eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
786 ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها اواخر سال ۶۴ بحث عملیات در منطقه "هزار قله" بالا گرفت. تقریباً بعد از عملیات والفجر، عملیات دیگری در آن منطقه نشده بود. این بار می‌خواستیم وسیعتر از قبل عمل کنیم؛ یعنی هم به عمق مواضع عراق برویم و هم با جلوتر بردن توپخانه بتوانیم در مقابل حملات موشکی عراق دست بزنمان را نشان دهیم. قرار شد با یک گروه برای شناسایی و ایجاد موانع و کمین بر سر راه دشمن و انجام چند عملیات انهدامی به داخل عراق نفوذ کنیم. افراد آن گروه این‌ها بودند: ۱- یک فیلمبردار ۲- یک دیده بان توپخانه ۳- یک بهیار ۳- چند نفر از بچه های عملیاتی د. چند کرد که هم بلدچی بودند و هم روابط عشیره ای آنها با اهالی منطقه کمک بزرگی می‌کرد به ما تا زیاد در غم آب و نان و بقیه لوازم تدارکاتی نباشیم. آن منطقه که در شمال عراق بود، بیشتر به شکل تپه ماهور و با دشت بود و کوه‌هایش پوشش گیاهی مناسب برای استتار نداشت. آن فصلی هم که برای عملیات در نظر گرفته بودیم نه فصل کشت و زرع بود و نه فصل بهار. ما باید بیشترین مسیر را در کمترین زمان طی می‌کردیم. خاطره ای که از همین راهپیمایی‌های طولانی دارم مربوط به خودم است. ما چون مجبور شدیم در بین راه از پاپوشهای پلاستیکی که نرم بود و حرکت را روانتر می‌کرد استفاده کنیم یک خلاشه خشک و سفت مثل یک سوزن حدود یک سانتی متر در پایم جا خوش کرد و چون وقت استراحت نداشتیم و هر روز در حرکت بودیم پایم تاول زد و مرا به لنگ زدن انداخت. با آنکه درد زیادی می کشیدم، یک قدم از دیگران عقب نماندم. موضوع دیگر آنکه همگی لباسهای کردی پوشیده بودیم و از شما چه پنهان که مقداری هم کردی می‌توانستیم بلغور کنیم! اما وظیفه اصلی روبه رو شدن با اهالی و از پس سر کنجکاوی آنها برآمدن با همین کاک‌های همسفر بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها شب بود که راه افتادیم. از خط اول دشمن گذشته وارد خاک عراق شدیم و به عقبه خط دشمن رسیدیم. هر شب با استفاده از تاریکی، مناطق بسیاری را پشت سر می‌گذاشتیم تا اینکه به کوه‌های شهر «سید صادق» (از شهرهای عراق و در استان سلیمانیه) رسیدیم. این کوه‌ها می‌توانست تا حدودی ما را زیر چتر امنیت خود بگیرد و یک مانع طبیعی استتار بود. کردهایی که همراه ما بودند مدتها بود که به سید صادق نرفته بودند و بنابراین باید مراقبت‌های لازم را از جهت مسایل امنیتی می کردیم. تنها چیزی که کردها به آن امید داشتند توپخانه ما بود. آنها فکر می کردند چون ما نمایندگان یک حکومت هستیم و یک دولت پشتیبان ما است در صورت درگیر شدن توپخانه ما را حمایت می کند. در طول مسیر پایگاهها و محل‌های استقرار دشمن شناسایی و ثبت و گرابندی شد و گاه تماس‌هایی با عقب گرفته می شد. همه چیز طبق روال عادی پیش می‌رفت تا اینکه به اطراف شهر سید صادق رسیدیم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم ماموسلی را ندیدیم. مامو یکی از همان کردهای همراه بود. از همان روز بود که سایه تعقیب عراقی‌ها را پشت سر خود دیدیم و شک نکردیم که از آن کاک نابرادر یکدستی خورده ایم. دیگر کارمان شده بود رفتن و رفتن، لحظه ای توقف، یا اسارت به دنبال داشت و یا مرگ. از نحوه تعقیب عراقی‌ها فهمیدیم که آنها می‌خواهند ما را زنده به دام بیندازند. آن ساعتها ساعتهای کمرشکنی بود. از یک طرف ته کشیدن ذخیره غذایی و از یک طرف دیگر راه رفتن‌های زیاد با آن راههای پر پیچ و خم کوهستانی، نداشتن غذا کار را به جایی رساند که فک یکی از بچه ها از شدت ضعف، چنان قفل شد که با هزار مکافات آن را باز کردیم و فقط توانستیم مقداری سبزه در دهانش بگذاریم. در راه نیز مجبور شدیم از چند رودخانه بگذریم که تن به آب زدن بچه ها در هوای سرد آن روزها مقاومت آنها را لحظه به لحظه کمتر می کرد. نزدیک سید صادق که رسیدیم حلقه محاصره عراقی‌ها کامل شد. آنها در دو طرف ما بودند و از طرف سوم نیز «جاشها». ساعت ۱۰ شب بود. با چند نفر دیگر تصمیم گرفتم که به مقر جاشها بروم و با آنها صحبت کنم. به بچه ها گفتم: «اگر خطری پیش آمد، هر کس مسئول حفاظت از خودش است و باید به هر قیمتی شده، خودش را به عقب برساند.» کردهای همراه ما، با دیدن این اوضاع و احوال، بی نهایت ترسیدند. بچه ها به آنها دلداری می‌دادند و می‌گفتند اگر لازم باشد می‌گوییم همه جا را به توپ ببندند و هواپیماهای خودی ما را حمایت کنند. این خالی بندبها حداقل چیزی که برای ما داشت بند آمدن زبان کردها بود. هر کدام یک کلت به کمر بستیم و راه افتادیم به طرف مقر جاشها با این تصور که آنها ما را تحویل میدهند و یا به ما اجازه عبور می دهند در هر صورت کار یکسره می‌شد و ما از بلاتکلیفی آمدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها بعد از ورود و کارهای مقدماتی سلام و احوالپرسی با عراقی‌ها رفتیم سر اصل مطلب. طرف‌حساب ما، فرماندۀ آنها بود. به او گفتیم که ما در محاصره هستیم. تنها یک راه برای عبور ما وجود دارد و آن هم از سمت شماست. حساب و کتاب جنگی حکم می‌کرد که یک سری آمار و ارقام قلابی نیز بدهیم و آن اینکه: - ما ۳۰۰ نفر هستیم و همه تا بن دندان مسلح. تازه به نیروهایی که بیرون ده منتظر هستند گفته ایم که اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتیم اطلاع بدهند تا از طرف ایران مقر شما را به توپ ببندند. خلاصه حساب کار خودتان را بکنید جدای از این اگر ما موفق به فرار نشویم شما نیز جان سالم از این معرکه بیرون نمی برید. خالی بندیهای استراتژیک ما، اولین ضربه ای بود که به سر فرمانده جاشها خورد. وقتی دیدیم سرش را پایین انداخته و جا خورده است، بدون معطلی دومین ضربه را با چماق حرفهای سیاسی بر سرش زدیم. ما کرد هستیم و شما هم گرد. رژیم صدام دشمن ما است. اگر ما از هم حمایت نکنیم پس چه کسی می‌تواند دستمان را بگیرد؟ اصلاً اگر هم نبودیم... بالأخره آن وعده ها و این حرفها کار خودش را کرد و به ما اجازه عبور داد. اما حالا مانده بودیم که چه کنیم با آن ۳۰۰ نفر خیالی. ما فقط ۲۰ نفر بودیم، احتمال دادیم که اگر جمعیت کم ما را ببینند، یا از پشت ما را تعقیب کنند یا به رگبار ببندند. برای چاره، بچه ها را یکی یکی و دوتا دوتا به هوای جلودار و یا بازدید از منطقه رد کردیم و خودمان ماندیم آخر. همه ما نیز فرمانده جاشها را با صحبت به خارج از منطقه آزاد بردیم و از او جدا شدیم. وقتی او فهمید که ما از جمهوری اسلامی هستیم خیلی خوشحال شد. ما نیز یک کلت به رسم یادگار به او هدیه کردیم و با خداحافظی گرمی، ما را بدرقه کرد. خواندن نماز در اول وقت و روحیه بالای بچه ها بهترین مایه های امیدواری بود؛ امیدواری دسته ای کوچک، در دل کوه‌ها و صحراهای یک کشور غریبه به یاد خدا بودن و به نیت رضای خدا در این هزار توی پر از رنج و سرما و گرسنگی و تشنگی و ترس و اضطراب و تلاش و.... گام گذاشتن، تنها نیروی حرکت ما بود. چون شبی که برای گرفتن اجازه عبور با جاشها صحبت کردیم، خیلی معطل شدیم مجبور بودیم برای رسیدن به منطقه مورد نظر، تند حرکت کنیم نزدیک طلوع آفتاب بود و ما همچنان ارتفاعات پر از برف را پشت سر می گذاشتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از
🍂 لایه‌های ناگفته - ۴ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها گردانهای کوهستانی نیروهای مخصوص کماندویی و هلی کوپترهای عراقی برای پیدا کردن ما منطقه را زیر یا گذاشتند. دیگر از شب و روز خبر نداشتیم؛ فقط راه می رفتیم. نصف شبها خود را به روستاهای کردنشین می رساندیم و در مسجد ده استراحت می کردیم. ولی چون خطر سر رسیدن عراقی‌ها وجود داشت، یک ساعت بعد به ده دیگری کوچ می کردیم و روزها هم خود را به ارتفاعات و جاهایی که قابل دفاع بود می‌رساندیم. در یکی از مناطق، بلندترین کوه را در نظر می‌گرفتیم. برای تماس با عقبه ما هر روز دو بار از این کوه بالا می‌رفتیم تا با بچه ها تماس بگیریم، چرا که بیسیم در ارتفاع پایین نمی‌توانست ارتباط برقرار کند. بعد از تماس که با هزار مصیبت برقرار شد جدیدترین اطلاعات را با رمز اعلام کردیم. عملیات نزدیک بود و ما خوشحال از اینکه توانسته بودیم کاری مثبت انجام دهیم. اما عراقی‌ها همچنان در تعقیب ما بودند. خوشبختانه ما اکثر عقبه ها و جاده ها و توپخانه‌های دشمن را شناسایی کرده و ثبتی گرفته بودیم؛ ولی نقشه ای که همراه دیده بان بود، گم شد و ما مجبور شدیم از روی نقشه ۲۵۰/۰۰۰ که همراه داشتیم یک کالک دیگر تهیه کنیم؛ آن هم با یک خودکار و ورق معمولی. فرار از چنگ عراقیه‌ا ما را کشاند به منطقه ای که در دست نیروهای معارض عراقی بود. آنها ما را محاصره کردند. آن روزها، آنها تشنه‌ی برقراری روابط با جمهوری اسلامی بودند و همین شد خوش اقبالی ما! اول بسم الله، خط و نشان برایمان کشیدند که چرا وارد منطقه ما شده اید و صد چون و چرای دیگر؛ ولی خوشبختانه چیزی نگذشت که آتششان فروکش کرد و حسابی ما را تحویل گرفتند. آنها ما را به چند شهر عراق بردند و ما با چتر امنیتی که آنها روی سرمان باز کرده بودند، چند جای حساس از جمله پدهای هلی کوپتر، پادگانها و مراکز اقتصادی یا نظامی دیگر را شناسایی کردیم و با هماهنگی با عقبه قول آنها را برای به توپ بستن مقر فرماندهی پادگان و پدهای هلی کوپتر گرفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها کردهای معارض غیر از این همکاری، خوش خدمتی خوبی هم به شکم‌های عزادار ما کردند. شکم‌هایی که اگر لب باز می‌کردند، یک دنیا گله داشتند از بی اعتنایی صاحبانشان. در میان کردها شخصی بود به نام «کاک سردار» که خود کردها می‌گفتند عامل نفوذی بعثی‌هاست. ما نیز از قبل به او خیلی مشکوک بودیم که نه می توانستیم بگوییم خیرت را نخواستیم، شر مرسان و نه می‌توانستیم بگوییم تو را به خیر و ما را به سلامت. باید هر طور بود از وجودش استفاده می‌کردیم. اتفاقاً یکی از مأموریتها، خیمه زدن روی یکی از ارتفاعات سلیمانیه و دادن اطلاعات به عقبه بود. با وجود آنکه کاک سردار آدم بزدلی بود هندوانه زیر بغلش گذاشتیم که تو آدم نترسی هستی و تجربه کافی هم داری و حتماً می توانی ما را کمک کنی. همین تعریف چنان آستین جناب کاک سردار را پرباد کرد که چیزی نمانده بود ما را منت دار خودش بکند. همراه بودن با او دو مزیت داشت اول آنکه به مناطق و ارتفاعات آشنا بود و دوم اینکه ما در کنار او به عنوان یک عامل نفوذی - امنیت بیشتری داشتیم . ساعت نیمه‌های شب را نشان می داد که از روی همان ارتفاع با عقب تماس گرفتیم تا نقشه را برایشان بخوانیم. در آن تاریکی از نور چراغ ساعت مچی کمک گرفتیم و نقشه و مراکز ثبتی را با رمز اعلام کردیم؛ ولی آن شب آن ثبتی ها را به خاطر تغییر مأموریت نزدند و این هدف را برای آینده برنامه ریزی کردند. ما همان شب برگشتیم به جای اولمان و به یک منطقه حساس دیگر رفتیم که با پوشش گیاهی خود را استنار می‌کردیم. اهداف مأموریت در آن محور نیز تغییر کرد و ما باز هم به جای دیگر کوچ کردیم. وقتی در کردستان عراق به جاده ای آسفالت رسیدیم بچه ها آسفالت را بوسیدند! چرا که تا آن زمان پایمان غیر از گل و خار و خاشاک، چیز دیگری به خود ندیده بود؛ البته جای نوشتن ندارد که آن بوسه فقط یک شوخی بود. دائماً محل استقرارمان را تغییر می‌دادیم و تقریباً تمام اطلاعات لازم برای عملیات را با بیسیم انتقال داده و در حسرت برگشتن به ایران منتظر شروع عملیات بودیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها یک روز نزدیک یک پادگان رفتیم؛ به طوری که ۱۰۰ متر با آنها فاصله داشتیم. البته به عنوان اهالی بومی و به خاطر همین، همه فکر می کردند ما کرد هستیم. آنجا را نیز کاملاً شناسایی کردیم. کردها رسم داشتند که هر وقت به هم می‌رسیدند چه مرد و چه زن و چه پسر و چه جوان به هم سلام کنند. ما نیز در آنجا به هر کی که می رسیدیم، سلام می‌ کردیم؛ آن هم به به لهجه محلی: - بخیر، بین چونی، باشی، صحته چونه. اگر این کار را نمی کردی مشکوک می شدند. 🔸 پاورقی: یک بار به ما شک کردند ۲ نفر که اسلحه داشتند، به ما گفتند: - کام جماعتی؟ گفتیم: « جماعت شوسیالیست (سوسیالیست) هستیم. البته نه به معنی سوسیالیست در اصطلاح سیاسی، بلکه یک اسم بود که از جایی پولی و امکاناتی بگیرند. وقتی ما گفتیم شوسیالیست هستیم بیشتر به ما شک کردند و گفتند: - "نه شما اسلامی هستید." من که دیدم همه چیز دارد لو می رود گفتم: اصلاً هر که هستیم به شما هیچ ربطی ندارد مخالف رژیم صدام هستیم. حالا چه می گوید؟ وقتی این گونه گفتیم خیلی ما را تحویل گرفتند. گویا آنها نیز از معارضان کرد بودند. کمی در شهر با آنها گشتیم و کم کم با آنها رفیق شدیم؛ به قدری که با سران آنها ارتباط حزبی برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب می دانستند و حسابی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. بعد از ۲۰ روز ما به حمام رفتیم آن هم چه حمامی. یک بشکه ۲۲۰ لیتری آب داغ که می بایست از آن آب بر می داشتی و خودت را می شتی. آنها غذای گرم نیز به ما دادند و به خاطر عروسی دختر خان در یکی از روستاها، ما را به عروسی نیز دعوت کردند. ما با چند گروه دیگر از کردها نیز آشنا شدیم و بین آنها برای ایجاد روابط با ما رقابت ایجاد شد. دیگر ما را روی سر می گذاشتند و ما برای خودمان کسی شده بودیم. حتی کار به جایی رسید که به خواستگاری یکی از دخترهای ده برای یکی از کردها رفتیم که باعث خنده بچه ها شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از
🍂 لایه‌های ناگفته - ۷ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها یکی از کردها که دوست داشت با ما به ایران بیاید از ما سؤال‌کرد از خواننده‌های ایرانی که قبل از انقلاب در تلویزیون برنامه داشتند، چه خبر؟ یکی از بچه ها به او گفتند: عراق یعنی رقص و آواز ایران یعنی سینه و گریه. حالا هر کدام را می‌خواهی انتخاب کن. از این حرف او همه زدن زیر خنده. آن شب حسابی خستگی ما در شد. مدتی در شهر گشتیم و باز راهی ارتفاعات شدیم. کردهای عراقی از نظر اقتصادی در شرایط نامطلوبی زندگی می کردند. اکثر آنها در فقر و تنگدستی شدیدی بودند. به ما خبر دادند که فردی از جاشهایی که از افراد سرشناس و صاحب نفوذ در آن منطقه هست در نزدیکی ما می‌باشد. من نامه‌ای برایش نوشتم و بعد از دعوت او به اسلام و ردیف کردن جنایتهای صدام و پیش کشیدن مسائل کردستان از او خواستم که با ما همکاری کند؛ البته در صدر نامه این جمله را گنجانده بودم، از نماینده جمهوری اسلامی به آقای .. نامه به چند رابط داده شد؛ اما هیچ کس جرأت بردن آن را نداشت. بالاخره با این در و آن در زدن نامه را به دستش رساندم. او خیلی مشتاق شده بود که با ما همکاری کند؛ ولی به خاطر برگشت ما از آن منطقه فرصت نشد با او ملاقات کنیم. سرانجام عملیات شروع شد. منطقه خیلی حساس شده و رفت و آمد عراقی‌ها نیز زیاد شده بود. دیگر جای ما آنجا نبود. می خواستیم به ایران برگردیم اما به خاطر همین آمد و شد فراوان راه برگشتی برای ما نمانده بود. کردهای همراه ما نیز ما را غال گذاشتند و به داخل برگشتند. ما بودیم و خودمان. از هر دری برای برگشت وارد شدیم؛ اما تمام درها به روی ما بسته شده بود. تقریباً دیگر جا مانده بودیم. چند روز دیگر به همین منوال گذشت. بچه ها دیگر رمقی در بدن نداشتند و بلاتکلیف در ارتفاعات می چرخیدیم. بعد از چند روز عده ای از بچه ها را از یک راه به عقب فرستادیم و خودمان هم چند روز بعد از خط اول عراقی‌ها رد شدیم و به ایران آمدیم. پاهای من به خاطر وضعیت نامناسب راهها و راهپیمایی‌های طولانی زخم شده و چرک کرده بود؛ آن قدر که اوّل فکر می‌کردم باید قطع شود، ولی با چند روز استراحت خوب شد. غروبهای دلگیر کردستان عراق و روزهای باطراوتش با عملیات بسیجی‌های قهرمان در آن محور، خستگی را از تن‌مان بیرون کرد. وقتی نتیجه کارمان را یعنی استفاده از اطلاعاتی که ما به این سوی مرز داده بودیم دیدیم، دیگر شکایتی نداشتیم. راستی بعد از بازگشت به کشورمان خوابهای قضا شده را ادا کردیم و حقی را که از این شکم بی هنر پیچ پیچ بر گردنمان مانده بود، کف دستش گذاشتیم!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها خبر رسید گروهی از بچه ها که جهت کار به داخل رفته بودند، به دست عراقیها دستگیر شده و بعد از شکنجه های فراوان آنها را سوار تریلر کرده و در میدان و خیابانهای چند شهر گردانده و به مردم نشان داده و مردم را مجبور کرده اند که به آنها سنگ بزنند و دشنام بگویند. در آخر نیز به فجیع ترین وضع، آنها را شهید کرده اند. با رسیدن این خبر ما خود را برای مأموریت دیگری در عمق خاک عراق آماده کردیم. چهره شاداب و بشاش مردان راه دیدنی بود. از زمانی که مأموریت ابلاغ شد تا زمانی که به راه افتادیم، هیچ کدام در پوست خود نمی گنجیدند. این بار نیز می بایست روزهای گرم تابستان را با راهپیمایی‌های طولانی و شبها را با بی‌خوابی سپری می‌کردیم. با یک گروه ۱۰ نفره و تعدادی از کردهای معارض پا به خاک عراق گذاشتیم؛ مثل دفعه قبل با یال و کوپال گردی و در نقش یک کاک. درصد اعتماد ما به گردها کم بود؛ چرا که اگر آنان جاسوس بودند، معلوم نمی شد. گذشته از آن، بچه هایی که اسیر شده بودند، در واقع به دست کردهای بلدچی به دام افتاده بودند. کردها آنها را مستقیماً به داخل مقر استخبارات عراقیها برده و دستشان را گذاشته بودند در دست برادران مزدور. حساسیت و خاصیت کار، اطمینان را حتی از سایه انسان نیز می گرفت. تنها دلگرمی ما در آن جنگلهای تنها، دشتهای وسیع، کوههای قامت کشیده و رودخانه های جاری، اول به خدا بود و بعد هم به بر و بچه های خودمان. آنها که عشق به اسلام، پایشان را به این وادیهای جانبازی و سراندازی کشانده بود. کردهای راهنما از همان اول شروع کردند به رجز خواندن که شما ضعیف هستید، شما در میان راه جا می مانید و شما نمی‌توانید همراه و پابه پای ما حرکت کنید. من به بچه ها تاکید کردم که هر طور شده باید پا به پای آنها برویم. بچه ها نیز کمر همت بستند و نشان دادند جلو هستند که عقب نیستند. متأسفانه باید بنویسم آن تعداد کردی که همراه ما بودند، پایه دیانتی محکمی نداشتند. یکی از کارهای اطلاعاتی و نظامی، بحث و گفتگو با آنها درباره مسائل مذهبی و اعتقادی بود. این بحثها خوشبختانه آثار خوبی داشت. برای مثال وقتی شرایط خطرناکی در پیش بود و یا اتفاقی می افتاد، از ما می خواستند که دعا کنیم و می‌گفتند: - «برادران! تو را به امام حسین علیه السلام دعا کنید!» وقتی می گفتیم که دعا کردیم، مطمئن بودند که خطر برطرف خواهد شد. این بار روزها استراحت می‌کردیم و شبها راهپیمایی. با عقبه نیز با بیسیم در تماس بودیم. روستا و آبادیهای بین راه را منزل به منزل طی می کردیم. در مسجد هر آبادی چند ساعتی استراحت می کردیم. رختخواب ما همان بادگیرهای تنمان بود. صورتمان را نیز با چفیه می پوشاندیم و در آن رختخواب دم کرده بهترین خوابهای طلایی دنیا را می دیدیم. خوشبختانه افراد بومی آن مناطق مردم متدین و نماز خوانی بودند و مسجدهای خوب و تمیزی داشتند که محل مناسبی برای ما بود. آنها اگر متوجه می‌شدند که ما نیروهای جمهوری اسلامی هستیم خیلی ما را تحویل می گرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۹ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها وقتى ما مشغول استراحت بودیم و یا مشغول غذا، زن و مرد و بچه، در مسجد جمع می شدند و ما را خیره خیره نگاه می کردند. با وجود آنکه فقر مالی شدیدی بر سر مردم آن مناطق سایه انداخته بود هرگاه از آنها نان ماست و یا سایر لوازم ضروری می‌خواستیم، بدون اینکه پولی از ما بگیرند نیازهایمان را برطرف می کردند و اگر ما صحبت از پول می کردیم ناراحت می‌شدند. حتی اگر ما مهمان یکی از اهالی می شدیم‌به خاطر ما حاضر بودند تنها مرغ و خروس خود را قربانی کنند. از خاطرات خوش آن روزها وجود بهیار همراه گروه بود. هر وقت وارد دهی می شدیم مردم به نیت اینکه ما دکتر همراه داریم، می آمدند و از بهیار گروه می‌خواستند که درد ایشان را معالجه کند. بهیار هم یکی یکی آنها را معاینه می‌کرد. آنها با لهجه محلی از بهیار حب (قرص) می خواستند و کاری به خاصیت آن نداشتند. مثلاً اگر برای سردرد قرص نداشتیم، می‌گفتند یک قرص دیگری به ما بدهید؛ فرق نمی کند. این باعث خنده بچه ها می شد. حالا دیگر صدها کیلومتر در عمق خاک عراق نفوذ کرده بودیم. بچه ها روحیه خاصی داشتند. آنجا با خط مقدم خیلی فرق می کرد؛ چون حتى عقبه ای وجود نداشت. در اثر شرایط پیش بینی نشده، هر لحظه ممکن بود ما از گرسنگی بمیریم و یا به ما خیانت شده، همه ما را در بیابانها و یا ارتفاعات بی سر و ته کردستان عراق بکشند و حتی جنازه مان را نیز کسی پیدا نکند. توسل بچه ها به اهل بیت و توکل به خدا و امید آنها به شهادت، هر مشکلی را حل می کرد. آنها در آنها در حالتهای روحی خود، کارهایی انجام می‌دادند که شاید در شرایط طبیعی، از انسان سر نزند. اگر نزدیک اذان به منزلگاهی می رسیدیم بچه ها با وجود خستگی زیاد بیدار می نشستند تا نماز صبح بخوابند؛ در حالی که تمام شب را راه رفته بودند و بعضی از بچه ها هنگام راه رفتن نیز از شدت خستگی می خوابیدند. من نیز همیشه سپاسگزار خدا بودم که مرا با انسانهایی این چنین والا، همراه کرده است. همان طور که پیش بینی می‌کردیم کردها در میان راه، ما را تنها گذاشتند؛ اما لبخند بچه ها کام ما را که از خیانت تلخ شده بود، شیرین می کرد. مجبور شدیم با یک گروه از کردهای غیر اسلامی دمخور شویم تا بتوانیم از این معرکه جان سالم به در ببریم؛ البته نه به خاطر خودمان که برای اطلاعاتی که به زحمت جمع آوری شده بود و باید آنها را به عقب می رساندیم. وقتی قدم جلو گذاشتیم دیدیم آنها هم بدشان نمی آید که دست در دست ما بگذارند. البته ما به آنها نگفتیم که قبلاً با گروه دیگری همکاری می‌کرده ایم؛ چون امکان داشت به راحتی آب خوردن از سر خونمان بگذرند. ما خود را یک گروه چند نفری مستقل معرفی کردیم؛ ولی این بار به هیچ وجه نمی بایست صحبت از خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله می‌کردیم و یا مقابل آنها نماز می خواندیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۹ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سف
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۰ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها گروه جدید کردها ما را به مقر خود بردند. کمی که استراحت کردیم، افراد آن گروه که از اعتقادات ما بی خبر بودند برای اینکه ما را بیشتر تحویل گرفته باشند، برایمان نوار ترانه ایرانی گذاشتند! ما هم که فرصتی برای شوخی پیدا کرده بودیم شروع کردیم به اذیت کردن یکی از بچه ها. من به یکی از کردها گفتم که این ضبط صوت را پیش فلانی ببرید؛ چون او علاقه زیادی به ترانه دارد. آن عزیز که هم خیلی خجالتی بود و هم خیلی خیلی عرفانی، شروع کرد به کردها پرخاش کردن. غیر از نوار، برایمان پاسور هم آوردند. من دوباره اشاره کردم که آنها را جلو همان برادر بگذارید چون او وارد است. باز آن عزیز جوش آورد و این بار نزدیک بود با کردها درگیر شود که همین شد علت خنده ما. این کارها لازم بود و از سر مصلحت انجام می‌دادیم تا آن جنابها به ماهیت ما پی نبرند؛ که اگر بویی می بردند... به خاطر پراکندگی کار مجبور شدیم که در گروههای دو یا سه نفره راهی یکی از روستاهای اطراف شویم. خودم نیز به تنهایی برای کسب خبر و جمع آوری اطلاعات با گروه مارکسیستها، راهی یکی از روستاها شدم. شرایط برای انجام هر کاری بسیار سخت بود؛ خصوصاً اینکه به هیچ کس نمی شد اعتماد کرد. شب را در خانه یکی از کردها که فقط یک اتاق داشت همراه با خانواده میزبان گذراندیم. البته من که احساس می‌کردم این کار یعنی استراحت ما در اتاقی که زن و بچه در آن است، خالی از عیب نیست، تا صبح نشسته نشسته خوابیدم. کردها خود را نسبت به هم محرم می‌دانستند البته میزان خلاف و موارد بد اخلاقی در بین آنها بسیار کم بود؛ ولی این رسم طبعاً نمی توانست برای ما پسندیده باشد. برای خواندن نماز هم. ر تنگنا بودم؛ چرا که با یک گروه غیر اسلامی همکاری می‌کردیم و اگر می فهمیدند که این همسفرشان از اهالی قبله است پوست سرم را قلفتی می‌کندند. صبح زود بعد از اذان بلند شدم و - در حالی - که همه خواب بودند. پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم در خانه را باز کردم و رفتم به طرف چشمه در چشمه وضو گرفتم و پشت دیواری ایستادم به نماز. همین که نماز را بستم سگهای آبادی که هر وقت بوی غـریـبــه به مشامشان می خورد شروع به پارس کردن می کردند، به طرفم دویدند و دورتا دور من ايستاده شروع به پارس کردند. از دیدن دندانهایشان وحشت کردم حتی نمی گذاشتند به رکوع و سجده بروم. به هر دردسری نماز را خواندم احساس کردم بر اثر پارس سگها، همۀ آبادی متوجه من شده اند. اما به یاری خدا هیچ کس متوجه نشد. بعد از نماز، همان جا نشستم. سگها نیز آرام در نزدیک من نشستند و بر و بر مرا نگاه کردند. انگار با زبان بی زبانی از خودشان می گفتند و از صاحبان و مردم و کوچه و زندگی دور و برشان خدا میداند. آن قدر نشستم، تا آنها یکی یکی بلند شدند و رفتند. به خانه برگشتم در را آهسته بستم و دوباره سر جایم خوابیدم. هیچ کس متوجه رفت و آمد من نشده بود. کار به خوبی دنبال می‌شد و طبق قرار در روستایی، همه افراد گروه دوباره به هم ملحق شدند. به هر روستایی که می‌رفتیم چون به عنوان کردهای غیر اسلامی پا به آن روستا می‌گذاشتیم، مردم بعد از استفاده ما از ظرفهای آب و غذا، آنها را آب می‌کشیدند. اهالی روستاها می گفتند: اگر شما حزب شیوئی هستید به ما بگویید تا ما ظرفهایمان را آب بکشیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها به ما یک خانه دربست در یکی از روستاها دادند. این خانه ۳ اتاق بیشتر نداشت. کاوه نیز برای خود به عنوان فرمانده اتاقی مستقل می‌خواست. بچه ها روی در هر سه اتاق عناوینی به این شرح نوشتند: اتاق شماره یک "مخابرات ورود همه ممنوع" گفت: اتاق شماره دو "فرماندهی، ورود ممنوع!" اتاق شماره سه "جلسات، ورود ممنوع!" بعد به کاک کاوه گفتیم که یکی از این اتاقها را انتخاب کند. - همه این اتاقها را که خودتان برداشته اید، پس اتاق من کو؟ گفتم: - خودت بهتر میدانی که ما با این وجود باز هم در تنگنا هستیم. - پس من کجا بروم؟ - بهتر است روی پشت بام بخوابی. همه بچه ها زدند زیر خنده. مجبور شد که موافقت کند. وقتی می خواست لباسها و اثاثیه اش را از اتاق مخابرات بردارد، نگذاشتیم وارد شود. گفتیم: اینجا ورود ممنوع است. دم در بایست تا برایت بیاوریم. با این برخوردها اخلاق رئیسی را کنار گذاشت؛ ولی طولی نکشید دوباره رئیس گری اش گل کرد. روز عید قربان نیز آنجا بودیم و بعد کم کم مأموریتمان به آخر رسید. با کردستان عراق و همه خاطراتش خداحافظی کردیم و به سوی مرز برگشتیم. برگشت ما نیز خالی از رنج و سختی نبود. غروب خورشید دل بچه ها را نرم کرده بود و نسیمی که از آن سوی مرز می آمد، بوی وطن را با خود داشت. حلقه های اشک یاران در خانه خدا را به صدا در می آورد و ستونی خسته از مأموریت یکماهه، در پیچ و خم کوههای غرب گم می شد. کنار میدان مین عراقیها چند ساعتی زمینگیر شدیم. آن ساعتها، فرصتی دست داد تا به آن یک ماه بیندیشم و به آن مأموریت و کم و کیف و چند و چونش. دیدم که بچه ها فقط وظیفه خود را این نمی دانستند که اطلاعاتی از اینجا و آنجا جمع کنند؛ بلکه از هر فرصتی برای تبلیغ آیین خدا استفاده می‌کردند. آنها توانسته بودند با کردهایی که با آنها همکاری می‌کردیم رابطه ای صمیمی به وجود بیاورند و آنها را به اسلام و انجام اعمال مذهبی دعوت کنند که چندان هم بی نتیجه نماند. خودشان نیز در آن دیار غربت و درد و دوری و سختی، از تنها مونس لحظه های تنهایی خود که کتابچه کوچک دعا و قرآن بود، غافل نبودند. حالا هوا تاریک تاریک شده بود. گروههای کرد، چند منزل قبل از ما جدا شده بودند و حالا همین میدان مین سد بین ما و ایران بود. با شلیک چند منور به دست عراقیها راه را از میان میدان پیدا کردیم و به عقب برگشتیم؛ در حالی که برادرانمان در آن سوی مرز، با آغوش باز منتظر ما بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 س
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 بر بام سید صادق تاریخ دقیقش را نمیدانم ولی سال ۶۵ بود که ما می بایست برای جلسه با گروهی از کردها به داخل عراق می رفتیم. این بار گروهی پنج شش نفره از فرماندهان راهی کردستان عراق شدیم. وقت تنگ بود و ما برای اینکه سر قرار حاضر شویم مجبور بودیم شبانه روز راه برویم. یکی دو نفر از مجاهدین شیعه عرب زبان نیز همراه ما بودند که در روزهای اول از شدت فعالیت و بی آبی بین راه غش کردند. نفر اول خیلی حالش بد بود. به خاطر پایین آمدن از یک ارتفاع خیلی بلند - در داخل خاک عراق - برگرداندن او امکان پذیر نبود. به هر زحمتی بود، او را به یکی از روستاها رساندیم و هرچه آب و غذا داشتیم ، با یک سلاح نزد او گذاشتیم. به او گفتم: همین جا بمان ما با هماهنگی کسی را می فرستیم تا تو را به عقب ببرد، یا اگر حالت بهتر شد خودت به عقب برگرد. البته او اصرار داشت که به او تیر خلاص بزنیم؛ ولی ما این کار را نکردیم. اتفاقاً موفق شد به عقب برگردد. بعد از مدتی، عراقیها رد ما را پیدا کردند. بچه ها با خستگی فراوان از راهپیمایی‌های شبانه روزی اصلاً حال و حوصله درگیری نداشتند. نزدیک یک روستا در اعماق خاک عراق به دام عراقیها افتادیم. آنها برای ما یک کمین مفصل تدارک دیده بودند؛ ولی از آنجا که خدا یار ما بود قبل از ما گروهی از کردهای کومله و دمکرات که همدست خود عراقیها بودند، به کمین آنها افتادند و بعثی‌ها آنها را با ما اشتباه گرفتند. البته ما نیز از لبه دام گذشته و حتی به نصف و نیمه آن نیز رسیده بودیم؛ ولی با هوشیاری بچه ها سریع خودمان را بیرون کشیدیم. گروه دیگر نیز برای کمک به دموکراتها آمدند و ما از دور درگیری صحنه بودیم. جنگ خیلی وحشتناکی بود! معلوم نبود کی به کی هست. مکر دشمنان به خودشان برگشته بود و دو گروه همدست، سینه به سینه‌ هم شده بودند. ما نیز از دور به ریش آنها می خندیدیم! ما موفق شدیم بعد از چهار شبانه روز به منطقه آزاد کردستان عراق که رژیم صدام تسلط آن چنانی بر آنجا نداشت، و به سر قرار با گروههایی که می بایست برسیم جلسه گذاشتیم. جلسه سه ساعت طول کشید و بعد، از همان راهی که آمده بودیم بدون درنگ برگشتیم. در واقع، کار ما در داخل عراق همان سه ساعت بود و بقیه وقت ما صرف رفتن و برگشتن شد که هشت روز طول کشید. جلسه راجع به یک عملیات مشترک داخل عراق بود. به ایران برگشتیم و از نتیجه جلسه، مسئولان جنگ آگاه شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۴ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 دوباره برای انجام عملیات و هدایت آن در داخل می بایست راهی می‌شدیم و همزمان با ما، رزمندگان نیز از مرز، عملیاتی را آغاز می‌کردند. این بار نزدیک به یک گروهان از بچه های عملیاتی را همراه خود بردیم. باز هم با راهپیمایی‌های شبانه‌روزی می بایست دست و پنجه نرم می کردیم. ما به هیچ وجه نمی بایست با ایران تماس می‌گرفتیم چرا که زمان عملیات نزدیک بود و تماسهای ما ممکن بود تمام کاسه و کوزه نقشه ها را به هم بریزد. به همین دلیل از همان ساعت اول بیسیم‌ها را خاموش کردیم. حالا دیگر هر بلایی سرمان می‌آمد هیچ کس خبردار نمی شد. گروهی از کردها نیز به عنوان بلدچی و مثل همیشه همراه ما بودند. این بار مأموریت ما اجرای آتش روی یکی از پادگانها و مقر فرماندهی دشمن بود و همچنین از بین بردن پدهای هلی کوپتر. یکی از شهرهای عراق انتقال نیروها و همچنین تجهیزات و قبضه‌های خمپاره با موفقیت انجام شد. کردها، از همکاری با ما - برای انجام عملیات - بی اندازه می ترسیدند؛ ولی ما با کمک گروهی از بچه ها که از قبل در داخل عراق بودند، با چند قبضه مینی کاتیوشا آرپی جی ۱۱ و توپ ۱۰۶، عملیات را شروع کردیم. غروب بود که از چند نقطه در ارتفاعات اطراف شهر، آتش سنگینی روی همان پد ریختیم. در همان لحظات اول، پادگان به آتش کشیده شد. با دوربین شاهد فرار عراقی‌ها بودیم. همه افراد پادگان مثل موشهای فراری از این طرف به آن طرف می‌دویدند. با دقت و توکل بچه ها، مقر فرماندهی و چند هلی کوپتر و خوابگاه خلبانها، چند گلوله آتش نوش جان کرد و چنان اوضاع شیر توشیری برای عراقیها درست شد که خرشان در گل ماند. بچه ها از هیجان در پوست خود نمی گنجیدند. آتش یکریز و بعثی کش ما حدود یک ساعت ادامه داشت و بعد از آن قرار شد منطقه را سریع ترک کنیم. بعدها خبردار شدیم که مردم از آن عملیات خیلی خوشحال شده بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چند روز نقاط استقرار ما در روی ارتفاعات به شدت بمباران شد و به زحمت توانستیم با ایران تماس بگیریم. متأسفانه عملیات همزمان با عملیات ما از مرز شروع نشده بود و وعده عملیات را در هفته ای دیگر به ما دادند. حالا دیگر همه جا برای ما نا امن بود و ما مرتب تغییر جا می دادیم. چون کردهای مخالف رژیم، رادیو و یا روزنامه و ... نداشتند، اگر می خواستند عملیاتی بکنند، اول آن را به اطلاع اهالی منطقه می رساندند. با این کار هم تبلیغی برای گروه خود می کردند و هم اینکه بعد از عملیات، اهالی منطقه باور می کردند که کار، کار چه گروهی بوده است. به همین خاطر اخبار عملیات یک هفته بعد به گوش مردم می‌رسید. ما قرار بود با همکاری یکی از گروهها، عملیاتی بکنیم. چون آن گروه طبق عادت تبلیغ خود را کرده بود و از طرفی چون بین خود کردها و اهالی جاسوس نیز بود، بعثیها از این عملیات بو بردند. من به مسئول آن گروه از کردها گفتم عملیات نمی کنیم. مسئول کردها به خاطر تبلیغ و مانوری که از قبل در مقابل گروههای دیگر داده بود، موفقیت گروهش را در خطر دید و با کلی خواهش و التماس از ما خواست که عملیات بکنیم. بالاخره روز و ساعت عملیات فرارسید؛ ولی با سر و گوشی که آب دادیم متوجه شدیم عراقی‌ها تمام مناطق استقرار ما را در محاصره قرار داده و برای ما کمین گذاشته اند. خیلی زود خود را عقب کشیدیم و بعد از چند ساعت، عراق دقیقاً مواضع استقرار ما را که از قبل مشخص شده بود، زیر آتش گرفت که در صورت رفتن به آنجا، قطعاً همگی قتل عام می شدیم. وقتی آن عملیات انجام نشد چند کمین بسیار عالی برای عراقی‌ها گذاشتیم که تلفات سنگینی از آنها گرفت. طبق تماسی که با ایران گرفتیم باز هم عملیات همزمان از مرز صورت نگرفته بود. ما باز آستین‌ها را بالا زدیم برای یک عملیات دیگر. ما همه گروههای کردهای مبارز را از اسلامی‌ها گرفته تا مارکسیستها و میهنی ها و... دعوت کردیم تا ضربه ای کاری به بعثیها بزنیم. آنها هم که همچین طرحی داشتند، از این عملیات استقبال کردند. نقشه و طرح عملیات کشیده شد و مأموریتها بین گروهها تقسیم شد. ما چند قبضه مینی کاتیوشا برای پشتیبانی از کردها روی مراکز مهم و حساس گرابندی کردیم و در موقع مقرر، عملیات شروع شد. کردها بعد از به تصرف درآوردن مقرهای رژیم عراق در همان ساعات اول، شهر... را در اختیار گرفتند و غنایم زیادی نیز، هم نصیب ما شد و هم، نصیب آنها. شهر دست ما بود و مردم به خوبی با ما همکاری می کردند. در آن دو روز، چند بار عراق حمله کرد که سفت و سخت جلویش را گرفتیم تا اینکه عراق شیمیایی زد و آن زمان بود که همه از منطقه دور شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چ
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 این عملیات که با پیشنهاد و هدایت ما انجام شد، اولین عملیات مشترک گروههای کرد بود و غیر از غنایم ۷۰۰ نفر اسیر نیز از دشمن گرفتیم. بعد که ما به ایران آمدیم در قرارگاه بودیم که خبر عملیاتی که قرار بود از مرز شروع شود از رادیو پخش شد و بچه ها از دیدن نتیجه زحمات خود شکرگزار خدا بودند. خوشبختانه در طول آن مدت حتى یک مجروح هم ندادیم تنها عده ای از بچه ها کمی شیمیایی شده بودند. در اینجا بد نیست مقداری هم از خاطرات جنبی این سفرهای پر از اضطراب برایتان بنویسم؛ خاطراتی که در میان روزهای هول و هراس، بر خورد و روزهای خوشی را برای ما ثبت کرد. روزهایی که در حومه شهر سید صادق بودیم ، گاه هم فوتبال بازی می کردیم؛ با توپی که راستی راستی عتیقه بود! آنجا توپ وجود نداشت. ما یک آفتابه را برداشتیم و دسته، سر و لوله آن را بریدیم و جاهای ناهماهنگ آن را با پارچه و پلاستیک بستیم و خلاصه یک توپ فوتبال عالی درست کردیم. هر روز مسابقه بین تیم ایران که بچه های ما بودند و تیم عراق که کردها بودند انجام می شد. جایزه اش رو کم کنی بود. بیشتر کردها فوتبال بلد نبودند و برای اینکه از ما نبازند، می رفتند و از شهر چند دانشجو می آوردند تا آنها جلو ما بازی کنند. مردم ده همه جمع می‌شدند و ما را تشویق می کردند و خلاصه عصرها غوغایی بود که نگو و نپرس. از دیگر خاطرات خوب آن روزها رفتن سر زده ما به خانه یکی از مسئولان کردها بود. او هم خود همین گونه وارد خانه مردم می‌شد و در کل، جزء آداب و رسوم کردها بود که سرزده، شب، نیمه شب، ظهر و هر موقع که دوست داشتند وارد خانه ای می‌شدند؛ حالا چه مرد خانه باشد چه نباشد و می گویند: ماستتان هیه؟ سرشیکتان هيه؟ قلتان هيه ؟! و چیزی برای خوردن طلب می کنند و می خورند و می‌روند. ما نیز همین بلا را سر یکی از فرماندهان کرد آوردیم. البته او طی آن چند وقت با ما رفیق شده بود. دم در خانه اش رفتیم. یک سگ نزدیک در بسته بود و پارس می‌کرد. مقداری نان خشک به سگ دادیم؛ راه را باز کرد. با لگد محکم به در زدیم؛ آن قدر محکم که اگر کسی از خود کردها بود، مطمئن هستم که او را می‌کشت؛ چون رهبران کردها برای خود خیلی پرستیژ قائل بودند. زدیم: -مالک صاحب مال! خلاصه در را باز کرد و از دیدن ما خوشحال شد. ما هم به داخل اتاق رفتیم و بعد از نشستن گفتم ماستتان هیه؟ ورشیکتان هیه؟ قلتان هیه؟» (ماست دارید مرغ دارید، بوقلمون دارید؟) او خندید و فهمید قضیه از کجا آب میخورد. سریع رفت برای ما بره ای ذبح کرد و خلاصه غذایی چرب و نرم برای ما تدارک دید. کردها اگر بخواهند به کسی خیلی احترام بگذارند، برایش گوشت خرگوش درست می‌کنند او نیز برای ما گوشت خرگوش آورد؛ اما به ما نگفت. از رنگ گوشت معلوم بود که گوشت حلال نیست به بچه ها گفتم: «بچه ها این گوشت مشکوک است و کسی از آن نخورد. » خودش یک تکه از آن را برداشته بود و با ولع زیاد گاز می زد. من به یکی از بچه ها که داشت آب سر می کشید، چیزی در رابطه با مهمان نوازی جناب میزبان گفتم او هم ناگهان با آبی که در دهان داشت، به شدت خندید و به قول معروف یک خنده تگری زد. نمی دانم، شاید با این خنده تیز، میزبان عزیز ما هم چیزهایی دستگیرش شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۷ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴۔ خیانت فرمانده عید سال ۶۶ از راه رسیده بود. قرار شد برای سرکشی به یکی از مقرها در عمق ۲۰ کیلومتری خاک عراق برویم. با یکی از رهبران کردها مشورت کردیم. او هم راننده و ماشین خود را در اختیار ما گذاشت. او دو نفر از محافظان خود را نیز که معمولاً رهبران کرد آنها را از بستگانشان انتخاب می‌کنند همراه ما فرستاد. قبل از رفتن به محل مورد نظر، تصمیم گرفتیم برای جمع آوری اطلاعات به یک منطقه در «دربندیخان» برویم. نزدیک شهر دربندیخان، راننده با وجود اینکه ادعا می‌کرد راه را بلد است به اشتباه وارد شهر شد. آنجا هم پر بود از بعثی و جاش. ما که رسماً وارد شده بودیم قطعاً نظر آنها را جلب می کردیم. از کنار چند نگهبانی تأمین جاده گذشتیم. راننده دست و پایش را گم کرده بود. به او گفتم هول نشود، آرام کنار خیابان نگه دارد بعد پیاده شود. راننده نرسیده به چند نفر از جاشها، ماشین را نگه داشت. جاشها متوجه ما شدند. راننده با اینکه وحشت کرده بود، دستورهای مرا مو به مو اجرا کرد و بعد پشت فرمان نشست. به او گفتم دنده عقب بگیرد و دور بزند. بعد از دور زدن هم به مسیرش ادامه داده، آرام از شهر خارج شود. اگر هول می‌شد یا با سرعت از جلو چشم جاش‌ها رد می‌شد حتماً ما را به رگبار می بستند. او هم کاملاً به حرفهای من گوش داد و با سلام و صلوات توانستیم از شهر خارج شویم. آن موقع برای اولین بار ما صدای تپش قلبهای خود را شنیدیم. راهمان را به سمت مقصد مورد نظر کج کردیم و بعد از سرکشی به مقر نیروها در خاک عراق و بعد از هماهنگی‌های لازم برگشتیم؛ اما در میانه راه ماشین خراب شد. یکی از چرخهایش به شدت می لنگید و ما داخل ماشین به پایین و بالا پرتاب می‌شدیم. راننده به ما گفت: اگر شما ماشینتان این طور شود، چه کار می‌کنید؟ گفتم صلوات می فرستیم و خلاصه با صلوات تا مقر اصلی آمدیم که راننده و خود ما تعجب کردیم؛ چون با آن وضعیتی که ماشین داشت انتظار داشتیم هر لحظه از کار بیفتد و چرخش از ماشین جدا شود. بعد از این مسافرت، راننده ماشین به شدت شیفته ما شد و همیشه همراه من بود. به من گفت: تا من هستم از تو محافظت می‌کنم. خلاصه نه ما، که معنویت بچه های جبهه او را گرفته بود. ما هم برای ابراز علاقه برایش پیراهن می‌خریدیم و یا به او کمک مالی می کردیم و این کارها تأثیر مثبتی روی او گذاشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴۔ خیانت فرمانده برای سرکشی به یکی دیگر از مقرها راهی منطقه ای صعب العبور شدیم. من خودم در زمان تشکیل پایگاه آنجا بودم و طرح نقشه آن را خودمان ریخته بودیم. نیروهای آن پایگاه حقوق بگیر ما بودند؛ ولی این موضوع مخفیانه بود. روز اول که برای سرکشی وارد مقر شدیم، هنگام نماز بود. یکی از نیروها سریع اذان گفت؛ ولی دیدیم کسی برای نماز خواندن بلند نشد. بررسی کردیم فهمیدیم اصلاً کسی نماز نمی‌خواند. کمی بیشتر که دنبال قضیه را گرفتیم پی بردیم که مسئول مقر دستش با بعثی‌ها در یک کاسه است. کسی را هم که برای ما گزارش فرستاده بود به زندان انداخته و حتی به حزب هم اعلام کرده بودند که ما یک گروه مستقل هستیم. بعد از چند روز برگشتیم و با چند نفر از بچه ها دوباره عزم پایگاه را کردیم‌. این بار می‌دانستیم که برای ما دام پهن کرده اند؛ چون با پیدا شدن دم خروس می بایست از ما جدا می شدند و ما هم چاره ای نداشتیم که آن پایگاه را حتی با چند نیرو حفظ کنیم. ما با آمادگی کامل و اسلحه های آماده و از ضامن خارج، نزدیک مقر شدیم. یکی دوتا از بچه ها را نیز پیشتر فرستادیم تا قطعات دوشکاهای مستقر در پایگاه را باز کنند که با امنیت بیشتری وارد مقر شویم. مسئول پایگاه که از عناصر بعثیها بود فرار کرده بود. ما نیز بدون درگیری وارد آنجا شدیم. چند نفر از اجیر کرده های فرمانده قبلی پایگاه جلو ما ایستادند و گفتند نمی‌توانید وارد شوید. یکی از آنها که خیلی دیوانه بود سلاحش را روی رگبار گذاشت و گفت اگر جلو بیایید می زنم. من با یک لگد که به زیر تفنگش زدم و با یک سیلی که بیخ گوشش خواباندم، خودش را از یک طرف و سلاحش را از طرف دیگر چسباندم به زمین. به بچه ها گفتم او را سریع به زندان بیندازند و بعد نیروها را جمع کردم و چند ساعتی با آنها صحبت کردم. آن کسی که به ما گزارش داده بود، به دست مسئول مقر، بعد از شکنجه فراوان کشته شده بود. بی انصافها ۱۴۰ تیر به سرش زده و جنازه اش را کنار جاده بغداد رها کرده بودند. یک نامه روی سینه اش گذاشته بودند که هر کس با نیروهای جمهوری اسلامی همکاری کند عاقبتش همین است. من با نیروهایی که در برابرمان مقاومت کرده بودند، صحبت کردم...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۹ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴۔ خیانت فرمانده خیانت فرمانده من با نیروهایی که در برابرمان مقاومت کرده بودند صحبت کردم، آنها پس از اینکه موضوع برایشان حلاجی شد و خودشان فهمیدند که چه اشتباهی کرده اند حق را به ما دادند. البته ما آن پایگاه را جمع کردیم و امکانات آن را بین پایگاههای دیگر تقسیم کردیم. بعد از یک مدت کوتاه، همان مسئول سابق مقر که با بعثیها همکاری می‌کرد برای ما پیغام فرستاد که من همه شما را می‌کشم و کسی را نمی گذارم زنده به ایران برگردد. من سریع برای او پیغام فرستادم که هر جا خواسته باشی حتی در دفتر حزب بعث، حاضر هستم با تو جلسه بگذارم، تنها و بدون اسلحه؛ ولی از تو نمی خواهم که پیش ما بیایی چون می دانم که میترسی. البته این یک تاکتیک سیاسی بود برای آمدن او و دستگیر کردنش. چند روز بعد من می بایست برای یک کار مهم به ایران برمی‌گشتم. به یکی از بچه های زبده سپردم که اگر فلانی آمد دست و پایش را می بندی و سوار بر قاطر راهی ایرانش می‌کنی. یک نامه هم برای همان شخص فرستادم که جهت مشخص شدن کارها باید در روز مقرر خود را به مقر ما برسانی. البته آن شخص به مقر آمد؛ ولی توانسته بود از چنگال بچه های ما بگریزد. بعدها خبردار شدیم که مسئول امنیتی یکی از شهرهای عراق شده است. چندی بعد در ایران به خانوادهاش ـ که زن و دو بچه بودند ‐ برخوردیم. آنها را با نفربر به عراق فرستادیم تا خانواده اش به آتشی که با دست خودش افروخته بود، نسوزد. ۵- کمین ما در طول هر مأموریت معمولاً به کمین‌هایی که از طرف عراق تدارک دیده می شد می افتادیم. ولی معمولاً کمین‌های آنان موفق نبود؛ چون ما از شرایط خاصی استفاده می‌کردیم، مثل تاریکی شب و یا حرکت از روی ارتفاعات از تمام این کمین‌ها خطرناکتر، کمینی بود که در کردستان خوردیم. برای یک مسأله خیلی مهم می بایست از منطقه ای می گذشتیم و خودمان را به محل مورد نظر می‌رساندیم. غروب بود و تأمین جاده ها جمع شده بود. کسانی هم که همراه ما بودند چند نفر از مسئولان بودند. ما ۸ نفر داخل یک تویوتای کالسکه‌ای بودیم و خودم پشت رل نشسته بودم. اول جاده، دژبانی سپاه جلو ما را گرفت و گفت تأمین‌ها را جمع کرده‌اند و رفتن ما خالی از خطر نیست. پس از اصرار ما دژبان گفت پس یک نامه بنویسید و قید کنید که مسئولیتش به عهده خودتان است، آن وقت اگر می خواهید بروید، بروید. به بچه‌های همراه گفتم ‌: - من می‌نویسم همگی امضا کنید که هر کس مسئول جان خودش باشد. بچه‌ها هم با بی‌خیالی گفتند: باشه بابا بنویس ما امضا می‌کنیم. نامه را نوشتم و بعد از امضای همه بچه‌ها تحویل دژبانی دادیم و راهی شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۰ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴۔ خیانت فرمانده موقع گذشتن از دژبانی، به بچه های همراه گفتم، من تعهد می نویسم که با مسئولیت خودمان وارد می شویم، همگی امضا کنید که هر کس مسئول جان خودش باشد. بچه ها هم با بی خیالی گفتند: باشه بابا بنویس ما امضا می کنیم. نامه را نوشتم و بعد از امضای همه بچه ها تحویل دژبانی دادیم و راهی شدیم. با سرعت به راه خودمان ادامه می دادیم که ناگهان صداهایی عجیب و غریب توجه همه را به خودش جلب کرد و بعد از چند لحظه فهمیدیم که این صداها صدای تیرهایی است که از دو طرف ماشین رد می‌شود. فهمیدیم که به ما کمین زده اند. البته تیرها به پایین ماشین نشانه گیری می‌شد. آنها می‌خواستند چرخها را پنچر کنند و ما را به اسارت بگیرند تا بهتر بتوانند با ما تجارت کنند. ما هم در داخل ماشین فقط یک گلت و یک کلاش داشتیم که با آن دو سلاح هم کاری از پیش نمی رفت و بهتر دیدیم که اصلا از خیر به کار گرفتنش بگذریم. محلی را که کردهای ضد انقلاب برای کمین انتخاب کرده بودند از نظر نظامی جای خوبی برای آنها بود. آنها در ارتفاعات بلند دو طرف جاده به کمین نشسته بودند که از پایین دیده نمی شدند. ما نمی توانستیم تشخیص بدهیم از کجا به طرف ما شلیک می شود. از شانس بد ما کنار جاده را نیز شن ریزی کرده بودند که به خاطر کم عرض شدن جاده قدرت مانور ماشین هم کمتر بود. سعی من در این بود که کنترل ماشین از دستم خارج نشود. تیرها مرتب به ماشین می خورد و کمانه می کرد. به بچه ها گفتم بچه ها بوی خون و شهادت می آید. و پرسیدم. کسی تیر خورده؟ یکی از بچه ها که شاید از همه بیشتر تیر خورده بود فریاد زد فکر کنم نفری هفت هشت تیر خورده ایم. نفری که کنار من روی صندلی جلو نشسته بود سرش را بین کمر من و صندلی قرار داده بود تا مثلا تیر نخورد. من با دیدن این صحنه خنده ام گرفته بود و در آن هیاهو نمی‌دانستم بخندم یا رانندگی کنم. یکی از بچه ها خاموش افتاده بود روی صندلی عقب. از قرار معلوم در همان لحظات اول تیر به قلبش خورده و شهید شده بود. به بچه ها گفتم فلانی صدایش در نمی آید. گفتند: چیزی نیست؛ شکه شده است. در همین لحظه لبه چرخ ماشین روی خاکهای کنار جاده بالا رفت و ماشین شاید تا ۳۰ درجه به سمت راست وارونه شد؛ طوری که من فکر کردم الان است که ماشین چپ شود. من تا آخر گاز ماشین را گرفته بودم ولی از آنجا که خدا میخواست ماشین دوباره به حالت عادی برگشت. ما خیلی شانس آوردیم؛ چرا که اگر چپ می شد، دیگر در چنگ دشمن بودیم. با سرعت زیاد از پیچ گذشتیم و از محل کمین دور شدیم. آنها که دیدند ما از دستشان فرار کردیم تیرها را به ماشین می زدند تا به اصطلاح، سر بچه ها را هدف بگیرند. تیرها پشت سرهم به اطراف ماشین اصابت می کرد؛ به طوری که تمام شیشه‌های ماشین خرد شد، ولی خوشبختانه توانستیم پایمان را از تله ای که برایمان گذاشته بودند، بیرون بکشیم. به سرعت ماشین، برای رسیدن به بیمارستان افزودم و تازه درد و آخ و واخ بچه ها در آمده بود. به بچه ها گفتم فقط صلوات بفرستند تا برسیم به بیمارستان. در بین راه با سرعت از کنار یک تویوتا که به سمت محل کمین می رفت، گذشتیم یکی از بچه ها با وجود تیرهای زیادی که به بدنش خورده بود، سر کلاش را از ماشین بیرون گرفت و چند تیر هوایی زد. تویوتا ایستاد و ما به آنان نزدیک شدیم از دیدن سر و وضع ما تعجب کردند. وقتی قضیه را برایشان گفتیم از رفتن منصرف شده، دنبال ما تا بیمارستان آمدند. آن روز هم خدا را صد هزار مرتبه شکر کردیم؛ شکر کردیم که با عنایت او، گیر آن آدم‌کش‌ها نیفتادیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - 21 محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴۔ خیانت فرمانده یکی از مراحل حسّاس کارما عملیات محرم بود. ما برای آن به همراه دیگر بچه های اطلاعات قبل از شروع عملیات، کارهایمان را تمام کرده بودیم و دیگر کاری نداشتیم. روزهای بیکاری را با «علوی» (مسئول بهداری لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب علیه السلام) ، که رفیق جون جونیم بود سر می‌کردم. به او گفتم کاری ندارم و اگر بخواهد، حاضرم هر کاری باشد انجام دهم. او هم مرا به یکی از اورژانس‌های خط مقدم برد و پس از معرفی رسماً کارم را شروع کردم. اورژانس خط، زیر یک پل بتونی که دو طرف آن با خاکریز بسته شده بود، با داشتن چند مهتابی و چراغ و ۱۵ تخت شکل گرفته بود و در یکی از حساسترین محورهای عملیاتی برپا شده بود. با شروع عملیات کار بی وقفه ما، یعنی رســیـدگی سطحی به مجروحان و انتقال آنان به عقب آغاز شد. اورژانس در بعضی روزها بیشتر از توان خود مجروح می پذیرفت و به خاطر کم بودن بهیار و پرستار، ما نمی‌توانستیم به همه رسیدگی کنیم. در همان لحظات اول عملیات که چند کاتیوشا به اطراف اورژانس خورد، پزشک اورژانس و دستیارانش جيم شدند. با رفتن آنها، ما نیز نگرانشان شدیم؛ زیرا معلوم نبود با پای پیاده به کجا فرار کرده اند! به هر جهت با رفتن آنها، مسئولیتشان افتاد به گردن بقیه کسانی که مانده بودند. همه به من، به چشم یک دکتر نگاه می کردند و کمتر از آقای دکتر جناب دکتر، صدایم نمی زدند. خوشبختانه داروخانه اورژانس مثل سایر بهداریهای منطقه با برچسبهایی که روی قوطی داروها زده بود، طبابت را برای همه آسان می‌کرد و بهترین راه، چاره شده بود. برای کسانی چون من که پته دکتر نبودنش روی آب نریزد هر کسی که به اورژانس می آمد و از دردی شکایت می کرد، سریع نسخه را می پیچیدیم. عملیات همچنان ادامه داشت و سیل مجروحان نیز به اورژانس سرازیر بود. کسانی که همراه یک مجروح به اورژانس می آمدند و از دوستان او بودند، بیشتر از خود مجروح برای ما دردسر درست می کردند و همه اش فریاد می زدند - آی دکتر! کاری بکن. و فکر می کردند که من ابوعلی سینا هستم. یا اینکه مدرک دکتریم را سالهاست گرفته ام! من آنجا آچار فرانسه بودم، هم طبابت می کردم و هم اورژانس را جارو می زدم. جدای از اینها در باک موتور برق بنزین می ریختم و جراحی مغز هم انجام می‌دادم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - 21 محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 هر مجروحی از یک جایش می نالید. اگر کسی پایش شکسته بود و خونریزی شدید داشت، اول به او یک سرم «هماکسل» می زدیم و اگر بیتابی می‌کرد و درد داشت یک آمپول «مرفین» نثارش می‌کردیم و بعد پایش را با آتل می بستیم. موارد استثنایی که احتیاج به تجربه و دقت بیشتری داشت نیز با عنایت خدا به نحوی حل می شد! یک بار، یک مجروح را به اورژانس آوردند که حالش خیلی وخیم بود و خونریزی شدیدی که از داخل داشت، راه تنفسش را بسته بود و خون در حنجره اش قل قل می زد. تشخیص من این بود که باید ساکشن به او بزنند. خودم که بلد نبودم؛ به بچه ها گفتم: «چه کسی بلد هست ساکشن بزند؟» یکی از راننده آمبولانسها گفت: « من. » قبل از داخل کردن لوله ساکشن به دهانش باید یک وسیله ای را در داخل دهانش قرار می‌دادیم تا دهانش باز بماند و بعد لوله را داخل قرار می دادیم. هنگامی که می‌خواستیم این کار را انجام دهیم، آن مجروح از شدت دردی که داشت چنان دهانش را بست و دندانهایش را به هم فشار داد که دهانش قفل شد و اگر ما زودتر دستمان را عقب نمی کشیدیم انگشتانمان را قطع می‌کرد. آن قدر شقیقه هایش را فشار دادیم تا دهانش باز شد و توانستیم با ساکشن، خونهایی را که مانع تنفسش شده بود بیرون بکشیم. سریع چند راننده آمبولانس را صدا کردم و او را با آمبولانس به عقب بردند. مجروح بعدی یک گروهبان ارتشی بود. او حدود ۶۰ ترکش ریز و درشت خورده بود؛ آبکش به تمام معنی. به علاوه اینکه یک پا و یک دستش نیز قطع شده بود و یک پا و دستش هم شکسته بود. با همه این حرفها، با آوای دلنشینی مشغول خواندن شعر در وصف امام زمان عج الله بود و ما را نیز خیلی تحت تأثیر قرار داد. انسان اصلاً باورش نمی شد که این صدا از حلقوم یک فرد تکه و پاره شده بیرون بیاید. من برای شوخی به او گفتم: کجایت را ببندم محض رضای خدا یک جا را نشان بده که سالم باشد؟ پایی را که شکسته بود بلند کردیم تا با آتل ببندیم؛ ولی فکر می کنم ما نیز یک بار دیگر پایش را شکستیم! پایش دقیقاً بر خلاف پای سالم که از زانو تا میخورد تا خورد وقتی پاهایش را راست کردیم. گفت: برادر! مثل اینکه دوباره دارید پایم را می شکنید. به هر دردسری بود، او را بستیم و به عقب فرستادیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 مجروح بعدی ما ـ به قول همراهانش فردی بسیار مهمی بود. - چند نفر دور تا دور برانکارد را گرفته او را به اورژانس آوردند. مرتب می گفتند: آقای دکتر این تعمیر کار تانک است. این عراقی است، با ما همکاری می‌کند و نباید بمیرد. خلاصه از او خیلی تعریف می‌کردند. با این حساب من یک لحظه به این فکر افتادم که نکند دم مسیحایی را به من نیز بخشیده اند و من از این موهبت غافلم! خون زیادی بالا آورده بود. در وهله اول من متوجه زخمی که در پشت سرش بود، نشدم و فقط فکر می‌کردم که چرا خون بالا آورده است. مجرای تنفسی اش بسته شده بود. مقداری ماساژ قلبی به او دادیم و بعد شروع کردیم به تنفس دهان به دهان. هر دستوری که من یعنی جناب دکتر! می دادم، بی کم و کاست اجرا می‌شد تا اینکه متوجه زخم عمیق کاسه سرش شدیم. قسمتی از استخوان جمجمه اش جدا شده بود و حتی مقداری از سفیدی مغزش نیز بیرون ریخته بود! من فکر می کنم بزرگترین دکترها نیز چنین جراحی مغزی نکرده باشند. به این فکر می کردم که اگر این مجروح را در آمبولانس بگذاریم، به خاطر ناهموار بودن جاده و تکانهای شدید آمبولانس ممکن هست از همان حفره ای که در سر ایجاد شده بقیه مغزش نیز به بیرون بریزد؛ این بود که خورده های مغزش را که بیرون ریخته بود، برگرداندیم در شکاف سرش! و در آن را نیز که قسمتی از جمجمه جدا شده اش بود ـ سرجایش گذاشتیم و سرش را باندپیچی کردیم. بچه هایی که او را به عقب بردند گفتند که او تا آخرین لحظه تحویل به بیمارستان زنده بود. ان شاء الله که هنوز هم زنده است. آن روزها راه به راه مجروح می‌آوردند. ما در شبانه روز خواب و خوراک نداشتیم. خود من یک هفته بیشتر از چهار ساعت نخوابیدم. خلاصه چیزی نمانده بود که خودمان نیز موجی شویم! راننده تانکری که برای اورژانس آب می‌آورد با ترکش خمپاره در بین راه شهید شد و ما بعد از یک هفته بی آبی، سر از موضوع در آوردیم. متأسفانه با شهادت راننده تانکر هیچ کس به فکر اورژانس نبود و فکر نمی کردند که باید برای اورژانس هم آب فرستاد. تقریباً تا آخرین روزهایی که ما در آنجا بودیم از آب خبری نشد. ما نیز نه بیسیمی داشتیم که با عقب تماس بگیریم، نه کسی از مسئولان به ما سر می زد. اوضاع خیلی قمر در عقرب شده بود. لحظه به لحظه برای ما مجروح می آوردند و مستقیماً هم می آمدند سراغ من که:‌دکتر به دادمان برس. البته خیلی خوشحال بودم که می‌توانستم خدمتی به مخلصان راه خدا بکنم؛ اما مانده بودم که با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۴ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 مانده بودم با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند. یک روز وقتی یکی از بچه ها با شتاب به داخل اورژانس آمد و در حالی که نفس نفس می‌زد گفت که چند نفر از مسئولان جهاد و سپاه در فلان جا شهید و مجروح شدند. ما نیز سریع خود را به محل رساندیم. چند نفر از مسئولان بودند که برای توجیه روی منطقه - پشت یک ارتفاع - جلسه گذاشته بودند و صحبت می کردند که یک خمپاره درست در وسط آنان به زمین میخورد و جمع آنان را پریشان می کند. وقتی ما به آنجا رسیدیم جا خوردیم. دست و پای قطع شده بود که روی زمین ریخته بود. یکی از کسانی که با آنها آشنا بود، به به من گفت: زودباش یه کاری بکن می دانستم که بی فایده است. نسخۀ شهادت آنها پیچیده شده بود و دستهای ما عاجزتر از آن بود که آنها را از آن وصلت پر نور و سرور باز بدارد. همان شخص به خاطر دوستی نزدیک با آنها و احساساتی که در این گونه مواقع قابل کنترل نیست شروع کرد به ناسزا گفتن که: بی وجد ... چرا ایستادی؟ چرا داری نگاه می‌کنی؟ الآن اینها شهید می شوند. ما که هیچ کاری از دستمان ساخته نبود، فقط نگاه می کردیم. لحظات، لحظات وصل بود و ما محرم ترین ناظران این پرواز روحانی بودیم لحظه ای که ملائک بدان غبطه میخوردند. یکی از آنها که در زمان جان دادن خیلی درد داشت کلوخی را در دست گرفت و آن قدر آن را فشار داد که تمام خردههای آن از لای انگشتانش بیرون زد و بعد شهید شد. به اورژانس برگشتیم و مشغول شغل شریفمان شدیم؛ طبابت مشتری بعدی ما یکی از بيسيجيان لشكر ۱۷ علی بن ابی طالب بود که یک تیر بیشتر نخورده بود به آرامی آمد و روی تخت خوابید. همه گفتیم چه مجروح ساکتی . طولی نکشید که همان مجروح، نعره زنان از تخت بلند شد و همه اورژانس را به هم ریخت. از قرار معلوم موجی بود. مهتابی‌های اورژانس را شکست، تختها را چپه کرد، شیشه های سرم و بتادین را ریخت و تمام بساط ما را به هم زد. ما نیز که هم نگران بودیم و هم از شما چه پنهان - خنده مان گرفته بود، سعی در گرفتن او کردیم که بی فایده بود! بالاخره با زور، یک آمپول آرام بخش به او زدیم و کم کم ساکت شد. مجروح بعدی یک سرباز بود. او یک تیر کوچک ناقابل خورده بود، ولی به اندازۀ همۀ اورژانس داد و هوار می‌کرد و دائم می‌گفت: آی مامان و گاهی هم خاله و عمه و بقیه بستگانش را صدا می زد! بعد از اینکه لباسش را بیرون آوردیم چشممان خورد به خالکوبی روی بدنش؛ نقاشیهایی از طبیعت و درختان و حیوانات از شانس بد او، ما می بایست تشخیص می دادیم چه کسی باید به عقبه انتقال یابد و چه کسی بعد از مداوا به خط برگردد. برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم، از مداوا به خط برمی‌گردی‌. :گفتم ، باید برگردی به خط. او نیز با داد و فریاد از من میخواست که او را به عقب بفرستم و ما نیز برای اینکه از دستش راحت شویم او را با آمبولانس به عقب فرستادیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 صدای درگیریها به خوبی شنیده می شد. بعضی وقتها نیز چند گلوله برای مقر اورژانس حواله می شد. مجروحی را به آنجا آوردند که حالش خیلی بد بود. او از درجه داران ارتشی بود. در لحظات آخر لیستی را به من داد و گفت: برادر من دیگر شهید می‌شوم. این لیست کسانی است که فرار یا خیانت کردند. اسامی چند درجه دار نیز در آن هست. این لیست را به‌ سرهنگ ... که به اینجا خواهد آمد بده و جریان را برایش بگو. مجروح را سریع به عقب منتقل کردیم و دیگر خبری از او به دستمان نرسید که شهید شد یا نه؛ ولی لیست را طبق وصیتش به شخص مورد نظر دادم. روزهای خوب و به اصطلاح بیکاری هم سپری شد؛ در حالی که از شدت کار شبانه روزی دیگر نایی در بدن نداشتیم. 🔸 گنبد آرزوها بعد از عقب نشینی عراقیها از سومار گذر ما به آنجا افتاد و همین که از کنار خرابه های شهر رد شدیم دو پرچم سبز که نشانی قبر امامزاده آنجا بود نظرمان را جلب کرد. برای احترام و زیارت، توقف کردیم و لحظه ای به یاد خدا، کربلا و شهدا فرو رفتیم. من در همان جا بود که توفیق زیارت کربلا را از خدا خواستم و با خود عهد بستم که در هر شرایطی و با تمام خطرات احتمالی این کار را عملی کنم؛ همین شد که جنگ آمریکا با عراق آغاز شده بود و هواپیماهای آمریکایی بمبارانهای وحشتناک خود علیه شهرهای عراق را شروع کرده بودند و چیزی به تهاجم زمینی و همه جانبه آنها و همدستان اروپایی شان نمانده بود. ما نیز از روزهای پیش آماده بودیم تا هم از وضع مردم عراق خبری پیدا و هم به هر قیمتی شده، کربلا را زیارت کنیم. آن روزها عراق از تجار خارجی برای تأمین مایحتاج اقتصادی خود استقبال می‌کرد. ما نیز که تاجر بودیم از جنوب وارد عراق شدیم. ماشین را لب مرز پارک کردیم و پیاده، ۱۰ - ۱۵ کیلومتر راه رفتیم. یک عراقی به چشم نمی خورد، فقط چند سرباز عراقی را در بین راه دیدیم که آنها هم به جای اینکه از ما بپرسند کجا می روید، برایمان دست تکان دادند. ما نیز برای آنان دست تکان دادیم و با تیپ یک تاجر، با دو سه تا از بچه ها وارد عراق شدیم. لباسهای ما لباسهای شخصی بود؛ البته مجبور بودیم قدری خوش تیپ بگردیم. یکی دوتا از بچه ها محاسنشان را کوتاه کرده بودند؛ ولی من به ترکیب آنها دست نزدم. رفتیم و رفتیم تا به مقر یکی از گردانهای مستقر در آن منطقه یعنی پاسگاه رسیدیم. ما را به داخل مقر بردند و ما با مترجمی که همراه داشتیم به آنان فهماندیم که تاجر هستیم و برای تبادل کالا و خرید و فروش به اینجا آمده ایم. اول به ما شک کردند که: از کجا آمده اید؟ این حرفها به سن و سال شما نمی خورد. و از این گونه گیرهای به قول معروف عراقی! ولی بعد بیشتر به ما اعتماد کردند و ما را از آنجا به مقر تیپ بردند. ما از بین خودمان یک نفر را به عنوان رئیس معرفی کردیم. کسی که هم هیکلی رئیسی داشت و هم خوش تیپ بود و بقیه هم خدمتگزار او معرفی شدند! متأسفانه کسی که به عنوان رئیس قافلهٔ کوچکمان معرفی کرده بودیم، خوب سوار برکار نبود. از طرفی فرمانده تیپ که یک بعثی بود - فرد بسیار زیرک و تیزی بود که ما را از هم جدا کرد تا بتوانند از مـا حـرف بکشند. رئیس ما را از ما جدا کردند و به همراه مترجم بردند برای بازجویی. بچه ها هیچ کدام به حد کافی به کار توجیه نبودند. بعضی وقتها طوری رفتار می‌کردند که گویا در وطن خود هستند و گاهی هم از شدت نگرانی نفس‌هایشان به شماره می‌افتاد. شرایط اقتضا می کرد که ما مسلّح نباشیم و این به نگرانی بچه ها بیشتر دامن می زد. با وجود هماهنگی‌های قبلی که بین خودمان صورت گرفته بود، باز جای نگرانی بود که اگر جناب رئیس لب باز می‌کرد کار ما ساخته بود! و اگر آرزوی من نبود (سفر کربلا) معلوم نبود چه می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۷ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 خواب شیرین ما تا ساعت ۲ نیمه شب طول کشید. ناگهان چند نفر وارد آسایشگاه شدند و برای بیدار کردن ما دو نفر که در آنجا خوابیده بودیم پتوها را از روی ما کشیدند. با خود گفتم: لابد آمده اند که ما را ببرند برای مراسم اعدام. من می‌خواستم اگر اندک ترسی هم در وجودمان باقی مانده، از بین برود. سریع از جای خود پریدم و به فارسی فریاد زدم وحشی، آدم را این طوری از خواب بیدار نمی کنند. با این برخورد همه سربازان داخل آسایشگاه از خواب پریدند. من همچنان به پرخاش خود ادامه می‌دادم. - مگر شما آدم نیستید؟ شما انسانیت سرتان نمی شود! مگر اسیر گرفته اید؟ ما اصلاً نمی‌خواهیم با شما روابط اقتصادی داشته باشیم ما به ایران برمی گردیم. و خلاصه هر چه که توانستم بار آنها کردم! آنان چند درجه دار بودند که بر خلاف نظر ما می‌خواستند ما را برای بازجویی ببرند. برخورد چکشی من به نفع همه تمام شد. در بازجویی‌ها نیز نتوانستند سرنخی پیدا کنند. یک شب دیگر ما را دسته جمعی در داخل اتاقی انداختند تا تصمیم نهایی را راجع به ما بگیرند. به بچه ها گفتم بچه ها ممکن است در این اتاق میکروفون کار گذاشته باشند تا وقتی ما با هم صحبت می‌کنیم صدای ما را بشنوند. به همین خاطر، به عشق کربلا و برای رسیدن به آرزوی دیرینه‌مان، فقط و فقط حول و حوش مسائل مادی، تجاری و اقتصادی و خلاصه دنیایی صحبت کنید. بچه ها نیز کم نگذاشتند از هواپیما گرفته تا کروات و سیگار و خلاصه هرچه که می شود آن را خرید و فروخت صحبت کردند. دو نفر نیز همیشه مواظب ما بودند البته خودشان می گفتند که فارسی بلد نیستند؛ ولی من به بچه ها گفتم که اینها حتماً فارسی می دانند وگرنه محافظت ما را به اینها نمی سپردند. به هر جهت، جلو آنها نمی بایست غیر از حرف تجارت چیز دیگری می‌گفتیم. با هماهنگی‌های قبلی در مرز، چند تن آرد به عنوان اولین اجناس تحویل بعثی‌ها شد و مبلغ آن نیز تمام و کمال گرفته شد. بعثی‌ها که دیگر سوء ظن‌شان نسبت به ما از بین رفته بود، مشتاقانه خواهان معامله با ما شدند و این بار ما بودیم که ناز کردیم و کمی شرایط معامله پایاپای را سخت گرفتیم. من به آنها گفتم: ما به ایران برمی‌گردیم و گزارش برخورد بد شما را به آقای مشکینی‌می‌دهیم و فرستادن کمکها را هم قطع می‌کنیم. آنجا بود که بعثی‌ها به خاطر احتیاج زیادی که به کالاهای ما داشتند به التماس افتاده از چپ و راست برایمان خوش رقصی‌می کردند. از آنها تقاضا کردیم که ما را به نزد استاندار... ببرند و گفتیم که ما باید با خود ایشان صحبت کنیم. آنان نیز جلسه ما را با استاندار هماهنگ کردند. شب هنگام بود که وارد شهر ... شدیم. شهر، سوت و کور بود. برق و آب در سطح شهر قطع شده بود و حملات هوایی آمریکاییها نیز پشت سر هم انجام می‌شد. وقتی خواستیم از راهرو ساختمان استانداری، وارد اتاق استانداری شویم همه همراهان و افسرانی که همراه ما بودند کبریت روشن کردند تا جلو پایمان را ببینیم. استاندار نیز یک چراغ قوه روی میزش روشن کرده بود. حضرت استاندار به محض ورود ما، ایستاد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. بعد دور میز نشستیم تا مذاکرات تجاری را شروع کنیم و ما هم سر صحبت را باز کردیم. سر یک دلار، یک ساعت چانه می زدیم. البته از برخورد بعثی‌ها نیز به استاندار شکایت می‌کردیم. مبنای ما در معاملات دلار بود؛ خصوصاً ما از این مسأله با خبر شده بودیم که صدام مستقیماً به استانداران بخشنامه کرده بود که آنها برای تهيه ما يحتاج مردم به هر طریق که شده با پیله وران و قاچاقچیان ارتباط حسنه برقرار کنند. من به بچه ها سفارش کرده بودم به خاطر اینکه همه بدانند ما تاجر هستیم کاملاً اقتصادی صحبت کنند. همین دلیل، گاهی اوقات سر یک دلار هم چانه می زدیم. از طرفی هم مترصد فرصتی بودیم تا به گونه ای بعثیها را در بن بست قرار دهیم تا چاره ای جز بردن ما به کربلا نداشته باشند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چند شبانه روز در شهر مذکور سپری شد. روزها را با بی آبی و شبها را با صداهای ضدهوایی و بمباران هواپیماها می‌گذراندیم. کم کم پای ما به شهر هم باز شد. مردم ما را به چشم دیگری نگاه می‌کردند. می آمدند و به ما التماس می کردند که ما را دعا کنید تا خانه های ما بمباران نشود. وقتی ما می گفتیم دعا کردیم دیگر آسوده می‌شدند؛ چون ما چند شب در خانه های نزدیک فرماندهی هیئت دائر کردیم و کم کم صفا و معنویت ، حتی بعثی‌ها را گرفت. حتی شب‌هایی که به خانه بعثی‌ها می‌رفتیم دعا و مراسم توسل را برقرار می کردیم و روزهای آخر نماز جماعت را نیز به راه انداختیم. بچه ها همچنان در آرزوی رفتن به کربلا می سوختند. با رسیدن چند محموله دیگر از اجناس مورد قرارداد و خصوصاً فانوس، دیگر ما خیلی عزیز شدیم. به هر بعثی که یک قانوس و یک قوطی شیر خشک هدیه می کردیم، خالصاً و مخلصاً می شد نوکر دست به سینه ما، در تاریکی شب‌های شهر جنگزده ای که ما در آن بودیم هیچ چیز مثل فانوس ارزش نداشت. در آخرین جلسه با استاندار، او را به قطع روابط تجاری تهدید کردیم؛ مگر اینکه ترتیبی دهد تا ما به کربلا برویم. این بار از موضع قدرت برخورد کردیم و گفتیم: اولین شرط ما برای هر گونه معامله، سفر کربلاست. آنان نیز چون همه درها را بسته می‌دیدند چاره ای جز قبول این شرط نداشتند. به ما قول دادند که فردا شما را به کربلا خواهیم برد. آن شب همه از شوق کربلا مست دعا بودند. بچه ها چند ساعت در یک اتاق دربسته نشستند و گریه کردند: خدایا! ما با چه چشمی گنبد آرزوهای هزاران شهید را نظاره کنیم، با چه رویی در کنار بارگاه ابوالفضل العباس بایستیم و با چه دستی خاکهای ضریح عشق را پاک کنیم و با چه پایی به زیارت شهدای کربلا برویم؟ آن شب همه دوستان شهید را یاد کردیم؛ آنان که گمنام، به شوق کربلا پا در جبهه گذاشته بودند و آنان که شهید شده بودند و آنان که از ما قول زیارت گرفته بودند خلاصه حال و هوایی بود غیر قابل توصيف. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۹ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 روز سوم شعبان بود که با همراهی دو نفر از بعثیها، به سمت کربلا حرکت کردیم. از رادیو ماشین صحبت‌های مقام معظم رهبری را گوش کردیم. دیگر بچه ها دل توی دلشان نبود. در راه، از مناظر مختلفی عبور کردیم. چیزی که ما می بایست همیشه همراه خود می بردیم، بنزین بود؛ چرا که در طول راه اصلاً بنزین گیر نمی آمد. جو مردمی عراق قابل ارزیابی بود؛ چون اوایل جنگ بود مردم هنوز روحیه خوبی داشتند. از میانه راه دوباره ذکر و روضه بچه ها شروع شد و در حالی که به سمت کربلا می رفتیم گریه ها نیز سر به آسمان می گذاشت. حتی من از آینه ماشین دیدم که راننده که یک درجه دار بعثی بود نیز اشک از دیدگانش سرازیر شد؛ ولی نمی توانست از حالت خود خارج شود و خیلی مغرورانه پشت رل نشسته بود. در طول راه که با هم صحبت کردیم، فهمیدیم که او فارسی را حتی کامل تر از ما می داند. حسابی با او رفیق شدیم. نزدیک غروب بود که به نجف رسیدیم. چند ساختمان اطراف حرم به علت جنگ تخریب شده بود و به خود ساختمان حرم نیز چند ترکش اصابت کرده بود. با ارادت تمام، به زیارت مولای متقیان علی علیه السلام رفتیم. در نجف زیاد توقف نکردیم. در همان لحظات محدود، بیشترین استفاده را بردیم. به بچه ها گفتم بچه ها اینجا دیگر جای گم شدن است هر کدام به گوشه ای گم شوید و بروید صفا کنید. بعد از نماز مغرب و عشا در حرم حضرت امیر علیه السلام را می بستند. به همین خاطر، ما نیز شبانه راهی کربلا شدیم. به خاطر اختلاف افق با ایران، تازه فردا در عراق سوم شعبان بود؛ یعنی روز تولد امام حسین عليه السلام واقعاً سعادت بزرگی نصیب ما شده بود که در چنان شبی وارد کربلا شدیم. نفسها از شوق کربلا به شماره افتاده بود. در همان ساعات اول ورود به شهر کربلا با چشمهایم به دنبال گنبد و بارگاه امام حسین علیه السلام در لابه لای ساختمانها و پشت بامها گشتم - السلام علیک یا ابا عبدالله . گویا هنوز هم سال شصت و یک هجری است در کربلا یک قطره آب پیدا نمی شد. قرار بود فردا صبح به زیارت برویم؛ ولی آن شب، شب خواب نبود. از هتل بیرون زدم. در کوچه پس‌کوچه های دور حرم به دنبال آب گشتم تا اینکه در یک چاله که آب باران جمع شده بود، وضو گرفتم. در حرم بسته بود. به هتل برگشتم و بعد از اذان صبح با وضو راهی حرم شدم. هنوز نمی‌دانستم داخل حرم چگونه است تا اینکه به در حرم رسیدم. تمام لحظات به خوبی قابل لمس بود و نفس به سینه آرامش می بخشید. وجودم احساس می‌کرد که دریای بیکران خوبی‌ها غرق شده است. امواج خونرنگ شهدا از لبه ایوان کربلا موج می زد و من نمی دانستم که چگونه خود را به دست این امواج بسپارم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۰ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 خاطراتی از زیارت داخل حرم یک پیرزن به خاطر تولد امام حسین علیه السلام شکلات پخش می‌کرد که من دوتا از آنها را تبرک کردم و به ایران آوردم. وقتی مشبک‌های ضریح را تکان می‌دادی، گویا می خواست بیفتد؛ چرا که جاکن شده بود و کسی به آنها نمی رسید. داخل حرم پر از گرد و غبار بود. از حرم که خارج شدیم بچه هایی که مهر می فروختند، اطرافمان را گرفتند و به عربی فریاد می زدند که مهر کربلا تبرکی. من گفتم که مهرهای همه را می خرم و بعد به همه چند برابر مهرهایشان پول دادم. یک بعثی با دیدن این منظره به سمت ما آمد و متاسفانه بچه ها را کتک زد و بچه ها مهرها را ریختند و فرار کردند. ما حدود چند گونی مهر خریدیم تا به همه بچه ها هدیه بدهیم. مقداری پارچه سبز هم گرفتم و تبرک کردم. حرم حضرت عباس علیه السلام هم صفای مردانگی و غیرت داشت. در آنجا نیز لحظاتی را با سقای کربلا خلوت کردیم. بیرون حرم داربست‌هایی که روی گلدسته حرم نصب کرده بودند، توجه ما را جلب کرد. در اغلب عکس‌هایی هم که از حرم حضرت برداشته اند این داربستها دیده می شود. از عربها راجع به آنها سؤال کردیم گفتند که چند سال است می خواهند گلدسته ها را طلا کنند؛ ولی طلا به خود نمی‌گیرد و این از ادب حضرت عباس است. در جایی که حرم امام حسین علیه السلام طلا باشد، حرم حضرت عباس عليه السلام طلا را قبول نمی کند. در شهر کربلا به چند جای زیارتی دیگر، از جمله «تل زینبیه» رفتیم و بعد با آن صحرای پر بلا خداحافظی کردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸خواب مقرر (خاطرات متفرقه) یکی از بچه ها نظرم را به خود جلب کرد. فکر می کردم اسم او را در لیست شهدا نوشته اند. چند شب قبل از عملیات محرم او را زیر نظر داشتم. با هم عهد کردیم که هر کدام شهید شدیم به خواب دیگری بیاید، با او صحبت کنند و این قول باید اجرا شود. هر کس به قول خود وفا نکند دیگری می تواند به شهادت او شک کند. البته این حرف را به خاطر محکم کردن قرارداد زدیم. عملیات به اتمام رسید و خبر شهادت او را به من دادند. من در میان پیکر پاک شهدا در میدان مین به دنبال جنازه اش گشتم ولی پیدایش نکردم. طبق قرارمان او باید به خواب من می‌آمد. دو ماه از این قضیه گذشت و خبری نشد. بعد از اینکه به مرخصی آمدم برسر مزارش رفتم و قولی را که به من داده بود، یادآور شدم. همان شب به خوابم آمد؛ با قیافه ای بهشتی بعد از احوالپرسی گفت: ته دلت محکم باشد به تمام احادیث و روایات و آیاتی که خدا و انبیا و اولیا بدان اشاره کرده اند. خیلی ناراحت می شوم اگر بخواهی به این نشانه ها شک کنی و بعد دو سه سوره از قرآن را نام برد و تاکید کرد که: این سوره ها را حتماً بخوان و در آنها تعقل کن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
🍂 لایه‌های ناگفته - ۳۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸شهید بابایی (خاطرات متفرقه) همان روزهای بیکاری ما در اورژانس و در یکی از مراحل عملیات محرم، یک راننده آمبولانس به اورژانس ما مأمور شد. او قبل از آنکه به اورژانس منتقل شود، چند ماهی را در منطقه گذرانده و مرخصی نرفته بود؛ ولی آن زمان دیگر مأموریتش رو به پایان و از این مسئله نگران و در تشویش بود. مرد نورانی و جا افتاده ای بود؛ با محاسنی که کم کم داشت گرد پیری بر آن می نشست. کارهایش هم مثل خودش مخلصانه و از سر دلسوزی بود. مثلاً اگر میوه می‌آوردند میوه های خراب را جدا و تا حدی که قابل مصرف بود، از آنها استفاده می‌کرد. همیشه لبه های نان را می خورد و می گفت که بقیه آن استفاده می‌شود، ولی این قسمتها را دور می ریزند و یا کارهایی را که به دیگران مربوط می شد بدون اینکه عاری داشته باشد انجام می داد؛ مثلاً شستن ظرفها و یا تمیز و جمع و جور کردن اورژانس. خلاصه از تمام لحظات خود در جبهه، کمال استفاده را در جهت عبادت خدا می کرد. روز آخر مأموریتش که عملیات نیز به پایان رسیده بود، می خواست تسویه کرده راهی شهر و دیارش شود. همه اش در فکر بود و می گفت ما اصلاً این فرصتها را قدر ندانستیم و حالا هم داریم با دست خالی می‌گردیم. با گریه و ناراحتی برگه تسویه را از اورژانس گرفت و در حالی که دلش پیش بچه ها بود خداحافظی کرد و راهی مقر تیپ شد تا بعد از گرفتن امضا از مسئولان راهی اندیمشک شود. تا اندیمشک هم رفته بود و حتی بلیت قطار و امریه هم گرفته بود ولی بعد از یک روز دیدیم دوباره به اورژانس برگشت. از دیدن او خیلی خوشحال شدیم. به او گفتم: - چه شد که برگشتی؟ گفت: تسویه حسابم را در اندیمشک باد برد و من برگشتم تا دوباره یک برگۀ دیگر بگیرم. کارهایش را از نو انجام داد؛ ولی چون غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت گفت امشب را هم پیش شما می‌مانم و از هوای جبهه و ستاره های آسمان اینجا لذت می‌برم و فردا راهی شهرم می‌شوم. همان شب به ما خبر دادند که یکی از آمبولانسها در رمل گیر کرده و ما چند نفر را راهی آنجا کرده ایم تا کمک کنند و آمبولانس را بیاورند. او نیز از سر شوق با آنان راهی شد؛ ولی دیگر برنگشت مگر با پیکری خون آلود. نام آن شهید، «محمد محمدی» بود. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂