کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌷شهید جهانپور شریفی🌷 ✍شهید «جهانپور شریفی» نخستین شهید مدافع حرم استان فارس و سومین شهید مدافع حرم
🌹یادشهیدی که سالروز تولد و ازدواج و شهادتش در یکروز بود...
💢همسرم آرزوی شهادت داشت. پیش از اعزام به سوریه به من گفت:
«همیشه برایم زیارت عاشورا بخوان و دعا کن به شهادت برسم.»
من هم برایش زیارت عاشورا می خواندم. دوست نداشتم آن زمان شهید شود اما از خدا می خواستم که مرگش را شهادت قرار دهد.
(به روایت همسرشهید)
💢مشغول حاضر شدن برای رفتن به کلاس قرآن بودم و حواسم نبود با پدر خداحافظی کنم.
داشتم بند کفش میبستم که بابا آمد «زهرا جان، عزیز بابا، من که نبوسیدمت، دارم میروم ماموریت» مرا در آغوش گرفت و بوسید.
اشکهای بابا را به خاطر دارم که گویی از شوق شهادت که میدانست نزدیک است روی صورتش ریخت، او خودش را برای شهادت در راه خدا آماده کرده بود.....😭
راوی : دخترشهید
#شهیدجهانپورشریفی
#سالروز_تولد: ۱۳۵۷/۶/۲۵.
#سالروز_ازدواج: ۱۳۸۰/۶/۲۵.
#سالروز_شهادت: ۱۳۹۲/۶/۲۵🌹
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
____
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌹یادشهیدی که سالروز تولد و ازدواج و شهادتش در یکروز بود... 💢همسرم آرزوی شهادت داشت. پیش از اعزام به
دیدار و زیارت پسر اولین شهید مدافع حرم استان فارس
و سومین شهید کشوری شهيد جهانپور شریفی
با مداح دوست داشتنی و بااخلاص و خوش اخلاق اهلبیت علیه السلام حاج مهدی رسولی .
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
حال، آنها رفته و ما مانده ایم
از شهادت، ما همه جا مانده ایم
تا نفس داریم تا که زنده ایم
ای شهیدان از شما شرمنده ایم
شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات🌺
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
✹﷽✹
#مردان_بے_ادعــا
نمی دانم
از این جمع باصفایتان،
کدام ماندید و کدام پر کشیدید..
اما همینقدر می دانم
و می گویم که ،
شرمندۀ آن نگاههای خالصم...
#صبحتون_شهدایی🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت اسرا به سرعت جابه جا شدند و در دو صف ایستادند، افسر
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
در سلول، کنار دوستان نشسته بودم که صدای قدم هایی که نزدیک میشد و همهمه داخل راهرو توجهم را به خود جلب کرد. در باز شد و دو مأمور به سراغم آمدند. وقتی درباره جواد پرسیدند، من هم حرف های او را تأیید کردم و از آنها خواستم که از او بگذرند. بعثی ها هم که نتوانسته بودند از جواد حرفی بکشند، با شهادت و وساطت من از اعدام او گذشتند.
بعدازظهر یک روز آفتابی، سروصدا از داخل حیاط به گوش رسید. کامیون حامل اسرا روبه روی ساختمان اصلی استخبارات ایستاد. فریاد بلندی در محوطه طنین انداز شد:
- يا الله، بشرعه، نزلوا!' (زود باشید، پیاده شوید)
فوری بلند شدم و به طرف دشداشه ام رفتم که شسته بودم. هنوز کمی نم داشت. آن را پوشیدم و پشت پنجره منتظر ایستادم. می دانستم که به زودی صدایم می کنند.
از روزی که به اسارت درآمده بودم، لباس تنم همان یک دشداشه بود که بارها آن را شسته و به تن کرده بودم؛ طوری که نازک و نخ نما شده بود.
با هیجانی که هر بار با آمدن اسرا به من دست می داد تا بتوانم به آنها بفهمانم که چه بگویند و اطمینان آنها را جلب کنم، کنار پنجره، منتظر، به حیاط نگاه می کردم.
اسیران را از کامیون پیاده کردند. دستها و چشمهای تازه واردها بسته و همگی در صفی ایستاده بودند. یکی از آنها عمامه ای سیاه بر سر داشت. با تعجب گفتم:
- برادرها! یکی از مهمانها روحانی است.
همه باهم به طرف پنجره یورش آوردند. صدای رئیس استخبارات را می شنیدم که به مامورانش دستور می داد و مثل همیشه خط ونشان می کشید.
منتظر بودم که به دنبالم بیایند تا مثل همیشه به اسیران تازه وارد خوش آمد بگویم و آنها را توجیه و تخلیه اطلاعاتی کنم. از اوضاع آنجا برایشان بگویم و بایدها و نبایدها را گوشزد کنم. طولی نکشید که در باز شد و مأمور نگهبان صدایم کرد. نگاهی به دوستانم انداختم و به حیاط رفتم.
دستها و چشم های اسرا را باز کرده بودند. با عجله به سمت سید رفتم.
- السلام علیکم یا سیدی!
سید برگشت و با من، مردی دشداشه پوش که فارسی را با لهجه عربی حرف میزد، روبه رو شد. با خوشرویی همدیگر را بغل کردیم. صورت سید را غرق بوسه کردم. فهمیدم که نامش ابوترابی است. چنان از دیدار یک روحانی سید در اردوگاه خوشحال بودم که اصلا فراموش کردم کجا هستیم. مأمورها که مصافحه من را با او دیدند به طرفم آمدند و ما را از هم جدا کردند.
چند دقیقه بعد و مثل هر بار، به محض اینکه مأموران کمی دور شدند، آنچه لازم بود، دور از چشمشان به تازه واردها گفتم؛ اما به محض آمدن مأموران باتوم به دست لحنم را عوض کردم و برای گمراهی شان شروع به فریاد و تشرزدن به تازه واردها کردم....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
در گوشه و کنار اتاق نیم دایره، پتوهای کثیف و متعفن و پر از شپش پهن بود. در چنین شرایطی علاوه بر کمبود جا و تعداد زیاد اسیران، بعضی سر بر زانو، بعضی مچاله بر زمین و آنهایی که پیرتر و بیمار بودند، درازکش می خوابیدند.
سالم ترها حال پیرها و مریضها را مراعات می کردند. اتاق فوق العاده کوچک بود و چاره ای جز تحمل شرایط سخت نداشتیم. هر وقت فرصتی پیش می آمد، کنار سید ابوترابی می نشستم و با او درد دل می کردم و درباره اسرای دیگر از او می پرسیدم.
هفت ماه از آمدن سيد به استخبارات گذشته بود. دوستی و رابطه ما صمیمی و عمیق شده بود. هر وقت از آنچه در اتاق های شکنجه و بازجویی می دیدم، قلبم به درد می آمد، سراغ سید میرفتم تا با او درد دل کنم و از هم صحبتی با او روحیه می گرفتم.
آهسته با سید حرف میزدم تا صدایم را نگهبان پشت در نشنود:
- سیدی! همان طور که قبلا هم گفتم، به خدا مجبورم نقش بازی کنم تا این بیچاره ها شکنجه نشوند و بعثی ها هم نفهمند که من هم مثل شما روحانی هستم و برای چه مأموریتی آمده بودم. اینها فکر می کنند من دریانوردم. از همان اول که اسیر شدم، به آنها گفتم روی لنج کار می کنم وگرنه با خبرچینی آن منافق ملعون که از سوابقم گفت، اگر خدا اسم عزاوی را به دل و زبانم جاری نمی کرد، کارم تمام بود و اعدامم می کردند.
نگاهی به هم اتاقی های تازه وارد انداختم و نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- البته به این بیچاره ها حق می دهم که درباره من نظر خوبی نداشته باشند؛ چون بعضی وقتها سرشان داد میزنم، تشر میزنم تا مأمورها متوجه واقعیت امر نشوند. هرچند اینها از من دلگیر می شوند، ولی من همه سعی خودم را می کنم تا نقشه های آنها را برایشان بگویم تا بیشتر حواسشان را جمع کنند. حتی در اتاق بازجویی، گاهی حرف هایشان را طوری دیگر ترجمه می کنم تا به آنها سخت نگیرند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
تمام وقایع زندگی ام را برای سید بازگو می کردم و سید ابوترابی به حرف هایم گوش میداد و لبهایش به زمزمه ذکر آرام می جنبید. سرش را به تأیید حرفهایم تکان می داد و لبخندی گوشه لبش نشسته بود:
- احسنت! احسنت! آقا صالح، همین طور ادامه بده و به خدا توکل داشته باش. ان شاءالله یک روز همه چیز تمام میشود و به وطن برمی گردیم. اگر زنده برگشتم، مطمئن باش من هم شهادت می دهم که تو مجبور بودی تقیه کنی.
خوشحال و امیدوار شدم و لبخندی زدم. خودم را جلو کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم:
- قربان جدت! ممنونم. آقای ابوترابی نفسی تازه کرد و گفت:
- آقا صالح! خواهشی دارم.
- بفرما آقا سید!
- اگر می شود کاری کنی تا من بتوانم با آن افسرهای ارتش ایرانی که داخل
اتاق هستند، دیداری داشته باشم؛ چون از کارهایشان راضی نیستم. شاید با آنها حرف زدم، سر به راه شدند.
- چشم آقا سید! به روی چشم.
گروهی از افسران ارتش که بعضا هنوز شاه دوست بودند، برای اوقات تفریح خود از مأموران بعثی شراب و ورق و شطرنج درخواست می کردند. گاهی هم با عراقی ها همکاری می کردند و بیخیال همه چیز بودند. از دیدن چنین وضعیتی رنج می بردم. تقریبا همه در استخبارات این موضوع را می دانستند.
در نخستین فرصتی که پیش آمد، به سراغشان رفتم. دلهره داشتم که نکند یک وقت گزارشم را بدهند. وارد اتاقشان شدم و پیغام سید را خیلی جدی به آنها رساندم:
- آقایان! سید ابوترابی می خواهد شما را ببیند. با بی اعتنایی گفتند:
- لابد میخواهد برایمان روضه بخواند؟
وقتی امتناعشان را دیدم، باز ترفندی به کار بردم که کارساز بود. رو به آنها کردم و خیلی جدی گفتم:
- میدانید آقایان، این آقا سید با سازمان مللی ها در ارتباط است و خرش می رود. میدانید برایش خیلی راحت است، وقتی برگشت در پرونده هایتان این کارهایتان که می کنید را منعکس کند. از همه مهم تر مگر شما نمی خواهید برگردید پیش خانواده هایتان؟!
با شنیدن حرف هایم ترس بر وجودشان افتاد. ته دلشان داشت خالی میشد. به هم نگاهی کردند، کم کم شل شدند. یکی از آنها گفت:
- چرا؟ چه کسی هست که دلش نخواهد نزد خانواده اش برگردد؟
وقتی دیدم نرم شدند، خودم را جلوتر کشیدم و با صدایی آهسته گفتم:
- من هم نماینده امام خمینی هستم و می دانید اگر برگشتم، می توانم این کارهایتان را در پرونده هایتان منعکس کنم! بعدا چقدر برایتان بد میشود.
رنگ از صورتشان پرید و قلبها به تپش افتاد:
- چشم آقا صالح! هرچی شما بفرمایید. همین الان می رویم دیدن آقا سيد.
از ترفندی که به کار برده بودم، احساس خوشحالی می کردم. بلند شدم که پیش سید برگردم. مکث کردم:
- نه، صبر کنید به آقا سید خبر دهم تا ببینم ایشان تشریف می آورد یا شما به دیدنش بروید.
آنها باهم گفتند:
- ما میرویم دست بوس آقا سيد.
خوشحال به طرف سید ابوترابی رفتم تا گزارش دیدارم با افسران اسیر ارتشی را بدهم. سید با برخورد و صحبت هایش آنها را متحول کرد و توانست در فاصله ای کوتاه نظرشان را به خودش جلب کند.
پیگیر باشید
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🌷🕊🍃
یاران ب "بسمالله" گفتن
رد شدند از آب ؛
من ختمِ قرآن کردم و
درگیر مُردابم ..!
#غواصان_دریادل
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
صبح یعنی
یک سبد لبخند
یک بغل شادی
یک دنیا عشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
#صبح_بخیر
#قهرمانان_وطن
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهدا خیلی کارها را نکردند
که شهید شدند...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂