🍂 "در جنگ، عده ای از رزمندگان مامور بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بودند و مهمات و ملزومات توسط تعدادی قاطر به خط مقدم برده می شد.
در یکی از عملیاتها تمام رزمندگان شهید و تمام قاطران کشته شدند و فقط رزمنده ای زنده ماند که او نیز چشم و گوش خود را از دست داده بود.
قاطر «حاج صفر» به نام «مگیل» نیز جان سالم به در برده بود. در هوای سرد زمستان، رزمنده مجروح فقط با لمس دمای بدن مگیل وجود او را حس کرد.
رزمنده خود را به دست تقدیر سپرد و اجبارا به قاطر اعتماد کرد تا قاطر هرجا که می خواهد او را ببرد.
ماجراهای رزمنده و مگیل به صورت طنز در این داستان به نگارش درآمده است."
کتاب مگیل اثر محسن مطلق
تقدیم نگاهتان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چشم باز میکنم، اما ،هنوز همه جا تاریک است.
میگویم "نکند پارچه ای چیزی روی صورتم افتاده است." به صورتم دست میکشم و چشمهایم را میمالم، نه چیزی که بخواهد مانع از دیدن من شود وجود ندارد.
با خود میگویم لابد شب شده به حساب من، اما، باید ساعت سه یا چهار بعد از ظهر باشد. روزهای زمستان گرچه کوتاهاند بعید است این قدر زود هوا تاریک شود. صدایم را صاف میکنم و فریاد میزنم "برادرها کجایید؟" اما، صدایی هم نمی شنوم؛ هیچ صدایی، حتی صدای خودم را نمیشنوم. یعنی چه بلایی بر سرم آمده، نه چیزی میبینم و نه صدایی میشنوم. کم کم یادم آمد که دشمن از بالای ارتفاع به ما کمین زد. نمیدانم شاید چند ساعت پیش کمین خوردیم.
مأموریت ما بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بود. هفت هشت تا قاطر هم مهمات و ملزومات میآوردند من و رمضان ته ستون بودیم. همه اش مسخره بازی در می آورد و میخندید. توی حال و هوای خودمان بودیم که شروع شد.
راستی رمضان کجاست؟..
دستم را روی زمین میکشم. زمین یخ زده با تکه پارههای ترکش که هنوز قدری از سنگ و کلوخها گرم ترند، فرش شده.
ستونمان را به شخم بستند. کمی آن طرف تر دستم به چکمه های رمضان میخورد. خودش است. صدایش میکنم اما تکان نمی خورد. دستهایم باید جور چشمها و گوشهایم را بکشد. چکمه ها را میگیرم و بالا می آیم. سر زانو، کمربند و خرمهرههایی را که جای گردن قاطرها به کمر خودش بسته بود، لمس میکنم. گفت "این خرمهرهها نشانه برتری است و قاطرها این را میدانند. به گردن یا پیشانی هر کدامشان که ببندم دیگر از من حرف شنوی ندارند." بعد میخندید و میگفت ناسلامتی من مسئول گروهان قاطریزه هستم. مثل مکانیزه گروهان پیاده قاطریزه.
به سروصورت رمضان که میرسم پر از خون است و دهانش نیمه باز. انگار دارد به این افکار من میخندد. خودش هم میگفت با خنده مردن مثل لبخند
در عکس یادگاری است. حالا با خنده که نه با قهقهه شهید شده بود.
از همان ته ستون دست به کار میشوم و یک یک همۀ جنازه ها را وارسی میکنم. این یکی که بوی عطر میدهد باید علی گازئیل باشد؛ از بس که عطر گازئیلی به خودش میزد هنوز هم بوی همان عطرها را میدهد و بفهمی نفهمی سرم از درد، تیر میکشد. تکانش میدهم اما هیچ پاسخی در کارش نیست. از کنار خرت و پرتهایی که در اطراف ریخته، میگذرم و خود را به جنازهٔ بعدی میرسانم. این علی را از محاسن صاف یقه ای که تا دکمه آخر بسته شده بود و کمی هم پینه های پیشانی اش شناختم. در دلم گفتم مرد حسابی بیا این هم آخرش آن قدر خالصانه عبادت کردی و سر به سجدههای طولانی بردی که خدا گلچینت کرد و شهید شدی. بیکار بودی این قدر نور بالا بزنی؟! اما سریع خودم را سرزنش میکنم، با خودم میگویم "مثل تو زنده بود خوب بود؟ معلوم نیست خوابی یا بیدار. انگار تو را انداخته اند توی یک قوطی و درش را بسته اند؛ بلانسبت، مثل مگس!" از سرزنش کردن خود چیزی عایدم نمیشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از کنار چند جعبه مهمات و یکی دو تا تیربار و آرپیجی که به امان خدا رها شده اند میگذرم تا خود را به جنازه بعدی برسانم. جای حاج صفر خالی، اگر بود و میدید چگونه مهمات و وسایل روی زمین رها شده اند، دادش به هوا میرفت. وقتی برای یک جوراب آدم را به رقص و امیداشت دیگر تکلیفش با تحویل گونی گونی خوراکی و جعبه جعبه فشنگ معلوم است. از قضا جنازهٔ بعدی خود حاج صفر است. با ته ریش و کله تاس و دسته کلیدی که همیشه پر شالش بود؛ دسته کلید کانکس تدارکات. در این فکر بودم که اینجا توی این دره دیگر دسته کلید حاج صفر به چه درد می خورد که ناگهان یک چیز سنگین به سرم خورد و دراز به دراز کنار حاج صفر روی زمین افتادم و مثل شبکه های تلویزیونی که یک دفعه برنامه اش تمام شود، همه چیز برفکی شد. وقتی به هوش آمدم هوا حسابی سرد شده بود. فکر کردم که شاید عراقیها به سراغ ما آمده بودند تا تیر خلاص بزنند. آخر این مرسوم بود. به هر جا که حمله میکردند اگر موفق میشدند زخمی و مجروح باقی نمی گذاشتند. به خیال خودشان باید همه را میفرستادند آن دنیا. لابد یکی از آن تیرها هم نصیب ملاج من شده بود؛ همین که پس کله ام را پر از خون کرده. اما بازهم قصر در رفته ام. چه شانسی! یکی با موج خمپاره و توپ زهوارش در می رود، آن وقت من این همه تیر و ترکش خورده ام و باز زنده ام. اما چه زنده ای! هنوز هم نه جایی را میبینم نه چیزی میشنوم. اوقات برای من مثل گوش دادن و نگاه کردن به نوار ویدئویی خالی است.
چند دقیقه همان طور طاق باز روی زمین دراز میکشم و چیزهای دوروبرم را لمس میکنم؛ کله حاج صفر، یک جعبه قند، چند تیر اسلحه کلاش، گونی بی سیم و خرت و پرتهای دیگر. ناگهان دستم به یک ریسمان میخورد؛ ریسمانی که خیس خورده و از پایین به طرف آسمان رفته است. برایم جالب است که بدانم طرف دیگر ریسمان به چه جایی وصل است. یک لحظه میترسم و با خود میگویم نکند یک عراقی غول تشنگ بالای سرم ایستاده و منتظر حرکت من است تا یک تیر خلاص دیگر نثارم کند. نه در این سرما و تاریکی دیگر محال است عراقی ها راهشان به اینجا بیفتد. با خود میگویم: «اصلا نکند من مرده ام و همه اینها دارد در یک عالم دیگر اتفاق میافتد، نکند دارم خواب میبینم ولی چرا کسی به کمکم نمی آید؟ چرا این قدر گودی چشمانم زقزق میکند. از شور و شوق این افکار که نکند پا در عالم برزخ گذاشته ام از جا بلند میشوم. احساس میکنم که سرم دو برابر شده و چیزی به سرم چسبیده است؛ یک سنگ، یک سنگ نه چندان بزرگ. سنگ را میکنم و به سراغ ریسمان میروم. شاید این ریسمان نقطه اتصال این دنیا به آن دنیا باشد. ریسمان را با دست لمس میکنم و بالا میروم. بالا و بالاتر.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ زیر فضای دم کرده پانچو از خواب
🍂 مگیل / ۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
مگیل، در زیر سنگهای بزرگ، که از ریزش برف در امان بوده اند، کمی بوته و خار و خاشاک پیدا کرده و مشغول خوردن آنها شده. دلم برایش میسوزد.
- بخور بخور، نوش جانت. فقط همت کن و من را امروز تا یه جایی برسان. آنوقت بهت کاه و جو و ینجه می دهم که خودت بگویی بس است. به خدا از خجالتت در می آیم.
افسار مگیل را میگیرم و بر میگردم. باید پالانش را ببندم و وسایل را بارش کنم. برای پیدا کردن مسیر دوباره زمین را لمس میکنم اما وجود یک رد پای انسان روی برفها حسابی غافل گیرم میکند. دور خودم میچرخم.
- کی هستی اینجا چه میخواهی؟!
اسلحه ام را از روی دوشم میگیرم و مسلحش میکنم. نکند یک نفر دنبال من
است؟! شاید هم چند نفر.
- یاالله حرف بزن!
با خود میگویم:" حالا اگر هم حرف بزند که تو نمیشنوی!"
- خودت را تسلیم کن. یاالله بیا جلو.
مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخم و اسلحه ام را به حالت آماده شلیک به این سو و آن سو میبرم. میخواهم تیری در کنم اما میترسم که به مگیل بخورد.
پاک گیج شده ام. نامرد کجایی؟ اگر چشمانم میدید نمیتوانستی با من چنین کاری بکنی. با خود میگویم الان است که بیاید جلو و با سیم گارو خفه ام کند. کشتن من برایش مثل آب خوردن است. یا اینکه با یک تیر توی ملاجم کارم را بسازد. اصلا میتواند با سر نیزه اش حسابم را برسد. آن را تا دسته توی قلبم فروکند. از ترس دستم را روی ماشه میگذارم و به رگبار میبندم. چیزی شبیه مشت به سینه ام برخورد میکند و مرا نقش زمین میکند و بعد، درست همان لحظه افسار مگیل از دستم کشیده میشود. گیج و منگ روی زمین یخ زده دراز میکشم و صورتم را روی برفها میگذارم. حالا دیگر آخر کار است. هر که الان کلتش را کشیده و میخواهد تیر خلاص را نثارم کند. دستم را بی جهت روی زمین پر از برف میکشم. جای پاها آن قدر زیاد است که دیگر برایم فرقی نمیکند کدام برای من یا کدام برای دشمن است. اما این جای پاها درست اندازه پای خودم هستند. بله برای زمانی است که دور خودم میچرخیدم. شیارهای آن هم به پوتین های خودم میماند. اصلاً غیر از جای پای خودم و این حیوان زبان بسته رد دیگری در برفها نیست. پس آن جای پا هم برای خودم بوده.
میزنم زیر خنده و حالا بخند و کی نخند. آن قدر میخندم که شقیقه هایم درد می گیرند و دوباره افسار مگیل کشیده میشود. بیشک مشتهای محکمی که مرا نقش زمین کرد لگد مگیل از ترس در رفتن گلوله بود. خوب شد که تیرها به حیوان زبان بسته نخورد. این فکر مرا از جا بلند میکند. دست میکشم و تن و بدن مگیل را وارسی میکنم.
- تو سالمی عزیزم؟ تو را به خدا ببخشید. فکر کردم کسی در تعقیب ماست! تو را به خدا حلالم کن چیزی ات که نشده؟ من نوکرتم. اصلا من خرتم، خوب شد که از صدای تیر پا به فرار نگذاشتی.
خوبیِ شما حیوانات جنگ دیده به همین است. به صدای توپ و تفنگ عادت دارید و به این زودی میدان را خالی نمی کنید. خودمانیم؛ اما پای سنگینی داریها...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
همین جور قربان صدقه مگیل میروم و همه جای بدنش را دست میکشم نکند گلوله ای به او خورده باشد. اما دریغ از ذره ای احساس. همین طور ایستاده طبق معمول در حال نشخوار است.
قاطری بی احساس تر و لشتر از تو ندیدم.
مگیل همچنان نشخوار میکند و دم میچرخاند. این کار مطمئنم میکند که او سرحال است و از من چیزی به دل نگرفته اما به جای او، من هستم که قفسه
سینه ام کمی درد میکند. به طرف وسایلمان برمی گردیم.
همه چیز را برمیدارم و روی پالان بار مگیل میکنم. در اولین فرصت خشاب اسلحه را پُر میکنم. به نظر میرسد تیر بیشتر از احتیاج آورده ام. به چه دردم میخورد؟ تیرها که خیلی هم سنگین هستند از کوله بارمان حذف میشوند. یک دوربین دید در شب هم دارم که آن هم به کارم نمیآید باید خودم را سبک کنم.
من روزش را هم نمیبینم چه رسد به دید در شب.
ته کوله ام یکی دو تا شیشه عطر پیدا میکنم. اهدایی علی گازئیل است. کمی به خودم میزنم و مقداری هم به یال و گردن مگیل میمالم همان لحظه کله اش
را تکان میدهد. ببین چقدر بدبوست که قاطر هم فهمیده.
می دانم عطر تندی است. به قول بچه ها بوگیر است نه عطر. کورمال کورمال در یک کمپوت گیلاس را باز میکنم تا بخورم. عجیب است که در این هوای سرد حسابی تشنه ام شده ام. یکی دو جرعه از کمپوت خورده و نخورده مگیل پوزه اش را نزدیک میکند و همه را یک جا بالا میکشد. از قدیم گفتهاند از نخورده بگیر بده به خورده. تو که از صبح تا حالا داری
می خوری یک کمپوت گیلاس را نمیتوانی به ما ببینی؟! افسار مگیل را میگیرم و او را هی میکنم و دوتایی به راه می افتیم. خدایا به دل این قاطر بینوا بینداز ما را ببرد و برساند به نیروهای ایرانی، آمین یا رب العالمین!
دیگر از آفتاب دم صبح خبری نیست. دوباره هوا رو به سردی میگذارد. شک ندارم که ابرهای سیاه پُربرف خورشید را در خود بلعیدهاند. حین بالا رفتن از یک دره چند بار دم مگیل به سروصورتم میخورد.
- خوب با دمت گردو میشکنی خوب است که توی این سرما حال و حوصله ات سر جایش است.
یادم افتاد که رمضان خدا بیامرز درباره اسب و قاطر می گفت: «هوای سرد را بهتر از هوای گرم تابستان تحمل میکنند. در واقع چون بار میبرند اصلا سردشان نمی شود.» در همین فکرها بودم که ناگهان زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن. بدنم مورمور شد و انگار در وسط گردباد قرار گرفته باشم به هر طرف کشیده میشدم.
خودش بود. یا یک دیده بان عراقی با ما شوخیاش گرفته بود یا اینکه چند خمپاره سرگردان از راه رسیده بودند تا حالمان را بگیرند. خود را روی زمین انداختم و افسار مگیل را محکم کشیدم. گلوله ها آنقدر نزدیک بودند که بوی دود و باروت حلقم را میسوزاند. خدا خدا میکردم که این بار مگیل رم نکند. در اصل من باید هم خود را از شر ترکشها نجات میدادم و هم از سمهای محکم و سنگین مگیل.
برایم جالب بود که مگیل اصلاً تکان نمی خورد؛ چراکه افسارش در دستم بود و کشیده نمیشد. چند دقیقه لای صخره ها دراز کشیدم تا آبها از آسیاب بیفتد. خدا کند پای دیده بان وسط نباشد. عراقی یا ایرانیاش فرقی نمی کند. مثلاً اگر دیده بان ایرانی مرا از دور ببیند نمیداند که هستم و از کجا می آیم و با عراقی اشتباهم میگیرد. اگر عراقی باشد که دیگر نورعلی نور است. ای نامردها، بابا اصلا من با این وضعیت فراملیتی هستم. میخواهید بروید از صلیب سرخ و هلال احمر بپرسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از جا بلند میشوم و خود را میتکانم. ترکش است یا سنگریزه، یکی دو جای پالتوام سوراخ شده و چند نقطه از دستم هم درد میکند. احتمالا چند ترکش طلایی نصیبم شده اما، حالا فرصت خوبی برای تیمار نیست.
افسار مگیل را میکشم. احساس میکنم طناب در دستانم شل است. خدایا نه. در این سنگلاخ پایین و بالا رفتن کار آدم نابینایی مثل من نیست. چند متر جلوتر مگیل را روی زمین پیدا میکنم. افتاده و پایش را بر سنگها میکشد. با دست توی سرم میزنم و از ته دل آه میکشم. رو به طرفی که حدس میزنم دیده بان عراقی مرا از آنجا در دید و تیررس خود دارد. می ایستم و فحش و ناسزا را به جانش میکشم. ای بی شرف، زورت به یک قاطر و یک آدم نابینا رسیده. اگر مردی از سنگرت بیا بیرون. بیا تو هم چشمت را ببند تا با هم کشتی بگیریم، ببینیم کی زورش بیشتر است. چند سنگ از زمین برمیدارم و به اطراف پرت میکنم. دست خودم نیست، بدون مگیل هیچ راهی برای برگشت ندارم. همان جا مینشینم و میزنم زیر گریه. خدایا این چه سرنوشتی بود! تا کی توی این کوهها باید سرگردان باشم؟! چند لحظه که می گذرد به خودم مسلط میشوم. از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، احساس شرم میکنم. ته دلم با این جمله موافق است که اصلا از کجا معلوم دیده بانی در کار باشد!؟ اما اگر ایرانی باشد که بدتر است. اصلا اگر یکی همین دوروبر باشد و حرفهای مرا شنیده باشد چه قضاوتی درباره من میکند؟ پاهای مگیل دوباره به من برخورد میکند. با خود میگویم: «حتماً در حال جان کندن است. ای لعنت بر این خمپاره های سرگردان. کنار مگیل مینشینم و سر او را روی زانوام میگذارم. جالب است که با این وضعیت هم هنوز نشخوار میکند. بیخود نگفتهاند "سروجان فدای شکم!" دستی روی یال و کتفهایش میکشم اما از خون خبری نیست. جاهای دیگر را هم بررسی میکنم شاید یکی دو تا ترکش ریز مثل خودم خورده باشد، اما، هیچ یک از آنها نمیتوانند مگیل را از پا درآورند. به نظرم می آید که چپه شده است. به پالانی که روی کمرش است دست میزنم انگار که پالان با همۀ باری که رویش است در میان شکاف صخره ای گیر کرده و نمیگذارد مگیل از جایش بلند شود. تنگ پالان را شل میکنم. بیچاره در حال سم کوبیدن است که من کمکش میکنم و بالاخره از جا بلند میشوم. دست خودم نیست. میپرم و پوزه اش را در آغوش میگیرم. خدا را صدهزار مرتبه شکر. این بار اما مگیل کلهای تکان میدهد و از من تشکر میکند.
چه عجب؟!
یفتره اش هنوز به راه است.
مثل اینکه از تو نمیشود تعریف کرد. یعنی جنبه اش را نداری. به پاس زنده ماندن مگیل چند بسته شکلات جنگی باز میکنم و همه را به او میدهم. او هم با ملچ ملوچ مشغول خوردن میشود. حالا که به هم اینقدر وابسته شده ایم. بد نیست اگر کمی از شکلات گاززدۀ مگیل را هم خودم بخورم.
ادامه دارد.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از جا بلند میشوم و خود را میتک
🍂 مگیل / ۱۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، خجالت میکشم. به خودم دلداری میدهم، عیبی ندارد من یک نابینا هستم دیگر آنها که وضعیت مرا ببینند از کار خودشان بیشتر خجالت میکشند. بیخود نگفته اند کور اگر ناودان خانه اش هم طلا باشد باز محتاج است. منظور اینکه محتاج محبت و ترحم است.
- حالا برای خودت ضرب المثلهای قدیمی را تفسیر نکن. راستی خوب شد که گروه روایت فتح این دوروبر نبود وگرنه آبرویمان جلوی دوربین پیش هزاران هزار هم وطن میرفت. نمیدانم شاید مرور همین افکار بود که باعث شد قسمتی از زیر پیراهنم سفیدم را پاره کنم و روی سنبه اسلحه ببندم و آن را در پالان میل فرو کنم. با این کار لااقل به کسانی که ما را میدیدند، چه دشمن و چه دوست میگفتیم که ما قصد درگیری و جنگ نداریم و اوضاعمان غیر عادی است و حتی شاید میرساند که به کمک هم احتیاج داریم. حالا ببینیم کسی پیدا میشود تا کمکمان کند یا نه؟!
دوباره افسار مگیل را سر جایش گره میزنم و باز به راه می افتیم. از پیچ و خم دره که بالا میرویم در سرازیری مگیل مثل کسی که از دور چیزی یا جایی را دیده باشد سرعت میگیرد. قدمهایش را تندتر برمیدارد و مثل همیشه کمتر بازیگوشی میکند. یکی دو بار مجبور میشوم پا به پایش بدوم. هووووش حیوان! مگر نشادر مصرف کردی؟! چه خبرت است؟! اما مگیل همچنان سرعت دارد و افسارش در دستم کشیده میشود. خدا کند چیزی دیده باشی، اگر من را به جایی برسانی همه یونجه ات را تأمین میکنم. میدهم دو دست سُم متالیک نو برایت بیندازند و تن و بدنت را حسابی قشو کنند. این قدر بهت میرسم که با اسب اشتباهت بگیرند. ای قاطر چموش.
دیگر حساب زمان از دستم رفته، انگار ابرها قصد پراکنده شدن ندارند. نمیدانم روز است، شب است، غروب است یا صبح زود. خستگی امانم را بریده، معلوم است که با مگیل خیلی راه آمدهایم. مگیل انگار که به جایی رسیده باشد، می ایستد و سرش را به طرف پایین میگیرد.
- خدایا یعنی به کجا رسیده ایم؟!
خوشحال، روی زمین مینشینم و منتظر آمدن کسی می شوم. باد سردی در حال وزیدن است. کم کم بدنم سرد میشود و حالا دیگر سرما را بیشتر احساس می کنم. کلاه بافتنی ام را تا بیخ گوشم پایین میکشم و خود را کنار مگیل مچاله میکنم. دیگر دیر یا زود باید یکی بیاید و بپرسد خرت به چند؟! نمیدانم چقدر، اما، خیلی از آمدن ما به آنجا گذشته و هنوز از کسی خبری نیست. دیگر طاقت سرما را ندارم. از جا بلند میشوم و به راه میافتم.
- آهای کسی اینجا نیست؟ برادرها من رسولم، رسول ایرانی. صدای من را میشنوید؟! حالا به فرض که کسی هم صدای مرا بشنود و جواب بدهد. من چه جوری باید صدای او را بشنوم؟ پایم به چیزی برخورد میکند. تا به خود بجنبم، نقش زمین میشوم برمیگردم و روی زمین دست میکشم. پایم با یک جنازه برخورد کرده است. چقدر آشناست. هم طرز افتادنش و هم خرت و پرتهایی که در کنارش ریخته. جلوتر میروم. یک جنازه دیگر و جعبه های خرد شده مهمات. باورش سخت است اما باید قبول کنم به جای قبلی برگشته ایم. به همان دره ای که کمین خوردیم و حالا دوباره رسیده ام کنار ستون.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
حال خود را نمیدانم. نزدیک است از شدت خشم منفجر شوم. مسئول همۀ اینها مگیل است. من همه چیز را دست او سپرده بودم. او باید مرا به جای دیگری میبرد و حالا دوباره خانه اول ایستاده ایم. به طرف مگیل برمیگردم. از روی زمین تکه تخته ای برمیدارم. آن قدر ناراحتم که میتوانم همۀ جعبه های مهمات را روی سرش خُرد کنم. حیف آن همه محبت که به تو کردم، حیف آنهمه شکلات. بیچاره الاغ، باید میگذاشتم توی همین دره از سرما یخ میزدی و میمردی. چطور دلت آمد با من این کار را بکنی وقیح م، احمق، بی آبرو، مرده شورت را ببرند. تو هم باید مثلرفیق هایت تکه پاره میشدی. حیف تیر که توی آن مغز تهیات خالی شود. حیف از کاه و یونجه نمک به حرام.
تخته پاره را بلند میکنم تا به خیال خودم توی ملاج مگیل فرود آورم اما مگیل درست پشت به من ایستاده و با ضربه من شروع میکند به حرکت. از آنجا که افسارش به یک جعبه مهمات بسته شده دور خودش میچرخد و دم میگرداند. آن قدر سرعت گرفته و ترسیده که از زیر سمهایش برف آب و گل به سروصورتم میریزد. اگر میتوانستم ببینم لابد پشیمانی در چهره اش پیدا بود. دستم را جلو میبرم تا نگهش دارم.
شده عین خر عصاری
- دور خودت میگردی؟! هوش...
مگیل می ایستد و من پیشانیاش را نوازش میکنم. تقصیر او هم نیست. من تقصیر دارم که همه چیز را دست او سپردم. آدم عاقل اختیارش را به یک الاغ نمی دهد؛ به یک قاطر چموش؛ آن هم قاطر شکمو و سر به هوایی مثل مگیل. حالا باید چه کار کنم! دوباره برگشته ام سر خانه اول. از مگیل میپرسم: میدانی باید چه کار کرد؟! اما او همچنان مشغول نشخوار است؛ مثل همیشه. یاد ضرب المثل پدرم افتادم که در این گونه مواقع میگفت: "از خر میپرسی چهارشنبه کی است!" خنده ام میگیرد ته دلم از اینکه یک شب دیگر اینجا بمانم راضیام. اصلا دلم برای بچه ها تنگ شده بود. میخواستم کاری برای آنها بکنم. با مگیل دست به کار میشویم و جنازه بچه ها را یک جا جمع میکنیم. روی آنها یکی دو تا پانچو میاندازم. مثل گلهایی که از شر سرما زیر پلاستیک می گذارند. با برف رویشان را میپوشانم. در آن سرما هیچ جنازه ای بو نگرفته است؛ بخصوص جنازهٔ علی که بوی عطر میدهد و هر بوی دیگری را در خود می بلعد. بچه ها دوباره دور هم جمع شده اند؛ مثل همان روزهایی که در اردوگاه زیر یک چادر بودیم. حالا فقط من بینشان نیستم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
یادم است همان شبهای آخر، با رمضان قرار گذاشته بودیم وقتی همه خواباند به کانتینر تدارکات تک بزنیم، اما حاج صفر از ما هوشیارتر بود. روی گونی اجناس، بخصوص کارتنهای پُر از خوراکی، تله موش کار گذاشته بود؛ تله موشهای بزرگ ضربه ای. رمضان و علی زودتر از من وارد کانتینر شدند. کلید برق را زدیم اما چراغها روشن نشد مجبور شدیم کورمال کورمال به دنبال چیزهایی که لازم داشتیم بگردیم، ناگهان داد رمضان به هوا رفت و پشت بندش، على. من هم تا آمدم به آنها کمک کنم دستم رفت زیر یکی از تله موشها. چه دردی داشت. انگار که یکی با همۀ وجود، دست آدم را گاز گرفته باشد. وقتی کار به اینجا رسید، صدای قهقهه حاج صفر و بچههای تدارکات را از توی چادر شنیدیم. ما هم برای تلافی فردای آن شب در غذایشان پودر قرص مسهل ریختیم. بی آنکه محاسبه کرده باشیم بین چادر تدارکات تا دستشویی ها چه راه دور و درازی است. بیچاره ها تا خود صبح در رفت و آمد بودند. آخر سر هم به سراغ یک گودال پشت چادر تبلیغات رفتند؛ گودالی که شبیه قبر کنده بودند و یک نفر از بچه های تبلیغات شبها در آن به یاد شب اول قبر مناجات میخواند. بیچاره وقتی نصف شب وارد قبر شده بود بوی بد به مشامش خورده بود. زمانی از همه چیز خبردار شد که به پشت داخل قبر خوابیده بود. لباسهایش را سوزاند و خودش هم دم صبح با آن سرمای استخوان شکن به داخل رودخانه کرخه شیرجه زد. بعد هم سینه پهلو کرد و یک هفته میهمان بهداری شد.
علی برای آنکه از عذاب وجدان برهد، چند شیشه عطر گازئیلی برایش برد. رمضان تیمارش کرد و من هم برایش چند کبک چاق و چله شکار کردم. نمیدانم چند دقیقه گذشته بود، اما من کنار بچه ها، رو به مگیل نشسته بودم و داشتم این خاطرات را برایش تعریف میکردم. جالب بود که مگیل هم برعکس همیشه دست از نشخوار کشیده بود و داشت به حرفهای من گوش میداد.
- چه عجب یکبار نشستی پای بساط دل ما
این را وقتی فهمیدم که میخواستم خرمهرههای رمضان را به گردن مگیل ببندم، زیر آن هم دسته کلید حاج صفر را آویزان کردم تا صدایش همیشه در
گوشمان باشد. اما من که فعلاً صدایی نمی شنیدم.
- ببین چه چیزهای زینتی بهت آویزان کردم. الان اگر خرها تو را ببینند کلی ذوق میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۱۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یادم است همان شبهای آخر، با ر
🍂 مگیل / ۱۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از میان وسایلی که بین راه ریخته یک کلت پیدا میکنم و یک بیسیم پی آر سی. ذوق زده میشوم. برای یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده. ... چرا زودتر به فکرش نیفتادم؟! الان با گردان تماس می گیرم و کمک می خواهم.
بیسیم را روی سینه ام میکشم و کنار مگیل مینشینم. مواظب هستم فرکانسش دست نخورد اما این چه کار احمقانه ای است. به فرض که من توانستم با گردان تماس بگیرم، چگونه جواب آنها را بشنوم. به فرض که آنها جواب دادند می خواهم بگویم کجا هستم! با کی هستم! چه جوری باید مرا پیدا کنند. گرچه این افکار مأیوس کننده اند اما دسته گوشی را فشار میدهم و صحبت میکنم. بابا، بابا رسول، بابا، بابا رسول، توی بد مخمصهای افتادیم. بچه ها سوره عنکبوت را خواندند. من هم چراغ هایم شکسته، توی یک دره عریض و طویل نزدیک خط گیر افتادم. کمکم کنید بابا بابا رسول
همین طور که دارم این جملات را میگویم. با سیم گوشی هم بازی میکنم، ناگهان همه چیز روی سرم آوار میشود. حرفم را قطع میکنم و بغض به جای كلمات هنجره ام را پُر میکند. سیم گوشی به مویی بند است. ترکش ترتیبش را داده و همه حرفهای من باد هوا بوده. هیچ پیغامی ردوبدل نشده؛ حتی یک کلمه. گوشی را با حرص میاندازم و یک اردنگی هم نثار مگیل میکنم. حیوان به طمع آنکه میخواهم چیزی به او بدهم پوزه اش را به صورتم نزدیک می کند و پفتره ای جانانه تحویلم میدهد.
ای لعنت به تو چرا همه چیز را شوخی میگیری؟! مگر با تو شوخی دارم.
اصلا ما چه سنخیتی باهم داریم؟ چرا رهایم نمیکنی و نمیزنی به چاک؟ از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام. اگر میتوانستم ببینم لابد از خشم سرخ شده بودم و از گوشهایم دود بیرون میزد. حقیقت این است که من مگیل را نگه داشته ام این منم که به او احتیاج دارم؛ وگرنه او ترجیح میدهد آزاد باشد، به جای اینکه با من گردنه ها و راه های پر از برف و گل و شل را بپیماید و آن همه بار را به پشت بکشد، میتواند همین دوروبر علفی چیزی پیدا کند و بخورد. او میتواند در کنار سنگ و صخره ها بنشیند
و نشخوار کند.
ببخشید خیلی عصبانی هستم. خیلی خوب است که تو اینجایی و من را از تنهایی در می آوری.
از سردی هوا حدس میزنم که باید شب فرا رسیده باشد. مگیل را کنار اسباب و وسایلش روی زمین مینشانم و خود را در کنارش مچاله میکنم و زیر پانچو میروم. این حالت را خیلی دوست دارم. احساس میکنم دیواری به نازکی پلاستیک بین من و هوای سرد و برفی حائل است و آن بیرون با همه تاریکی و وحشتش با داخل اتاق پارچهای ما فرق دارد. گرگهای درنده و گشتیهای عراقی که ممکن است در لحظه سر برسند هیچ دخلی به این طرف دیوار، که مالامال از امنیت و آرامش است ندارد؛ آن هم در کنار مگیل با گرمایی که از شکمش بیرون میزند و بوی دوست داشتنی پهن و طویله و پوست بدن مگیل
مثل پشت پلکهای من میپرد. پس تو هم تیک عصبی داری؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دست میبرم و پوزهٔ مگیل را لمس میکنم.
- میدانی دک و پوزت خیلی لطیف و نرم است. اصلا به جاهای دیگرت مثل سم و دمت و یال و کوپالت نمی خورد.
هنوز دستم را از جلوی دهان مگیل برنداشته ام که زبان می کشد و دستم را می لیسد.
- با تو هم که نمیتوان دو کلمه اختلاط کرد، همه اش دنبال خوراکی هستی. نه بابا توی دستم چیزی نیست. شماها دیگر چه جور جانورهایی هستید. این همه می خورید، بس نیست خر را با خور اردو میکنید مرده را با گور املت. بازهم چشم و دلتان دنبال آلاف و علوف است. فکر میکنم در تأیید حرف من است که مگیل یک پفتره جانانه نثارم می کند. آن قدر محکم که دیگر نیازی به شستن صورتم ندارم. همین طور که مگیل را نوازش میکنم دستم به تکه پارچه روی یالش میخورد. یادم می آید که رمضان، به قول خودش مسئول گروهان قاطریزه گفته بود این علامت استرهایی است که گاز میگیرند. او برای قاطری که لگد میزد همین پارچه را روی دمش می بست. برای لحظه ای شک میکنم. دست میبرم و دم مگیل را وارسی می کنم. آنجا هم تکه پارچه ای بسته شده. ای داد بیداد پس تو، هم گاز میگیری هم لگد میزنی؟! آره یادم است هنوز قفسه سینه ام درد میکند اما به یاد ندارم گاز گرفته باشی؟ ان شاء الله این عادت بد را برای همیشه ترک کردی. گاز گرفتن کار بچه هاست. یعنی کار کره خرهاست، تو که الحمد الله حیوان بزرگی شدی. هنوز حرفهایم با مگیل تمام نشده که ناگهان احساس درد شدیدی در انگشتانم میپیچد. انگار که ناخنهایم را کشیدهاند و یا دستم لای در مانده است. آه از نهادم بر میخیزد چنان نعره ای میزنم که خود مگیل از جا بلند میشود و می ایستد. عرق سرد روی پیشانی ام نقش میبندد. دستم را در هوا چرخ میدهم و زیر بغلم میگذارم. دیگر حتی حال ناسزا گفتن به مگیل را هم ندارم. حالا دیگر گاز گرفتن مگیل را هم تجربه کردهام. افسارش را میکشم تا بنشیند و به محض نشستن به او تکیه میزنم.
عجب قاطر خری هستی، چه میتوان کرد، عقلت نمیرسد. اگر من مهترت بودم میدادم دندانهایت را بکشند. تو با جفتک زدن و گاز گرفتن به تعداد دشمنانت میافزایی. دوست من، کاری نکن که بدهندت به انیستیتو پاستور. میدانی آنجا با قاطرهایی مثل تو چه معاملهای می کنند؟! آنها را طعمه مار و عقرب میکنند. داستانش طولانی است یادم بینداز یک شب برایت تعریف کنم.
این را میگویم و از شدت خستگی به خواب میروم، خوابی عمیق و طولانی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
نمی دانم چند ساعت اما بعد از مدتی بیدار میشوم. زمین مثل گهواره زیر پایم این سو و آن سو می رود. مگیل که میشنود، زیر پانچو تکان میخورد. معلوم است که باز چند خمپاره سرگردان از راه رسیده اند. خدا خدا میکنم نترسد و رم نکند. بوی باروت میرساند که درست حدس زده ام. باز به خواب میرویم. بار دوم که بیدار میشوم از شدت سرما و سنگینی پانچوست. کم مانده است که زیر برف مدفون شویم. برفها را به کناری میریزم و دوباره میخوابیم. به همت حاج صفر خدابیامرز و وسایل تدارکات جای خوبی برای خودمان درست کرده ایم و خواب در این جای نه چندان گرم اما نرم میچسبد. بار سوم از شدت دردی که در انگشتان دستم میپیچید از خواب بیدار میشوم. دیگر خوابم نمیبرد. سرما به حد اعلا رسیده است. حدسم این است که باید صبح زود باشد. اگر این ساعت در قرارگاه بودیم باید برای صبحگاه آماده میشدیم؛ با نوحهٔ همیشگی برادر آهنگران از توی بساط حاج صفر یک باند کشی پیدا میکنم و آن را به دستم میبندم. حین بستن جای گاز مگیل این نوحه را برای خودم زمزمه میکنم نوحه ای که رمضان آن را تغییر داده بود.
زائران علاف نباشید،
کربلا رفتن محال است!
مژده می آید ز جبهه،
خصم در حال فرار است
به خوابی که آن شب دیده ام فکر میکنم. چه خواب عجیبی بود. برای چند لحظه به استقبال آینده میروم. خواب دیده ام که پیر شده ام. با تعدادی از بچه های گردان که آنها هم همگی پیر و فرتوت هستند با عصا و کلاه شاپو توی پارک نشسته ایم و داریم از خاطرات جنگ تعریف میکنیم. با صدای لرزان و سرفه های آن چنانی ناگهان میبینم که مگیل رفته است وسط چمنها و دارد علفهای پارک را میخورد و باغبان از دور در سوتش میدمد و فریاد میزند: «جلوی این حیوان را بگیرید. من عصایم را بلند میکنم و به طرفداری از مگیل با باغبان درگیر میشوم. میگویم خجالت بکش او قاطر زمان جنگ است. به اندازه ده تای تو به این مملکت خدمت کرده است. باغبان که گوشش از این حرفها پُر است. شلنگ آب را برداشته و به جان مگیل افتاده است. او با شلنگ و من با عصاء دعوا میکنیم. درست در همین زمان است که از خواب میپرم. دست میکشم و سروگردن مگیل را لمس میکنم. هنوز چه خواب عجیبی! تیک عصبی اش قطع نشده.
ادامه دارد......
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۱۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ نمی دانم چند ساعت اما بعد از مدتی
🍂 مگیل / ۱۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دفعۀ دوم خواب میبینم که با مگیل به مسافرت رفته ایم؛ به یکی از کشورهای همسایه، دوباره از خواب میپرم.
این خوابهای عجیب و غریب یا از روی گرسنگی است و یا از روی ترس و لرز بی اندازه. هوس یک چای داغ کردهام. بیشک، در بساط حاج صفر پیدا میشود، اما حال اینکه آتش درست کنم را ندارم اما، چه خوب میشد اگر یک فنجان چای داغ میخوردم. کم کم این احساس وسوسه ام میکند. به آنچه در خواب دیده ام میخندم و از جا بلند میشوم. مگیل، اما، ترجیح میدهد همانجا ولو باقی بماند. تصمیم میگیرم پالان قاطرهای مرده را روی هم بگذارم و آتش بزنم. این کار را میکنم و از قضا آتش بزرگی روشن میشود. فقط دعا میکنم که در دید عراقیها نباشد تا دوباره آنجا را به شخم ببندند. کورمال کورمال کتری حاج صفر را پیدا میکنم. درست ته یک کیسه جا خوش کرده کنار کتری یک بسته چای و مقداری قند هم هست. اما چیزی که تعجبم را بر می انگیزد، وجود چند سکه در ته کتری است. سکه ها را در می آورم بررسیشان میکنم. بعید است که پول باشند. حتما سکه طلاست. شاید لابه لای هدایای مردمی بوده، حاج صفر آنها را سوا گذاشته.
- مگیل پولدار هم شدیم! سکه های طلا، بیا، تو که چشم داری خوب سیاحت کن، باید طلا باشد، نه؟ هفت هشت سکه. حیف که به دردمان نمیخورد. اینجا مثل پُل صراط میماند. هزار تا از این سکه ها هم داشته باشی به حالت فرقی نمی کند. ملائک خدا هم که اهل باج گرفتن نیستند. طلاها میماند روی دستت ولى من اینها را با خودم میآورم. آمدیم و یک جا گیر کردیم، یادت باشد همیشه چند تا سکه همراه داشته باش. بغل پالتو در جای امنی میگذارم و درش را محکم میبندم. البته بگویم پول و طلا همیشه هم مایه آرامش نیست. یک وقت دیدی برای همین سکه ها سرمان را بریدند.
به خود میآیم و میبینم چقدر با مگیل حرف زده ام؛ جملات بی سروته، حرفهای صد تا یک غاز، چقدر هم صحبت داشتن خوب است.
کتری را از برف پر میکنم و کنار آتش میگذارم. خیلی زود متوجه لمبرهای کتری میشوم و میفهمم که آب جوش آمده است. قدری چای در آب جوشیده میریزم و بعد عطر دم کشیدنش، همه جا را بر می دارد. در حین انجام این کارها مدام دستم به دک و پوز مگیل میخورد. آن دوروبر به دنبال شکلات و نخودچی کشمش است. یک کنسرو لوبیا و یک تن ماهی هم باز میکنم.
امشب جشن گرفتیم، میخواهم تلافی این چند روز را دربیاورم. همه چیز هست. غذای داغ، چای قندپهلو و جای گرم و نرم کنار آتش. "مرگ میخواهی برو گیلان"، راستی هیچ وقت نفهمیدم این ضرب المثل از کجا آمده. خلاصه مرگ میخوای برو گیلان. ناگهان مگیل از جا بلند میشود. برای چند لحظه باورم میشود که راهی گیلان است. منظورم گیلانغرب نیست. از اینجا تا آن گیلان که من میگویم خیلی راه است. ترس مثل خون زیر پوستم میدود و بدن سردم را گرم می کند. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناگهان مگیل از جا بلند میشود. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
حتی این شوخیها هم دیگر نمی تواند مرا بی خیال جلوه دهد. افسار مگیل را محکم میچسبم.
- آدم اند؟ آره مگیل؟ اینهایی که ازشان ترسیدی آدماند؟
مگیل گردن میکشد و میخواهد افسارش را رها کنم. اما من محکم او را
گرفته ام. چند بار دور خودش میچرخد و مرا هم مجبور به این کار میکند. کارم تمام است.
- عراقی ها هستند نه؟ بیا، دستهایم را میبرم بالا آن مسلم، لا اله الا الله.
در همین فکرها از همه چیز قطع امید میکنم. حتی نزدیک است افسار مگیل را رها کنم. ناگهان فکر دیگری به ذهنم خطور میکند. چرا مگیل باید از آدمهایی که دوروبر ما هستند بترسد؟ او که آدم زیاد دیده است. پس اینها آدم نیستند. یعنی اگر موجودی یا موجوداتی به ما نزدیک شده باشند، آدم نیستند.
- گراز هستند!؟ ای بابا اینجا که گراز ندارد کوچک اند؟ بزرگاند؟ فهمیدم. گرگ هستند. ای گرگهای لعنتی..
چند شیشه الکلی را که در خورجین حاج صفر پیدا کرده ام، روی آتش میریزم. از گرمای آتش میفهمم که حسابی گر گرفته است.
- هاهاها بزنید به چاک گرگهای بی حیا برو به جان حاج صفر دعا کن که توی بساطش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
پیدا می شود.
رو به آسمان میکنم و میگویم خدایا قصۀ این دره خیلی طولانی شده،
خودت ما را با سلام و صلوات از اینجا خارج کن.
از آرامش مگیل و اینکه دیگر سم نمیکوبد و افسارش را نمی کشد، می فهمم که گرگها رفته اند. به قول قدیمیها ماستشان را کیسه کرده اند. جلوی مگیل بروز نمیدهم اما فکر اینکه گرگهای وحشی گرسنه تا چند متری ما آمده اند، حتی از حمله عراقیها هم برایم ترسناکتر است.
-عجب گرگهای پررویی هستندها، تا دیدند ما آمده ایم خودشان را دعوت کردند. شما کاریات نباشد مگیل خان، تا من را داری غصه نداری. میدانی، دو تا تیر در کنی پا به فرار میگذارند. البته این را هم بگویم اینها برای من آمده بودند. یعنی راستش را بخواهی گوشت قاطر دوست ندارند. نه اینکه قاطرها گوشت تلخ باشند، اما در جایی که آدمیزاد باشد، دیگر التفاتی به قاطر و استر و اسب ندارند. این بیشرفها آمده بودند تا داداشت را یک لقمه چپ کنند که تو به موقع من را خبر کردی؛ وگرنه الان بیرسول شده بودی. میگویم داداش یک وقت فکر نکنی تعارف میکنم ها، اصلا میخواهی یک صیغه برادری بین ما خوانده شود تا باور کنی؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. از بس با قاطرها مأنوس بود، یک بار افسار یکی از آنها را گرفته بود و رفته بود پیش روحانی گردان گفته بود: «حاج آقا برای ما صیغه برادری بخوان. حاج آقا هم بهش برخورده بود و معرفی اش کرده بود به کارگزینی و گفته بود یا جای من توی این گردان است یا جای رمضان. از خنده شقیقه هایم زقزق میکند. چشمهایم نزدیک است از کاسه درآیند. این جراحت، انگار جوابی است برای آن خنده ها و شادی های روزهای خوب دور هم بودن. راست گفته اند هر خندهای یک گریهای هم دارد. حالا مجبورم آرام تر بخندم تا چشمهایم کمتر درد بگیرند. شوخی نمیکنم. بگذار یک بار هم بین یک آدم و یک قاطر صیغه برادری خوانده شود. دستی می کشم. مگیل بی توجه به حرفهای من، همچنان مشغول نشخوار است.
- اصلا میفهمی من چه میگویم؟ چند لحظه به سکوتی که همیشه همراه من است بیشتر توجه میکنم و بعد این شعر را برای خود میخوانم.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
آره دیگر من این همه برای تو درددل کردم آن وقت شما ما آدمها را نامحرم می دانید. حالا خوب است اشرف مخلوقاتیم و حداقل آی کیویمان صد است. شماها که آی کیویتان بیست است.
رمضان بعد از آن دعوای مفصلی که با حاج آقا روحانی گردان کرد گفته بود: بابا اصلا با قاطر نمیشود صیغه برادری خواند. نه برادری نه خواهری، چون آنها پسر هستند، نه دختر، مگر صیغهٔ خواجوی.
بیچاره منظور رمضان این بود که قاطرها خواجه هستند. نگو فامیلی حاج آقا "خواجوی" است.
با این حرف، دعوا از سر گرفته شد و اگر پادرمیانی حاج صفر که از قدیم بچههای گردان را میشناخت نبود کار به دفتر قضایی و شکایت و شکایت کشی هم میرسید.
روحانی گردان به خاطر ریشِ سفید و سن و سال حاج صفر کوتاه آمد. مدام می گفت: «این پسرک به شعائر اسلام توهین کرده به مفاتیح توهین کرده، همه چیز را به مسخره گرفته.» تا آن روز نمیدانستم که صیغه برادری و آداب آن را در مفاتیح نوشته اند.
وقتی خمیازه ای طولانی وقفه ای در حرفهایم می اندازد، می فهمم که هنوز حسابی خسته ام. یک چای لب سوز برای خودم میریزم و پشت به پشت مگیل کنار آتش لم میدهم. از بیخیالی مگیل پیداست که گرگها دیگر برنمی گردند. میگویند گرگ را یک بار که بترسانی، دیگر طرفت نمی آید.
- خوب برای خودت سروری میکنی یادت باشد که قدر این جلال و جبروت را بدانی، یادت باشد که یک روز به جای شکلات پوست هندوانه سق میزدی و توی قرارگاه هیچ کس آدم حسابت نمیکرد. اما حالا هم راهنمای منی و هم آقای خودت. پالانت که بهترین پالانه از گل نازکتر هم که بهت نمی گویم. یک وقت غرور نگیردت فکر کنی خبری است. زیر و روی این خاکها هزاران هزار اسب و قاطر و استر خوابیدند، خاک شدند و رفتند. اگر نگوییم شما قاطرها هم گل کوزه گران خواهید شد آجر ساختمان بناها که حتماً می شوید.
ادامه دارد.......
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۱۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. ا
🍂 مگیل / ۱۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دستی به پیشانی مگیل میکشم. طبق معمول نشخوارش به راه است. هر کس دیگری جای تو بود تا حالا از خنده ریسه رفته بود. این همه برایت سخنرانی کردم عین خیالت نیست.
چای ام را سر میکشم، در آن هوای سرد از هر چیزی بیشتر میچسبد. پانچو را روی سرم میکشم و میخوابم. این بار اما کنار آتش و با آرامشی دوچندان. وقتی بیدار میشوم مگیل دوباره پستش را ترک کرده است.
- عجب حیوان زبان نفهمی هستی، نمیشود از تو تعریف کرد، جنبه نداری
زودی بعدش گند میزنی.
با خود میگویم بعید است که سربالایی رفته باشد. پس من هم توی دره سرازیر میشوم. سعی می کنم دقایق قبل از درگیری را به یاد آورم. درست بود. پایین دره یک کلبه سنگچین بود و چند تا درخت. لابد مگیل رفته تا آن دوروبر علفی چیزی برای خوردن پیدا کند. یک قرقره طناب معبر برمیدارم و سر آن را کنار وسایل میبندم و بقیه را با خود میکشم. این جوری برای برگشت دیگر مشکلی نیست. از قضا درست کنار درختها سر در می آورم. داخل کلبه با چند تکه حصیر فرش شده اما کسی در آنجا زندگی نمی کند.
- آقا، خانم، برادر، اخوی، آبجی ، کاکا ، یوما، همشیره، کسی اینجا نیست؟! گوشه ای یک داس و چند تکه ابزار مربوط به کشاورزی پیدا میکنم احتمالا بعد از زمستان اینجا کشت و کار به راه است. پس اگر کسی را این طرفها پیدا کردم لزوماً دشمن نیست. شاید از آدمهای بومی همین منطقه باشند و از جنگ هم چیزی ندانند. درختان قطوری که در اطراف کلبه قرار دارند و در خواب زمستانی به سر می برند درختان گردو هستند. این را از بوی تنهشان و پوسته های گردو که در آن دوروبر ریخته میفهمم. پشت همین درختهاست که مگیل را پیدا میکنم.
- باز که بدون هماهنگی زدی به بیابان احمق جان، نگفتی گرگهای دیشبی
به سراغت میآیند و بزرگترین تکه گوشهایت میشود؟
مگیل زیر درختان جایی که هنوز برف روی زمین ننشسته، مقداری علف پیدا
کرده و مشغول خوردن آنهاست.
- ضیافت هم که برای خودت راه انداخته ای!
کمی آن طرف تر از هموار بودن زمین و برفهای کوبیده شده در می یابم که باید جاده ای از این حوالی عبور کند.
- پس جاده پیدا کردی. باشد میبخشمت برای این کوره راهی که پیدا کردی و معلوم نیست به کجا ختم میشود. فعلاً میبخشمت. اما بدون هماهنگی جایی
نرو! مفهوم شد!؟
سر طناب معبر را میگیرم و با مگیل برمی گردیم. در راه فکر اینکه میتوانم سوار مگیل بشوم راحتم نمی گذارد.
اما نه، احترام بین ما خدشه دار میشود. نمیخواهم رویت تو روی من باز شود. به هر حال من که جایی را نمیبینم. ممکن است لج کنی و مرا به بیراهه ببری. میخندم و با خودم میگویم این چرندیات دیگر چیست؟!.
روی گرده مگیل قوز میکنم مثل سوارکارها میپرم بالا .
خوب است که رمضان خدابیامرز قبل از این عملیات به من خرسواری و قاطر سواری را یاد داد. خودش میگفت قاطر سواری، آخر سوارکاری، اسم دهان پرکنی بود. کدام اسب؟ توی نیروهای گردان قاطریزه یک دانه اسب هم پیدا نمی شد. همه مثل خودت تصادفی بودند. بگذریم که توی آنها، تو یکی نمک دیگری داشتی.
اگر میتوانستم ببینم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سوار بررده مگیل براه افتادیم. مگیل که داشت با زحمت از سربالایی دره بالا میرفت مرا چپ چپ نگاه میکرد و مدام پفتره تحویلم میداد.
- چی شد؟ بهت برخورد؟ به قول حاج صفر به اسب شاه گفتم یابو!؟ این یابو هم اسم عجیبی است. فکر کنم اصلش همان گور بوده؛ گور تغییر ماهیت داده. چیزی که دیگر نه به درد سواری میخورده نه به درد خوردن. آخر گور را شکار میکردند. همین گوره خر خودمان را میگویم. از قضا گوشت لذیذی هم دارد. دلت نخواهد خوراک اعیان و اشراف بوده لابد شعرش را شنیدی
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
به وسایل میرسیم. از مگیل پیاده میشوم و پالانش را میگذارم. احساس میکنم حیوان هر چه از صبح تا آن ساعت خورده در سربالایی دره از دماغش درآمده.
عیبی ندارد دعا کن به یک جای خوب برسیم از خجالتت در می آیم. وسایل را بار مگیل میکنم تا میتوانم غذا بر میدارم؛ بخصوص چای. بعد از درست کردن و نوشیدن چای دیشب به این نتیجه رسیدم که در این هوا و با این وضعیت چیز آرامش بخشی است. ضمن اینکه درست کردن آتش باعث گرما و دور شدن گرگهای احتمالی هم میشود. بعد از برداشتن وسایل به طرف جاده به راه میافتیم. در جاده مگیل راحتتر قدم بر میدارد و من به پشت او کمتر بالا و پایین میروم - روح، روح یااله امشی
مگیل سرعت میگیرد. به این فکر میکنم که اگر چشمانم میدید چه لذتیاز مناظر اطراف میبردم؛ بخصوص من که عاشق برف و زمستانم و از این بالا به همه چیز مشرف. هرچه جلوتر میرویم از سردی هوا کاسته میشود. کم کم، ابرها کنار میروند و نور خورشید حسابی گرممان می کند. مگیل آن قدر خرکیف است که گاهگاه جفتکی هم حواله آسمان میکند. برفهای جاده آب شدهاند و می توان زمین گل آلود را لمس کرد. حالا دیگر من هم از آن بالا پایین می آیم ودر جاده قدم میزنم. آخ اگر این جاده به یک راه آسفالت ختم میشد! چه میشد!
احساس میکنم روحیه گرفته ام. کیفم کوک است و حال و هوای آواز دارم. به مگیل میگویم گوشهایش را بگیرد و میزنم زیر آواز؛ آوازی که صدایش را
خودم نمیشنوم.
فلک کی بشنو آہ و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم
مگیل هم همان طور که افسارش در دستم است سرش را بالا و پایین میبرد و پفتره می کند. بعید نیست که او هم در حال آواز خواندن باشد.
سه درد آمد به جانم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۲۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سوار بررده مگیل براه افتادی
🍂 مگیل / ۲۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز آواز خواندنم تمام نشده که پایم به یک رشته سیم گیر میکند و با صورت نقش زمین میشوم. زمین خورده و نخورده چیزی مثل فشفشه از میان دستم در می رود و از مسیری که طی میکند میفهمم مقصدی جز زیر دم مگیل ندارد. بعد هم افسار مگیل، به نشانه رم کردن و بالا و پایین رفتن از دستم رها می شود و همان جا روی زمین غلت میخورم اما این تازه اول ماجراست. زمین شروع میکند به لرزیدن و یک یک چیزهایی که به گمانم مین به هم تله شده باشد، شروع میکند به منفجر شدن. هرچه سنگ و کلوخ و برف است روی سرم آوار میشود و لابه لای اینها چند لگد هم از مگیل دریافت میکنم. دیگر عنان کار از دستم رها شده آن قدر عصبانی هستم که خون جلوی چشمانم را گرفته و مگیل این را بهتر از هرکس دیگری میداند. سر نیزه ام را از غلاف بیرون میکشم و کورمال کورمال به دنبال دست و پای مگیل میگردم و هرچه از دهنم در می آید حواله اش میکنم.
- پدرسوخته بی همه چیز من را مسخره کردی هر دفعه یک بامبولی در میآوری مگر به دستم نیفتی با همین سرنیزه شکمت را سفره میکنم الاغ عوضی. فکر کردی من همین طوری عنانم را میدهم به دستت ببری توی میدان مین و نابودم کنی. اصلا اشتباه کردم همان اول دخلت را نیاوردم. هرچه زودتر تو را از روی زمین بردارم به نفعم است. بی پدر و مادر تو که از صد تا عراقی بدتری! باید همین الان تکلیفم را با تو معلوم کنم. بیا جلو، اگر مردی بیا، پدرسوخته بیا، بی همه چیز، نمک نشناس، ستون پنجمی، همان، عراقی هستی که این کارها را میکنی. نشخوارگر، غارت گر بیت المال، حیف آن همه شکلات اهدایی و کوفت و زهرمار که تو شکم کارد خورده تو ریختم، بی احساس، بی عاطفه، بیا تا بفرستمت ور دست رفیقهایت. بیا تا یکی دیگر هم حواله ات کنم ابله نادان ناکس وقيح. نارفيق.
به خودم می آیم و میبینم با سرنیزه دارم پالان مگیل را سوراخ سوراخ میکنم. اگر همان چند واحد از درس روانشناسی را پاس نکرده بودم هم، قابل تشخیص بود که این حرکات من معنی خوبی ندارد. اگر امکانش بود باید حتماً نزد یک مشاور می رفتم. یک روانشناس خوب که بتواند کارهای مرا تجزیه و تحلیل کند. اما مگیل چی؟ او عقلش سر جایش است؟ به نظر من او هم به یک مشاوره نیازمند است. مشاور حیوانات یک مهتر درست و حسابی که با شلاق حالش را جا بیاورد! بعد هم بیندازش تو خط امامزاده داوود تا روزی چند بار آن گردنه های خطرناک را برود و بیاید و دهها کیلوبار را جابه جا کند تا بفهمد دنیا دست کیست؟
اینجا خورده و خوابیده پُررو شده تقصیر رمضان و طویله داری لشکر است. اعصابم از دست مگیل حسابی خُرد شده این حرفها هم برای همین وگرنه من بهتر از هرکس دیگر میدانم که آن حیوان زبان بسته تقصیر ندارد. مشکوک میشوم نکند او هم چشمش آسیب دیده؟ خوب باید راست جاده را می گرفت و میرفت. دلیلی نداشت که از جاده خارج شود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دست میکشم و دوروبرم را برانداز میکنم. وسایلی که بار مگیل بود در اطراف ریخته و از خودش خبری نیست. به قول حاج صفر «خودکار یکطرف دفتر یک طرف». قید جمع وجور کردن وسایل را میزنم. تنها سرنیزه ام را برمیدارم و به راه میافتم اما از کدام طرف؟ اینجا که پُر از مین است. برای امتحان تکه سنگی بر میدارم و به طرفی پرتاب میکنم ناگهان زمین زیر پایم میلرزد. یعنی مین بود که منفجر شد؟!
یک سنگ دیگر برمیدارم و به دورتر پرت میکنم. این بار چند مین دیگر که تله شده اند، منفجر میشوند. بی پدر، من را آورده درست وسط بدترین میدان مینی که ممکن است در جبهه های غربی وجود داشته باشد. مطمئنم عراقیها برای تدارک این باغ مین چند تا کشته دادند. دیگر حساب آدمهایی که وارد این باغ میشوند را بکن. حالا معلوم نیست خود ذلیل مرده اش کجا رفته؟ دستم را بیخ گوشم میگذارم و صدایش می کنم.
- مگیل، آهای مگیل، سقط شدی؟ چرا پیدایت نیست؟
فکر اینکه یکی از آن مینها دل و رودۀ مگیل را بیرون ریخته باشد، مثل سرما وجودم را به لرزه میاندازد. اما با خود میگویم «بهتر. مرد که مرد. فدای سرت. این حیوان چی دارد که این قدر به فکرش هستی، نه میتواند از تو دفاع کند، نه خطری که پیش پایت است را به تو میگوید. خودش هم که از گرگ می ترسد. میماند یک کمی بار که آن هم در میدان مین لعنتی رفت روی هوا و پخش و پلا شد. پس بود و نبودش فرقی ندارد.
اما خودم هم میدانم که این حرفها فقط برای همین چند دقیقه است. منی که دلم برای گربههای خانه پدری تنگ شده چطور میتوانم مگیل را فراموش کنم
- مگیل مگیل ... کجایی بیا میخواهیم برویم.
آرام آرام از جایی که هستم حرکت میکنم. به یک رشته سیم خاردار میرسم. لعنتی معلوم نیست از کجا وارد میدان شده. در حال رد شدن از سیم خاردار لباسهایم گیر میکنند. دوباره نزدیک است که از کوره در بروم. مثل آدمی که دست و پایش را گره زده باشند هیچ کاری از من ساخته نیست. فشارم، رفته رفته بالا میرود و به حد جوش میرسد. دندانهایم را به هم میسایم و باز برای مگیل خط و نشان میکشم. قاطر هم این قدر خر؟
یادم میآید که برای کنترل عصبانیت به خود قول داده ام. حرفهایم را فرو می خورم و مثل آدمهای ابله میخندم. ابلهانه تر اینکه هیچ تقلایی برای رهایی خود نمیکنم. آدم به صلیب کشیده را میمانم. باد میوزد و دانه های برف از صورتم نیشگون سرد میگیرند.
- بفرما همین را کم داشتیم. دوباره برف و بوران جالب است که هنوز گرمای آفتاب را هم احساس میکنم. فکر کنم این برفها را باد از بالای کوه میآورد؛ وگرنه آسمان آسمان برفی نیست.
قید پالتو را هم میزنم خود را میکشم و به قیمت پاره شدن لباسم بالاخره از چنگال مسخره سیم خاردار رهایی پیدا میکنم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
جاده هنوز سر جایش هست و من پشت به خورشید توی جاده حرکت میکنم.
بگو مرض داشتی جاده را گذاشتی رفتی توی میدان مین! خریت هم اندازه دارد. همین طور که مگیل را تف و لعنت میکنم ناگهان به توده ای نرم و گرم برخورد میکنم. کپل مگیل است. طبق معمول مشغول نشخوار است و یک میله کوتاه که از متعلقات مین منور است، به پشتش فرو رفته. بمیرم برایت چقدر درد میکشی، از نشخوار کردنت پیداست. در دلم میگویم «چقدر هم سگ جان است!»
همین که به این روز افتادی دیگر تنبیهت نمیکنم. بعداً حساب هایمان را با هم تسویه می کنیم.
بو می کشد.
میله را میکشم و مگیل را از شرش خلاص میکنم. هرچه می گذرد، آفتاب کم جان و هوا سردتر میشود و این را میرساند که غروب در پیش است. با مگیل کلی راه آمده ایم و حالا گرسنگی را به خوبی احساس میکنم. به قول حاج صفر «غروبها آدم دل مالشک میگیرد، بعید نیست که مگیل هم چنین احساسی داشته باشد؛ چراکه مدام سرش را جلو میآورد و لباسهایم را بود میکند. دیگر خبری از خوراکی نیست.
- به خاطر کارهای احمقانه تو همه چیزمان و هم بساط چای را از دست دادیم. اگر نمیرفتیم توی میدان مین حالا خوراکیها را داشتیم. با فکر کردن به این چیزها دوباره از دست مگیل عصبانی میشوم. کنار جاده می نشینم و پاهایم را دراز میکنم. ناگهان بوی آغول یا چیزی شبیه به بوی طویله فضای اطرافم را پُر میکند.
عجیب است این دیگر چه چیزی میتواند باشد؟!
دوروبرم را لمس میکنم و دستانم مدام به بدنهای پر پشم و چاق و چله گوسفندان برخورد میکند. یک گلۀ بزرگ گوسفند در اطراف ما مشغول گذرند. آن قدر از این قضیه خوشحال میشوم که چهار دست و پا میان گوسفندان شروع به حرکت میکنم و مگیل را به حال خودش میگذارم. آفرین حیوان، آفرین، کار خطایت را بخشیدم. مأموریتت را خوب به پایان رساندی آفرین.
افسار مگیل را رها میکنم تا او هم با کاروان گوسفندان راهی شود. حتماً هم دارد مرا میبیند. الان میآید و حال و احوالم را میپرسد و من همه چیز را برای چوپان گله تعریف میکنم.
با خود میگویم خوب است که این گله سگ ندارد؛ وگرنه حسابمان را رسیده بودند. از کجا معلوم شاید هم دوروبر من میچرخند و پارس می کنند، منتها من صدایشان را نمیشنوم. لابد آنها هم از اینکه من عین خیالم نیست ترسیده اند.
آن قدر در میان گوسفندان سرحال و شنگولم که گذشت زمان و پیمودن راه را احساس نمیکنم.
از در و دیوارهای کنار راه معلوم است که وارد روستا شده ایم؛ یک روستای قدیمی با خانههای کاهگلی که اگر دستهای من هم نمی گفتند بوی نای کاهگل و دیوارهای برف آب خورده میرساند که چه ده باصفایی باید باشد. از اینکه بالاخره به جایی رسیده ایم خوشحالم؛ اما از اینکه کسی به استقبالم نیامده و اصلا نپرسیده خرت به چند، کمی احساس دلخوری میکنم. مگر این گوسفندها صاحب ندارند! مگر میشود کسی در این ده مرا ندیده باشد. اصلا ساعت چنده؟ یعنی هوا آن قدر تاریک شده که کسی مرا نمیبیند. دستم را بیخ گوشم میگذارم و فریاد میکشم
- آهای کسی اینجا نیست؟ من به کمک شما احتیاج دارم! صدای مرا می شنوید؟ با خود میگویم نکند سر تارهای صوتی ام هم بلایی آمده، این همه این و آن را صدا میکنم و کسی جوابم را نمیدهد با گوسفندان وارد یک چهاردیواری
میشویم. یک جای بسته که از بوی تندش معلوم است باید آغول باشد. اینجا دیگر آخر خط است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
در حالی که از خستگی رمقی برایم نمانده گوشه آغول مینشینم. درست در همان لحظه کسی زیر بغلم را میگیرد و اشاره میکند که با او بیایم.
پس بالاخره کسی اینجا پیدا شد که به داد من برسد.
به جای آنکه فکر کنم این آدمی که به استقبالم آمده با من چه کار دارد، دوست است یا دشمن، پیر است یا جوان، ایرانی است یا عراقی و زن است یا مرد،
آغوش باز میکنم و او را در بغل میکشم. سلام علیکم حال حضرت عالی خوب است؟
بی آنکه کنترلی روی احساساتم داشته باشم از شوق رسیدن میزنم زیر گریه.
- برادر جان اگر بدانی چه بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملالم
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
همین طور که طرف را در آغوش گرفته ام با دست لباسهایش را برانداز میکنم. یک کلاه مانند عرقچین، اما کلفت که عمامه ای ریش ریش دورش بسته شده و لباسی از پارچه فاستونی با دکمههای پرسی و شال کمر و شلوار چین دار گشاد که میرساند طرف کرد است و البته بعید به نظر میرسد که غیر از سلام و علیک چیز دیگری از حرفها و شعری که خواندم را فهمیده باشد. باز خدا پدر رمضان را بیامرزد که چند کلمه کردی به ما یاد داد. زود آنها را به خاطر می آورم و بلغور میکنم.
سرچاو خیر حالتان، خوبه ورشکتان هیه
و بعد حرفم را میخورم چون ورشکتان هیه به معنی این است که مرغ دارید و این اصلا ربطی به سلام علیک ندارد. شاید هم این بیچاره دارد همه حرفهای مرا پاسخ میدهد اما من که نمیتوانم جوابهای او را بشنوم.
- کاکا من نمیبینم و گوشم نمیشنود. موج انفجار پرده گوشم را پاره کرده. ترکش هم ترتیب چشمهایم را داده.
این را میگویم و با دست، گوش و چشمهایم را نشانش میدهم. بعید نیست که همه مردم روستا جمع شده باشند و مرا به عنوان یک موجود بدوی تحت نظر
بگیرند. اما چه میشود کرد، یعنی برای من در هر صورت فرقی ندارد. یکی دو نفر دیگر هم میآیند و مرا به طرف یک خانه راهنمایی میکنند. دیگر همه چیز را میسپارم دست خدا. شاید آنها کرد عراقی باشند، شاید ایرانی. شاید مرا به عراقی ها بدهند و شاید هم به ایران برگردانند. در هر صورت مأموریت من به پایان رسیده است. برای اطمینان بیشتر تکه دیگری از زیرپوشم را که رنگ سفید دارد میکنم و بر سر اسلحه میزنم و در هوا میچرخانم؛ به این نشانه که من طالب صلح هستم. با خود میگویم چه کار احمقانه ای، اگر اینها میخواستند که از همان اول حالت را جا میآوردند.»
اسلحه را پایین می آورم و کنار دیوار رهایش میکنم مابقی راه را با لبخندی مصنوعی طی میکنم و وارد یک خانه میشوم. چند نفری که دنبالم هستند، مدام دستم را میگیرند تا به در و دیوار نخورم اما راه رفتن ناشیانه من همه اش از ندیدن نیست. آن قدر خسته ام که اگر میدیدم هم همین وضعیت بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۲۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ در حالی که از خستگی رمقی برایم ن
🍂 مگیل / ۲۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
داخل یک اتاق میشوم که با حصیر فرش شده و در گوشه آن یک تخت با یک دست لحاف و تشک است.
چه مردم باشعوری! فعلاً بازجویی را تعطیل کرده اند. شیرجه میزنم داخل رختخواب و به چند لحظه نمیرسد که خواب مرا می رباید. نمیدانم چند ساعت خوابیده ام اما هنوز میتوانم ساعتها بخوابم. هنوز از خواب اینگونه لذت نبرده بودم ، اما دیگر بس است. از اینکه با چکمه و با آن سر و وضع ناهنجار به رختخواب رفته ام خجالت میکشم. بعد از چند شبانه روز چکمه هایم را در می آورم. پاهایم بوی آب باقالی گرفته اند. همیشه رمضان بعد از راهپیمایی میگفت: اگر پاهایمان را توی آب دریا بگذاریم، ماهیها بینی شان را می گیرند و از آب بیرون میزنند. برای چند لحظه سرم گیج میرود. روی دیوار اتاق دنبال پنجره میگردم که ناگهان به یاد عطرهای علی گازئیل میافتم. یک شیشه ای را روی پاها و کف اتاق خالی میکنم. بوها که با هم قاطی میشوند مثل زهر و پادزهر عمل میکنند.
- حاج آقا ، برادر ، کاکا، کسی اینجا نیست؟!
کسی جوابم را نمیدهد. بعد از چند لحظه عده ای وارد میشوند، با یک مجمع پر از غذا و دوغ و نان گرم و خلاصه هر چیزی که برای یک آدم گرسنه لازم است.
- دست شما درد نکند چرا زحمت کشیدید؟
یکی دستم را می گیرد و به ظرف غذا متصلم میکند؛ مثل سر سیم برق که
بخواهند به چراغی چیزی وصلش کنند.
- کاکا خیلی شرمنده کردید
از بویی که به مشامم میخورد میفهمم غذا باید مرغ باشد. چیزی شبیه به زرشک پلو با مرغ خودمان. یادم میآید که در حال و احوال کردن گفته بودم "ورشکتان هیه" و این بندگان خدا هم برای من مرغ آماده کردند.
- ببخشید من شوخی کردم، شما چرا جدی گرفتید؟ بفرمایید بفرمایید. نمیدانم آنها اصلاً داخل اتاق هستند یا نه حتماً با من حرف زده اند، وقتی جوابشان را ندادم فهمیده اند که من از گوش مرخصم، دیگر حوصله فکر کردن به این چیزها را ندارم به قول حاج صفر با لقمه های گنبدی شروع میکنم و یک ران مرغ را درسته با برنج و ترشی و ماست می چپانم توی دهانم.
بعد از آن چند روز غذایی چنین گرم و نرم و خوش مزه غنیمتی گرانبها به حساب میآید؛ چیزی که اگر همه سکههای حاج صفر را هم بالایش بدهم باز کم است. آن قدر میخورم که مجبور میشوم فانوسقه ام را چند درجه شل کنم.
خور خواب خشم و شهوت..
بیخود این عرفا این قدر خودشان را به زحمت نینداخته اند. آدم گرسنه به خدا نزدیکتر است. این را در این چند روزه فهمیدم. خدا رحمت کند رمضان را همیشه میگفت شکنجه من گرسنگی است. وقتی میخواهید از من اعتراف بگیرید من را گرسنه نگه دارید. همان هفت هشت ساعت اول همه چیز را لو میدهم.
توی حال خودم بودم که یکی از کردها به شانه ام زد و مرا متوجه خود کرد. با دستی که روی چشمهایم کشید به من فهماند که یک نفر را میخواهند بیاورند تا چشمهای مرا معاینه کند. نفهمیدم که طرف پزشک بود یا عطار، اما هرچه بود چشمهایم را باز کرد و با یک محلول آنها را شست و و با باند تمیز دوباره باندپیچی کرد. گوشهایم را هم تمیز کرد. خون مردگیها را پاک کرد و چند جای دیگر بدنم را که ترکش خورده بود، تیمار کرد.
- می بینی دکتر اگر به خودم برسم خوب لعبتی میشوم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
جالب بود که بین آنها اصلا احساس غربت نداشتم. خیلی مهربان بودند و همه کارهایشان بی مزد و منت بود. با این حال دست کردم توی جیب پالتو و چند تا سکه ای را که از بساط حاج صفر پیدا کرده بودم را به یکی از کردها دادم.
- بفرمایید، این قابل شما را ندارد
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا بر نیامد از دستم
همان که پول را گرفته بود مرا در آغوش کشید و با علم و اشاره فهماند این یک کار انسانی است و ما بابتش پول نمیگیریم بعد هم دستم را باز کرد و سکه های طلا را در مشتم گذاشت و بست.
- نه به خدا، میدانم که شما روی مهر و صفا این کار را کردید. اما اگر این
هدایا را از من قبول نکنید ناراحت میشوم.
وقتی این را میگویم مرا بلند میکند و به طرف مسجد به راه می افتیم. در داخل مسجد صندوقی را جلوی من میگذارند تا اگر خواستم سکه ها را داخل آن بیندازم. آهان کمک به مسجد آفرین این بهترین کار است.
و بعد یکی یکی سکه ها را از درز صندوق به داخل آن رها میکنم بعيد نبود که در آن لحظه همه اهالی روستا در مسجد جمع شده و در حال نگاه کردن به من باشند. مطمئنم کسی به این شکل به مسجد کوچک و تازه تأسیس ده کمک نکرده بود. به آن که همراهم بود با علم و اشاره فهماندم نکند با خبردار شدن اهالی روستا خبر به گوش عراقیها هم برسد؟! و او با ناز و نوازش به من اطمینان داد که مردم ده همگی با نظامیان عراقی بد هستند و محال است که چنین اتفاقی بیفتد.
بعد از مسجد نوبت حمام بود. حالا دیگر باید با لباسهای گلی و سروصورت خون آلود خداحافظی میکردم. برایم یکدست لباس کردی آوردند با کلاه و پاپوش چرمی.
آب حمام آنقدر گرم و دلپذیر بود که همه سرمای آن چند شب را یکجا فراموش کردم. بعد از حمام هم یکی از کردها به رسم خودشان مرا مشت و مال داد و بعد هم مقداری نان و پنیر و چای آوردند. حسابی نمک گیرشان شده بودم. با این حال بعضی وقتها هنوز به آنها شک میکردم. برایم معلوم شد که من در یک روستای کردنشین در خاک عراقم. مگیل احمق به جای اینکه مرا به سمت ایران ببرد، بدتر در دل خاک عراق رفته بود و من شانس آورده بودم که دست گشتیهای عراقی نیفتادم. بعد از حمام طبیب ده که گویا سوژه خوبی برای ادامه تحقیقات پزشکی اش پیدا کرده بود مرا به خانه خود برد و من برای مداوای بیشتر ساکن اتاقی شدم که پر از شیشههای دارو و آبهای مختلف جوشانده و گیاهان معطر بود، این بوها مشامم را پر کرد. برای مثال در بدو ورود چیزی را روی آتش دود کردند که صد رحمت به پشگل ماچه الاغ حاج صفر خودمان. آن قدر بدبو و تند بود که داشت روده هایم از حلقم بیرون میزد. بعد طبیب حاذق کار خود را با یک جوشانده و چند مرحم شروع کرد. دیگر چشمانم رقرق نمی.کرد و آن سردردی که از ته دره باخود آورده بودم، کم کم رفع شد. تازه از منگی درآمده بودم. سرفه های پی در پی هم که نشان از سرماخوردگی داشت، رفته رفته محو شدند. اما هنوز نه میدیدم و نه میشنیدم. چند روزی در خانه طبیب ماندم. فکر میکنم مرا در آنجا پنهان کرده اند. با این اوضاع حتماً گشتیهای عراق در ده رفت و آمد می کردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
با آنکه نزدیک به یک هفته از آمدنم به ده میگذرد، اما هنوز به همه چیز شک دارم. گاهی اوقات به این فکر میکنم که گشتیهای عراق را خبر کرده و مرا دودستی تحویلشان دادهاند و گاهی به خود دلداری میدهم و با خود می گویم: اگر قصد چنین کاری را داشتند یک هفته طول نمیکشید. کردهای عراق مخالف صدام هستند.
مسئول گردان به آنها میگفت کاش در آن لحظه به جای چرت و پرت گفتن با بچه های ته ستون کمی به حرفهایش گوش میدادم. کاش میدیدم که در این لباس چه شکلی شده ام. آخرین بار که به مرخصی شهری رفته بودیم، با رمضان و علی گازئیل هر یک برای خودمان یک شلوار کردی هم گرفته بودیم. خیلی راحت بود اما نیم تنه اش به اندازه شلوار راحت نیست؛ بخصوص با آن عمامه و کلاه مخصوص که حسابی معذب هستم. یعنی به این لباس عادت ندارم. در واقع لباس کردی برای من به دو قسمت بالاتنه و پایین تنه تقسیم میشود. پایین تنه اش خیلی راحت است و به قول رمضان هواخورش ملس است و بالاتنه اش انگار که آدمرا مومیایی کرده اند. دیگر نمیدانم برای خود کردها این قضیه چگونه است. بعد از چند روز بالاخره از خانه طبیب خارج میشویم و به قصد مسجد به راه میافتیم. لابد با قیافه من دیگر لزومی برای پنهان کردنم نیست. در مسجد احساس خاصی دارم. آن قدر احساس راحتی و صمیمیت میکنم که حرفهایم گل می اندازد. از گردانمان گویم و اینکه چه بلایی به سرمان آمد. مطمئنم که حرفهای مرا نصف نیمه میفهمند به خیال خودم همه نشسته اند و با حواس جمع دارند به حرفهایم گوش میکنند اما بعدها یکی به من فهماند که آن روز جز خادم مسجد و طبیب کس دیگری در مسجد نبوده و در واقع کسانی که با من دست داده بودند نمازگزارانی به حساب میآمدند که پس از اتمام نماز از مسجد خارج شدهاند. البته خوب که فکرش را میکنم میگویم صدهزار مرتبه شکر که کسی پای منبر من نبود؛ چراکه در باب خودمختاری کردستان عراق و اینکه ما همه دشمنان صدام هستیم، مزخرفاتی بافته بودم که صد رحمت به سخنرانی حاج صفر بر سر تقسیم غذا. درست وسط سخنرانی مرا بلند می کنند و با زور و زحمت از دریچه کوچک زیر پله منبر توی مسجد جا میدهند.
- چه خبر شده مرا کجا میبرید؟
بهتر است حرفی نزنم این را وقتی میفهمم که طبیب با دست جلوی دهانم را میگیرد. خلاصه دریچه را میبندند و مرا در اتاقک چوبی زیر منبر زندانی میکنند.
از رفتار خادم و طبیب معلوم بود چند نفر سرزده وارد مسجد شده اند و چون تضمینی نبود که من فارسی حرف نزنم بهتر دیدند که پنهانم کنند.
- ببین مگیل! خدا بگویم چه کارت کند چه جوری من و این مردم بیگناه را توی دردسر انداختی؟!
زیر منبر جا به اندازه کافی نیست. نه میتوانم دراز بکشم و نه بنشینم. دقایق اول را با خونسردی پشت سر میگذارم اما کم کم حوصله ام سر میرود و دست و پایم از نبود جا دچار گرفتگی میشود. آن قدر که میخواهم در را بشکنم و بیرون بیایم. اگر حاج صفر بود میگفت صد رحمت به قبر، به نظر من اگر شب اول قبر، میت را بگذارند زیر منبر این جوری حالش بیشتر جا می آید؛ البته میت گنهکار را. نکند یادشان رفته که من این زیر هستم. نمیدانم چند ساعت طول کشید؛ یک ساعت، دو ساعت و شاید هم نصف روز اما وقتی بیرون می آیم پاهایم راست نمی شوند. کمرم قوز برداشته و خمیده راه میروم. طبیب آن شب دوباره مرا به خانه اش میبرد و با روغن مخصوص پا و کمر و گردنم را نرم می کند. برای آنکه از دلم درآورند دوباره زرشک پلو با مرغ برایم سفارش میدهند و بعد از چند روز میتوانم مثل آدم راه بروم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂