«شهـدا چشم شان را بہ روی دنیا بستند تا معراجشان آسمان شود و پرواز کنند ...»
" مواظب #چشمهایمان باشیم "
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣شهید احسان قاسمیه؛ دانشجوی ممتاز مهندسی برق دانشگاه تگزاس آمریکا
✍🏻در اسلام تماشاچی نداریم؛
همه مسلمانان باید به هر نحوی در
صحنه نبرد بین حق و باطل
شرکت کنند؛ وگرنه خود نیز باطلند.
#رفیق_شهید
#امام_زمان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 یاد موقعیتهایی بخیر
که هیچکس به فکر موقعیت نبود ...
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 خاطرۀ مهم مرحوم حاج احمد خمینی، از به صدا درآمدن زنگ خطر اتاق حضرت امام خمینی (ره)
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صبح صادق
(کاروان رفته منزل به منزل)
با نوای
صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایههای ناگفته - ۱۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 س
🍂 لایههای ناگفته - ۱۳
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 بر بام سید صادق
تاریخ دقیقش را نمیدانم ولی سال ۶۵ بود که ما می بایست برای جلسه با گروهی از کردها به داخل عراق می رفتیم. این بار گروهی پنج شش نفره از فرماندهان راهی کردستان عراق شدیم. وقت تنگ بود و
ما برای اینکه سر قرار حاضر شویم مجبور بودیم شبانه روز راه برویم. یکی دو نفر از مجاهدین شیعه عرب زبان نیز همراه ما بودند که در روزهای اول از شدت فعالیت و بی آبی بین راه غش کردند. نفر اول خیلی حالش بد بود. به خاطر پایین آمدن از یک ارتفاع خیلی بلند - در داخل خاک عراق - برگرداندن او امکان پذیر نبود. به هر زحمتی بود، او را به یکی از روستاها رساندیم و هرچه آب و غذا داشتیم ، با یک سلاح نزد او گذاشتیم. به او گفتم: همین جا بمان ما با هماهنگی کسی را می فرستیم تا تو را به عقب ببرد، یا اگر حالت بهتر شد خودت به عقب برگرد. البته او اصرار داشت که به او تیر خلاص بزنیم؛ ولی ما این کار را نکردیم. اتفاقاً موفق شد به عقب برگردد.
بعد از مدتی، عراقیها رد ما را پیدا کردند. بچه ها با خستگی فراوان از راهپیماییهای شبانه روزی اصلاً حال و حوصله درگیری نداشتند. نزدیک یک روستا در اعماق خاک عراق به دام عراقیها افتادیم. آنها برای ما یک کمین مفصل تدارک دیده بودند؛ ولی از آنجا که خدا یار ما بود قبل از ما گروهی از کردهای کومله و دمکرات که همدست خود عراقیها بودند، به کمین آنها افتادند و بعثیها آنها را با ما اشتباه گرفتند. البته ما نیز از لبه دام گذشته و حتی به نصف و نیمه آن نیز رسیده بودیم؛ ولی با هوشیاری بچه ها سریع خودمان را بیرون کشیدیم. گروه دیگر نیز برای کمک به دموکراتها آمدند و ما از دور درگیری صحنه بودیم. جنگ خیلی وحشتناکی بود! معلوم نبود کی به کی هست. مکر دشمنان به خودشان برگشته بود و دو گروه همدست، سینه به سینه هم شده بودند. ما نیز از دور به ریش آنها می خندیدیم! ما موفق شدیم بعد از چهار شبانه روز به منطقه آزاد کردستان عراق که رژیم صدام تسلط آن چنانی بر آنجا نداشت، و به سر قرار با گروههایی که می بایست برسیم جلسه گذاشتیم. جلسه سه ساعت طول کشید و بعد، از همان راهی که آمده بودیم بدون درنگ برگشتیم. در واقع، کار ما در داخل عراق همان سه ساعت بود و بقیه وقت ما صرف رفتن و برگشتن شد که هشت روز طول کشید. جلسه راجع به یک عملیات مشترک داخل عراق بود. به ایران برگشتیم و از نتیجه جلسه، مسئولان جنگ آگاه شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 لایههای ناگفته - ۱۴
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 دوباره برای انجام عملیات و هدایت آن در داخل می بایست راهی میشدیم و همزمان با ما، رزمندگان نیز از مرز، عملیاتی را آغاز میکردند. این بار نزدیک به یک گروهان از بچه های عملیاتی را همراه خود بردیم. باز هم با راهپیماییهای شبانهروزی می بایست دست و پنجه نرم می کردیم. ما به هیچ وجه نمی بایست با ایران تماس میگرفتیم چرا که زمان عملیات نزدیک بود و تماسهای ما ممکن بود تمام کاسه و کوزه نقشه ها را به هم بریزد. به همین دلیل از همان ساعت اول بیسیمها را خاموش کردیم. حالا دیگر هر بلایی سرمان میآمد هیچ کس خبردار نمی شد. گروهی از کردها نیز به عنوان بلدچی و مثل همیشه همراه ما بودند. این بار مأموریت ما اجرای آتش روی یکی از پادگانها و مقر فرماندهی دشمن
بود و همچنین از بین بردن پدهای هلی کوپتر. یکی از شهرهای عراق انتقال نیروها و همچنین تجهیزات و قبضههای خمپاره با موفقیت انجام شد. کردها، از همکاری با ما - برای انجام عملیات - بی اندازه می ترسیدند؛ ولی ما با کمک گروهی از بچه ها که از قبل در داخل عراق بودند، با چند قبضه مینی کاتیوشا آرپی جی ۱۱ و توپ ۱۰۶، عملیات را شروع کردیم. غروب بود که از چند نقطه در ارتفاعات اطراف شهر، آتش سنگینی روی همان پد ریختیم. در همان لحظات اول، پادگان به آتش کشیده شد. با دوربین شاهد فرار عراقیها بودیم. همه افراد پادگان مثل موشهای فراری از این طرف به آن طرف میدویدند. با دقت و توکل بچه ها، مقر فرماندهی و چند هلی کوپتر و خوابگاه خلبانها، چند گلوله آتش نوش جان کرد و چنان اوضاع شیر توشیری برای عراقیها درست شد که خرشان در گل ماند. بچه ها از هیجان در پوست خود نمی گنجیدند. آتش یکریز و بعثی کش ما حدود یک ساعت ادامه داشت و بعد از آن قرار شد منطقه را سریع ترک کنیم. بعدها خبردار شدیم که مردم از آن عملیات خیلی خوشحال شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۵
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 چند روز نقاط استقرار ما در روی ارتفاعات به شدت بمباران شد و به زحمت توانستیم با ایران تماس بگیریم. متأسفانه عملیات همزمان با عملیات ما از مرز شروع نشده بود و وعده عملیات را در هفته ای دیگر به ما دادند. حالا دیگر همه جا برای ما نا امن بود و ما مرتب تغییر جا می دادیم. چون کردهای مخالف رژیم، رادیو و یا روزنامه و ... نداشتند، اگر می خواستند عملیاتی بکنند، اول آن را به اطلاع اهالی منطقه می رساندند. با این کار هم تبلیغی برای گروه خود می کردند و هم اینکه بعد از عملیات، اهالی منطقه باور می کردند که کار، کار چه گروهی بوده است. به همین خاطر اخبار عملیات یک هفته بعد به گوش مردم میرسید. ما قرار بود با همکاری یکی از گروهها، عملیاتی بکنیم. چون آن گروه طبق عادت تبلیغ خود را کرده بود و از طرفی چون بین خود کردها و اهالی جاسوس نیز بود، بعثیها از این عملیات بو بردند. من به مسئول آن گروه از کردها گفتم عملیات نمی کنیم. مسئول کردها به خاطر تبلیغ و مانوری که از قبل در مقابل گروههای دیگر داده بود، موفقیت گروهش را در خطر دید و با کلی خواهش و التماس از ما خواست که عملیات بکنیم. بالاخره روز و ساعت عملیات فرارسید؛ ولی با سر و گوشی که آب دادیم متوجه شدیم عراقیها تمام مناطق استقرار ما را در محاصره قرار داده و برای ما کمین گذاشته اند. خیلی زود خود را عقب کشیدیم و بعد از چند ساعت، عراق دقیقاً مواضع استقرار ما را که از قبل مشخص شده بود، زیر آتش گرفت که در صورت رفتن به آنجا، قطعاً همگی قتل عام می شدیم. وقتی آن عملیات انجام نشد چند کمین بسیار عالی برای عراقیها گذاشتیم که تلفات سنگینی از آنها گرفت. طبق تماسی که با ایران گرفتیم باز هم عملیات همزمان از مرز صورت نگرفته بود. ما باز آستینها را بالا زدیم برای یک عملیات دیگر. ما همه گروههای کردهای مبارز را از اسلامیها گرفته تا مارکسیستها و میهنی ها و... دعوت کردیم تا ضربه ای کاری به بعثیها بزنیم. آنها هم که همچین طرحی داشتند، از این عملیات استقبال کردند. نقشه و طرح عملیات کشیده شد و مأموریتها بین گروهها تقسیم شد. ما چند قبضه مینی کاتیوشا برای پشتیبانی از کردها روی مراکز مهم و حساس گرابندی کردیم و در موقع مقرر، عملیات شروع شد. کردها بعد از به تصرف درآوردن مقرهای رژیم عراق در همان ساعات اول، شهر... را در اختیار گرفتند و غنایم زیادی نیز، هم نصیب ما شد و هم، نصیب آنها. شهر دست ما بود و مردم به خوبی با ما همکاری می کردند.
در آن دو روز، چند بار عراق حمله کرد که سفت و سخت جلویش را گرفتیم تا اینکه عراق شیمیایی زد و آن زمان بود که همه از منطقه دور شدیم.
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۴۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ صبح احساس کردم زیر پوزه و دندانه
🍂 مگیل / ۴۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چند بیتی که میخوانم سامی با من همنوا میشود.
- راستی تو غیر از اینجا جای دیگری هم بودی؟
- سینه ام را صاف میکنم و یاد خاطرات کربلای پنج میافتم.
- آره عملیات کربلای پنج. به گفته همه بدترین و سخت ترین عملیات بود. همه دوستان من در آن عملیات شهید شدند. بقیه هم که این آخر سر توی آن دره لعنتی. پس تو خیلی تنهایی. اگر شوخیها و خنده هایت نبود، تا حالا از پا درآمده
بودی.
- تو چی؟! جایی نبودی؟
- من به زور سربازی آمدم جبهه. پدرم نمیگذاشت. میخواست من را با
دختر عمویم بفرستد آن ور آب.
- منظورت آمریکاست؟!
- آره.
- ای مرگ بر آمریکا! بنده خدا، خوب می رفتی یک دوری میزدی و برمی گشتی.
- کجا برمیگشتم؟!
- بی خبر می آمدی ایران و مستقیم بدون اینکه کسی بفهمد، می آمدی جبهه.
- مگر شاه عبدالعظیم میخواهم بروم
- از آن هم آسان تر است. ببین چه جوری ما رفتیم ترکیه، تازه عمل هم کردیم
و برگشتیم.
- برو بابا تو هم حال خوش رزمنده ها را داری
- مرد حسابی من یک دوست داشتم برای اینکه از زنش طلاق بگیرد رفت جبهه و در اولین عملیات رفت یک لشکر دیگر.
- خوب که چی؟؟
- هیچی اسمش جزء آمار مفقودان رد شد و خانواده اش فکر کردند شهید شده
و جنازه اش هم جا مانده.
- چه جالب! الان کجاست؟
- کی؟؟
- همان دوستت دیگر ؟
- توی بهشت.
- مرده؟
- نه در عملیات بعدی راست راستی مفقود شد؛ مفقودالجسد. یعنی شهید شد
و جنازه اش جا ماند.
- زنش طلاق گرفت؟
- آره صیغه طلاق را هم عزرائیل خواند. - خواستم بهت بگویم این چیزها کاری ندارد. نه من نمیتوانم با دختر عمویم یک چنین کاری بکنم
- پس معلوم است دوستش داری.
- ولش کن. وارد این حرف ها نشویم. بگذار شعری را که برای کربلای پنج گفتم بخوانم. من با اینکه آنجا نبودم، اما دلم با شما بود.
- خدا قبول کند. خیلیها دلشان آنجا بود، اما خودشان نیامدند. هر کسی را میبینی میگوید دلم آنجاست. یکی هم نیست بگوید این همه دل به چه کاری می آید. اگر راست میگویید خودتان بیایید.
- مثل اینکه نمی خواهی شعرم را بخوانم.
احساس کردم گوشه و کنایههای من باعث رنجش سامی شده.
- شوخی کردم ، بخوان بخوان که سروته خواندن هم حالی دارد.
وقتی سامی شعرش را میخواند تازه فهمیدم که چقدر خوب حال و هوای
شلمچه را درک کرده؛ با اینکه آنجا را ندیده بود.
به گوش دل رسد این نغمه بر ما
که شد در خاک جبهه شور و غوغا
به سر دوران هجر و رنج آمد
زمان کربلای پنج آمد
یکی میگفت با آن قلب خسته
کجایی مادر پهلو شکسته
یکی میگفت یارب کن عنایت
کنم این جان ناقابل فدایت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
حال و روز سامی غمگینم کرده بود. میخواستم او را از این حال در آورم. خدا را شکر که من برای آمدن به جبهه این قدر مانع سر راهم نبود. خدا را شکر میکنم و دنباله شعر سامی را میسرایم درست در همان قالب مثنوی
یکی میگفت با ریش درازش
خدایا نشنوم آوای سازش
یکی میگفت اندر سنگر یار
خدایا، سنگ از پیشم تو بردار
یکی میگفت افتادم در این دام
تریم دام دام، دریم دام دام، دریم دام
یکی میگفت چشمانم شده کور
نمی آید برون از لانه اش مور
یکی میگفت یا رب دست ما گیر
که کرده تیر ما در لوله اش گیر
و آن قدر چرت و پرت گفتم و شعر و معر به هم ؛ بافتم که سامی از شدت خنده به سرفه افتاد. بیشتر از او محافظ کرد بود که می خندید و مگیل که انگار حال و روز ما را درک می کرد.
مرد حسابی به جای اینکه میآمدی و به بچه ها کمک می کردی، از تهران به یاد شلمچه، مثنوی میسرایی تازه آن هم با چشم داشت به دخترعمو.
از بالا و پایین رفتنهای سامی معلوم است که در حال غش و ضعف است. - سامی خوش خنده باید اسمت را بگذارم سامی خوش خنده.
سامی سینه.اش را صاف میکند و بعد از چند سرفه میگوید: امروز زیاد خندیدم اگر این قاعده که میگویند بعد از هر خندهای گریهای است درست باشد پس خدا به فریادمان برسد.
- از قضا اگر خدا دخالت نکند، اوضاع همین جوری میماند و خیلی هم خوب است .
- کفر نگو مؤمن
- سروته کفر گفتن هم عالمی دارد.
- دیگر دارد حالم به هم میخورد چند دلار برای این کرد رو کن بگذار ما را به وضع عادی برگرداند. دست و پایمان بسته باشد اما دیگر سروته نباشیم. هنوز حرفهای من تمام نشده که محافظ کرد به مگیل دستور توقف میدهد و ما را از پشت قاطر بلند میکند. خونی که توی سرم جمع شده بود به اندامهای دیگر برمی گردد. سامی هم با دیدن مناظر اطراف میگوید: «حالا درست شد!»
- چیزی میبینی؟!
آره مناظر اطراف را میگویم. تا قبل از این مثل تابلوی وارونه بود که به
دیوار کوبیده باشند اما حالا همه چیز سر جایش است.
- تابلوی تو، منظره غروب است؟!
- نه هنوز خورشید در آسمان است. یک کمی مانده تا غروب.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم قدگلوله وتوپ بود.
گفتم چجوری اومدی اینجا؟!
●یادشهداباذکرصلوات🕊
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سراپا وسعت دریا گرفتند
همان مردان که در دل جا گرفتند
تمام خاطرات سبزشان ماند
به بام آسمان مأوا گرفتند
#شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات 🌺
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
▪️نقل از مادر شهید مدافع حرم
سید فاضل موسوی
«من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»
👈پسرم همیشه از من خواهش میکرد دعا کنم توفیق شهادت نصیبش شود، اما برای من حتی فکر کردن به شهادت سید فاضل سخت بود. بعد از فتح بوکمال سید فاضل بنا نداشت به سوریه برگردد، چرا که قسمت اعظم کارها تمام شده بود؛ اما یک شب خوابی میبیند و تصمیمش تغییر میکند، در خواب میبیند #حضرت_زهرا سلام الله علیها میفرمایند: ملتهای دیگر از افغانستانیها و پاکستانیها از ما دفاع میکنند تو که فرزند ما هستی دیگر نمیآیی؟
🗓شهادت ۸ بهمن ۹۶
📿شادی روحشان #صلوات
🚩کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔻میگفت: «حسین بدجوری بیتاب بود. قرار به سینه نداشت. میگفت: سید! دری باز شده است برای شهادت! هشت سال دنبالش بودیم که راهمان بدهند برویم آن طرف که نشد. من باید بروم. نمی خواهم این بار جا بمانم! خیلی دلتنگ بچه ها هستم!»
وقتی خواست برود گفت: سید! من میروم و آن قدر میمانم تا شهید شوم! کوله بار را انداخت روی شانه اش و رفت....
برایم عجیب و غریب نبود دل کندن و رفتنش و پشت پا زدنش به دنیایی که سال ها پیش دل کنده بود از آن! آن دل بی قرار و آن آتشفشان فروخفته باید روزی جوشش و غلیان میکرد و به قول سید مرتضی آوینی: «حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است و راه کربلا می شناسد و چگونه از جان نگذرد، آنکس که می داند جان بهای دیدار است...»
📸شهید مدافع حرم جاوالاثر
#عبدالحسین_سعادتخواه
#دزفول
🗓شهادت ۱۹ بهمن ۹۴
📿شادی روحشان #صلوات
🚩کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#عنایت حضرت رقیه (س)
فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم.
اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید.
تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم.
خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم...
برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست .
خیلی گریه کردم و به او گفتم :روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.
روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...
از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.
ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺩﺧﺘﺮﻡ, بدون اینکه به من بگویند حرم #حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند .
شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. ﺁﺭﺯﻭﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﻧﻆﺮ ﭘﺪﺭﺷﻬﻴﺪﺵ ﺑﻮﺩﻩ اﺳﺖ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﺟﻠﻴﻞ_ﺧﺎﺩﻣﻲ🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🍃🌱🍃🍃
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سروش
https://splus.ir/mostagansahadat
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
خدا را پیدا ڪرد !
کُنج ِ همین خاکریز ...
و من هر روز ،
تمرین می کنم :
اهدنا صراطَ المستقیم را ...
#شهدا_گاهی_نگاهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سروش
https://splus.ir/mostagansahadat
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 فصل هجدهم
هنوز در کش و قوس درمان عبدالله بودیم که دو روز پس از آن، خبر دادند که برادرم محمود زخمی شده و در بیمارستان ابوذر اهواز است. محمود جزو نیروهای اطلاعات عملیات بود و به عنوان راه بلد عملیات، گردانها و یگانها را به محل استقرار و خط حدشان می برد. پس از اینکه تیپ ما پاشیده شد قرارگاه کربلا از ما نیروی های آشنا به منطقه خواست که تیپهای دیگر را برای رسیدن به منطقه عملیات راهنمایی کنند. یکی از این نیروها محمود بود. روز سوم خرداد محمود سوار یک موتور پرشی با یکی از یگانها همراه میشود و آنها را به طرف خرمشهر هدایت میکند. موقع برگشت، نزدیک جاده خرمشهر به اکیپ صداوسیما بر می خورد. آقای بیژن نوباوه و محمد داودی که آن روز خبرنگار صداوسیما بودند جلوی محمود را میگیرند و از او می خواهند در مورد وضعیت نیروهای خودی و دشمن توضیح دهد.
دوربینشان را روشن میکنند میبینند باطری ندارد. ضبط را روشن می کنند. از محمود در مورد وضعیت عملیات میپرسند او هم می گوید رزمندگان الآن در نزدیکی خرمشهر با عراقی ها درگیر هستند و دارند خرمشهر را آزاد میکنند. در همین هنگام گلوله توپ دشمن کنارش منفجر میشود و محمود غرق در خون روی زمین می افتد. محمود را توی ماشین میگذارند و راهی بیمارستان میکنند.
با مادرم دامادمان حاج علی و فتح الله افشاری، خودمان را به بیمارستان ابوذر اهواز رساندیم. بیچاره مادرم هنوز آن یکی را تیمار نکرده، مثل فرشته نجات بالای سر بچه دیگرش بود. دوباره در اوج
عاطفه زد زیر گریه، «ننه قربونت برم بچه ام، علی اکبرم.» ترکش از یک طرف گردن محمود داخل شده و از طرف دیگر بیرون آمده بود. نمی توانست صحبت کند. وضع اش خوب نبود. بیمارستان شلوغ بود. با دکترها صحبت کردیم، قرار شد به بیمارستان شیراز اعزام شود. در همان شلوغیها به دو خانمی که در بیمارستان سعادت آباد تهران از من پرستاری میکردند برخوردم. پرسیدم: «شما اینجا چه میکنید؟» گفتند برای پرستاری و خدمت به رزمندگان آمده ایم، ما را به این بیمارستان اعزام کردند.
مسعود شیرالی هم جزو مجروحین این عملیات بود که در مرحله سوم از دست جانباز شد. او در طریق القدس معاون من و در عملیات بیت المقدس فرمانده گروهان بود. نیروهای گروهانش بچه های خرم آباد بودند. مسعود جوان، زرنگ و باهوشی بود.
بچه های خرمشهر سی و پنج روز به نیابت از مردم ایران در خرمشهر مقاومت کردند و مردم ایران به نیابت از مردم خرمشهر، در بیست و سه روز خرمشهر را به مردم خرمشهر برگرداندند. در هشت سال دفاع مقدس هیچ عملیاتی عظیم تر، حماسی تر و وسیع تر از عملیات بیت المقدس نبود. در این عملیات ضمن آزادی شهر خرمشهر، ۵۴۰۰ کیلومتر از خاک ایران آزاد شد و ۱۹۷۰۰ نفر از نیروهای دشمن به
اسارت درآمدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 نوزدهم
آزادی خرمشهر غوغایی در داخل و خارج از کشور ایجاد کرد. مردم مثل زمانی که شاه رفته بود به پایکوبی و شادی پرداختند. سلمان یکی از بچه های خوب خرمشهر که اصالتا اصفهانی بود و از آنجا اعزام شده بود، مقداری پولکی و شیرینی آورد و بین بچه ها تقسیم کرد. در سپاه خرمشهر تعمیرگاهی داشتیم. آقایی به نام صیداوی مسئول تعمیرگاه و ترابری بود. یک تلویزیون در دفتر تعمیرگاه گذاشته بودند. گاهی آخر شبها اخبار عراق را از تلویزیون تماشا میکردیم. مسئول تبلیغاتمان رضا صنیعی پسر زرنگ و خوش فکری بود؛ از دوستان پیش از انقلاب و هم دانشگاهی رضا موسوی که رضا او را به خرمشهر آورد. با او مخفیانه تلویزیون عراق را نگاه میکردیم. این کار نزد بچه ها معصیت به حساب میآمد؛ مخصوصا اگر گوینده اخبار یک خانم سربرهنه باشد ولی رضا میگفت باید اخبار عراق را تعقیب کنیم. با رضا صنیعی به دفتر تعمیرگاه رفتیم. برق نداشتیم، موتوربرق را روشن کردیم و تلویزیون عراق را گرفتیم. عراق صحنه های پیشروی خودش را نشان میداد.
روز چهارم خرداد در مقر سپاه خرمشهر بودم که حسن باقری و احمد متوسلیان به سپاه خرمشهر آمدند روبوسی کردیم. حسن پرسید: چه خبر؟» گفتم بین عده ای از بچه های ما و بچه های اصفهان دارد درگیری میشود. گفت: درگیری برای چی؟ گفتم: «بچه های اصفهان می خواهند تمام ماشینها و نفربرها و چیزهای غنیمتی دیگر را از شهر بیرون ببرند، بچه های خرمشهر میگویند اینها غنیمت خرمشهر است؛ عراقیها ماشینهای ما را سوزاندند و غارت کردند حالا اینها مال خرمشهر است.»
بین خرمشهریها و اصفهانی ها بگومگوهایی شده و به حد درگیری رسیده بود. حاج احمد متوسلیان به حسن باقری گفت: «درست می گوید، بچه های احمد کاظمی هم سر این قضیه با بچه های ما درگیر شده اند.» حسن گفت: مهم نیست در نهایت همه اینها مال سپاه است، بگذار هرکس توانست ببرد.
خواست حرف را عوض کند پرسید: از بچه ها چه خبر؟ گفتم: خودتان خبرها را دارید. رضا که شهید شد، حاج عبدالله در بیمارستان و احمد فروزنده هم در مقر تاکتیکی تیپ است. گفت: «ان شاء الله موفق باشی.»
دستش را دراز کرد خداحافظی کند شوخی جدی به او گفتم: «ما هم غنائم را برای سپاه میخواهیم الآن یک گروه دژبانی میگذارم ورودی خرمشهر جلوی ماشینها را بگیرد.» حسن گفت: «نکنی این کار را درگیر نشوی با بچه ها!» احمد متوسلیان در حالی که با من روبوسی میکرد گفت: «درگیر نشوید، هرچه میتوانید جمع کنید بیاورید اینجا.» گفتم: «باشد.»
روزی که خرمشهر آزاد شد، حدود دو ماه بود وارد بیست و چهار سالگی شده بودم. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. سرشار از شور و هیجان بودم. هرجا میرفتم فریاد میزدم پیش به سوی ایالات متحده اسلامی. فکر میکردم همه منطقه را تصرف خواهیم کرد. احساس میکردم آنچه قبل از انقلاب آرزویش را داشتم امروز در ابعاد وسیع تری در حال تحقق است. آن دولت کریمه که در رؤیاهای من بود در منطقه هم برقرار خواهد شد. فکر میکردم دیگر چیزی از لشکر صدام باقی نمانده. با یک یورش دیگر میشود تا بغداد رفت. موازنه قدرت حتی در سطح بین المللی به نفع ما تغییر پیدا کرده بود ، امام، سیاسیون و نظامیان همه احساس قدرت و لذت میکردند؛ لذت این پیروزی با پیروزی انقلاب برابری می کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 نوزدهم
با شهادت سید عبدالرضا موسوی و مجروح شدن حاج عبدالله فقط احمد فروزنده بود که میتوانست سکان کشتی توفان زده سپاه خرمشهر را هدایت کند، اما از پذیرفتن مسئولیت سپاه پرهیز کرد و به کار اطلاعات سپاه منطقه پرداخت. از طرف سپاه منطقه ۸ برادری به نام ناصر بهبهانی برای فرماندهی سپاه خرمشهر معرفی شد. بعد از او مصدق طاهری و پس از ایشان صدر الله فنی به عنوان فرمانده سپاه خرمشهر منصوب شدند. ناصر بهبهانی سیاستی به خرج داد گفت: هرکسی می خواهد به شهرستانی که خانواده اش مهاجرت کرده برود، آزاد است، مأموریت بگیرد و منتقل شود.
خیلی ها رفتند. سپاه خرمشهر تقریبا از نیروهای بومی و اصلی اش خالی شد. با این سیاست جوی که در سپاه خرمشهر ایجاد شده بود آرام شد. بچه های سپاه خرمشهر به شهرهای مختلف انتقالی گرفتند و هر کدام وارد یگانهای شهرها شدند و به جبهه رفتند. آن سپاه پر از صفا و صمیمتی که محمد جهان آرا و سید عبدالرضا موسوی با زحمت و خون جگر ساخته بودند چه زود از هم پاشید و همه پراکنده شدند. در همان روزها سری هم به روستاهای حاشیه کارون زدم. روستاها همه تبدیل به ویرانه شده بود. زمانی به یادم آمد که با رحمت باقری برای حل مشکلات روستاها شبانه روز می دویدیم. اوایل تشکیل سپاه در مقر سپاه بند نمیشدم. هرچه میگفتند برو نگهبانی بده، زیر بار نمی رفتم. عبدالرضا موسوی پست میداد. حتی خود محمد جهان آرا می گفت برای من پست بگذارید ولی من نه زیر بار پست دادن می رفتم نه توی مقر نشستن. محمد گفت، تو و رحمت الله باقری بروید به روستاها سرکشی کنید ببینید مشکلاتشان چیست.
گفت: «سعی کنید خودتان مسائلشان را حل و فصل کنید. با دو نفر، واحد عمرانی شبیه جهاد سازندگی، پیش از اینکه جهاد سازندگی تأسیس شود در سپاه راه اندازی کرد! با رحمت به روستاهای حاشیه کارون میرفتیم. روستا به روستا وضعیت زندگی شان را بررسی میکردیم. دخترها و خانمهای شورای شهر آرد و چای و شکر را کیسه بندی می کردند و بین روستاییان توزیع میکردیم. این اقلام توسط متمولین شهر تأمین میشد. غلامرضا در شورای شهر بود، این کار با هماهنگی او انجام میگرفت. برای روستایی ها از انقلاب و امام خمینی میگفتیم. بعضیها اصلا نمیدانستند انقلاب شده. در دنیای روستایی خودشان دنبال گازوییل و تراکتور و بذر و شخم بودند. بیشتر پمپهایشان خراب بود و نیاز به تعمیر داشت. کسی به نام نوری تعمیرکار بومی آن منطقه بود. استخدامش کردیم گفتیم از روستای قصبه منیعات تا روستای هاشمی اهواز یکی یکی موتور پمپهایشان را تعمیر میکنی. روستاییها خبردار شده بودند، به استقبال می آمدند. می گفتند پمپ ما هم خراب شده میگفتیم همه پمپها به نوبت درست میشود ، بعضی مالکین زمینهای بزرگ بودند، وضعشان خوب بود. خودشان سیستم آبیاری و تراکتور و گریدر داشتند، اما خرده پاها نیازمند بودند؛ هم موتورهایشان را تعمیر میکردیم، هم چای و قند و آرد به آنها هدیه می دادیم. در چند روستا بنا و سیمان بردیم و حمام درست کردیم. بعضی هایشان نهرشان خراب شده بود. نهرها را با بیل دستی در می آوردند. پیمانکاری بود به نام سلامی که اهل بده بستان با ادارات دولتی زمان شاه بود. او را دستگیر کرده بودند. محمد فروزنده که آن موقع بازپرس دادگاه انقلاب بود سلامی را به طور موقت آزاد کرده و به او گفته زمان محاکمه یک گریدر و یک لودر به این بچه ها بده. با این گریدر برای حدود چهل روستای حاشیه کارون نهرکشی کردیم. برایشان جالب و عجیب بود؛ سپاه محبوبیتی پیدا کرد. روحانی می بردیم برایشان احکام شرعی و مسئله دینی میگفت. کارمان گرفته بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 با بهار ظهور، روزی نو میرسد
و ما همچنان چشم به راه آن روزیم
اکنون که جهان و جهانیان مُردهاند،
آیا وقت آن نرسیده است
که مسیحای موعود سر رسد؟
وَ يُحْیی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
چند روز بعد از عملیات؛
یک نفر رو دیدم که دستش
کاغذ و خودکار گرفته بود..!
هرجا میرفت همراه خودش میبُرد
از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟
گفت: آرپی جی زن بوده
توی عملیات اونقدر آرپیجی زده
که دیگه نمیشنوه ..!
باید براش بنویسی تا بفهمه ...
#نوجوانان
#شکارچی_تانک
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣#فرازے_از_وصیت_نامہ
●آگاه باشيد كه بازگشت همه به سوى خداست پس باز گرديد به سوى خودتان و خودتان را دريابيد تا خداى خود را بشناسيد. وظيفه سنگينی داريم، بايد از خون بيش از 70 هزار نفر پاسدارى كرد. بايد اسلام عزيز را زنده نگه داشت.
● ببينيد كه چه گرگهائى براى نابودى اسلام و ملت مسلمان و شهيد پرور ايران دندان تيز كرده اند، شما را به خدا قسم مى دهم كه به رهنمودهاى امام گوش كرده و آنها را در عمل و زندگى سرمشق قرار دهيد
#شهید_براتعلی_داوودی🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd