🍂 نماز در میدان مین
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 بامداد روز یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ بود. مرحله اول عملیات بیتالمقدس. بیست ساله بودم و پاسدار رسمی. با آن لباس زیبای سبز پاسداری و با آرم زیبای زردرنگ مزین به آیه:
«وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ»
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. چه ذوق و شوقی داشتم. شاد و با انگیزه و با روحیه. ماموریت ما گرفتن جاده اهواز خرمشهر بود. ساعت ۱۲/۳۰ شب از سمت دارخوین سوار بر دوبه از رودخانه کارون گذشتیم. مکعب مستطیلی صاف و پت و پهن و بزرگ با موتوری خودران که در دریا برای حمل کانتینر استفاده میشد. اما حالا در اینجا همه گردان را روی خود جا داده بود تا آنها را به آن سوی رودخانه منتقل کند.
وقتی یا علی ابن ابیطالب، رمز عملیات با صدای فرمانده قرارگاه از بیسیمها بلند شد به سمت جاده راه افتادیم.
فرمانده گردان موقع توجیه عملیات گفته بود: دو کیلومتر در کانال کشاورزی حرکت میکنیم و بعدش ۷۰۰ متر کفی داریم تا به جاده برسیم. کانال نبود. جوی آبی بود برای آب دادن زمین. با عرض حدود یک متر و عمق حدود پنجاه سانتیمتر. هفتی شکل. خشک و بی آب. با تک و توکی علفهای هرز. برای گم نشدن راه، آن را نشان کرده بودند. آرپیجیزن بودم. آرپیجیزن یکی از دستههای گروهان ربذه از گردان انشراح آغاجاری. سه گلوله آرپیجی در کوله و یکی هم در دست و آرپیجی بر دوشم بود. قمقمه آب و دوتا نارنجک هم به فانسقهام آویزان بود. آب قمقمهام ته کشیده بود. دو کیلومتر نبود. خیلی بیشتر بود. دمدمای صبح بود. بیست و دوسه کیلومتر راه آمده بودیم تازه به کفی رسیده بودیم. تشنه و خسته. هوا گرگ و میش بود. آسمان صاف بود. سپیده زده بود و هنوز بعضی از ستارگان سوسو میزدند. بجز صدای راه رفتن نیروها و کمی تلق تلوق اسلحهها و گاهی صدای جیرجیرکی بینوا، صدای دیگری شنیده نمیشد. زمین کفی و صاف بود. بدون حتی تپهای کوچک. وارد معبر میدان مین شدیم. دو نوار سفید، محدوده معبر را نشان میداد. فرمانده گفت:
وقت نماز صبح است. نمازتان را بخوانید. در ذهنم مرور کردم.
نماز؟ اینجا؟ در معبر میدان مین؟
چیه؟ نکنه دنبال مسجد میگردی؟ مگر فقط مسجد جای نماز خواندن است؟ اصلا فلسفه نماز مگر عبودیت نیست؟ پس مسجد با میدان مین چه فرق میکند؟ چه جایی بهتر از اینجا. در راه جهاد با دشمنان خدا. به فرمان ولی خدا. مگر بندگی غیراز این است؟
یاد نماز ظهر عاشورای سال ۶۱ هجری در دشت نینوا افتادم. آنجا هم یکی گفت: وقت نماز است. حضرت اباعبدالله علیه السلام فرمود: خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. من هم همین را گفتم. باز ذهنم درگیر شد.
اما وضو نداریم.
وضو لازم نیست. در این بیابان خشک و برهوت آب کجا بود؟ پس باید تیمم بگیریم. آن هم لازم نیست. آن دیگر چرا؟ وقتش را نداریم.
قبله کدام سمت است؟ نکند آن هم لازم نیست؟ رعایت جهت قبله برای موقعی است که در یک جا توقف کرده باشی. ما الان در حال عبور از میدان مین هستیم و باید زود بگذریم تا هم فاجعهای اتفاق نیوفتد و هم اینکه زودتر به هدفمان برسیم. خواندن نماز آرامش را نصیبم کرد. عجب نماز باحالی شد آن نماز صبح. بدون وضو و تیمم و بدون رعایت جهت قبله و در حال حرکت. کسی چه میداند شاید خداوند همین یک نمازمان را قبول کند.
به حرکت خود به سمت جاده ادامه دادیم.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مهربانی خدا با ما
در بیت المقدس
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 فرمانده گفت:
نزنید....، بابا نزنید، بذارین بیاد ببینیم چه برامون آورده.
این رو به بچههایی که داشتند به کامیونی که از سمت عراقیها به طرف ما میومد آرپیجی شلیک میکردند، میگفت.
حدوداً ساعت ده یازده روز اول مرحله اول عملیات بیتالمقدس یعنی یازدهم اردیبهشت ماه بود. حدود ۲۵ کیلومتر راه را به همراه گردان انشراح آغاجاری به فرماندهی سردار حاج اسماعیل بهمئی از دارخوین بعداز گذشتن از رودخانه کارون تا جاده اهواز خرمشهر طی کرده بودیم. حسابی تشنه بودیم و لبهامان از سوز عطش خشک شده بود و پوست انداخته بود.
در آنجا بود که روضه تشنگی حضرت اباعبدالله (ع) و یاران باوفایش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم.
یک قمقمه آب که بیشتر همراه نداشتیم. اگه کیلومتری یک قُلُپ هم خورده بودیم تمام شده بود.
دمدمای ظهر بود. بالای خاکریز بلند کنار جاده اهواز خرمشهر نشسته بودیم و مراقب پاتکهای عراق بودیم.
کامیونی که گمان نمیکرد بسیجیها توانسته باشند این همه راه را طی کنند و جاده را تصرف کنند، بیخیال به سمت جاده میآمد. بالاخره به جاده رسید و موقعی فهمید چه اشتباهی کرده که کار از کار گذشته بود و راننده و شاگردش اسیر ما شده بودند.
بار کامیون همان بود که انتظارش را داشتیم.
«نصرت الهی».
وعده خدا محقق شده بود.
إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ
یک کامیون پر از قالبهای یخ تازه. شاید از آب فرات. همان که بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و یارانش دریغ کردند. یخها کفاف چند لشکر را میداد.
کامیون را به این سمت جاده منتقل کردیم.
با سرنیزه یخ خورد کردیم و درون قمقمه ریختیم. یخمکی دلپذیر شد. یخ در بهشتی جانفزا. جلا دهنده قلبِ آتش گرفته ما. سرد و گوارا. آبی بود بر روی آتش. لبهای خشکیدهمان به آب رسید. جانی تازه گرفتیم. کاش در دشت نینوا هم مَشک سقا به خیام حرم میرسید و اطفال و اهل حرم سیراب میشدند.
خدا را به خاطر نصرتش حمد و سپاس گفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂