فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سکوتی که دلت
دستِ دعا باز نمود
یادِ ما باش
که محتاج دعائیم هنوز ...
#اللهم_ارزقنا_شهادة
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_3060344191.mp3
7.07M
شهدا بعد شما کاری نکردم
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فرازی از وصیت نامه شهید سعید اژدری🕊
🔸اگر من شهيد شدم و جسدم پيدا نشد شبهاى جمعه مثل تمام مادران و پدران شهدا بر سر مزار شهيدان بياييد و يک فاتحهاى بخوانيد و هيچ ناراحت نباشيد كه پسرتان قبر ندارد يا قبرى خالى است و افتخار كنيد كه پدر و مادر شهيد هستيد.
شادی روح شهدا صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 این پاها برای چه رفتند؟!
برای حجاب
برای امنیت
برای وطن
برای ناموس
برای آسایش بچههایمان
و یا برای ماندگار شدن غیرت ...
#تفحص ؛ شلمچه ۱۳۷۸
عکاس: حاج محمد احمدیان
▪︎ صبحتان، پر از یاد
ولی نعمتان جهاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۳۳ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ هنوز حرف هایم با مگیل ادامه دارد ک
🍂 مگیل / ۳۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
[همینطور] با مگیل به حرف میزنم ولی به من گوش نمیدهد. مدام افسارش در دستم کشیده می شود. آن قدر فشار می آورد که مجبور میشوم رهایش کنم.
- بابا تو چقدر خری، این سگها تکه پارهات می کنند.
در همان لحظه دستی شانه هایم را لمس میکند و درست با آمدن اوست که سگها هم خاموش میشوند. با خود میگویم این بار با لباس کردی حتما بیشتر تحویلم میگیرند. اما هنوز این فکر درست و حسابی در ذهنم جا خوش نکرده که چند مشت و لگد آبدار را روی گونه ها و گل و گردن و سینه و شکم احساس میکنم. قصد برخاستن دارم که با یک لگد دیگر از پشت نقش زمین میشوم.
- نزن نامرد، نزن، من نمیبینم نمیشنوم. تقصیر من نیست. این قاطر احمق من را آورد تو باغ شما. آخ!! نزن، بابا نزن،
نمیدانم چند دقیقه چند ساعت و شاید چند روز بعد است که در یک اتاق دربسته نمور و سرد به هوش میآیم. هنوز روی گردنم کوفتکی مشت و لگدها را احساس میکنم.
- این دفعه دیگر بز آوردی. به جای پذیرایی میخواهند دخلت را بیاورند.
کورمال کورمال، روی زمین دست میکشم. تکه های خُردشده کاه و یونجه معلوم میکند که مرا در آغول گوسفندان حبس کرده اند؛ شاید هم طویله قاطر و گاو و الاغ دیوارهای کاهگلی و کج و مأوج هم مواید همین قضیه هستند. بخصوص لبه کوتاه کنار دیوار که انگار ظرف غذای دام است و یک زین و یراق که روی دیوار آویزان شده. دستم که به زین میخورد یاد کاغذی میافتم که اهالی ده قبلی نوشته و زیر تنگ مگیل گذاشته بودند. راستی آن نامه چه بود و خطاب به چه کسی نوشته شده بود؟ دوباره دیوارها را لمس میکنم و به جلو میروم و در همین حال با خود گرم صحبت میشوم.
فکر کنم جای من و مگیل را عوض کردهاند. مگیل باید توی این اتاق زندانی میشد. من را باید میبردند توی یک اتاق دیگر. اتاق زندانیها و شاید هم اتاق اسرای مجروح.
یک پله بلند، طویله را به اتاقی دیگر وصل میکرد که هم گرمتر بود و هم دل بازتر.
- بهبه طویله دوبلکس ندیده بودیم. ای کاش حاج صفر زنده بود و از نزدیک
میدید چه جوری طویله دوبلکس میسازند. البته آن که میخواست چادر تدارکات را دوبلکس کند، یعنی کرده بود، خودش شبها میرفت بالای کارتنها میخوابید. میگفت از این بالا میتوانم همه چیز را کنترل کنم و وسایل تدارکات را از شر پاتک بچه ها حفظ کنم. خودش
میگفت: «چادر من دوبلکس است. اما اینجا بهتر ساخته شده.» در همین حال و هوا هستم که دستم به سر و گردن آدمهایی میخورد که ردیف به ردیف پای دیوار اتاق بالایی نشسته اند. آدمهایی که تا آن لحظه، در تاریکی و سکوت زل زده بودند به کارهای من. یک آن از خجالت آب شدم. دعا کردم که ای کاش فکرهایم را به زبان نیاورده باشم. یعنی نمیدانستم که چیزی گفته ام یا نه. صدایم را صاف میکنم و با لحنی ملتمسانه میگویم: سلام برادرها حالتان خوب است؟
یکی که انگار متوجه نابینایی من شده دستم را میگیرد و از من میخواهد تا همان جا بنشینم. ای دادوبیداد آدم توی تنهایی چه حرفهایی که با خودش نمیزند. نه اینکه همه اش دوست دارد به همزبانی چیزی پیدا کند، برای همین هرچی از ذهنش میگذرد روی زبانش هم جاری میشود.
این ها را می گویم که اگر از من چیزی شنیدند، ندیده بگیرند؛ اما انگار نه انگار. کار که به اینجا می کشد لحنم را عوض میکنم و قیافه حق به جانب به خود می گیرم. ماشاء الله یک گردان آدم توی این طویله نشسته اند و یکیشان نگفت خرت به چند. حالا ما که از خودتان هستیم آمدیم و یک غریبه بود. بعضیها را باید
مالیات داد تا دو کلمه با آدم حرف بزنند.
این را میگویم و ساکت میشوم اما بازهم زبان بیچاره، خودش را به این سو و آن سو میزند تا تکانی بخورد. گویا وقتی چشم و گوش کار نمیکند زبان آدم
بیشتر می جنبد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ده قبلی، ما را به حمام بردند و با غذاهای جورواجور از ما پذیرایی کردند. اما اینجا از این خبرها نیست. کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سالتر. دستم را میگیرد و با انگشت سبابهاش روی لبها و بینی ام علامت هیس می کشد. یعنی اینکه ساکت باشم. بعداً فهمیدم که این کار را به خاطر خودم کرده است. گرچه من از این حرکت بی ادبانه اش ناراحت شدم
- دوست عزیز سوء تفاهم نباشد من بیچاره به خاطر موج انفجار و نوشجان کردن چند ترکش، نه میبینم و نه میشنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی. یا مثل فینقی ها با نشان دادن و پیش آوردن اشیا حرفها را حالی ام کنی!
سامی که سرباز سه ماه خدمت بود، پس از گذراندن دوره آموزشی، به کردستان مأمور میشود و تازه داشته با پارتی بازی خودش را به تهران منتقل می کرده که اسیر گروهک پ.ک.ک میشود؛ گروهی که به نام کارگران کرد کردستان معروف شده است. از قضا خانواده سامی آدمهای پولداری هستند و او را برای اخاذی گرفته اند. قرارشان بیست میلیون تومان بوده و حالا این گروه منتظر بودند تا پولهای پدر سامی، جان او را نجات دهد. وقتی سامی این چیزها را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم که احتمالا مرا هم برای همین منظور گرفتهاند. میزنم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. اگر کسی حال و روز مرا می دانست، می فهمید که این خنده ها برای چیست.
- خوش به حال تو که خانواده ات حاضرند برای تو پول بدهند! اما راجع به من سخت در اشتباه اند. البته پدر من خیلی پولدار است ولی به این سادگی ها دم به تله نمیدهد. یک تهران است و یک قاسم سیاست. فکر کنم از این کردهای گروه پ ک ک یک پولی هم بگیرد.
سامی، که انگار از حرفهای من خوشش آمده، میزند به شانه هایم و از خنده
ریسه می رود.
واقعاً زندگی من از جوک هم خنده دار تر است. اما من نگران چشمهایم هستم. گوشها و چشمها میترسم تا آخر عمر دیگر نه ببینم و نه بشنوم. روزهای اول با نان خشک و چای از ما پذیرایی میکردند اما همین که پدر سامی اولین قسط را به گروگان گیرها رساند، اوضاع عوض شد.
گوسفند بریان و برنج با ماست محلی و شیره انگور فقط قسمتی از پذیرایی آنها بود. ظاهراً پدر سامی علاوه بر پول مقدار زیادی هم خوراکی و تنقلات برای ما فرستاده بود. البته برای سامی اما ما هم این وسط بی فیض نماندیم. طی آن چند هفته من حسابی با سامی قاطی شدم. نمیدانم از روی دلسوزی بود یا احتیاج او به یک همدل که این همه مرا تحویل میگرفت در اصل سامی بود که روز به روز خود را به من نزدیک میکرد بخصوص از وقتی که قصه مجروحیت و بلایی را که سر دستهمان آمده بود. برای او تعریف کردم جور دیگری روی من حساب میکرد. او قهرمان قصه هایش را پیدا کرده بود و روز به روز ارادت بیشتری به من نشان میداد. این را وقتی فهمیدم که او عاشقانه دوستی اش را نثارم کرد و من گاهی او را تا حد مرگ میخنداندم. البته فقط چند خاطره کوتاه برایش تعریف میکردم در اصل او آدم خوش خنده ای بود. مثل همانهایی که حاج صفر میگفت که به ترک روی دیوار هم میخندند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
در ساول یا همان طویله دوبلکس، که شاید بهترین اتاق باغ به حساب آمد، آدمهای دیگری هم بودند که حضورشان با توجه به شرایط چشم و گوش من پررنگ نبود. یکیشان خلبان عراقی بود که کردها او را برای معاوضه نگه داشته بودند. سامی میگفت همهاش عکس خانواده اش را نگاه می کند و آبغوره میگیرد. یکی دیگر سرباز فراری ژاندارمری بود، نزدیکیهای بیرجند خدمت میکرده، اما چه جوری سر از اینجا درآورده خدا میداند. یک سرکار استوار داشتیم که ماشاءالله گوله نمک بود. بچه تبریز بود و سالها در ارتش خدمت کرده بود. او به دلیل اختلافات خانوادگی خودش را به کردستان منتقل میکند. از آنجا که هر روز یکی از اعضای خانواده خودش یا زنش، که البته دختر عمویش میشود به مقرشان می آمدند و دادگاه و دادگاه کشی داشتند کردهای پ.ک.ک فکر کرده بودند که از شدت علاقه است که هر روز به او سر میزنند و او را هم گرفته بودند تا شاید بتوانند مثل ما پولی از خانوادهاش تلکه کنند. وقتی این چیزها را دانستم، فهمیدم که ما چند نفر برای چه اینجا هستیم، دلم آرام شد؛ چراکه هنوز به دست عراقیها نیفتاده بودیم. اگرچه زندانی به حساب می آمدیم اما جزء اسرا حساب نمی شدیم. شبها تا دیروقت با سامی بیدار میماندیم و از هر دری حرف میزدیم. نگهبان کردها هم بعضی وقتها هم پیاله ما میشد. سامی که حالا حرفش خیلی برش داشت تقاضای یک دست استکان و نعلبکی و کتری و قوری داده تا بتوانیم خودمان گوشۀ طویله چای درست کنیم و کنار آتش دم بیاوریم. همانجا بود که صحبتمان تا نزدیک صبح گل میانداخت. گروهبان تبریزی هم گهگاه مهمان ما میشد. اما با بقیه سر اینکه میخواهند بخوابند و ما مدام حرف میزدیم دعوایمان میشد. البته درحد بگومگو؛ بخصوص من که نمیشنیدم و معمولا بلند بلند صحبت میکردم. خلبان عراقی از این وضع خیلی شاکی بود؛ چراکه سحرخیز بود و شبها هم زود میخوابید.
یک شب سامی به او گفت میدانم برای چی مثل مرغ وقت غروب میخزی زیر پتو. برای اینکه سالها توی ارتش عراق کارت همین بوده، حالا عادت کرده ای. گروهبان که از ما بزرگتر و دنیادیده تر بود گفت: «نه بالام جان، اولاً این آقای خلبانه، مرغ نیست و خروس است. دوماً این قدر خانواده دوست است که زود میخوابد، مگر خواب مرغ و جوجه هایش را ببیند.» گروهبان وقتی این حرفها را با لهجه شیرین ترکی می آمیخت. و تعریف میکرد بقیه که میشنیدند از خنده روده بر میشدند. خلبان عراقی دید که ما در حال مسخره کردن او هستیم با گروهبان گلاویز شد و خلاصه یک بادمجان بزرگ پای چشم گروهبان بیچاره کاشت. این وضعیت اوضاع را پیچیده کرد. من هم مانده بودم که چرا آنها اولش گفتند و خندیدند و بعد کار به دعوا کشید. وقتی
سامی قضیه را برایم تشریح کرد من هم از خنده روی زمین افتادم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چند شب گذشت و گروهبان و خلبان عراقی با هم قهر بودند. اما بالاخره ما توانستیم این دو را باهم آشتی بدهیم. گروهبان البته حرفش را پس نگرفت و گفت من حرف بدی نزدم. این خلبان عراقی متوجه منظور من و نشده حرفهای مرا وارونه فهمیده. اما آشتی خلبان فقط به خاطر اصرار ما نبود، او داشت در افکار و عقیده اش تجدید نظر میکرد. یک شب پای آتش همه چیز را برای ما تعریف کرد. او می گفت صدام توی کله ما کرده بود که شما ایرانیها مجوس و آتش پرست هستید. قرآن و پیامبر اسلام را قبول ندارید و دشمن اعراب و مسلمین به حساب می آیید. اما وقتی با چشم خودم میبینم که زودتر از من بلند میشوید و وضو میگیرید و نماز میخوانید، غیبت کسی را نمیکنید، دروغ نمیگویید و قرآن میخوانید و کلی حدیث و روایت از حفظ دارید، تازه فهمیدم که صدام علیه العنه چه کلاهی بر سرمان گذاشته. این اول راه خلبان بود. شبهای بعد، کلی پول خرجمان کرد و فرستاد تا برایمان میوه و شیرینی محلی بخرند. سامی که عاشق دیوان حافظ بود و همیشه یک جلد از آن را همراهش داشت اشعار این شاعر بزرگ ایرانی را برای خلبان میخواند و ترجمه و تفسیر میکرد. شبهای بعد او را دیده بود که گوشه زندان برای خودش نماز شب میخواند و الا یا ایها الساقی را زمزمه میکند.
کمکهای پدر سامی همچنان میرسید و کردها هر روز بیشتر و بیشتر ما را تحویل میگرفتند. برادر بزرگتر سامی برای رساندن کمکها و پول به کردهای پ.ک.ک آمده بود و در ترکیه مستقر شده بود. این را از نامه هایی فهمیدیم که لابه لای گز اصفهان و سوهان قم پنهان کرده و برایمان فرستاده بود. حتی نشانی و شماره هتل محل اقامتش را هم نوشته بود. کردها هم که گویا لقمه چرب و نرمی به دست آورده بودند حالا حالاها قصد تحویل دادن او را نداشتند. چند بار از ما فیلم و عکس تهیه کردند و برای پدر سامی فرستادند و از طرفی هم با پولهای پدر سامی، روز به روز اوضاع ما بهتر میشد. آن قدر که در طویله تختهای سربازی با پتوهای نو و یک میز غذاخوری کار گذاشتند و حتی برای سرگرمیمان تلویزیون هم آوردند.
بودن یا نبودن تلویزیون برای من فرقی نداشت اما بین استوار و بقیه همیشه سر اینکه اخبار تلویزیون بغداد را ببینند و یا به رقص و آواز شبکه های ترک نگاه کنند دعوا بود. سامی در این بین ترجیح میداد کنار من بنشیند و با هم اختلاط کنیم. حتی یک بار هم به حرف آمد و گفت ای کاش از کردها نمیخواستم که برایمان تلویزیون بیاورند این سرکار استوار هم که انگار شو ندیده است. گویا استوار حرفهای سامی را شنیده بود و به او براق شده بود که «برو بابا ما که عروسک کوکی تو نیستیم. خودت میگویی برایمان تلویزیون بیاورند، خودت هم بگویی کدام شبکه را نگاه کنیم. دوره ارباب و رعیتی ور افتاده، ما انقلاب کردیم که این چیزها نباشد. حالا تو یکی توی این جمع از همه پولدارتری قرار نیست که حرفت را به ما تحمیل کنی. اینها را بعداً سامی برایم تعریف کرد و کلی به حرفهای استوار خندیدیم. اما
من آن شب پادرمیانی کردم و منبر جانانه ای را ترتیب دادم.
- برادرها در شان شما نیست که سر این شبکه و آن شبکه دعوا کنید.
این جعبه جادو همه حرفها و تصاویری که نشان میدهد پوچ است؛ درست مثل برنامه سازانش فکر میکنید حالا اگر اخبار تلویزیون بغداد را نگاه کردید، حرف های راست حسینی شنیده اید؟ برعکسش اگر چهار تا خواننده ترک آمدند و قر دادند لذتتان تکمیل شده؟
بعداً سامی برایم تعریف کرد که استوار از این حرف من بُر گرفته بود و به نفع خودش شبکه رقص و آواز را آورده بود. توجیه او هم این بود که من با این شبکه ها موافقم. به او گفتم: «مرد حسابی، ما آن موقع که چشم داشتیم این چیزها را نگاه نمیکردیم حالا که کار از کار گذشته دیگر چرا خودمان را بدنام کنیم. حکایت آش نخورده و دهان سوخته است.»
ادامه دارد.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
بخودم آمدم شهید آوردند
یادم آمد که ما بدهکاریم
یادم آمد زندگی، عادت
اینکه ما واقعا گرفتاریم
یادم آمد گریه، تنهایی
راستی ما یتیم هم داریم
یادم آمد خلوص نیتشان
یادم آمدچه تیره و تاریم
یادم آمد گل تبسمشان
وای برما تمام قد خاریم
یادم آمدکه پاره پاره شدند
لاجرم زنده ایم و سرداریم
یادم آمد که جانشان گشته
مایه ی ثروتی که ما داریم
یادم آمد که داغ و درفش
سهم ما بود تا که برداریم
یادم آمد که یادمان رفته
ما فراموش کرده بیماریم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
❣مجروح شده بود
در بیمارستان بستری بود
اما تا شنید قراره عملیات بشه ، از بیمارستان فرار کرد
با همان حالش راهی جبهه شد
نمیخواست حرف امامش روی زمین بماند
موقع رفتن با گریه با خانواده خداحافظی کرد
شاید میدانست آخرین وداع هست...
خودش را به همرزمان رساند...
در عملیات آزادسازی خرمشهر شجاعانه جنگید
بالاخره روز دوم خرداد به دیدار معبودش رسید
#شهید علیرضا قربانی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 تصویر، برشی است از شرافتِ اشکآلود نوجوانی که لباس خاکی بر تن کرده و مهیای اعزام است، اما تنها اشکهایش را هدیه قدمهای برادر یا رفیقِ مسافر خود میکند..
..و آیا گریهای شرافتمندتر از این برای یک مرد میتوان سراغ گرفت؟
¤ روزتان آکنده از لطف الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
۱۲ خرداد ...
یادی از «سید آزادگان»
حجةالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابیفرد
آزادهای که الگوی اخلاق و مقاومت شد
#سالروز_ارتحال
#روحششادباصلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹 آزاده مقاوم،سیدِ آزادگان نماینده ولی فقیه در امور آزادگان حجت الاسلام و المسلمین سید علیاکبر ابوترابیفرد
♦️در سال ١٣١٨ در قم متولد شد. در سال ١٣٣٧ برای تحصیلات علوم حوزوی به مشهد عزیمت کرد.
♦️با شروع جنگ تحمیلی، با لباس رزم در جبهه حاضر شد و در کنار شهید دکتر چمران به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت. شخصاً به مأموریتها و عملیات رزمی شناسایی میرفت و در یکی از همین مأموریتها، به اسارت در آمد. در دوران اسارت با تمسک به سیره ائمه (ع) مکر و حیله دشمن را بیتأثیر کرد و شمع محفل اسیران ایرانی شد.
♦️او به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی «همچون خورشیدی بر دلهای اسیران مظلوم میتابید و چون ستاره درخشانی، هدف و راه را به آنان نشان میداد و چون ابری فیاض، امید و ایمان را بر آنان میبارید»
♦️پس از آزادی، همراهی با آزادگان و رفع مشکلات را، وظیفه خود میدانست و در این راستا هیچ سختی و مشکلی مانع او نشد.
♦️سرانجام در تاریخ ۷۹/۳/۱۲ در حالی که به همراه پدر بزرگوارش آیتالله حاج سیدعباس ابوترابی عازم مشهد و زیارت حضرت ثامنالحجج (ع) بودند به لقاءالله پیوست.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 هر چه زمان میگذرد، مردم افسردهتر میشوند؛ این خاصیت دل بستن به زمانه است!
خوشا به حال آنانکه به جای زمان، به «صاحب زمان» دل میبندند و برای تعجیل در ظهور و تعجیل آقا امام زمان (عج) دعا می کنند
┄═❁🌹❁═┄
آماده عملیاتی در رأس البیشه بودیم
که مصادف بود با تولد صدام.
عدنان خیرالله (وزیر جنگ صدام) گفته بود: «به چادر زنان بغداد قسم! تا ۴۸ ساعت آینده فاو را از ایرانی ها پس می گیریم». آنشب علیآقا سخنرانی حماسی ایراد کرد و در ضمن سخنرانی گفت: « عدنان خیرالله میخواهد
برای صدام خوش رقصی کند اما شما
برای آبروی امام زمان (عج) میجنگید»
با آن سخنرانی شور و شوق عجیبی بچهها را فرا گرفت و خط کارخانه نمک،
کُنج جاده فاو بصره شکسته شد.
اسم عملیات هم شد :
عملیات صاحب الزمان (عج)
راوی: علیرضا رضایی مفرد
سردار شهید علی چیت سازیان
¤ لبخند صاحب الزمان "عج"، نصیبتان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_علی_چیت_سازیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
"شور و شوق اعزام"
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
صلا صلا حسینیان، صلا صلا حسینیان
برای فتح کربلا روان به جبهه ها شویم
بیا که از اسارت هوای دل رها شویم
بیا که با صحابه حسین آشنا شویم
به کاروان ما گرا که جمله یک صدا شویم
برای فتح کربلا روان به جبهه ها شویم
🔸اصفهان- میدان امام خمینی(ره)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۳۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ چند شب گذشت و گروهبان و خلبان ع
🍂 مگیل / ۳۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
بعد از جنگ و دعوای آن شب بر سر شبکه تلویزیون، با سامی خلوت کردیم. سامی که بعد از آمدن دکتر در جریان کامل مجروحیت من قرار گرفته بود، میگفت باید تو را به ترکیه بفرستیم. ظاهراً سامی با کردها صحبت کرده بود و آنها هم برای عمل کردن چشمهای من رضایت داده بودند. قرار شده بود پول این کار را هم سامی بدهد. به او گفتم مرد حسابی معلوم است چکار میخواهی بکنی؟ عمل جراحی، آن هم در ترکیه مگر پولش یک ذره دو ذره است. اما سامی اصرار داشت که من فکر این چیزها را نکنم میگفت بیشتر از یک میلیون خرج برنمی دارد این پول را پدر من میفرستد. اما به کردها گفته ام که پدر تو پول را تهیه کرده اینجوری نظرشان هم مساعدتر میشود؛ چراکه مطمئن میشوند پدر تو هم قصد دارد تا نظرشان را جلب کند. به هر حال خواسته یا ناخواسته من هم از دید کردها یک بچه مایه دار بی درد و عار شده بودم. آنها من و سامی را به یک اندازه تحویل میگرفتند و البته به خاطر پول پدرهایمان. هر چه میخواستیم مهیا میکردند. بیخود نیست که میگویند: "آدم پولدار پولش مال خودش است احترامش از دیگران." این وضع باعث شده بود تا بچه های دیگر به ما حسادت کنند؛ بخصوص استوار که این چیزها خیلی برایش ارزش داشت. چند روز بعد که رئیس کردها سفر ما به آنکارا را پذیرفته بود، حتی اتاق ما را هم سوا کرد. حالا ما از نظر آنها آدمهای با ارزشی بودیم که نباید یک مو از سرمان کم میشد. برای سفر لباسهای رسمی تدارک دیده بودند و یک محافظ که همه جا با ما بود. لباسها عبارت بود از یک دست کت و شلوار، بارانی بلند و کروات. اولش با کروات مخالف بودم اما با توضیحات سامی راضی شدم. سامی، که خودش از اشراف زاده ها بود و قبلا کروات میبست، زحمت بستن کروات مرا کشید. به او گفتم جای حاج صفر خالی تا با دیدن این کرواتها شعار مرگ بر لیبرال سر بدهد.
سامی که حالا حاج صفر و علی گازئیل و بقیه بچه های گروهان ما را واضحتر از خود من میشناخت با من تکرار کرد که "کروات ور افتاد به گردن خر افتاد" گفتم: اگر مردم ترکیه فارسی میدانستند و حرف هایمان حالی شان می شد یک فصل کتک میخوردیم. با محافظ توی باغ قدم میزدیم و آماده رفتن بودیم که احساس کردم کسی از پشت خودش را به پروپایم میمالد. این بار بیدرنگ شناختمش. مگیل بود. بازهم درحال نشخوار. سامی از دیدن مگیل تعجب کرد. وقتی برایش تعریف کردم که در اصل به خاطر اوست که من اینجا هستم مگیل را در آغوش کشید و ناز کرد. اون هم معطش نکرد کروات سامی را تا ته در دهانش برد و با یک گاز جانانه مثل سیم چین آن را قطع کرد. سامی که برایش غیر منتظره بوده از خنده روده بر شد. این حیوان همین طوری است. فقط بلد است گند بزند. اما با او که باشی حسابی شانس می آوری.
وقتی این را گفتم سامی به فکر آورد که باید مقداری از راه را با قاطر میرفتیم. به او گفتم یا این کت و شلوار و کروات سوار خر شدن خیلی چیز عجیبی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
کردها برای نصف شدن کروات سامی حسابی به زحمت افتادند، چراکه مجبور شدند به شهر بروند و یک کروات دیگر برای او بخرند. روز بعد به اتفاق دو محافظ که قرار بود یکی از آنها فقط تا مرز با ما باشد، یک کیف پر از پول و چند قاطر که مگیل هم جزئشان بود، به طرف مرز ترکیه به راه افتادیم. ظاهرا کردها مرزبانان را خریده بودند و این لباسهای رسمی در واقع برای گشتی های احتمالی بود که با پول راضی نمی شدند. تا ظهر پیاده و سواره مرز را رد کردیم و رفته رفته به شهرهای ترکیه نزدیک شدیم. مگیل و بقیه قاطرها با یک محافظ از نیمه راه برگشتند و من و سامی با یک محافظ راهی آنکارا شدیم. وقتی سوار ماشین شدم آن قدر خسته بودم که خوابم برد و زمانی از خواب بیدار شدم که مقابل هتل ایزگل در آنکارا بودیم. چه مسافرت بی دردسری! بیخود نیست هرکس میخواهد از ایران برود، اول به ترکیه می آید.
قرار بود شب را در هتل استراحت کنیم و صبح اول وقت برای مداوا راهی بیمارستان شویم. وقتی از هتل دار نشانی نمازخانه را پرسیدم سامی زیر بغلم را گرفت و مرا به اتاق برد. ظاهرا آنجا باید نمازت را در اتاق خودت میخواندی بعدها به این اشتباه خیلی خندیدم. در اتاق اما اوضاع زیاد هم بر وفق مراد نبود. شام را با غذاهای دریایی سر کردیم و چند نوشیدنی حلال اما محافظی که قرار بود چشم از ما برندارد، آن قدر عرق خورد که مست افتاد روی تخت و تا صبح خُرویف کرد. یکی دو بار هم حالش بد شد و بالا آورد. به سامی گفتم: «چیز به این بدی چه اصراری به خوردنش دارند. چه نوشیدنی احمقانه ای، چه دور باطلی، هی بخوری و هی بالا بیاوری که چه شود» سامی مدام حسرت میخورد و دست روی دست میزد. حیف که فردا به دکتر این گروه پ.ک.ک احتیاج داریم؛ وگرنه الان بهترین موقع برای فرار بود.
اما انگار کردها همه چیز را از قبل پیشبینی کرده بودند. دکتر بعد از معاینه چشم هایم تأکید داشت که باید حتماً تحت نظر باشم؛ و الا برای همیشه کور میشوم. فردای آن روز چشمهایم را پانسمان کردند و تقریبا خودم هم از آنها ناامید شدم. اما گوشها با یک عمل جراحی و چند قلم دارو شنوا شدند. بعد از شنیدن صدای سامی بود که فهمیدم چقدر داش مشدی صحبت می کند و به قول قدیمیها صدای دودخورده و کت و کلفتی دارد. با شنیدن صدای او، تصوراتم راجع به سامی حسابی به هم ریخت. این صدای کلفت به بچه پولدار نازپرورده ای که هرچه میخواسته برایش فراهم بوده شبیه نبود؛ صدایی دورگه و توپر. برای همین، بعد از شنیدن، چند بار از او پرسیدم "سامی خود تو هستی؟!"
آره فدای تو، خودم هستم. این صدای زیبا را هیچ وقت فراموش نمیکنم اما ای کاش قبل از شنیدن می توانستم ببینمت
- فدای تو ان شاء الله میبینی
و این تکه کلامش بود: «فدای تو».
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
پندارما این است که
ما مانده ایم
و #شهدا رفته اند
اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و #شهدا مانده اند
#شهید_آوینی
شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات🌸
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd