«شهـدا چشم شان را بہ روی دنیا بستند تا معراجشان آسمان شود و پرواز کنند ...»
" مواظب #چشمهایمان باشیم "
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣شهید احسان قاسمیه؛ دانشجوی ممتاز مهندسی برق دانشگاه تگزاس آمریکا
✍🏻در اسلام تماشاچی نداریم؛
همه مسلمانان باید به هر نحوی در
صحنه نبرد بین حق و باطل
شرکت کنند؛ وگرنه خود نیز باطلند.
#رفیق_شهید
#امام_زمان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 یاد موقعیتهایی بخیر
که هیچکس به فکر موقعیت نبود ...
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 خاطرۀ مهم مرحوم حاج احمد خمینی، از به صدا درآمدن زنگ خطر اتاق حضرت امام خمینی (ره)
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صبح صادق
(کاروان رفته منزل به منزل)
با نوای
صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایههای ناگفته - ۱۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 س
🍂 لایههای ناگفته - ۱۳
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 بر بام سید صادق
تاریخ دقیقش را نمیدانم ولی سال ۶۵ بود که ما می بایست برای جلسه با گروهی از کردها به داخل عراق می رفتیم. این بار گروهی پنج شش نفره از فرماندهان راهی کردستان عراق شدیم. وقت تنگ بود و
ما برای اینکه سر قرار حاضر شویم مجبور بودیم شبانه روز راه برویم. یکی دو نفر از مجاهدین شیعه عرب زبان نیز همراه ما بودند که در روزهای اول از شدت فعالیت و بی آبی بین راه غش کردند. نفر اول خیلی حالش بد بود. به خاطر پایین آمدن از یک ارتفاع خیلی بلند - در داخل خاک عراق - برگرداندن او امکان پذیر نبود. به هر زحمتی بود، او را به یکی از روستاها رساندیم و هرچه آب و غذا داشتیم ، با یک سلاح نزد او گذاشتیم. به او گفتم: همین جا بمان ما با هماهنگی کسی را می فرستیم تا تو را به عقب ببرد، یا اگر حالت بهتر شد خودت به عقب برگرد. البته او اصرار داشت که به او تیر خلاص بزنیم؛ ولی ما این کار را نکردیم. اتفاقاً موفق شد به عقب برگردد.
بعد از مدتی، عراقیها رد ما را پیدا کردند. بچه ها با خستگی فراوان از راهپیماییهای شبانه روزی اصلاً حال و حوصله درگیری نداشتند. نزدیک یک روستا در اعماق خاک عراق به دام عراقیها افتادیم. آنها برای ما یک کمین مفصل تدارک دیده بودند؛ ولی از آنجا که خدا یار ما بود قبل از ما گروهی از کردهای کومله و دمکرات که همدست خود عراقیها بودند، به کمین آنها افتادند و بعثیها آنها را با ما اشتباه گرفتند. البته ما نیز از لبه دام گذشته و حتی به نصف و نیمه آن نیز رسیده بودیم؛ ولی با هوشیاری بچه ها سریع خودمان را بیرون کشیدیم. گروه دیگر نیز برای کمک به دموکراتها آمدند و ما از دور درگیری صحنه بودیم. جنگ خیلی وحشتناکی بود! معلوم نبود کی به کی هست. مکر دشمنان به خودشان برگشته بود و دو گروه همدست، سینه به سینه هم شده بودند. ما نیز از دور به ریش آنها می خندیدیم! ما موفق شدیم بعد از چهار شبانه روز به منطقه آزاد کردستان عراق که رژیم صدام تسلط آن چنانی بر آنجا نداشت، و به سر قرار با گروههایی که می بایست برسیم جلسه گذاشتیم. جلسه سه ساعت طول کشید و بعد، از همان راهی که آمده بودیم بدون درنگ برگشتیم. در واقع، کار ما در داخل عراق همان سه ساعت بود و بقیه وقت ما صرف رفتن و برگشتن شد که هشت روز طول کشید. جلسه راجع به یک عملیات مشترک داخل عراق بود. به ایران برگشتیم و از نتیجه جلسه، مسئولان جنگ آگاه شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 لایههای ناگفته - ۱۴
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 دوباره برای انجام عملیات و هدایت آن در داخل می بایست راهی میشدیم و همزمان با ما، رزمندگان نیز از مرز، عملیاتی را آغاز میکردند. این بار نزدیک به یک گروهان از بچه های عملیاتی را همراه خود بردیم. باز هم با راهپیماییهای شبانهروزی می بایست دست و پنجه نرم می کردیم. ما به هیچ وجه نمی بایست با ایران تماس میگرفتیم چرا که زمان عملیات نزدیک بود و تماسهای ما ممکن بود تمام کاسه و کوزه نقشه ها را به هم بریزد. به همین دلیل از همان ساعت اول بیسیمها را خاموش کردیم. حالا دیگر هر بلایی سرمان میآمد هیچ کس خبردار نمی شد. گروهی از کردها نیز به عنوان بلدچی و مثل همیشه همراه ما بودند. این بار مأموریت ما اجرای آتش روی یکی از پادگانها و مقر فرماندهی دشمن
بود و همچنین از بین بردن پدهای هلی کوپتر. یکی از شهرهای عراق انتقال نیروها و همچنین تجهیزات و قبضههای خمپاره با موفقیت انجام شد. کردها، از همکاری با ما - برای انجام عملیات - بی اندازه می ترسیدند؛ ولی ما با کمک گروهی از بچه ها که از قبل در داخل عراق بودند، با چند قبضه مینی کاتیوشا آرپی جی ۱۱ و توپ ۱۰۶، عملیات را شروع کردیم. غروب بود که از چند نقطه در ارتفاعات اطراف شهر، آتش سنگینی روی همان پد ریختیم. در همان لحظات اول، پادگان به آتش کشیده شد. با دوربین شاهد فرار عراقیها بودیم. همه افراد پادگان مثل موشهای فراری از این طرف به آن طرف میدویدند. با دقت و توکل بچه ها، مقر فرماندهی و چند هلی کوپتر و خوابگاه خلبانها، چند گلوله آتش نوش جان کرد و چنان اوضاع شیر توشیری برای عراقیها درست شد که خرشان در گل ماند. بچه ها از هیجان در پوست خود نمی گنجیدند. آتش یکریز و بعثی کش ما حدود یک ساعت ادامه داشت و بعد از آن قرار شد منطقه را سریع ترک کنیم. بعدها خبردار شدیم که مردم از آن عملیات خیلی خوشحال شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۵
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 چند روز نقاط استقرار ما در روی ارتفاعات به شدت بمباران شد و به زحمت توانستیم با ایران تماس بگیریم. متأسفانه عملیات همزمان با عملیات ما از مرز شروع نشده بود و وعده عملیات را در هفته ای دیگر به ما دادند. حالا دیگر همه جا برای ما نا امن بود و ما مرتب تغییر جا می دادیم. چون کردهای مخالف رژیم، رادیو و یا روزنامه و ... نداشتند، اگر می خواستند عملیاتی بکنند، اول آن را به اطلاع اهالی منطقه می رساندند. با این کار هم تبلیغی برای گروه خود می کردند و هم اینکه بعد از عملیات، اهالی منطقه باور می کردند که کار، کار چه گروهی بوده است. به همین خاطر اخبار عملیات یک هفته بعد به گوش مردم میرسید. ما قرار بود با همکاری یکی از گروهها، عملیاتی بکنیم. چون آن گروه طبق عادت تبلیغ خود را کرده بود و از طرفی چون بین خود کردها و اهالی جاسوس نیز بود، بعثیها از این عملیات بو بردند. من به مسئول آن گروه از کردها گفتم عملیات نمی کنیم. مسئول کردها به خاطر تبلیغ و مانوری که از قبل در مقابل گروههای دیگر داده بود، موفقیت گروهش را در خطر دید و با کلی خواهش و التماس از ما خواست که عملیات بکنیم. بالاخره روز و ساعت عملیات فرارسید؛ ولی با سر و گوشی که آب دادیم متوجه شدیم عراقیها تمام مناطق استقرار ما را در محاصره قرار داده و برای ما کمین گذاشته اند. خیلی زود خود را عقب کشیدیم و بعد از چند ساعت، عراق دقیقاً مواضع استقرار ما را که از قبل مشخص شده بود، زیر آتش گرفت که در صورت رفتن به آنجا، قطعاً همگی قتل عام می شدیم. وقتی آن عملیات انجام نشد چند کمین بسیار عالی برای عراقیها گذاشتیم که تلفات سنگینی از آنها گرفت. طبق تماسی که با ایران گرفتیم باز هم عملیات همزمان از مرز صورت نگرفته بود. ما باز آستینها را بالا زدیم برای یک عملیات دیگر. ما همه گروههای کردهای مبارز را از اسلامیها گرفته تا مارکسیستها و میهنی ها و... دعوت کردیم تا ضربه ای کاری به بعثیها بزنیم. آنها هم که همچین طرحی داشتند، از این عملیات استقبال کردند. نقشه و طرح عملیات کشیده شد و مأموریتها بین گروهها تقسیم شد. ما چند قبضه مینی کاتیوشا برای پشتیبانی از کردها روی مراکز مهم و حساس گرابندی کردیم و در موقع مقرر، عملیات شروع شد. کردها بعد از به تصرف درآوردن مقرهای رژیم عراق در همان ساعات اول، شهر... را در اختیار گرفتند و غنایم زیادی نیز، هم نصیب ما شد و هم، نصیب آنها. شهر دست ما بود و مردم به خوبی با ما همکاری می کردند.
در آن دو روز، چند بار عراق حمله کرد که سفت و سخت جلویش را گرفتیم تا اینکه عراق شیمیایی زد و آن زمان بود که همه از منطقه دور شدیم.
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۴۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ صبح احساس کردم زیر پوزه و دندانه
🍂 مگیل / ۴۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چند بیتی که میخوانم سامی با من همنوا میشود.
- راستی تو غیر از اینجا جای دیگری هم بودی؟
- سینه ام را صاف میکنم و یاد خاطرات کربلای پنج میافتم.
- آره عملیات کربلای پنج. به گفته همه بدترین و سخت ترین عملیات بود. همه دوستان من در آن عملیات شهید شدند. بقیه هم که این آخر سر توی آن دره لعنتی. پس تو خیلی تنهایی. اگر شوخیها و خنده هایت نبود، تا حالا از پا درآمده
بودی.
- تو چی؟! جایی نبودی؟
- من به زور سربازی آمدم جبهه. پدرم نمیگذاشت. میخواست من را با
دختر عمویم بفرستد آن ور آب.
- منظورت آمریکاست؟!
- آره.
- ای مرگ بر آمریکا! بنده خدا، خوب می رفتی یک دوری میزدی و برمی گشتی.
- کجا برمیگشتم؟!
- بی خبر می آمدی ایران و مستقیم بدون اینکه کسی بفهمد، می آمدی جبهه.
- مگر شاه عبدالعظیم میخواهم بروم
- از آن هم آسان تر است. ببین چه جوری ما رفتیم ترکیه، تازه عمل هم کردیم
و برگشتیم.
- برو بابا تو هم حال خوش رزمنده ها را داری
- مرد حسابی من یک دوست داشتم برای اینکه از زنش طلاق بگیرد رفت جبهه و در اولین عملیات رفت یک لشکر دیگر.
- خوب که چی؟؟
- هیچی اسمش جزء آمار مفقودان رد شد و خانواده اش فکر کردند شهید شده
و جنازه اش هم جا مانده.
- چه جالب! الان کجاست؟
- کی؟؟
- همان دوستت دیگر ؟
- توی بهشت.
- مرده؟
- نه در عملیات بعدی راست راستی مفقود شد؛ مفقودالجسد. یعنی شهید شد
و جنازه اش جا ماند.
- زنش طلاق گرفت؟
- آره صیغه طلاق را هم عزرائیل خواند. - خواستم بهت بگویم این چیزها کاری ندارد. نه من نمیتوانم با دختر عمویم یک چنین کاری بکنم
- پس معلوم است دوستش داری.
- ولش کن. وارد این حرف ها نشویم. بگذار شعری را که برای کربلای پنج گفتم بخوانم. من با اینکه آنجا نبودم، اما دلم با شما بود.
- خدا قبول کند. خیلیها دلشان آنجا بود، اما خودشان نیامدند. هر کسی را میبینی میگوید دلم آنجاست. یکی هم نیست بگوید این همه دل به چه کاری می آید. اگر راست میگویید خودتان بیایید.
- مثل اینکه نمی خواهی شعرم را بخوانم.
احساس کردم گوشه و کنایههای من باعث رنجش سامی شده.
- شوخی کردم ، بخوان بخوان که سروته خواندن هم حالی دارد.
وقتی سامی شعرش را میخواند تازه فهمیدم که چقدر خوب حال و هوای
شلمچه را درک کرده؛ با اینکه آنجا را ندیده بود.
به گوش دل رسد این نغمه بر ما
که شد در خاک جبهه شور و غوغا
به سر دوران هجر و رنج آمد
زمان کربلای پنج آمد
یکی میگفت با آن قلب خسته
کجایی مادر پهلو شکسته
یکی میگفت یارب کن عنایت
کنم این جان ناقابل فدایت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
حال و روز سامی غمگینم کرده بود. میخواستم او را از این حال در آورم. خدا را شکر که من برای آمدن به جبهه این قدر مانع سر راهم نبود. خدا را شکر میکنم و دنباله شعر سامی را میسرایم درست در همان قالب مثنوی
یکی میگفت با ریش درازش
خدایا نشنوم آوای سازش
یکی میگفت اندر سنگر یار
خدایا، سنگ از پیشم تو بردار
یکی میگفت افتادم در این دام
تریم دام دام، دریم دام دام، دریم دام
یکی میگفت چشمانم شده کور
نمی آید برون از لانه اش مور
یکی میگفت یا رب دست ما گیر
که کرده تیر ما در لوله اش گیر
و آن قدر چرت و پرت گفتم و شعر و معر به هم ؛ بافتم که سامی از شدت خنده به سرفه افتاد. بیشتر از او محافظ کرد بود که می خندید و مگیل که انگار حال و روز ما را درک می کرد.
مرد حسابی به جای اینکه میآمدی و به بچه ها کمک می کردی، از تهران به یاد شلمچه، مثنوی میسرایی تازه آن هم با چشم داشت به دخترعمو.
از بالا و پایین رفتنهای سامی معلوم است که در حال غش و ضعف است. - سامی خوش خنده باید اسمت را بگذارم سامی خوش خنده.
سامی سینه.اش را صاف میکند و بعد از چند سرفه میگوید: امروز زیاد خندیدم اگر این قاعده که میگویند بعد از هر خندهای گریهای است درست باشد پس خدا به فریادمان برسد.
- از قضا اگر خدا دخالت نکند، اوضاع همین جوری میماند و خیلی هم خوب است .
- کفر نگو مؤمن
- سروته کفر گفتن هم عالمی دارد.
- دیگر دارد حالم به هم میخورد چند دلار برای این کرد رو کن بگذار ما را به وضع عادی برگرداند. دست و پایمان بسته باشد اما دیگر سروته نباشیم. هنوز حرفهای من تمام نشده که محافظ کرد به مگیل دستور توقف میدهد و ما را از پشت قاطر بلند میکند. خونی که توی سرم جمع شده بود به اندامهای دیگر برمی گردد. سامی هم با دیدن مناظر اطراف میگوید: «حالا درست شد!»
- چیزی میبینی؟!
آره مناظر اطراف را میگویم. تا قبل از این مثل تابلوی وارونه بود که به
دیوار کوبیده باشند اما حالا همه چیز سر جایش است.
- تابلوی تو، منظره غروب است؟!
- نه هنوز خورشید در آسمان است. یک کمی مانده تا غروب.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂