18.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی شد که دور شدم ازت
چی شد رفتم راهو غلط
دور من رو خط نکش
من که دارم تو رو فقط
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸 سلام امام زمانم (عج)
🌼 تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد
🌼 سبب وصل به دلدار مهیا گردد
🌼 دمد از خاک، گل و سبزه به یُمن قدمت
🌼 آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد
🌼 چشمها منزل خورشید جمال تو شود
🌼 عالمی خیره به تو ،غرق تماشا گردد
🌼 یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب
🌼 غرق در حُسن رخ یوسف زهرا گردد
💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج💚
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
2_1152921504626522846.mp3
12.09M
❤️#شور#امام زمان
🌴گوش بکنین داره میاد،یه صدایی از مدینه
🌴چشم تون باز بکنید ،شاید یه چیزی ببینه
🎤#مرحوم_سیدذاکر
ما منتظر منتقم فاطمه(س)هستیم
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.»
آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد:« بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.»
همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم.
🌷بارها به صورت بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است.
عملیات کربلای ۵، اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(ع) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه خرمشهر بود شناسایی کردیم.
🌿🌺🍃🌷🍃🌺🌿
هدیه به معلم شهید اسماعیل رئوفی صلوات,,شهدای فارس
↘️
تولد:08/12/1339 – جهرم
شهادت: 7/11/1365- شلمچه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ شهدای دو قلوی پرورشگاهی که پدر و مادر نداشتند ولی غیرت داشتند
🔹️ ثاقب و ثابت شهابی نشاط، دوقلوهایی بودند که سال ۱۳۴۳ داخل سبدی در کنار یک شیرخوارگاه رها میشوند.
◇ شهیدان «ثاقب و ثابت شهابی نشاط» دوقلوهای پرورشگاهی بهزیستی در دهه چهل، قصه غریبی دارند که حتی در میانه مستندها و کتابهای مطرح زندگینامه شهدا مهجور ماندهاست.
◇ غریبتر اینکه نام "ثابت" به واسطه پرورشگاهی بودن و قوانین خاص آن زمان، در پیچ و خمهای اداری بنیاد شهید این جانباز شیمیایی دفاع مقدس حتی به عنوان شهید دفاع مقدس ثبت نشده است.
◇ سال ۶۲ این دو بردار به عنوان امدادگر به همراه ۱۲ نفر دیگر از جوان هم پرورشگاهی وارد مناطق عملیاتی شدند.
◇ وقتی به آنها گفتند که شما که پدر و مادر ندارید و پرورشگاهی هستید برای چی آمدهاید جبهه؟ گفتند: ما پدر و مادر نداریم؛ شرف که داریم، غیرت که داریم.
◇ این دو برادر تا روز آخر جنگ حضور داشتند و بارها مجروح شدند و سرانجام ثاقب سال ۱۳۷۷ در اثر استنشاق گازهای شیمیایی شهید شده و ثابت هم به همین شکل در سال ۱۳۸۵ بعد از تحمل رنجهای بسیار به شهادت رسید.
◇ جالب بود که این دو بعد از جنگ در پرورشگاه هم حضور داشتند و به بچههای بی سرپرست خدمت میکردند.
شادی روحشان صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 کدام جنگهای دنیا را سراغ دارید
که زنان با عفاف و حجاب
در جنگ حاضر شده
و عاطفهٔ زنانگی و شهادت را
دَرهم آمیزند و جنگ را فتح کنند...
در طول جنگ تحمیلی ۱۳ هزار زن
مستقیم در جنگ حضور داشتند..!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۳ خاطرات نرگس آقاجری ┄═❁๑❁═
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۴
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ یادم هست زمان شکست حصر آبادان بود. صبح اولوقت که بیمارستان رفتم همینطور مجروح به بیمارستان میآوردند. در میان مجروحان یک رزمنده بود که جراحت شدیدی داشت. فامیل این رزمنده یغمایی بود که هیچوقت از خاطرم نمیرود. لحظات آخر عمر این مجروح بود، به گوشهای از یک سالن در بیمارستان منتقل شد تا در آرامش خاصی شهید شود. دیگر برای این رزمنده نمیشد کاری کرد. اما من با خودم فکر کردم ممکن است یک اتفاقی بیافتد، شروع کردم به پانسمان زخمهای این مجروح و سرم زدن و هر مراقبت اولیهای که میشد برای این رزمنده انجام داد.
این رزمنده مجروح تا لحظه آخر همینطور اشهد میگفت تا شهید شد و چند تا از این رزمندههای همراه این شهید شروع کردند به سجده کردن. از آنها که پرسیدم "ایشان شهید شده است چرا شما سجده میکنید؟" جواب دادند که این رزمنده به ما وصیت کرده بود وقتی شهید شد برایش سجده شکر به جای بیاوریم.
وقتی این صحنه را دیدم از نظر روحی ضربه خیلی شدیدی خوردم و اشکهایم جاری شد. من هم همراه آن رزمندهها سجده شکر به جای آوردم. اما گریه امانم نمیداد. در آن لحظات دیگر نمیتوانستم کنار آنها بمانم.
همین موضوع نشان میداد شهدای ما با اینکه میدانستند ممکن است چه اتفاقاتی برای آنها بیافتد باز هم تا لحظات آخر هیچوقت خدا را فراموش نمیکردند.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۵
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ سال ۶۱ ازدواج کردم. هشت ماه بود فرزند اولم را باردار بودم که عراق شروع به مقابله به مثل شدیدی کرد. یعنی به شدت شهر آبادان را میکوبیدند. شوهرم اصرار داشت که شهر را ترک کنیم. به من گفتند نمیشود بمانی. در این شرایط باید بروی، چون بیمارستان هم خانمهای باردار را نمیپذیرد.
بالاخره و به اجبار برای زایمان به شیراز رفتم. فرزندم حدود پنج یا شش ماهه بود که تعلق خاطرم به آبادان اجازه نداد بیش از این از شهرم دور بمانم. با هر ضرب و زوری به آبادان برگشتم.
آن موقع پنجشنبهها معمولا همراه همسرم به گلستان شهدای آبادان میرفتیم. یکبار در مسیر بازگشت به خانه دیدیم کوچهمان پر از دود و خاک است و همه مردم به آن سمت میروند. به شوهرم گفتند فکر میکنم این خانه ما است اما همسرم گفت نه اشتباه میکنی، خانه ما نیست که زیر آوار است.
جلوتر که رفتیم دیدیم که بله دقیقا خانه ما است که با شلیک گلولههای توپ ۱۰۶ با خاک یکی شده است. همه مردم میگفتند کمک کنید تا اجساد را از زیر آوار خارج کنیم و ما هم گفتیم صاحبخانه هستیم و خدا را شکر مشکلی پیش نیامده است.
خواست خدا بود که زنده بمانیم و خدا به دختر کوچکم رحم کرد. آن روز گلستان شهدا باعث شد که اتفاقی برای من، نوزاد شش ماهه و همسرم رخ ندهد، بعد از آن مجبور شدیم به اهواز بیاییم و دیگر نتوانستیم به آبادان برگردیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۶
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ سال ۶۳ به اهواز آمدیم. پس از گذراندن دوره فشرده یکساله پرستاری در بیمارستانهای امام خمینی و گلستان شروع به کار کردم و تا سال ۶۷ که جنگ تمام شد، در بیمارستان گلستان ماندم.
مجروحان خیلی زیادی به این بیمارستانها اعزام میشدند. زمان عملیات کربلای چهار که خیلی شهید داشت، بیمارستانهای امام خمینی و گلستان واقعا شلوغ شدند.
آن موقع پسر دومم را باردار بودم. در بیمارستان گلستان ماندم تا جنگ تمام شد و سال ۷۰ دانشگاه نفت، رشته پرستاری دانشگاه نفت قبول شدم و الآن بازنشسته شدهام.
یک چیزهایی در خاطرم مانده که همیشه برایم تکرار میشوند. من پیکر برادر شهیدم را در سردخانه آبادان دیدم. یعنی همیشه آن صحنه جلوی چشمانم است. رفتم گلستان شهدا، پیکر برادرم را دیدم، سرش را اصلا نشان ما ندادند ولی بدن برادرم کاملا سالم بود. تقریبا سه چهار ماه بعد هم پسرخالهام شهید شد.
اینها هیچ وقت از ذهنم نمیرود، یا خاطره آن رزمنده شهیدی که برایش سجده شکر به جای آوردند،
اعزام گسترده مجروحان را که میدیدم، یا افرادی که خیلی با آنها آشنا بودم و اکنون هر روز خبر شهادت یکی از آنها به گوشم میرسد. یادآوری این صحنهها و اتفاقات خیلی ناراحتکننده است.
باورتان نمیشود اما اگر بیموقع تلفنم زنگ بخورد، یا زنگ خانه به صدا در بیاید، وحشت میکنم! همهاش منتظرم یک خبر ناگواری به من برسد. آن صحنهها بالاخره تأثیر بد روی ذهن آدم میگذارد.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مادران شهدا
ولی نعمتان امروز و فردای ما
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نیروهای لجستیک زیر نظر بهمن اینانلو مرغداری را راه انداختند. روزانه چندین کارتن تخم مرغ از آن مرغداری بیرون می آمد و نه تنها سپاه ما، سپاه آبادان را هم تأمین میکرد و به جبهه های دیگر فرستاده می شد.
مدتی پس از ازدواج عبدالله، مادرم طاقت نیاورد و قصد کرد هر طور شده به آبادان بیاید. به هر زحمتی خودش را به ماهشهر می رساند. در آنجا پرس وجو میکند راهی برای رفتن به آبادان پیدا کند. هرجا می رود، کسی تحویلش نمیگیرد. به سپاه می رود میگویند، مادر، آنجا منطقه جنگی است. اصلا راهت نمیدهند. می پرسد چطور برای رزمنده ها امکانات میبرند؟ میگویند ارتش با هلیکوپتر میبرد. نشانی می گیرد و به محل پد هلیکوپتر میرود. به مسئول پد التماس میکند که او را هم به آبادان بفرستد. مسئول پد میگوید خانم به من ربطی ندارد برو به فرمانده ام بگو. مادرم تعریف میکرد ، رفتم اتاقش خودم را روی پوتین هایش انداختم و گفتم پنج پسر دارم هر پنج نفرشان آنجا هستند، همه هستی ام این بچه ها هستند یا بزن مرا بکش یا مرا پیش بچه هایم ببرید!
التماس و دعا می کند که الهی خیر از جوانی ات ببینی، خیر بچه هایت را ببینی، خیر زنت را ببینی. فرمانده دلش به رحم میآید، خلبان هلیکوپتر را صدا میکند و میگوید این را هم با خودت ببر. میگوید آقا، جا ندارم، پر از مهمات است میگوید بگذارش روی صندوق مهمات.
یک روز از مادرم پرسیدم ننه، توی هلیکوپتر نمی ترسیدی؟ گفت: «چرا با هر تکانی که میخورد فکر میکردم هلیکوپتر ول شده الآن سقوط میکنه، بند دلم پاره میشد ولی ننه، مادر نیستی بدونی
عاشقی و مادری یعنی چی؟
مادرم در چوئبده از هلیکوپتر پیاده میشود. میگفت: «جایی را بلد نبودم دیدم یک وانت کنار هلیکوپتر ایستاده و چند نفر مشغول بار زدن مهمات هستند. کمک کردم تعدادی مهمات و وسائل را توی وانت گذاشتم. شنیدم که این وانت به آبادان میرود. به راننده التماس کردم گفتم آقا تو را به خدا مرا به آبادان ببر. اول نمی برد، آن قدر اصرار کردم گفت برو عقب وانت بنشین!
آن روز وقتی از کوت شیخ به هتل پرشین رسیدم، گفتند محمد ! ننه ات آمده. گفتم چی؟ ننه ام اینجا چه کار میکنه؟» گفتند تو اتاق محمد جهان آراست. مادرم چند روز تو اتاق من و محمود و رسول بود لباسهایمان را میشست، اتاق بچه ها را جارو میکشید، پتوهایشان را تکاند و مرتب میکرد. جهان آرا، رضا موسوی، قاسم داخل زاده، همه رفقایی را که به خانه ما می آمدند، میشناخت.
چون عبدالله فرزند بزرگ بود به او ننه عبدالله میگفتند. با او شوخی میکردند میگفتند ننه عبدالله میخواهی آرپی جی بزنی؟ میخواهی ببریمت خمپاره بزنی؟ میگفت: «آره ننه، قربان همه تان می روم، ببرید یک تیر هم من بزنم.» . چند روز که گذشت مادرم را به خانه مرغداری بردیم. مادرم تا آنجا را دید گفت: «ننه عجب جایی است ،اینجا دیگر از اینجا بیرون
نمی روم.»
رفت شیراز پدرم را هم با خودش آورد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[پدر و مادرم] گاه صبح ها دو نفری با ماشین های ارتشی و سپاه به آبادان میرفتند. در آبادان چند مغازه باز بود. زنهای روستایی از باغهای اطراف شهر خرما، گوجه، خیار و سبزیجات یا پنیر و سرشیر و کره و خامه می آوردند. پدر و مادرم خرید می کردند و همان طور بر می گشتند.
یک شب مادرم به پدرم میگوید "عبد خدر یا مرا حلال کن، بگذار همین جا سرم پیش بچه هایم باشد یا خودت هم برو. باباحاجی و بی بی را بردار و بیاور اینجا تا کلفتیشان را بکنم. اگر مُردیم همه با هم بمیریم، اگر زنده ماندیم همه با هم زنده بمانیم!"
پدرم میگوید من نه تو را میتوانم رها کنم، نه پدر و مادرم را، میروم ببینم زورم میرسد اینها را بیاورم؟ پدرم به باباحاجی گفته بود: «هاجر میگوید نمی آیم، بین شما و زنم با بچه ها گیر کردم. بابا می آیی برویم آنجا؟»
بابا حاجی گفته بود: «ها، می آیم چرا نیایم، منت هم میکشم. بیبی کمی مخالفت کرده بود. بابا حاجی راضی اش کرده بود که بیا برویم، آخر عمری فوقش یک خمپاره میخوریم میگویند شهید شد. چه اشکالی دارد؟ ما که پایمان لب گور است.
یک روز دیدیم ، پدرم ، باباحاجی، بیبی، خواهرم با شوهر و بچه هایش آمدند. سیزده نفر در آن خانه زندگی میکردیم. کم کم آنجا تبدیل به پایگاه بچه های رزمنده شد. شب بچه های سپاه آنجا دور هم جمع می شدند. محمد جهان آرا و عبدالرضا موسوی و فتح الله افشاری و بقیه می آمدند، موتور برق هم بود. مادر با هرچه دم دستش بود غذا می پخت. خودبه خود یک ایستگاه صلواتی برپا شد. ارتشی ها، بچه های تیپ نوهد و توپخانه همه میآمدند. هر کسی خسته میشد، پاتوقش آنجا بود. تا میرسیدند مادرم میگفت «ننه لباسهایتان را در بیاورید
بشورم.»
در مدتی که غذا میخوردند لباسهایشان را هم میشست. پدرم همانجا باغچه کوچکی درست کرده بود و گوجه و خیار و باقالی و سبزی میکاشت. شاید شیرین ترین مقطع زندگی جنگی ام این بود که
همه خانواده با عشق و علاقه و حس خوبی دور هم بودیم. پس از مدتی، وقتی عراق شهرها را میزد، یک واحد توپخانه آمد و روبه روی مرغداری مستقر شد آنها توپ ۱۷۵ میلی متری داشتند و با آن بصره را می زدند. روزی سه تا پنج گلوله سهمیه داشتند. توپ هایشان خودکششی بود؛ میزدند و جایشان را تغییر میدادند. عراقیها هم از سمت خرمشهر و بصره میخواستند پاسخ توپهای آنها را بدهند. گرای آنجا را گرفته بودند و گلوله هایشان اطراف مرغداری میخورد. براثر صدای انفجار روزانه تعدادی از مرغ ها نیمه جان میشدند. پیش از آنکه تلف شوند آنها را سر میبریدند و به جبهه ها میبردند. کم کم سقف خانه را دو جداره کردیم. از شرکت نفت سنگر بتنی دایره ای پیش ساخته گرفتیم و توی یکی از اتاقها گذاشتیم. در محوطه باغچه یک سنگر زیرزمینی زدیم، نماز جماعت را توی همین سنگر میخواندیم. به هر حال زندگی در آنجا همچنان پررونق ادامه یافت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
اواخر سال پنجاه ونه ستادی به اسم ستاد رزمندگان خرمشهر در شیراز تشکیل شد. آقای نوری امام جمعه، آقای مصباحی و ستوان خلیلیان که به دلیل مجروحیت در شیراز تحت درمان بود در ایجاد این ستاد نقش داشتند. حمایتهای مالی و غیرمالی آقای سلیمانی فر بازاری انقلابی خرمشهر نیز سهم بسزایی در این ستاد داشت. آنها جلسه ای با حضور آیت الله دستغیب امام جمعه و آقای محمد نبی استاندار وقت شیراز درخواست میکنند امکاناتی در اختیارشان گذاشته شود تا جوانهای خوزستانی که همراه خانواده هایشان به شیراز مهاجرت کرده اند و میخواهند به خرمشهر و آبادان بروند و بجنگند، آموزش بدهند و اعزام کنند. میپرسند چه امکاناتی میخواهید؟ میگویند محلی برای آموزش میخواهیم. استاندار هم ساختمانی در تپه تلویزیون میدهد. شروع به ثبت نام افراد داوطلب میکنند. با بچه های تیپ نوهد ارتش هماهنگ میشود که آنها آموزش بدهند. حدود چهارصد نفر از بچه های خوزستانی مقیم شیراز و تعدادی از جوانهای شیرازی که با آنها رفیق شده بودند، به آبادان اعزام شدند. آقای نوری خودش نیروی جنگ بود. برادران مصباحی فر که دو نفر از خانواده شان شهید شده بود هدایت این ستاد و اعزام نیرو را به عهده داشتند. وضع نیرویمان خوب شد. آنها را در هشت مقری که در کوت شیخ و جاهای دیگر داشتیم مستقر کردیم. با تلاش محمد جهان آرا سلاح بیشتری تهیه شد، سازمان خوبی پیدا کردیم و خط آنجا نظم و نسقی گرفت.
تعدادی از شخصیتها به آبادان میآمدند و به سنگرهای ما سر میزدند. اوایل سال شصت حضرت آیت الله خامنه ای آمدند و به تک تک مقرها در کوت شیخ سر زدند با همه بچه ها خوش وبش و احوالپرسی کردند. ایشان نماینده امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بودند.
در کوت شیخ به عراقیها نزدیک بودیم و خانه به خانه بین خانه ها تردد می کردیم. محوطه ای باز بود. حاج عبدالله گفت: آقا باید اینجا بدوید. گفتند اشکال ندارد، میدویم.
محمد جهان آرا عده ای را رد کرد گفت: «دیگر پشت سر حاج آقا نیایید، عراقیها حساس میشوند خطرناک است، بروید.» تعداد محدودی همراه آقا ماندند. عبد الله جلو افتاد، محمد جهان آرا پشت سر و ما کنارشان دویدیم. عراقیها شروع به تیراندازی کردند. اتفاقی نیفتاد تا به ساختمانی رسیدیم. دیگر در پناه بودیم و سایه ای بود. ایشان روی دو پا نشستند با لبخند گفتند: جوان، حواستان به ما سن و سال دارها هم باشد.
بعد به جهان آرا گفتند: «به این بچه ها بگو بروند توی سنگرهایشان. برای چی اینجا ایستادند؟ یک وقت ترکش می خورند.»
محمد همه را رد کرد. همراه آقا به مقر فداییان اسلام سید مجتبی هاشمی رفتیم. آقا مجتبی همه تیپ آدمهایی را به جنگ آورده بود. چند نفرشان لاتی میگشتند و با یقه های باز سوار ماشین میشدند و توی شهر ویراژ میدادند. حتی دیدم یکی از افراد گروهش صلیب به گردن انداخته بود. آیت الله خامنه ای در مقرشان برای آنها سخنرانی کردند که شما پیروز هستید و صدام را شکست میدهید. یکی از آنها وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها میجنگیم، اینها به ما میگویند دزد دریایی!»
ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.»
یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
32.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مثنوی بیادماندنی
سبکباران خرامیدند و رفتند
🔸با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂