eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
611 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
خرم آن روز که پرواز کنم تابردوست بہ امید پروبالے بزنم.. من بہ خودنیامدم اینجا؟ که به خود باز روم. آنکه آورده مرا بازبرد تاوطنم.. 🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣یک شب که تعدادی از خلبان ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد یکی می گفت: من به خاطر حقوقی که به ما میدهند می جنگم، یکی دیگر می گفت: من به خاطر بنی صدر می جنگم. یکی می گفت من به خاطر خودم می جنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران می جنگم. شهید کشوری گفت: من همه این ها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا می جنگم . شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 8⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی تنها شده ام و با خودم فکر میکنم بهتر است یک شب جودی
🍂🍂 🔻 9⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی شب پیش یک شام مفصل خانه ننه همه دور هم جمع بودیم و خداحافظی ها را کرده بودم. الآن خیلی سریع به سمت تهران راه می افتیم. جودی را دم بیمارستان می گذاریم و با سید به سمت فرودگاه میرویم. دم سالن ورودی به سید می گویم: - تو برو معطل نشو. سید با همان لحن شوخی همیشگی اش یک التماس دعای غلیظ به من گفت : و رفت. داخل فرودگاه که میشوم میبینم احمد سوداگر و کوسه چی و محمدی و کیانی و چند نفر دیگر هم رسیده اند. جلو می روم و سلام و علیک گرمی میکنیم. قرار شده با آخرین کاروان و تحت پوشش برویم و با اولی هم برگردیم. آخرین کاروان مربوط به ترکمن صحراست. همین که رفتیم داخلشان شوکه شدیم انگار همه از همان گنبد محرم شده اند، لباسهای احرام یک دست سفید تنشان است. ما چند نفر با کت و شلوار آمده ایم بین اینها همین طوری با تعجب نگاهمان می کنند. - احمد، سیاست این مملکت رو ببین، حالا یعنی خواسته پوشش درست کنه. حالا که اینها دستی دستی میخوان ما رو به کشتن بدند. تا رسیدیم اونجا خودم میرم دو کلمه عربی حرف میزنم و اعلام پناهندگی میکنم. - مگه میتونی بیچارت میکنند، همه جا اسمت هست. رسیده ایم به جده. تا آمدیم از گیت رد بشویم حین بازرسی وسایل با ماژیک یک علامت ضربدر قرمز روی کیف ما زدند و بقیه کیف ها را نگاه هم نکردند. - دیدید؟ حالا ببین چه بلایی سرمون بیارند. کوسه چی سرش را بلند میکند و می گوید: - بابا تو که خیبر رو راه انداختی دیگه نباید بترسی که. - برادر اینجا فرق میکنه. کشور غريبه!! بی کاروانی دارد کم کم برایمان مشکل درست می کند. نمی دانیم چه کار باید بکنیم و کجا محرم بشویم. خودمان را به زور داخل یکی از ماشین های کاروان ها چپانده ایم و وسط راه هم محرم شده ایم. حالا باید دنبال یک جا برای ماندن بگردیم. دم در یک هتل که برای گرفتن جا ایستاده ایم متوجه میشوم یک نفر از جده همین طور تعقیب مان کرده است. احمد نگاهم میکند - على مثل اینکه خبرهایی هست - آره از اون ضربدر قرمز معلوم بود، یه طوری دست به سرش کن. - غريبه ایستاده است جلوی هتل و کاپوت ماشینش را زده بالا، یعنی خرابه می خواهم درستش کنم. احمد هم رفته و جلوی رویش و روبروی ماشین ایستاده و دارد به عربی یکسری کلمه سر هم میکند. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻 0⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی - ماشینت خرابه؟ - آره خرابه. - این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن، از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟ - نه والله، خرابه. - خب من برات درستش میکنم، میری؟ برو استارت بزن. می رود که استارت بزند خودش خاموش می کند. احمد عصبانی شده و دارد داد میزند: - استارت رو نگه دار. بالأخره ماشین را راه انداخت و آن مرد رفت. من هم از خنده ریسه رفته ام، - ایول از کی تا حالا ماشین تعمیر میکردی؟ این شجاعتت رو حتما گزارش میدم. - آره حتما گزارش کن. این تازه یکی از هنرامه. در هتل زنگ میزنم به آقا محسن، تا میگوید بله. شروع میکنم به شوخی کردن، - آقا محسن، آقا محسن کجایی که اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارند. آنجا با شهری هاتون درگیریم اینجا با اینها. یک قسمت از اعمال را انجام داده ایم و داریم از حرم بر میگردیم. یک ماشین عراقی خیلی اتفاقی جلوی من و احمد سبز شده. احمد می خواهد یک جوری حرصش را خالی کند. می نشیند و روی ماشین می نویسد الموتی صدام. - ننویس. - چی میشه مگه؟ همین طور دارم با احمد سر و کله میزنم که می بینم یک عراقی آمده روی سرش ایستاده. دست هایش هم گذاشته سر کمرش و دارد با غیظ به او نگاه میکند. احمد که سایه ی پشت سرش را دید سرش را بلند کرد ببیند چه خبر است، مرد هیکل دار عراقی با عصبانیت و فریاد می گوید: - بخونش. احمد هم که نمی خواهد کم بیاورد، جواب می دهد: - من نوشتم که تو بخونی. دیدم هوا پس است و شرایط دارد بد می شود رو میکنم به مرد عراقی، - شما مسلمان هستید آمديد مکه. ما هم مسلمان هستیم درست نیست با هم دعوا کنیم. کلی برایش صحبت می کنم تا از خر شیطان پایین بیاید و برود. - احمد دیگه از این کارها نكن. الآن من بودم نجاتت دادم. بعدأ معلوم نیست کسی باشه نجاتت بده ها. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی بين عرفات و منی تمام ماشین هایی که زائران را می برند لب به لب پر هستند و خیلی ها به ماشین آویزان می شوند. ما هم که گروه مشخصی نداریم، می پریم و به یک ماشین می چسبیم، احمد که پایش مجروح شده پایین مانده و دستش را به ماشین در حال حرکت محکم چسبانده و روی زمین کشیده میشود. لبه ی ماشین ایستاده ام و نگاهش میکنم. چشم هایش خیلی التماس آمیز شده، ولی میدانم فیلمشه و تا دستش را بگيرم و بیاید بالا دوباره شروع میکنند به اذیت کردن من، دستم را به فاصله ی دوری از دستش میگیرم. - حقته، خوبت بشه، حالا چی؟ من میتونم دستت رو بگیرم. اما خوب نمیگیرم. - بابا حالا وسط دعوا نرخ تعیین میکنی کمک کن بیام بالا. راستی راستی دلم برایش می سوزد. دستش را میگیرم و می آید بالا، هنوز درست جابه جا نشده که شروع کرده... - قضا نمیشه احمد آقا یه چند دقیقه صبر کن. البته من که میدونستم تو درست نمیشی باید میذاشتم همونطوری یک لنگه پا بدویی. اعمال تمام شده است. در مسجدالحرام با کوسه چی و احمد نشسته ایم رو به کعبه، احساس میکنم خیلی سبک شده ام. شادی در وجودم موج می زند. کوسه چی کمی مضطرب است. به احمد میگويد: . - چی شده؟ ... - توی طواف نساء شک دارم. تا این را شنیدم پقی می زنم زیر خنده، - ای بیچاره دیگه زنت برات حرامه تا سفر بعدی. کوسه چی اضطرابش بیشتر شده. نمیداند باید چه کار کند. احمد، حاج آقا صانعی را که در گوشه ای از مسجد نشسته است به کوسه چی نشان می دهد، - برو از حاج آقا صانعی بپرس. - تا رفت رو میکنم به احمد، - الآن یک جوری ماست مالیش میکنه نمیذاره یک کمی جلز ولز كنه. - کوسه چی آخه الآن موقع این حرفهاست بابا ولش کن. اگر هم حرام بود برو یکی دیگه بگیر. احمد متوجه شده کلی خوشحالم و دائم شوخی میکنم. - شرمنده که نذاشتم شما شاهد جلز و ولز باشید. - اشکالی نداره باشه برای یه وقت دیگه. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂 🍂
🍂 🔻 طنز جبهه 🔅 دیگ تدارکات در ایامی که در چزابه بودیم، معمولا حواسمان به دو جانور بود. یکی گرازهای وحشی🐗 منطقه که همیشه در جاهای مرطوب و کثیف سکونت داشتن و دیگری هم مارهایی 🐍که در خشکی خیلی خطرناک می شدند. حمید هم که سنگرش🎪 در کنار سنگر ما بود و انبوه ریخت و پاش های تدارکاتی و تغذیه و. .. توصیه ما به ایشان تمیز نگهداشتن اطراف سنگر بود و جلوگیری از جمع شدن جانوران مختلف. ولی این کار با توجه به حجم کارها آسان نبود. یک روز بعد از ناهار که طبق معمول غذا توزیع شد و دیگ غذا که هنوز مقداری خورشت قیمه 🍞در آن مانده بود در جلو راهرو ورودی سنگر گذاشته شد تا مصرف شود. حاج حمید هنوز درب سنگر مشغول کارها بود که با حمله یک فروند گراز 🐗زبان نفهم مواجه شد و بی گدار به دنبال ایشان افتاد. آقا حمید که بشدت هول شده بود به درون سنگر فرار کرد🚶 و ناخواسته با سر به درون دیگ غذای خود افتاد و اسباب سربسر گذاشتن ما را تا آخر ماموریت فراهم کرد. خدایبش با این کارهاش نفهمیدیم کی این ماموریت تمام شد.😂 از سلسله خاطرات من و حمید 😂 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂‌ مگیل / ۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از کنار چند جعبه مهمات و یکی دو
🍂‌ مگیل / ۳ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ... در آنجا ریسمان به حلقه ای وصل شده و سوی حلقه تسمه ای چرمی است که به دو طرف چیزی بسته شده. دو سوراخ نسبتاً بزرگ در آن حوالی وجود دارد و یک شکاف که در حال جنبیدن است. همان جاست که پفتره حیوان به من می‌فهماند این ریسمان به افسار یک قاطر و آنچه را لمس کرده ام پوزه و دهان حیوان بوده. خنده ام می‌گیرد. ریسمانی که قرار بود مرا به بهشت ببرد از کجا سر در آورد. با خود می‌گویم: «باید قاطر حاج صفر باشد؛ قاطر مخصوص تدارکات که اسمش هم مگیل است.» کورمال ، کورمال به بدن حیوان دست می‌کشم؛ بخصوص پاهایش را بررسی می‌کنم، مبادا جایی اش زخمی شده یا تیر و ترکش خورده باشد. نه، انگار مگیل از من سالم تر است. اگر چشمش هم ببیند و گوشش هم بشنود، دیگر نورعلی نور است. دستی به یالش می‌کشم و احساس خوشبختی می‌کنم. انگار که دنیا را داده اند. اگر این ضرب المثل درست باشد که در بیابان لنگه کفش هم نعمت است، وجود یک قاطر لابد رحمت است. اما مگیل هیچ کاری به این همه احساسی که من از خود بروز می‌دهم ندارد. ابلهانه ایستاده و نشخوار می‌کند. می‌گویم: "مگیل تو هم باید قاطر خوش شانسی باشی که هنوز زنده ای" کله اش را تاب می‌دهد و یک پفتره دیگر تحویلم می‌دهد. این بار سر و صورتم خیس آب می‌شود؛ چقدر چندش آور صورتم را روی پیشانی مگیل می‌گذارم و با دست حیوان را ناز می‌کنم. او که تقصیری ندارد. در این کوهستان پر از برف، من هستم و او. ما غیر از هم کسی را نداریم. فکر اینکه افسار مگیل را به دست بگیرم و دنبالش هر جا که رفت راه بیفتم ته دلم را خالی می‌کند. با خودم می‌گویم یعنی چه؟ من با اینهمه عقل و کمالات بعد از عمری درس خواندن حفظ نیمی از قرآن و نهج البلاغه، بعد از آن همه ریاضت و شب زنده داری و به قول معروف غور در عالم معنی خودم را بسپارم دست این قاطر زبان نفهم. او مرا به کجا می‌خواهد ببرد؟! اما مگر چاره دیگری هم دارم. نه چشمم می‌بیند و نه گوشم می‌شنود. لااقل این حیوان از این دو نعمت محروم نیست. نفس عمیقی می‌کشم و باز به کندوکاو ادامه می‌دهم. از اول تا آخر ستون می‌روم و برمیگردم اما یک نفر نیست که زنده مانده باشد. چاره ای ندارم. کنار قاطر که همچنان مشغول نشخوار است می‌نشینم و عقده این چند ساعت را یک جا خالی می‌کنم. گریه زارزار من شاید دل خدا را نرم کند. از ته دل گریه می‌کنم چه حال خوبی! اشک داغ صورت سردم را می‌پوشاند. عجیب است؛ این چشمان می گریند اما نمی‌بینند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ اشک‌هایم که تمام می‌شود احساس سبکی می‌کنم و به تقدیر، هر چه باشد، دل می‌بندم. بیخود نگفته‌اند "گریه بر هر درد بی درمان دواست." لااقل دلت که خالی شد، با اوضاع جدید کنار می آیی. چه کنم دیگر؛ در تقدیر ما هم این قاطر جا خوش کرده بود. با خود فکر کنم که باز جای شکرش باقی است. اگر به جای قاطر قرار بود با یک بز هم سفر بشوم و یا افسار خود را دست یک گربه بدهم که بدتر بود. باز در میان اینها قاطر حیوان با کلاس تری است. بلند می‌شوم افسار قاطر را در دست می‌گیرم و او را هی می‌کنم. خدایا خودم را سپردم دست تو. معلوم نیست این حیوان زبان نفهم ما را به کجا ببرد. خدایا تسلیمم به رضای تو. برای آنکه خود را تسلی دهم یک شعر را هم ضمیمه افکارم می‌کنم که "آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم"، اما هرچه زور می‌زنم مصراع بعدی آن به یادم نمی آید. می‌گویم باز هم خدا را شکر که حافظه ام تا همین قدر هم کار می‌کند. حالا باید ببینم مگیل حافظه اش چطور عمل می‌کند. حاج صفر می‌گفت اینها را از هر جا که ول کنی بر می‌گردند به اردوگاه. البته از اینجا تا اردوگاه یکی دو روزی راه هست. نمی‌دانم راه طولانی هم شامل این قانون می‌شود یا نه. به هر حال سیخونکی به حیوان می‌زنم و باهم به راه می افتیم. اگر چشمانم می‌دید، این لحظه تلخ ترین لحظه زندگی ام می‌شد. لعنتی‌ها یک نفر را هم زنده نگذاشتند. صدایم را در گلو می‌اندازم و به سبک جنوبی نوحه ای را که پیشتر با بچه ها زمزمه می‌کردیم دم می‌گیرم. " کاروان آمد، منزل به منزل، با جمع یاران کاروان آمد، منزل به منزل با جمع یاران کاروان رفت و ما چرا ماندیم ای دو صد افغان  از سوگ یاران." به محض شروع کردن و خواندن این ابیات بود که دیدم قاطر قدم از قدم برنمی دارد. شاید مگیل هم به یاد رفقایش افتاده بود. زبان بسته ها. آنها هم از شر تیر و ترکش های دشمن در امان نمانده بودند. ما چه آدمهایی هستیم. حتماً الان ایستاده و دارد زارزار گریه می‌کند. اینجا بود که فهمیدم گروهان قاطر ریزه واقعاً وجود داشته. - باشد، باشد مگیل جان، تو دیگر گریه نکن قول می‌دهم که این نوحه را نخوانم. اصلا بی خیال شدم. روح همۀ رفقایت شاد. تا کلمه روح را به کار بردم مگیل شروع کرد به حرکت. یادم آمد که حاج صفر به عربی با این حیوان صحبت می‌کرد. آخر مگیل یک قاطر غنیمتی بود. به عربی «روح» یعنی برو، و «قف» یعنی بایست! گفتم: «قف» مگیل ایستاد و دوباره گفتم: "روح عن الطول" و مگیل شروع کرد به حرکت. با تکه چوبی که به دست گرفته بودم به پشتش زدم و گفتم: «من را می‌گذاری سر کار؟! مرد حسابی من فکر کردم پایت شل شده و نمی‌توانی دوستانت را بگذاری و بروی. خنده ام گرفت مگیل یک قاطر عراقی به تمام معنی بود که فقط عربی می‌فهمید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از شکلاتهای جنگی که همان دوروبر پیدا کرده ام، باز می‌کنم و یکی دو تا به مگیل می‌دهم. آن قدر خوشش آمده که هر چند قدم می ایستد و خودش را به من می‌مالد و من باز یک شکلات دیگر می‌چپانم توی دهانش و می‌گویم «روح روح.» او هم پفتره‌ای تحویلم می‌دهد و به راه می‌افتد. در این سرما انگار پفتره هایش آبدارتر هم شده. شال حاج صفر را که از گردنش باز کرده ام روی چشمانم می‌بندم و از پشت گره می‌زنم. دیگر امیدی به دیدن با این چشمها ندارم؛ یعنی فعلا امیدی نیست. پس بهتر است درش را تخته کنم. این شال سبز مخملی را حاج صفر از میان کمک‌های مردمی پیدا کرده بود و برای خودش برداشته بود. چشم یک گردان دنبالش بود. با ریشه های قرمز و یک یاحسین زرکوب. شال منحصر به فرد و زیبایی بود. می‌گفت من سیّدم اما شجره نامه ندارم. می‌شوم سید. بعد از این، بعد از این‌ش را دیگر خودتان حساب کنید. بدبختی حاجی هم نبود. بچه ها برای احترام لقب حاجی به او داده بودند. یعنی خودش می‌گفت که حاجی نیست. می‌گفت: «من حاجی لندنی هستم. قبل از انقلاب با هواپیما عازم حج بودیم که چند نفر هواپیماربا، که گویا از عربهای مخالف فلسطینی به حساب می آمدند هواپیمای ما را دزدیدند و به لندن بردند وقتی برگشتیم بچه محل‌ها به من می‌گفتند: "حاجی لندنی!"» برای چند دقیقه فکر کردن به حاج صفر باعث می‌شود که سختی راه را احساس نکنم، اما قدم از قدم برداشتن کار سختی است. در این کوهستان با چشم باز و گوش شنوا حرکت کردن کار شاقی است؛ با چشم بسته و گوش کر که دیگر جای خود دارد. به حساب من حالا باید شب از نیمه گذشته باشد. خوبی قاطر این است که ظلمات محض هم می‌بیند. اگر می‌شنیدم لابد صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی از دور شنیده می‌شد. یادم می‌آید که برای خودم یک اسلحه هم‌برداشته ام. یک کلاش تاشو که بتوانم از خودم محافظت کنم. اما در این تاریکی اگر صدای گرگ‌ها را می‌شنیدم بیشتر وحشت می‌کردم. باد سردی به صورتم می‌خورد. بینی ام سر شده؛ انگار که دیگر وجود ندارد. همراه باد، دانه های درشت برف را هم احساس می‌کنم که یک به یک گونه هایم را خیس می‌کنند. از بساط مفصلی که بار مگیل کرده ام یک پانچو بیرون می‌کشم و بر تن می‌کنم. مثل کوره گرم است و مرا از برف و سرما در امان می‌دارد. از قضا یکی دیگر هم برای مگیل آورده ام. مگیل هم از پانچو بدش نمی آید. بعد از یکی دو ساعت راهپیمایی، یک شکلات هم برای خودم باز می‌کنم؛ اما نصفه نیمه مگیل آن را از دستم قاپ می‌زند. می‌گویم: این شب بینایی قاطرها خوب به کارت می‌آید من بیچاره که نمی‌بینم، نکند شبانه بروی سروقت آذوقه مان؟ مطمئنم مگیل به جای گوش دادن به حرفهای من مشغول نشخوار است. همانجا روی زمین برفی مجبورش می‌کنم تا بنشیند. خودم را کنار مگیل زیر پانچو پنهان می‌کنم. سوز و سرما بیشتر شده و برف همچنان می‌بارد. اگر این اوضاع ادامه داشته باشد بعید نیست که زیر برف مدفون بشویم. با خدا مناجات می‌کنم. دنبال عبارات دعای سحر هستم تا حال و روزم را برساند، اما فرقی نمی‌کند که فارسی باشد یا عربی. می‌خوانم و به خواب می‌روم؛ در حالی که از سرما و ترس چمباتمه زده ام و کمی گرمای کمر مگیل را احساس می‌کنم آن قدر خسته ام که خواب را به هر چیز دیگر ترجیح می‌دهم و بعد دیگر هیچ نمی‌فهمم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ زیر فضای دم کرده پانچو از خواب بیدار می‌شوم، دست می‌کشم تا مگیل را پیدا کنم. دستم به پالان مگیل می‌خورد. حتما خودش هم هست. از زیر پانچو بیرون می آیم. گرچه هوای بیرون سرد است اما می‌توانم گرمای تابش آفتاب را روی دست و صورتم احساس کنم. این میرساند که ابرهای دیشب پراکنده شده اند و حالا هوا آفتابی است. از زاویه نور خورشید هم پی می‌برم که هنوز اوایل صبح است. دیشب با مگیل خیلی راه آمدیم. انصافا هوای مرا هم داشت. برای نوازش کردن مگیل دستم را به هر طرف می‌برم اما اثری از او نیست. فقط پالان پر از آذوقه اینجا هست و چند تا روکش بازشده شکلات جنگی. معلوم است صبحانه اش را هم خورده. این ابله کجا غیبش زده؟ ترس ته دلم را خالی می‌کند. شعاع بزرگتری را با دست جست وجو می‌کنم؛ اما نیست که نیست. با خود می‌گویم لابد علفزاری چیزی پیدا کرده اما با وجود این همه برف حتی اگر علفزاری هم باشد زیر این قالیچه یخ زده مدفون می‌شود. دستم را مثل قیف جلوی دهانم می‌گیرم و صدایش میزنم - مگیل! مگیل کجایی؟ لابد انتظار دارم که جوابم را بدهد. این بلاهت پیشه حتی نمی‌داند چه بلایی سر من آمده چه برسد به اینکه بخواهد مرا کمک کند. خدایا تکلیف ما را با این الاغ روشن کن. بلند می‌شوم و خودم را از برف می‌تکانم. مشغول برداشتن وسایل از روی زمین هستم که ناگهان دستم به جای سم‌های مگیل، که انگار روی برفها حجاری شده برخورد می‌کند. انگار دنیا را به من داده‌اند. با دست جای سم‌ها را لمس می‌کنم و جلو می‌روم. دیگر انگشتانم از سرما دارند منجمد می‌شوند که ناگهان به توده ای نرم و گرم برخورد می‌کنم و بعد حس بویایی‌ام به کار می‌افتد. بله خودش هست؛ سرگین مگیل. تر و تازه و هنوز گرم و بعد دستم به پاهایش می خورد که ایستاده و مشغول چراست. دست‌هایم را با کمی برف پاک می‌کنم. اما اصلا به دلم نمی‌چسبد. - تو خجالت نمی‌کشی من بینوا را گذاشتی و خودت اومدی اینجا که چی؟ آن قدر عصبی هستم که می‌خواهم با مشت بکوبم توی ملاجش، اما خودم را کنترل می‌کنم. بیچاره حق دارد به هر حال هر چقدر به او شکلات بدهم جای علف و کاه و یونجه اش را نمی‌گیرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو دلم دوباره گرفته زبی‌خیالی تو تو التماس نگاه کدام پنجره‌ای که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو…        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🍂https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
16.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادتان هست شرط کردیم ؛ هر کس شهید شد جاماندگان از قافله را در روز قیامت شفاعت کند یادتان هست؟!         ‌‌‍‌‎‌┄═❁●❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟   حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست   شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست   شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه، ارزش داره. شهید ابراهیم هادی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_10185659832.mp3
2.58M
🔴 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران کربلای پربلا تش زی به جونوم.. به لهجه محلی دزفول        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 نماز در میدان مین حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 بامداد روز یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ بود. مرحله اول عملیات بیت‌المقدس. بیست ساله بودم و پاسدار رسمی. با آن لباس زیبای سبز پاسداری و با آرم زیبای زردرنگ مزین به آیه: «وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ» اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. چه ذوق و شوقی داشتم. شاد و با انگیزه و با روحیه. ماموریت ما گرفتن جاده اهواز خرمشهر بود. ساعت ۱۲/۳۰ شب از سمت دارخوین سوار بر دوبه‌ از رودخانه کارون گذشتیم. مکعب مستطیلی صاف و پت و پهن و بزرگ با موتوری خودران که در دریا برای حمل کانتینر استفاده می‌شد. اما حالا در اینجا همه گردان را روی خود جا داده بود تا آنها را به آن سوی رودخانه منتقل کند. وقتی یا علی ابن ابی‌طالب، رمز عملیات با صدای فرمانده قرارگاه از بی‌سیم‌ها بلند شد به سمت جاده راه افتادیم. فرمانده گردان موقع توجیه عملیات گفته بود: دو کیلومتر در کانال کشاورزی حرکت می‌کنیم و بعدش ۷۰۰ متر کفی داریم تا به جاده برسیم. کانال نبود. جوی آبی بود برای آب دادن زمین‌. با عرض حدود یک متر و عمق حدود پنجاه سانتی‌متر. هفتی شکل. خشک و بی آب. با تک و توکی علف‌های هرز. برای گم نشدن راه، آن را نشان کرده بودند. آرپی‌جی‌زن بودم. آرپی‌جی‌زن یکی از دسته‌های گروهان ربذه از گردان انشراح آغاجاری. سه گلوله آرپی‌جی در کوله و یکی هم در دست و آرپی‌جی بر دوشم بود. قمقمه آب و دوتا نارنجک هم به فانسقه‌ام آویزان بود. آب قمقمه‌ام ته کشیده بود. دو کیلومتر نبود. خیلی بیشتر بود. دم‌دمای صبح بود. بیست و دوسه کیلومتر راه آمده بودیم تازه به کفی رسیده بودیم. تشنه و خسته. هوا گرگ و میش بود. آسمان صاف بود. سپیده زده بود و هنوز بعضی از ستارگان سوسو می‌زدند. بجز صدای راه رفتن نیروها و کمی تلق تلوق اسلحه‌ها و گاهی صدای جیرجیرکی بی‌نوا، صدای دیگری شنیده نمی‌شد. زمین کفی و صاف بود. بدون حتی تپه‌ای کوچک. وارد معبر میدان مین شدیم. دو نوار سفید، محدوده معبر را نشان می‌داد. فرمانده گفت: وقت نماز صبح است. نمازتان را بخوانید. در ذهنم مرور کردم. نماز؟ اینجا؟ در معبر میدان مین؟ چیه؟ نکنه دنبال مسجد می‌گردی؟ مگر فقط مسجد جای نماز خواندن است؟ اصلا فلسفه نماز مگر عبودیت نیست؟ پس مسجد با میدان مین چه فرق می‌کند؟ چه جایی بهتر از اینجا. در راه جهاد با دشمنان خدا. به فرمان ولی خدا. مگر بندگی غیراز این است؟ یاد نماز ظهر عاشورای سال ۶۱ هجری در دشت نینوا افتادم. آنجا هم یکی گفت: وقت نماز است. حضرت اباعبدالله علیه السلام فرمود: خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. من هم همین را گفتم. باز ذهنم درگیر شد. اما وضو نداریم. وضو لازم نیست. در این بیابان خشک و برهوت آب کجا بود؟ پس باید تیمم بگیریم. آن هم لازم نیست. آن دیگر چرا؟ وقتش را نداریم. قبله کدام سمت است؟ نکند آن هم لازم نیست؟ رعایت جهت قبله برای موقعی است که در یک جا توقف کرده باشی. ما الان در حال عبور از میدان مین هستیم و باید زود بگذریم تا هم فاجعه‌ای اتفاق نیوفتد و هم اینکه زودتر به هدفمان برسیم. خواندن نماز آرامش را نصیبم کرد. عجب نماز باحالی شد آن نماز صبح. بدون وضو و تیمم و بدون رعایت جهت قبله و در حال حرکت. کسی چه می‌داند شاید خداوند همین یک نمازمان را قبول کند. به حرکت خود به سمت جاده ادامه دادیم.....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 سلام بر صورت‌های خضاب شده با خاک! مردانی که حسرتِ مُشتی خاک ایران را به دلِ دشمن گذاشتند ... آبان ماه سال ۱۳۶۱ دهلران، منطقه شرهانی مرحله سوم عملیات محرم محور لشکر۱۴ امام‌حسین(ع) گردان امام صادق (علیه‌السلام) کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 *شهید سعید علی نژاد تاریخ تولد :1343/11/2 تاریخ شهادت :1361/2/16 عملیات بیت‌المقدس 🌹شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 *شهید سید طاهر مشعشعی تاریخ تولد :1339/10/1 تاریخ شهادت :1362/2/15 منطقه عملیاتی کردستان 🌹شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 *شهید نادر نبهانی تاریخ تولد :1343/1/15 تاریخ شهادت :1363/2/14 منطقه عملیاتی سومار 🌹شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 مهربانی خدا با ما در بیت المقدس حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 فرمانده گفت: نزنید....، بابا نزنید، بذارین بیاد ببینیم چه برامون آورده. این رو به بچه‌هایی که داشتند به کامیونی که از سمت عراقی‌ها به طرف ما میومد آرپی‌جی شلیک می‌کردند، می‌گفت. حدوداً ساعت ده یازده روز اول مرحله اول عملیات بیت‌المقدس یعنی یازدهم اردیبهشت ماه بود. حدود ۲۵ کیلومتر راه را به همراه گردان انشراح آغاجاری به فرماندهی سردار حاج اسماعیل بهمئی از دارخوین بعداز گذشتن از رودخانه کارون تا جاده اهواز خرمشهر طی کرده بودیم. حسابی تشنه بودیم و لب‌هامان از سوز عطش خشک شده بود و پوست انداخته بود. در آنجا بود که روضه تشنگی حضرت اباعبدالله (ع) و یاران باوفایش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم. یک قمقمه آب که بیشتر همراه نداشتیم. اگه کیلومتری یک قُلُپ هم خورده بودیم تمام شده بود. دمدمای ظهر بود. بالای خاکریز بلند کنار جاده اهواز خرمشهر نشسته بودیم و مراقب پاتک‌های عراق بودیم. کامیونی که گمان نمی‌کرد بسیجی‌ها توانسته باشند این همه راه را طی کنند و جاده را تصرف کنند، بی‌خیال به سمت جاده می‌آمد. بالاخره به جاده رسید و موقعی فهمید چه اشتباهی کرده که کار از کار گذشته بود و راننده و شاگردش اسیر ما شده بودند. بار کامیون همان بود که انتظارش را داشتیم. «نصرت الهی». وعده خدا محقق شده بود. إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ یک کامیون پر از قالب‌های یخ تازه. شاید از آب فرات. همان که بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و یارانش دریغ کردند. یخ‌ها کفاف چند لشکر را می‌داد. کامیون را به این سمت جاده منتقل کردیم. با سرنیزه یخ‌ خورد کردیم و درون قمقمه ریختیم. یخمکی دلپذیر شد. یخ در بهشتی جان‌فزا. جلا دهنده قلبِ آتش گرفته ما. سرد و گوارا. آبی بود بر روی آتش. لب‌های خشکیده‌مان به آب رسید. جانی تازه گرفتیم. کاش در دشت نینوا هم مَشک سقا به خیام حرم می‌رسید و اطفال و اهل حرم سیراب می‌شدند. خدا را به خاطر نصرتش حمد و سپاس گفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂