لنگان لنگان خودم را پشت موتور انداختم، مرا به خانه برد. به جز باباحاجی و بی‌بی همه بیرون بودند. بی‌بی آب گرم کرد، یک تشت آورد، پایم را توی تشت گذاشت و همین طور که ماساژ میداد، گفت: مصدق و کاشانی حریف شاه نشدند شما چند تا بچه می‌خواهید شاه را سرنگون کنید؟! مادرم از راه رسید تا مرا دید به صورتش زد که چی شده؟ گفتم: میز روی پایم افتاده. گفت برویم بیمارستان! گفتم: بیمارستان در کنترل نیروهای حکومت نظامیه اگر مرا در این وضعیت ببینند دستگیرم می‌کنند. از خانه همسایه پمادی آورد، به پایم مالید و با پارچه آن را بست. نگران بچه ها بود، گفت: «حالا همه رفته اند که رفته اند، اما رسول فسقلی! تو وسط مردم چه می‌کنی؟ می‌دانم این بچه آخرش یا تیر می خورد، یا ساواک می‌گیردش.» آن روز چند نفر شهید و زخمی شدند. از شهدا: مقبل ناسی زاده، داریوش احمدی، بحرالدینی را به یاد دارم. روز بیست و دو بهمن با خبر سقوط حکومت پهلوی از تهران، مردم به خیابان ها ریختند. من هم مثل بقیه توی خیابان بودم. به طرف شهربانی رفتیم. هنوز بعضی افسرها و پاسبانها مقاومت می کردند. شهربانی کنار رودخانه بود. رئیس شهربانی و چند افسر، حاضر به تحویل شهربانی نبودند. می گفتند باید از دولت مرکزی استعلام بگیریم و به ما ابلاغ شود؛ در حالی که دیگر دولت مرکزی وجود نداشت. کم کم جمعیت زیاد شد. مردم توی حیاط شهربانی و اطراف آن جمع شده بودند و شعار می دادند. در همین موقع چند نفر از روحانیون شهر آمدند، رفتند توی شهربانی و با آنها صحبت کردند که نگذارید خون مردم ریخته شود. نزدیک ظهر وارد شهربانی شدیم احمدی رئیس شهربانی و چنگیز معروف را گرفتند و در خانه یکی از بچه ها بازداشت کردند. پس از سقوط شهربانی مردم با خودروهای شخصی برای حفظ امنیت در شهر گشت می‌زدند. گروه های مردمی به طور داوطلب برای حفاظت از اموال مردم تشکیل شد. در گرمای ظهر که همه به خانه هایشان می‌رفتند و کسی توی خیابانها نبود، آنها با موتور گشت می‌زدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ برادرم غلامرضا موتور داشت و ساعت یک تا پنج بعد از ظهر گشت می‌زد؛ چند معتاد را که برای دزدی به خانه ها می‌رفتند گرفته بود. حوزه علمیه خرمشهر هم تبدیل به یکی از پایگاه ها شد. به آنجا مقر حوزه علمیه می‌گفتیم. محل سازماندهی بچه های انقلابی بود. احمد فروزنده و چند نفر دیگر از بچه ها در شهربانی مستقر شدند. افراد سازمان مجاهدین خلق [منافقین] به بهانه اینکه ممکن است اسلحه به دست دیگران بیفتد به تدریج تعدادی از سلاح ها را لای پتو پیچیدند و از شهربانی خارج کردند. چند روز که گذشت، تعدادی از اعضای مجاهدین خلق آمدند و کم کم داشتند اختیار شهر را به دست می گرفتند. وقتی به شهربانی آمدند بلافاصله تعدادی آدم گذاشتند، نگهبانها و قفل‌ها را عوض کردند. جلسه می‌گذاشتند، ما را دعوت نمی‌کردند. آدم هایی را می چیدند که با آنها ارتباط نزدیک نداشتیم. احساس کردیم داریم به حاشیه می‌رویم. علی جان‌بزرگی گفت: «محمد اینها مشکوک اند، ممکن است اتفاقی بیفتد. شاید کودتایی شود، بیا تعدادی اسلحه از اینجا بیرون ببریم. شب ها پست می‌دادیم. او گفت: «شب، پست بالای پشت بام شهربانی را می‌گیرم با هم از دریچه بالا وارد اسلحه خانه شویم.» گفتم: «فکر خوبی است.» خانه ما نزدیک شهربانی بود. شب طناب و ساک از خانه برداشتم. پشت شهربانی هتلی به اسم «آناهیتا» بود. از آنجا خودم را به پشت بام شهربانی رساندم. علی منتظرم بود. طناب را گرفت و با چراغ قوه از سقف توی اسلحه خانه رفت. ساک را برایش انداختم. هفت قبضه کلت رولور، سه قبضه مسلسل یوزی، تعدادی نارنجک و مقدار زیادی فشنگ ریخت توی ساک، آن را از راه هتل آناهیتا به خانه ما بردیم و توی اتاقک بالای پشت بام پنهان کردیم. مادرم فردای آن شب سراغ ساک رفته بود. بنده خدا در عمرش اسلحه ندیده بود. با دیدن این همه سلاح و مهمات ترسیده بود. وقتی به خانه آمدم، داد و فریاد راه انداخت که اینها را دور کن، اینها شر هستند. برای ما دردسر می‌شوند! یک هفته از پیروزی انقلاب گذشته بود. جریانهایی مثل مجاهدین خلق، امتی ها و مارکسیستها با سخنرانی‌ها و جلسات متعدد تلاش می کردند با یارگیری بر اوضاع مسلط شوند. اصغر افشار، رهبر مجاهدین در خرمشهر بود. خواهرش معصومه افشار جایی به نام عصمتیه راه انداخته بود و شماری از دخترهای خرمشهر را آموزش می‌داد. علی حیدری به من گفت: محمد بیا مقری برای خودمان پیدا کنیم. علی پرتحرک بود؛ کم حرف می‌زد و خوب فکر می‌کرد. گفتم چه کار کنیم؟ گفت برویم خانه رئیس ساواک؛ هم ببینیم چه خبر است، هم اگر بشود، آنجا را بگیریم. با جعفر کازرونی هم صحبت کردیم. او از بچه های مبارز شهر بود که در جریان تظاهرات تیر خورد و زخمی شد. او را در خانه یکی از بچه ها بستری کردند و برایش دکتر بردند. بچه چابک و زرنگی بود. موضوع را با آقای محمودی فضلی - همان طلبه ای که در ایام تظاهرات با هم آشنا شده بودیم - مطرح کردیم. او هم استقبال کرد. با محمود برادرم پنج نفر شدیم و به خانه رئیس ساواک رفتیم. خانه اش در جایی به اسم بنگله بود. کنار شط خرمشهر، کوچه باریکی از کنار شهربانی به آنجا می‌رسید. محوطه ای بود که خانه رئیس شهربانی در آنجا بود. جعفر و محمودی قلاب گرفتند، من و علی حیدری از روی در پریدیم توی حیاط. سه نفر با کت و شلوار مشکی و یک سگ سیاه توی حیاط بودند. صدای پارس سگ بلند شد. آنها از دیدن ما ترسیدند، ما هم از دیدن آنها ترسیدیم. گفتند: «اینجا چه کار می‌کنی؟» گفتم: «شماها اینجا چه کار می‌کنید؟» پس از کمی بگو مگو، داد زدم: «بچه ها بیایید، اینجان.» آنها که تصور می‌کردند عده زیادی بیرون خانه کمین کرده اند، از در پشتی پا به فرار گذاشتند. در را باز کردیم، جعفر و محمود هم آمدند تو. خانه ای با اتاقهای متعدد، دکوراسیون لوکس و آنتیک، فرش‌های دست بافت و گران‌قیمت، کت شلوارها منظم آویزان شده، کفش‌ها واکس زده، مدال های شاهنشاهی توی یک جعبه چیده شده و فریزر و یخچال پر از مواد غذایی. خانه در میان محوطه سبز پوشیده از چمن و درختکاری شده بود. فکر نمی‌کردی در خرمشهر هستی، شبیه خانه هایی که در فیلمهای خارجی دیده بودم. تعدادی بطری مشروب توی یخچال بود. یک جعبه آبجو و بساط منقل و وافور تریاک هم توی یکی از انباری ها پیدا کردیم. به خانه رفتم، چهار قبضه کلت و یک جعبه فشنگ برداشتم و به آنجا بردم. پس از دو روز بچه های دیگر هم باخبر شدند و آمدند. آنجا کم کم شلوغ شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
غیرت اگر تصویر بود ... بی‌ادعای سرزمین ما آمده بودند تا تمامی خود را برای آزادی خرمشهر نثار کنند..! عملیات بیت‌ المقدس کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
رشید اسلامی اندارگلی_ ۲۳ ۱۳۶۷ : 🔖 : ای مردم ایران و ای هموطنان و ای کسی که ندای مرا که از قلبم به سوی شما خطاب می شود، می شنوید! خیال نکنید که با جان دادن من دیگر کار تمام شد. ما می گوئیم که همه ما مسئول حفظ وطن اسلامی هستیم و اگر قرار است که در مقابل هم جبهه گیری کنیم، هیچ پیروز نمی شویم، بنابراین به شما توصیه می کنم به عنوان یک بنده حقیر که از میان شما برخاستم تا به جدم امام حسین(ع) کمک کنم فردای قیامت از تک تک شما امت مسلمان و حزب الله که راه سرخ و خطم که خط محمد و آل محمد و علی است ادامه دهید وگرنه شما مدیون همه شهیدان این آب و خاک هستید. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 وقتی رزمنده ها "بنز" سوار می شدند...! رزمنده‌ها هم بنز سوار می‌شدند، اما از نوع خاور       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂