عهد بستهایم
با شهیدان که پرچم را
به مهدی (عج) برسانیم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پرچم_ایران_امانت_شهداست
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
از دوره مدرسه صدایش میکردیم
« کریم چهل سانتی »
از بس قد و قوارهاش کوچک بود
خمپاره که آمد ، شهید که شد
واقعا چهل سانت بیشتر نمیشد..!
#بزرگ_مردان_کوچک
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام با دیدن صدام که باهیبتی مخوف و لبخندی به لب جلو می
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
پس از خوش و بش با بچه ها گفت:
- حالا دخترم هلا به نشانه صلح و دوستی به شما گل های سفیدی میدهد و شما این گلها را یادگاری نگه دارید.
بعد از چند نصیحت ادامه داد:
- درس بخوانید و زرنگ باشید.
در پایان حرفهایش گفت:
- میخواهم با شما یک عکس یادگاری بگیرم.
به دستور و با اکراه تعدادی سمت راست و تعدادی سمت چپ و مابقی پشت سر صدام ایستادیم. صدام ادامه داد:
- این عکس را در آلبومی بگذارید و به همه بدهید تا برای خانواده هایشان ببرند. تا دو هفته دیگر با صلیب سرخ تماس میگیرم تا شما را پیش خانواده هایتان بفرستند.
بعد از عکس گرفتن با بچه ها از جا بلند شد، دست دخترش را گرفت و مغرورانه لبخندی زد. في امان الله گفت و از سالن بیرون رفت.
با رفتنش همه دمغ و ناراحت شدیم؛ چون می دانستیم تا مدتی خوراک تبلیغات روزنامه ها و خبرگزاری های خارجی خواهیم شد. خبری از صلیب سرخ هم نبود و این فقط یک دیدار ریاکارانه بود. بچه ها پکر به هم نگاه می کردند و باهم آهسته پچ پچ می کردند.
من بیش از همه ناراحت بودم و لبخند از لبم پریده بود. هرچند وعده وعیدهای توخالی صدامیان را می شناختم، باورم نمی شد این طور رودست بخوریم. چند دقیقه بعد هم مأمورها ما را دوباره سوار ماشین کردند و از همان راهی که آمده بودیم، به زندانمان در استخبارات وزارت دفاع برگرداندند. در مسیر برگشت هیچ کس حرفی نمیزد. انگار همه لال شده بودند.
به زندان که رسیدیم بچه ها با این فکر که در حق کشورشان خیانت بزرگی را مرتکب شده اند در جدال بودند و دل و دماغ نداشتند. با ورود دو زندانی جوان که از سازمان مجاهدین خلق بودند، مناظره ای شکل گرفت که وسطهای مناظره برای کمک به کسی که در حال مناظره بود، وارد عمل شدم و تا نیمه های شب مناظره ادامه پیدا کرد. با این کار توانستم آن دو جوان را به اقرار اشتباهات سازمان وادار کنم و هم از ناراحتی بچه ها از دیدار با صدام بكاهم.
فردای آن روز تیتر همه رسانه ها و روزنامه های عراقی و خارجی طرفدار رژیم صدام این جمله بود: همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.
و عکس دسته جمعی اسیران نوجوان با صدام در روزنامه ها چاپ شده بود.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
سیل خبرنگاران از سراسر دنیا به ساختمان استخبارات در بغداد سرازیر شد.
پس از آن روزی نبود که با بچه ها مصاحبه نشود. طفلکها دیگر آرامش نداشتند. هر بار خبرنگارها می آمدند و با سؤالات مختلفی که بیشتر برای خدشه دار کردن جمهوری اسلامی بود، آنها را درگیر می کردند. بعثی ها نمی دانستند نوجوانی که داوطلبانه به جبهه آمده و درس ایثار و فداکاری از رهبرش آموخته و حدود نه ماه زندان عراق را با آن شرایط و سختیها تحمل کرده، با تبلیغات بی اساس آنها از راه به در نمی شوند. همین نوجوانان زندانی، حرف هایشان در دفاع از نظام و انقلاب به خبرنگاران می گفتند؛ هرچند خبرنگاران فقط آنچه به نفع رژیم بعث بود، می نوشتند.
کم کم نوجوانان، به ماهیت واقعی دیدار صدام با خود پی بردند و به این نتیجه رسیدند که این دیدار ترفندی تبلیغاتی بود؛ چون نه از صلیب سرخیها خبری شد
ونه بازگشتی به وطن در کار بود. از آن روز به بعد تلویزیون و مطبوعات عراق هر روز از بچه ها فیلم و گزارش تهیه می کردند تا آنها را از بازگرداندنشان به ایران مطمئن کنند.
بچه ها روزهای سخت و طاقت فرسای زندان را به امید برگشت و با شنیدن خبر پیروزی رزمندگان در عملیات بیت المقدس که هدفش آزادسازی خرمشهر بود، سپری می کردند. با ورود هر اسیر تازه وارد، اخبار جبهه را جویا می شدم و از پیشروی رزمندگان مطلع میشدیم. یکی از همین روزها بود که با مطلع شدن از خبر آزادسازی خرمشهر، سر از پا نمی شناختم و بی قرار بودم. مدام سیگار می کشیدم و محوطه زندان را گز می کردم. دنبال فرصتی بودم تا خبر را به بقیه بدهم و آنها را هم از فتح الفتوح رزمندگان آگاه کنم که خودشان از سراسیمگی و لبخند روی لبم متوجه شدند که باید خبری باشد و پاپیچم شدند. در جوابشان شعری خواندم که متوجه منظورم نشدند، یک بیت از آن را برایشان ترجمه کردم و قفل از دهان برداشتم و با فریادی آهسته گفتم:
- خرمشهر آزاد شده...!
***
ماه رمضان هم با گرمای شدید تابستان از راه رسیده بود. اسیران نوجوان روزه گرفته بودند. من هم بیش از همه نگران حال آنها بودم و دلم می خواست هرچه بتوانم خدمتی هرچند کوچک در حقشان بکنم تا به آنها سخت نگذرد.
هر وقت سهمیه سیگار گیرم می آمد، آن را به عراقی های زندانی در سلول مجاورمان می فروختم و پولش را به نگهبانی می دادم که با او رفیق شده بودم. نگهبان هم با آن پول برایم شربت سان کوئیک می خرید و می آورد. من هم لحظه افطار شربت درست می کردم و به هرکدام نصف لیوان میدادم تا روزه شان را باز کنند؛ چون همه آنها جثه ای لاغر و بدنی نحیف داشتند و دیدن آنها با زبان روزه در اتاقی که هوایش گرم و بی حال کننده بود، دلم را به درد می آورد.
گاه ناچار بودم در برابر سربازان عراقی نقش ظالمی را بازی کنم که به اسیران سخت می گیرد.
روز بیست و سوم ماه رمضان، زندانبانان آمدند داخل زندان و دستور حرکت دادند. نه من و نه حتی زندانبانان نمی دانستیم که قرار است کجا برویم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ما را به پادگان الرشید که از زندان بغداد کوچکتر ولی تمیزتر و بهتر بود، بردند. به زحمت توانستم از میان حرفهای محافظ عراقی متوجه شوم که رزمندگان در جبهه عملیاتی به نام «رمضان» انجام داده اند و برای همین زندان بغداد را برای اسرای جدید خالی کردند.
سه روز از آمدنمان به پادگان الرشید نگذشته بود که سربازی مسلح آمد و به من دستور داد که سوار ماشین شوم و به استخبارات برگردم؛ چون اسرای جدید بدون مترجم مانده بودند.
به سختی با بچه ها خداحافظی کردم و به زندان برگشتم.
****
روزها یکی پس از دیگری می گذشت. زمستان از راه رسیده بود و گرما جایش را به سرما داده بود. تنها در زندان نشسته بودم که ناگهان چند نوجوان وارد شدند. همان بیست و سه نفر بودند که بعد از پنج شش ماه دوباره میدیدمشان. با دعا و صلوات به استقبالشان رفتم و به ترتیب یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
بچه ها برای رهایی از دست خبرنگاران و رسیدن به خواسته هایشان با من مشورت کردند و تصمیمشان بر اعتصاب غذا را با من در میان گذاشتند. به آنها گفتم:
- من نگرانم و می ترسم آسیبی به شما برسانند، اما اگر فکر می کنید به نتیجه میرسید، موافقم.
آنها نوجوان بودند و بدن و بنیه ای ضعیف داشتند. نمی توانستم آنها را از هدفي منصرف کنم که با این اعتصاب می خواستند به آن برسند. اگر من هم با آنها بودم، همین کار را می کردم.
صبح روز شروع اعتصاب، نگهبان با سینی صبحانه داخل سلول آمد و سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و رفت.
نیم ساعت بعد وقتی برای بردن سینی آمد و آن را دست نخورده دید، شروع به دادوفریاد کرد و من را صدا کرد:
- صالح، تعال بسرعه؟ تعال شوف! (صالح زود بیا، بیا ببین)
خود را به نادانی زدم و دوان دوان آمدم:
- نعم سيدی! شنو صاير؟ (بله قربان؟ چی شده؟)
مأمور بعثی با دادوفریاد و اعتراض حرف میزد: که چرا صبحانه شان را نخوردند؟!
- قربان نمی دانم! نمی دانم چی شده؟ داد زد:
- از آنها بپرس؟
گفتم :
اعتصاب غذا کردند.
_ اعتصاب غذا کردند؟😳
نگهبان برافروخته و با عصبانیت فریاد می زد و من هم با ناراحتی حرف هایش را ترجمه می کردم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 خواهر اوشین
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع میشد.
تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور ☹️ از اینكه نتوانستیم به غرب برویم، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.
خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان میداد.
شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد و می توانستیم از تلویزیون داخل حسینیه⛺️ استفاده کنیم..
در همین حین بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچههای تبلیغات گردان) حالی حسابی آنروز به بچههای گردان داد. 👌
آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:
📢 برادرانی كه میخواهند سریال "خواهر اوشین" تماشا كنند، به حسینیه گردان.....
صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شده بود...😂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 ابوترابی
“یک روز که مشعل داشت یکی از اسرای بیمار را اذیت می کرد، رفتم به او گفتم گناه دارد این برادر را نزن. اما او ناگهان شلاق را بلند کرد و مرا با آن زد و همچنان به اذیت و آزار آن اسیر بیمار ادامه داد.
پس از چند روز با خشم به من گفت: پس تو از اسرا دفاع می کنی و شروع کرد به شلاق زدن من. در حین شلاق زدن، که ناگهان شلاق از دست او افتاد من خم شدم و شلاق را از زمین برداشتم و به دست او دادم. مشعل تا این رفتار را از من دید نگاهی به شلاق و من کرد و با شرمندگی رفت. پس از این بود که کم کم اخلاقش بهتر شد و نماز را به او یاد دادم و به کلی متحول شد و تا جایی با من صمیمی شد که مسئله اختلاف خانوادگی اش را با من درمیان گذاشت و من هم او را راهنمایی می کردم.”
(خاطرات سید آزادگان مرحوم ابوترابی )
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
#روزه_داران_شهيد
یادش بخیر، رمضان در جبهه ها در اوج گرماي تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هواي ويژه اي داشت.
سال 60 ماه #رمضان در اوائل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسيار طاقت فرسا بود.
رزمندگانی كه از مناطق مختلف كشور به #جبهه می آمدند حكم مسافر را داشتند و كمتر می توانستند يك جا ثابت باشند.
بعضی از آنها در يك منطقه مي ماندند و از مسئول و يا فرمانده مربوطه #مجوز مي گرفتند و قصد ده روز نموده و روزه دار می شدند.
روزهای طولانی بالای 16 ساعت گرمای شديد و سوزان كار، فعاليت، نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت يافتن تشنگی و ضعف و بيحالی از جمله مواردی بود كه وجود داشت اما به لطف خدا در ايمان و اراده رزمندگان كمترين خللی ايجاد نمی شد.
سال 61 ماه مبارك #رمضان در تير ماه واقع شد. عمليات رمضان در همين ماه انجام گرفت.
شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عمليات می شدند.
انسان تا در آن شرايط قرار نگيرد درك مطلب برايش سنگين است. در آن عمليات بسياری از عزيزان به وصال حضرت حق پيوستند در حاليكه روزه دار بودند و لبهايشان خشكيده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسين (ع) و عطش كربلا رفتند و به شهادت رسيدند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂