eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
614 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
گویی که رسیده حکم آزادی‌شان خندان لب و با میل و رضا می‌روند ... تیرماه ۱۳۶۱ شهرک دارخوئین مقر لشکر امام‌ حسین (ع) مسجد امیرالمومنین (ع) روز قبل از عملیات رمضان کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣دیدم توی حیاط کنار دیوار ایستاده و روی دیوار قد خودش را اندازه می زند. برگشت به اندازه نگاه کرد و با ذوق به من گفت: وای مامان ببین چقدر قدم بلند شده، شده 14 سالم! ذوقش کردم. گفت مامان خدا کنه من تا 15 سالم میشه بمیرم! گفتم: زبونت را گاز بگیر، خدا نکنه، چرا اینجوری میگی؟ گفت: آخه آدم تا قبل 15 سالگی پاکه گناه نمی کنه، بعدش گناه می کنه! گفتم: خوب بگو بشم حبیب بن مظاهر، هم سنش زیاده هم پاکه! گفت: مگه شیطون می ذاره ، سخته. شاید نتونستم از پس شیطون بر بیام. نمی خواهم. خدا کنه 15 سالگی بمیرم! روزی که می خواست به جبهه اعزام شود، خیلی خوشحال بود. رفت و چند ساعت بعد با ناراحتی و عصبانیت برگشت. گفتم چی شده! گفت: از این قد و قواره بلند من خجالت نکشیدند، من را اعزام نکردند، می گن سنت کمه! گفتم: خوب مصلحت نبوده! رفت خودکار مشکی برداره توی شناسنامه اش دست ببره. گفتم: من دوست دارم صاف و صادق بری جبهه. اگر می خواهی تقلب کنی من راضی نیستم. قبول کرد. یک ماه منتظر شد تا وارد 15 سالگی شود، بعد رفت. رفت و شهید شد. شهید شد و مفقود شد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "آن روزها..." 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
حواسشان به ماست! شاهدند و می‌بینند شهدا را می‌گویم ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خط حد گردانمان، از سمت راست، بعد از پل سابله بود. انتهای خط، خاکریز نبود. عراقی ها می توانستند از آن طرف بیایند و دورمان بزنند. وضعیت دشمن از ما هم خراب تر بود. خاکریز کوتاهی داشتند، نفراتشان موقع تردد دیده می شد. نیروی زیادی در خط نداشتند، اما تعداد خمپاره ۶۰ آنها زیاد بود. آتش خمپاره هایشان ما را زمین گیر می‌کرد و زخمی و شهید می‌دادیم. تصمیم گرفتیم از نزدیک وضعیت دشمن را بررسی کنیم، اگر شرایط مناسبی بود به آنها حمله کنیم. با ایاد حلمی زاده و مسعود شیرالی به طرف خاکریز دشمن رفتیم. گلوله های خمپاره در اطرافمان می خورد، از دور و نزدیک صدای خمپاره می‌آمد. دولا دولا به خاکریز عراقی ها نزدیک شده بودیم که ناگهان پای راستم رها شد و محکم به زمین افتادم. سوزش شدیدی توی کمرم حس کردم. به پشتم دست کشیدم. دستم خونی شد. فکر کردم از پشت ما را زده اند. به بچه ها گفتم: «دارند از پشت سر می زنند.» مسعود گفت: «نه حاج محمد، از شکمت خون می آید.» تک تیراندازهای عراقی ما را دیده و با قناسه زده بودند. گلوله از شکم، کنار مثانه وارد شده و از پشت کنار نخاع خارج شده بود. سوزش کمرم آن قدر زیاد بود که اول متوجه سوراخ شکم نشده بودم. اياد فوری مرا روی شانه اش انداخت و دوید. کشتی گیر بود و بدن ورزیده ای داشت. ایاد آدم شجاع و کم حرفی است. مسعود هم به طرف دشمن تیراندازی می‌کرد. سعی داشت خط آتش باز کند که از آنجا دور شویم. دشمن رها نمی‌کرد. روی دوش آیاد بودم که احساس سبکی کردم، دیگر درد را احساس نکردم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم توی آمبولانس هستم. ایاد و هادی کازرونی بالای سرم بودند. هادی با گریه می‌گفت محمد هم رفت، این هم شهید شد. خدایا بچه ها یکی یکی می‌روند. ایاد می‌گفت: «نفوس بد نزن این هنوز زنده است، الآن می‌رسیم بیمارستان.» از این صحبتها بین‌شان ردو بدل می‌شد. تا اینکه هادی گفت: محمد، اگر زنده ای دستت را تکان بده. همه رمق و توانم را جمع کردم توانستم مچ دستم را کمی بالا و پائین کنم. هادی سر راننده آمبولانس فریاد زد: «زنده ست گاز بده... گاز بده!» بار دیگر که به هوش آمدم توانستم چشمم را باز کنم. دانستم در بیمارستان سوسنگرد هستم. چیزی به یاد نمی آوردم. وقتی بیهوش شده بودم آیاد در حالی که مرا روی دوشش داشته زیر رگبار گلوله حدود دو کیلومتر دویده بود. در این مسافت بارها به زمین افتاده یا من از روی دوشش افتاده بودم. وقتی به خاکریز خودمان می‌رسد دیگر پاهایش نای حرکت نداشته که از خاکریز بالا بیاید. بچه هایی که آن طرف خاکریز بودند به کمکش می آیند. پزشکان در بیمارستان سوسنگرد مداوای اولیه را انجام دادند. مرا از سوسنگرد به فرودگاه اهواز اعزام کردند. یک هواپیمای سی ۱۳۰ برای حمل مجروحان آماده بود و داخلش را با طناب طبقه بندی کرده بودند. ما را توی هواپیما چیدند، گفتند وضعیت قرمز است، فعلاً نمی توانیم پرواز کنیم. حدود دو ساعت منتظر بودیم وضعیت سفید شود. در هواپیما را بسته بودند. در هوای گرم شرایط خوبی نداشتیم. مجروحها درد می‌کشیدند. دو پرستار مرد فقط سرمها را وصل می‌کردند. هواپیما در تهران به زمین نشست. در تهران آشنایی داشتیم به نام عباس غلامی که به او عمو عباس می‌گفتیم. خانم عمو عباس، مریم خانم، از قبل از انقلاب با حاج عبدالله آشنا بود. عبدالله و بهمن اینانلو با او هماهنگ کرده بودند که مرا پیدا کند و به بیمارستان سعادت آباد ببرد. آنها از اهواز مرا برای آن بیمارستان پذیرش کرده بودند. بیمارستان کنار کوه و بیابانی بود که با برف زمستانی سفیدپوش شده بود. مرا در بخش مجروحین بستری کردند. آن روزها، در بیمارستانهای دولتی بخشی را برای مجروحین اختصاص می دادند. بلافاصله مقدمات عمل را انجام دادند. و صبح روز بعد مرا به اتاق عمل بردند. عمل سختی بود و چند ساعتی طول کشید. گلوله به عصب های مثانه، پا و... آسیب زده بود. در انتهای نخاع اعصابی است به اسم عصب های دم اسبی. گلوله از بین این عصبها عبور کرده و مقداری از آن را سوزانده بود. جراحان، محل عبور گلوله را ترمیم کردند؛ اما سوختگی در عصبها هنوز مانده است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پس از دو روز مرا به بخش بردند. هر روز فیزیوتراپی می‌کردم. هفته ای سه روز ملاقات بود. مردم با شیرینی و گل می آمدند. اغلب، آشنایان و اقوام مجروحین بودند. کسی را در تهران نداشتم. می نشستم و نگاه می‌کردم. نه کسی با من کاری داشت، نه من حوصله کسی را داشتم. دردم زیاد بود. روی پاهایم نمی توانستم راه بروم. سوند وصل کرده بودند. شب‌ها که بیدار می‌شدم سوار ویلچر شوم، توان نداشتم. یکی دو بار خواستم بروم وضو بگیرم کنار تخت و ویلچر روی زمین افتادم. جیغ وداد پرستارها درآمد. دعوا کردند که چرا از روی تخت بلند می‌شوی؟ چرا خبر نمی‌دهی؟ بعضی وقت‌ها زنگ می‌زدم، آنقدر سرشان شلوغ بود، نمی آمدند. درد امانم را بریده بود به حدی که شبها ناله می‌کردم، نمی گذاشتم هم اتاقی ها بخوابند. آنها هم مجروح بودند؛ یکی دستش قطع شده، یکی پایش ترکش خورده بود، تا اینکه رسول آمد. عبدالله او را فرستاده بود. می رفت پرستارها را صدا می‌کرد می آمدند مسکن می‌زدند. مسكن‌ها اثری نداشت. پرستارها به پزشک گزارش دادند، برایم مرفین نوشتند. شبها مرفین می‌زدند تا بتوانم بخوابم. با این وجود، باز دم دمای صبح دردم شروع می‌شد. قرص مسکنی بود که به آن قرص آمی تریپتیلین ۲۵ می‌گفتند. شبها مرفین می زدند روزها از این قرص های سنگین می‌دادند. به خاطر این مسکن ها گیج و منگ شده بودم. روز و شب را تشخیص نمی دادم. مثلاً ساعت دو بعدازظهر بلند می شدم می‌گفتم دو رکعت نماز صبح میخوانم قربه الی الله، رسول می خندید، می‌گفت: «محمد، الآن نماز ظهره، باید نماز ظهر بخوانی.» به او گفته بودند چیزی به برادرت نگو بگذار هر موقع خواست نماز بخواند. گاه بین نماز ظهر و عصر می‌خوابیدم. منگ بودم. بعضی وقتها که می‌خواستم از تخت پایین بروم، سرم گیج می رفت. کادر پرستاری بیمارستان برای این تعداد مجروح کافی نبود. دختر خانم هایی از دانشگاه آمده بودند و کمک می‌کردند. فقط یک دوره پانزده روزه دیده بودند. پرستارها حتی اجازه آمپول زدن به آنها نمی دادند. تختها را تمیز می‌کردند و کارهای خدماتی انجام می‌دادند. دو دختر نجیب و خوبی آنجا بودند. لهجه آذری داشتند. پرستارها سفارش کرده بودند مراقبم باشند از تخت پایین نروم. حتی مدتی دستم را با طناب می بستند که از روی تخت بلند نشوم. برایم سخت بود. رسول هم حریفم نمی شد. به من می‌گفت شیر خفته. آن خانمها زحمت زیادی برایم کشیدند. دخترهای مؤدبی بودند. بعضی وقت‌ها مرا سوار ویلچر می‌کردند، می بردند حیاط بیمارستان از بوفه آبمیوه و تنقلات می‌خریدند. اسم یکی از خانم ها صندوقچی بود. ان شاء الله هرجا هستند سلامت باشند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در بیمارستان سعادت آباد که بودم، خانم سپیده کاشانی، شاعر معروف به ملاقاتم آمد. ظاهراً همراه گروهی برای بازدید به آبادان رفته بود. بچه ها به ایشان گفته بودند یکی از ما در بیمارستان سعادت آباد تهران است. گفته بود بروم تهران حتما به او سر میزنم. مهربانانه و لطیف صحبت می‌کرد. می‌گفت:"برایم از جنگ بگو از بچه های آنجا بگو" بیشتر گوش می‌کرد. خانم سپیده کاشانی بار دوم با پسر جوانش آمد. می خواست پسرش را با بچه های رزمنده آشنا کند. آنجا اشعاری خواند که یادم نیست. فقط این بیت هیچگاه فراموشم نمی شود. از درد بنالید که مردان ره عشق با درد بسازند و نخواهند دوا را این شعر به دلم نشست و در ذهنم نقش بست. آن را نوشتم و بالای تختم چسباندم. هم تختی‌ها و پرستارها و کسانی که به ملاقات می آمدند از این شعر خوششان می آمد. بیمارستان سعادت آباد شلوغ بود. یک روز آقای دکتر محمدرضا عباسی و همسرش خانم تقوی به ملاقاتم آمدند. خانم تقوی سوپروایزر یکی از بیمارستانها بود. وقتی اوضاع را دید، از روند درمانم ابراز نارضایتی کرد. با تلاش ایشان به بیمارستان شریعتی تهران منتقلم کردند. سیستم پرستاری آنجا منظم تر بود. هر روز مرا به فیزیوتراپی می بردند. نظم بهتری مشاهده می‌شد. شاید خانم تقوی سفارش کرده بود. یکی دیگر از دوستان ما به نام بیژن آمد. رسول هم خسته شده بود. به رسول گفت برو، من بالا سر محمد می ایستم، مراقبت می‌کنم. رسول اول قبول نکرد، با اصرار پذیرفت و رفت. گفت: "اگر تا چند روز دیگر ترخیص نشدی بر می‌گردم" در آن بیمارستان دوست خوبی پیدا کردم. یک روز جوانی هم سن و سال خودم به ملاقاتم آمد. با من همدردی کرد و با هم گپ زدیم؛ آقای حسن احمدی از بچه های حوزه هنری بود. با هم رفیق شدیم. پای خاطراتم می‌نشست و حرفهایم را گوش می‌کرد. گفت می‌خواهیم درباره جنگ خرمشهر گزارش و مطلبی تهیه کنیم. روزی دو ساعت با من حرف میزد. بعد نوارها را به خانمش، خانم مریم شانکی داد، ایشان هم اطلاعات دیگری فراهم کرد و کتابی به نام "در کوچه های خرمشهر" به چاپ رسید. خانم شانکی می‌دانست غذای بیمارستان را دوست ندارم. سوپ و غذا درست می‌کرد و آقای احمدی برایم می آورد. در همین زمان مادرم آمد. چشمش که به من افتاد، زد زیر گریه که این چه تیر کاری بود تو خوردی ننه، بمیرد آن که این تیر را به تو زد ننه. دائم قربان صدقه ام می رفت؛ بی تابی می کرد. پدرم نتوانسته بود بیاید چون باید از بی بی و باباحاجی مراقبت می‌کرد. پدرم مقید بود به پدر و مادرش رسیدگی کند. مادرم شب‌ها خانه مریم خانم و عمو عباس می‌خوابید. صبح زود چادرش را سر می‌کرد و راهی بیمارستان می‌شد. با شیفت صبح بیمارستان می‌آمد و تا غروب پیشم بود. می‌دانست کله پاچه دوست دارم. صبح ها با مقداری کله پاچه و نان سنگک تازه می‌آمد. میوه می‌گرفت برایم، سوپ و غذا تهیه می‌کرد و به بیمارستان می آورد. مادرم از دکتر پرسیده بود وضع پسرم چطور است؟ دکتر گفته بود، خانم پسرت به خاطر صدمه ای که دیده به احتمال زیاد دیگر بچه دار‌نمی شود. دیدم مادرم دست به دعا برداشته و اشک می‌ریزد. پرسیدم:"چی شده ننه؟" با گریه و ناله گفت «الهی من بمیرم دیگر نمی توانی جانشین برای خودت داشته باشی! ننه تا آخر عمر چطور می‌خواهی سر کنی ننه، آرزو دارم بچه تو را ببینم ننه» همین طور می‌گفت و بی تابی می‌کرد. گفتم: «حالا دکتر یک حرفی زده، معلوم نیست خدا را چه دیدی گفت: «دکتر حتما چیزی میدونه که میگه!» دکتر بار دیگر به مادرم گفته بود مثانه پسرت نمی تواند کامل تخلیه کند، به مرور عفونت می‌کند. اگر عفونت کند احتمالا به کلیه هایش می زند و از بین میرود. دکتر، آدم ناجوانمردی بود. با حرف او، مادرم دیگر بی طاقت شد اصرار کرد مرا به شیراز منتقل کنند. پس از حدود یک ماه از بیمارستان شریعتی به بیمارستان نمازی شیراز رفتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 سنگر جهاد كلبہ‌ی معراجِ مردان گمنامی بود که يك شبه ره صد ساله را پيمودند ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر فراری" 1⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که سروصدایی ما را از خواب پراند. وقتی از سنگرها بیرون آمدیم گروهبان «صالح» را دیدم که دچار حالت روانی عجیبی بود. وحشت از سر و پایش میریخت. نعره میزد و به این سو و آن سو می دوید. عده ای از سربازان بطرفش رفتند و او را کنترل کردند. من از کنار سنگرم شاهد وحشت زدگی این گروهبان بودم. این حالت او با رفتاری که دیروز صبح داشت ابداً قابل مقایسه نبود. کسی نمی‌دانست که چه بلایی بر سر گروهبان آمده است و مشکل بود که بتوان حتی حدسی در این باره زد. تقریباً بعد از گذشت ساعتی یکی از سربازان به من گفت که گروهبان مالح وقتی حالش بهتر شده گفته است که یک خواب وحشتناک او را به این روز انداخته. خواب یک شهید ایرانی که دیروز در پارکینگ خودروها دفن شده بود. گروهبان مالح گفته بود که آن شهید به خوابش آمده و گفته است که تک تک موهای سرت را خواهم کند و انتقامم را از تو خواهم گرفت. من بعد از شنیدن این حرفها بیاد دیروز صبح افتادم. آن روز مثل روزهای دیگر ما مشغول کار بودیم. طبق دستور فرمانده، سرهنگ حسین خضیر الیاس، باید محوطه ای را برای پارکنیگ خودرو هایمان آماده می‌کردیم. ما حين تسطیح آن قطعه زمین متوجه یک برآمدگی شدیم و در حالیکه مشغول کار بودیم در نهایت ناباوری پای یک جسد از زیر خاک ها بیرون زد. وحشت و تعجب با هم به سراغم آمدند. در آن لحظات اولین فکری که به ذهن من و سربازان دیگر رسید این بود که هویت این جسد را مشخص کنیم و بدانیم که ایرانی است یا عراقی. بعد از اینکه جسد را بیرون آوردیم من جیب هایش را جستجو کردم و یک قطعه اسکناس پیدا شد که معلوم می‌کرد این یک شهید ایرانی است. همانطور که میدانید طبق رسومی که داریم باید این جسد را دوباره دفن می‌کردیم و ما هم بعد از کندن یک قبر آن جوان را دوباره بخاک سپردیم. وقتی که کار ما تمام شد همین گروهبان مالح سر رسید قضیه را برایش تعریف کردیم. او خندید و با حالتی که تمسخر در آن موج میزد چند نفر از سربازان هم به اتفاق او خندیدند، ولی عده ای هم از این حالت ناراحت بودند. گروهبان مالح در حالیکه مسخره گی اش ادامه داشت با یک خیز بالای سر قبر آن شهید پرید و شروع کرد به پایکوبی. ما عربها به این حالت «هوسه» می گوئیم. بعد از تمام شدن نمایش گروهبان، همه ما بدنبال کارمان رفتیم . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر فراری" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خبر جنون گروهبان مالح خیلی زود مثل دود یک خمپاره در میان افراد تیپ پخش شد و خیلی زود این داستان سر زبان سربازها افتاد و تلاش استخبارات برای جلوگیری از شیوع این خبر کاملاً معلوم بود. مدتی گذاشت بطوری که حقیقت تا حدی برایم روشن شد. البته من تنها کسی نبودم که دچار این تحول شدم، بلکه تعداد دیگری از سربازها هم تا حدودی متأثر شده بودند. من یکبار دیگر این حالت را تجربه کرده بودم. تجربه ای که باعث شد من در همان روز اول جنگ از جبهه فرار کنم. در حقیقت من دوبار به جبهه آمدم، بار اول جنگ تازه آغاز شده بود و من بعنوان نیروی ارتش به صف نظامیان پیوستم. نیروهایی که تیپ ۳۸ کماندویی را تشکیل می دادند. این تیپ جزیی از لشکر سوم عراق بود. در همان روزهای اول جنگ وقتی که ما قدم به خاک شما گذاشتیم شهر خرمشهر مثل سفره‌ای پیش رویمان باز بود. ما وقتی به خیابانها و کوچه های خالی از سکنه و شهر رسیدیم، هیچ چیز سرجایش نبود. در یکی از همین محلات بود که دستور استراحت داده شد. این محله آرامش خاصی داشت. هوا تاریک بود ولی من صدایی از همان نزدیکی ها بگوشم رسید. صدا صدای یک بچه بود که مویه می‌کرد. فکر می‌کنم همه این صدا را می‌شنیدند. بله همه آن ۵۰۰ نفر! چون در آغاز آن صبح این تنها صدائی بود که شنیده می شد. یک سروان که فرمانده این افراد بود برای یافتن صاحب صدا از نیروها جدا شد و بطرف خانه ها رفت. من و عده ای دیگر از سربازان به دنبالش براه افتادیم. وقتی به صدا نزدیکتر شدیم که مقابل در یک خانه ایستاده بودیم. در و دیوار این خانه با ترکشها سوراخ سوراخ شده بود. از در بزرگ آهنی وارد حیاط خانه شدیم. زنی جوان کف حیاط افتاده بود و پسر بچه ای که حتماً پسرش بود تنها در کنار جنازه مادر گریه می کرد. من جلوتر رفتم، پیشانی این زن بر اثر گلوله ای که خورده بود. سوراخ شده بود. آن زن لباس عربی به تن داشت. پسر بچه آنقدر گریه کرده بود که وجود ما او را وحشت زده نکرد. صدای مادر... مادر... او هنوز هم در گوش هایم می‌پیچد، شاید تنها عاملی که باعث شد در همان ساعت اولیه ورودم به جنگ از جبهه فرار کنم دیدن همین صحنه دلخراش بود. سروان، آن پسربچه را بغل کرد و با خود بطرف نیروهایمان که هنوز در حال استراحت بودند آورد. او آن پسر بچه را به مقر خودش برد و بعدها شنیدم که او را به بغداد برده است. فرار من از جبهه تقریباً دو سال طول کشید، ولی بعدها مجبور شدم بعنوان سرباز احتیاط دوباره وارد ارتش عراق بشوم و برای مدت نامعلومی عنوان کارمند وزارت کشاورزی را فراموش کنم. من در عملیات بدر اسیر شدم. دوره احتیاط را چند ماه در قصبة القرنه گذراندم. همانطور که می‌دانید این قصبه بعلت نزدیکی با جزایر مجنون از اهمیت خاصی برخوردار شده است. بعد از القرنه واحد بطرف هورالهویزه حرکت داده شد و من حدوداً دو سال در این منطقه سر کردم و هنگام حمله نیروهای شما با تحمل مشکلات فراوانی به اسارت درآمدم. وقتی که ما بطرف نیروهای شما می آمدیم، من جنازه متلاشی شده گروهبان مالح را دیدم. پایان این قسمت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اولین مکالمه پس از ۱۸ سال اسارت جانباز آزاده شهید، حسین لشکری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از
🍂 لایه‌های ناگفته - ۴ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها گردانهای کوهستانی نیروهای مخصوص کماندویی و هلی کوپترهای عراقی برای پیدا کردن ما منطقه را زیر یا گذاشتند. دیگر از شب و روز خبر نداشتیم؛ فقط راه می رفتیم. نصف شبها خود را به روستاهای کردنشین می رساندیم و در مسجد ده استراحت می کردیم. ولی چون خطر سر رسیدن عراقی‌ها وجود داشت، یک ساعت بعد به ده دیگری کوچ می کردیم و روزها هم خود را به ارتفاعات و جاهایی که قابل دفاع بود می‌رساندیم. در یکی از مناطق، بلندترین کوه را در نظر می‌گرفتیم. برای تماس با عقبه ما هر روز دو بار از این کوه بالا می‌رفتیم تا با بچه ها تماس بگیریم، چرا که بیسیم در ارتفاع پایین نمی‌توانست ارتباط برقرار کند. بعد از تماس که با هزار مصیبت برقرار شد جدیدترین اطلاعات را با رمز اعلام کردیم. عملیات نزدیک بود و ما خوشحال از اینکه توانسته بودیم کاری مثبت انجام دهیم. اما عراقی‌ها همچنان در تعقیب ما بودند. خوشبختانه ما اکثر عقبه ها و جاده ها و توپخانه‌های دشمن را شناسایی کرده و ثبتی گرفته بودیم؛ ولی نقشه ای که همراه دیده بان بود، گم شد و ما مجبور شدیم از روی نقشه ۲۵۰/۰۰۰ که همراه داشتیم یک کالک دیگر تهیه کنیم؛ آن هم با یک خودکار و ورق معمولی. فرار از چنگ عراقیه‌ا ما را کشاند به منطقه ای که در دست نیروهای معارض عراقی بود. آنها ما را محاصره کردند. آن روزها، آنها تشنه‌ی برقراری روابط با جمهوری اسلامی بودند و همین شد خوش اقبالی ما! اول بسم الله، خط و نشان برایمان کشیدند که چرا وارد منطقه ما شده اید و صد چون و چرای دیگر؛ ولی خوشبختانه چیزی نگذشت که آتششان فروکش کرد و حسابی ما را تحویل گرفتند. آنها ما را به چند شهر عراق بردند و ما با چتر امنیتی که آنها روی سرمان باز کرده بودند، چند جای حساس از جمله پدهای هلی کوپتر، پادگانها و مراکز اقتصادی یا نظامی دیگر را شناسایی کردیم و با هماهنگی با عقبه قول آنها را برای به توپ بستن مقر فرماندهی پادگان و پدهای هلی کوپتر گرفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها کردهای معارض غیر از این همکاری، خوش خدمتی خوبی هم به شکم‌های عزادار ما کردند. شکم‌هایی که اگر لب باز می‌کردند، یک دنیا گله داشتند از بی اعتنایی صاحبانشان. در میان کردها شخصی بود به نام «کاک سردار» که خود کردها می‌گفتند عامل نفوذی بعثی‌هاست. ما نیز از قبل به او خیلی مشکوک بودیم که نه می توانستیم بگوییم خیرت را نخواستیم، شر مرسان و نه می‌توانستیم بگوییم تو را به خیر و ما را به سلامت. باید هر طور بود از وجودش استفاده می‌کردیم. اتفاقاً یکی از مأموریتها، خیمه زدن روی یکی از ارتفاعات سلیمانیه و دادن اطلاعات به عقبه بود. با وجود آنکه کاک سردار آدم بزدلی بود هندوانه زیر بغلش گذاشتیم که تو آدم نترسی هستی و تجربه کافی هم داری و حتماً می توانی ما را کمک کنی. همین تعریف چنان آستین جناب کاک سردار را پرباد کرد که چیزی نمانده بود ما را منت دار خودش بکند. همراه بودن با او دو مزیت داشت اول آنکه به مناطق و ارتفاعات آشنا بود و دوم اینکه ما در کنار او به عنوان یک عامل نفوذی - امنیت بیشتری داشتیم . ساعت نیمه‌های شب را نشان می داد که از روی همان ارتفاع با عقب تماس گرفتیم تا نقشه را برایشان بخوانیم. در آن تاریکی از نور چراغ ساعت مچی کمک گرفتیم و نقشه و مراکز ثبتی را با رمز اعلام کردیم؛ ولی آن شب آن ثبتی ها را به خاطر تغییر مأموریت نزدند و این هدف را برای آینده برنامه ریزی کردند. ما همان شب برگشتیم به جای اولمان و به یک منطقه حساس دیگر رفتیم که با پوشش گیاهی خود را استنار می‌کردیم. اهداف مأموریت در آن محور نیز تغییر کرد و ما باز هم به جای دیگر کوچ کردیم. وقتی در کردستان عراق به جاده ای آسفالت رسیدیم بچه ها آسفالت را بوسیدند! چرا که تا آن زمان پایمان غیر از گل و خار و خاشاک، چیز دیگری به خود ندیده بود؛ البته جای نوشتن ندارد که آن بوسه فقط یک شوخی بود. دائماً محل استقرارمان را تغییر می‌دادیم و تقریباً تمام اطلاعات لازم برای عملیات را با بیسیم انتقال داده و در حسرت برگشتن به ایران منتظر شروع عملیات بودیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها یک روز نزدیک یک پادگان رفتیم؛ به طوری که ۱۰۰ متر با آنها فاصله داشتیم. البته به عنوان اهالی بومی و به خاطر همین، همه فکر می کردند ما کرد هستیم. آنجا را نیز کاملاً شناسایی کردیم. کردها رسم داشتند که هر وقت به هم می‌رسیدند چه مرد و چه زن و چه پسر و چه جوان به هم سلام کنند. ما نیز در آنجا به هر کی که می رسیدیم، سلام می‌ کردیم؛ آن هم به به لهجه محلی: - بخیر، بین چونی، باشی، صحته چونه. اگر این کار را نمی کردی مشکوک می شدند. 🔸 پاورقی: یک بار به ما شک کردند ۲ نفر که اسلحه داشتند، به ما گفتند: - کام جماعتی؟ گفتیم: « جماعت شوسیالیست (سوسیالیست) هستیم. البته نه به معنی سوسیالیست در اصطلاح سیاسی، بلکه یک اسم بود که از جایی پولی و امکاناتی بگیرند. وقتی ما گفتیم شوسیالیست هستیم بیشتر به ما شک کردند و گفتند: - "نه شما اسلامی هستید." من که دیدم همه چیز دارد لو می رود گفتم: اصلاً هر که هستیم به شما هیچ ربطی ندارد مخالف رژیم صدام هستیم. حالا چه می گوید؟ وقتی این گونه گفتیم خیلی ما را تحویل گرفتند. گویا آنها نیز از معارضان کرد بودند. کمی در شهر با آنها گشتیم و کم کم با آنها رفیق شدیم؛ به قدری که با سران آنها ارتباط حزبی برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب می دانستند و حسابی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. بعد از ۲۰ روز ما به حمام رفتیم آن هم چه حمامی. یک بشکه ۲۲۰ لیتری آب داغ که می بایست از آن آب بر می داشتی و خودت را می شتی. آنها غذای گرم نیز به ما دادند و به خاطر عروسی دختر خان در یکی از روستاها، ما را به عروسی نیز دعوت کردند. ما با چند گروه دیگر از کردها نیز آشنا شدیم و بین آنها برای ایجاد روابط با ما رقابت ایجاد شد. دیگر ما را روی سر می گذاشتند و ما برای خودمان کسی شده بودیم. حتی کار به جایی رسید که به خواستگاری یکی از دخترهای ده برای یکی از کردها رفتیم که باعث خنده بچه ها شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما یافتیم آنچه را دیگران نیافتند ما همه افق های معنوی را در شهدا تجربه کردیم. ما ایثار را دیدیم.. شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ با آنکه نزدیک به یک هفته از آمدنم به ده می‌گذرد، اما هنوز به همه چیز شک دارم. گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که گشتی‌های عراق را خبر کرده و مرا دودستی تحویلشان داده‌اند و گاهی به خود دلداری می‌دهم و با خود می گویم: اگر قصد چنین کاری را داشتند یک هفته طول نمی‌کشید. کردهای عراق مخالف صدام هستند. مسئول گردان به آنها می‌گفت کاش در آن لحظه به جای چرت و پرت گفتن با بچه های ته ستون کمی به حرفهایش گوش می‌دادم. کاش می‌دیدم که در این لباس چه شکلی شده ام. آخرین بار که به مرخصی شهری رفته بودیم، با رمضان و علی گازئیل هر یک برای خودمان یک شلوار کردی هم گرفته بودیم. خیلی راحت بود اما نیم تنه اش به اندازه شلوار راحت نیست؛ بخصوص با آن عمامه و کلاه مخصوص که حسابی معذب هستم. یعنی به این لباس عادت ندارم. در واقع لباس کردی برای من به دو قسمت بالاتنه و پایین تنه تقسیم می‌شود. پایین تنه اش خیلی راحت است و به قول رمضان هواخورش ملس است و بالاتنه اش انگار که آدم‌را مومیایی کرده اند. دیگر نمیدانم برای خود کردها این قضیه چگونه است. بعد از چند روز بالاخره از خانه طبیب خارج می‌شویم و به قصد مسجد به راه می‌افتیم. لابد با قیافه من دیگر لزومی برای پنهان کردنم نیست. در مسجد احساس خاصی دارم. آن قدر احساس راحتی و صمیمیت می‌کنم که حرفهایم گل می اندازد. از گردانمان گویم و اینکه چه بلایی به سرمان آمد. مطمئنم که حرفهای مرا نصف نیمه می‌فهمند به خیال خودم همه نشسته اند و با حواس جمع دارند به حرفهایم گوش می‌کنند اما بعدها یکی به من فهماند که آن روز جز خادم مسجد و طبیب کس دیگری در مسجد نبوده و در واقع کسانی که با من دست داده بودند نمازگزارانی به حساب می‌آمدند که پس از اتمام نماز از مسجد خارج شده‌اند. البته خوب که فکرش را می‌کنم میگویم صدهزار مرتبه شکر که کسی پای منبر من نبود؛ چراکه در باب خودمختاری کردستان عراق و اینکه ما همه دشمنان صدام هستیم، مزخرفاتی بافته بودم که صد رحمت به سخنرانی حاج صفر بر سر تقسیم غذا. درست وسط سخنرانی مرا بلند می کنند و با زور و زحمت از دریچه کوچک زیر پله منبر توی مسجد جا می‌دهند. - چه خبر شده مرا کجا می‌برید؟ بهتر است حرفی نزنم این را وقتی می‌فهمم که طبیب با دست جلوی دهانم را می‌گیرد. خلاصه دریچه را می‌بندند و مرا در اتاقک چوبی زیر منبر زندانی می‌کنند. از رفتار خادم و طبیب معلوم بود چند نفر سرزده وارد مسجد شده اند و چون تضمینی نبود که من فارسی حرف نزنم بهتر دیدند که پنهانم کنند. - ببین مگیل! خدا بگویم چه کارت کند چه جوری من و این مردم بیگناه را توی دردسر انداختی؟! زیر منبر جا به اندازه کافی نیست. نه می‌توانم دراز بکشم و نه بنشینم. دقایق اول را با خونسردی پشت سر می‌گذارم اما کم کم حوصله ام سر می‌رود و دست و پایم از نبود جا دچار گرفتگی می‌شود. آن قدر که میخواهم در را بشکنم و بیرون بیایم. اگر حاج صفر بود می‌گفت صد رحمت به قبر، به نظر من اگر شب اول قبر، میت را بگذارند زیر منبر این جوری حالش بیشتر جا می آید؛ البته میت گنهکار را. نکند یادشان رفته که من این زیر هستم. نمی‌دانم چند ساعت طول کشید؛ یک ساعت، دو ساعت و شاید هم نصف روز اما وقتی بیرون می آیم پاهایم راست نمی شوند. کمرم قوز برداشته و خمیده راه می‌روم. طبیب آن شب دوباره مرا به خانه اش می‌برد و با روغن مخصوص پا و کمر و گردنم را نرم می کند. برای آنکه از دلم درآورند دوباره زرشک پلو با مرغ برایم سفارش می‌دهند و بعد از چند روز می‌توانم مثل آدم راه بروم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_6725312907.mp3
2.97M
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd