eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
583 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ یک ماشین پر از مهمات تهیه کرده بودند. از ماشین های زیل روسی بود. رستمی گفت حاج آقا این ماشین مهمات را باید به مسجد جامع سوسنگرد برسانید. گفتم کسی مسجد جامع را بلد است؟ گفت: اگر کسی بلد باشد جرأت ندارد بیاید. شما برو ببینیم چه می شود. در همین حال، پیرمردی به نام آقای فرهادی که حدود پنجاه سال داشت، گفت: من با شما می‌آیم کارم رانندگی ماشینهای سنگین است. حرکت کردیم، وارد شهر که شدیم اول فلکه سوسنگرد آتش توپخانه دشمن روی ما ریخت. ◇ ماشین را نتوانستند بزنند ولی اطراف آن را می زدند. راننده پیر دعا می خواند. می گفت: حاج آقا! دعا کن تا این مهمات منفجر نشود. دیدم دو نفر از بچه ها از آن طرف می آیند. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: درگیری اطراف رودخانه و سمت بستان است. عراقی‌ها عقب نشینی کرده و آن طرف پل مستقر بودند. این طرف پل، نیروهای خودمان بودند. گردانی از لشکر ١٦ زرهی قزوین آمد و جلوی آنها خط پدافندی درست کرد. ده پانزده کیلومتر بعد از جاده، چون اکثر تانکها بیل داشتند، مشغول کندن زمین و ساختن سنگر شدند. تانکها برای خودشان سنگر زدند و خط درست کردند. خیالمان از این قسمت راحت شد. آتش پشتیبانی توپخانه هـم فراوان بود. در واقع ده دستگاه کاتیوشا آورده بودند که همزمان کار می کردند. البته در مقابل آتش عراقیها، آتش نیروهای ما چیزی نبود. معروف بود که بچه های ما آتشباری توپخانه دشمن را چلچله می‌گفتند. ◇ فلکه را دور زدیم و از سمت بانک ملی رفتیم. داخل ماشین مقداری غذا، کنسرو و آب میوه داشتیم. تا پیاده شدم یک نفر جلو آمد و پرسید: - مهمات داری؟ گفتم کنسرو گفت: کنسرو می‌خواهم چکار؟! گفتم: ماشین پر از مهمات است. از این طرف هم عراقی ها تا چهارده پانزده کیلومتری سوسنگرد عقب نشسته اند. اولین گروهانی که آمده، گروهان ماست. پرسید: نیروهایت کجا هستند؟ درگیری این طرف پل شدید است. من مسؤول اینجا هستم. گفتم: نیروهای مان بعد از این که وارد عمل شدند، همان جا موضع گرفتند. من برای تان مهمات آورده ام. گفت: اگر بتوانی نیروی تازه نفس بیاوری، خیلی خوب است. گفتم: پس من می روم. ◇ در عرض چند دقیقه مهمات داخل ماشین خالی شد. نیروهای گروهان فقط گلوله آرپی جی و فشنگ ژ سه داشتند. هر کس برای خودش یک جعبه مهمات برمی داشت و به سمت میدان درگیری می‌رفت. من و پیرمرد به هورالهویزه و نزد رستمی برگشتیم. رستمی مجروح شده بود. او را به عقب برده بودند. به چند تن از مسؤولین گفتم: بچه ها در سوسنگرد نیاز به نیرو و مهمات دارند. گفتند: برو و گروهان ذخیره ات را بیاور. رفتم و نیروها را آوردم. عراقی‌ها تا دهلاویه عقب نشینی کرده بودند. جنگ در شهر سوسنگرد تمام شده بود. گفتم: اگر قرار است ما اینجا بمانیم، بمانیم. اگر هم قرار است در جای دیگری خط پدافندی درست کنیم، به آنجا برویم. ◇ قرار بود از هورالهویزه به سمت اهواز، چهار کیلومتر بالاتر از جاده مستقر و آماده درگیری بعدی بشویم. گروهان من مستقر شد. متوجه شدم صدوپنجاه نفر از نیروها غایب هستند. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا! بچه ها آمدند، چون دیدند شما نیستید، سلاح هایشان را برداشتند و گفتند ما می رویم سوسنگرد بجنگیم. به بزم آرا گفتم نتوانستی نیروها را نگه داری؟ گفت: چه کسی می‌تواند آنها را نگه دارد. نیروها، تازه طعم حمله بـه نیروهای عراقی را چشیده اند. هشتصد نفر از عراقی ها را با یکی از فرماندهان رده بالایشان کشته اند. بچه ها حالت عجیبی دارند. الان طوری است که نمی‌شود به آنها حرف زد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ نزدیک غروب نیروهای غایب برگشتند. خودشان برای خودشان فرمانده گروهان تعیین کرده بودند. سه چهار تا شهید داده بودند. پرسیدم چه کسی به شما گفت بروید؟ گفتند: حاج آقا، لازم بود که برویم و بجنگیم. وقتی برگشتیم صدا و سیمای مرکز خراسان با من مصاحبه تلویزیونی کرد. نیروهای ما در دو قسمت مستقر شدند. مرکزیت گردان در روستایی قرار داشت که شب اول در آن درگیر شده بودیم. دو گروهان از نیروهایمان را با گردان نیمه مکانیزه ١٤٨ ارتش در موضع پدافندی همراه کردیم با همین گردان شش کیلومتر بعد از سوسنگرد خط دفاعی درست کرده بودیم. ◇ هنگام رفتن به دهکده سیدکریم نرسیده به سوسنگرد خبر رسید که عراقی ها به نزدیک شهر حمیدیه رسیده اند. گفتند: آیا کسی هست که به صورت داوطلب برود؟ سه نفر از افراد گروهان من نزد علی هاشمی در مرکز فرماندهی رفتند. دیدم هاشمی می‌گوید من چند نفر با آر.پی.جی می‌خواهم کـه بـه جـان تانکهای عراقی بیفتند و آنها را عقب بزنند. اگر دشمن به حمیدیه برسد، پادگان دشت آزادگان را می‌گیرد و اهواز سقوط خواهد کرد. پرسیدم چند دستگاه تانک هست؟ هاشمی گفت: حدود صد دستگاه. وقتی رسیدیم روی جاده بزن بزن بود. تانک های دشمن داخل زمینهای کشاورزی درگیر بودند. هر نفر یک آر.پی.جی و پنج شش گلوله برداشت. همراه بعضی از بچه ها اسلحه ژ سه و کلاشینکف هم بود. یکی از بچه های سپاه اهواز کم نظیر و با مهارت آر پی جی میزد. اصلاً خطا نمی کرد. ◇ شروع به زدن تانک ها کردیم. ما در میان نیروهایمان، بیشتر از صد نفر آر.پی.جی‌زن داشتیم. آن روز، تعداد زیادی از تانکها منهدم شدند. اما چند نفر از بهترین عزیزان رزمنده به شهادت رسیدند. ساعت دوازده شب دشمن عقب نشینی کرد و ما به حمیدیه برگشتیم. علی هاشمی خسته و کوفته نشسته بود. تا مرا دید از جا بلند شد و پرسید چند تا از بچه های ما زنده اند؟ گفتم: من میخواستم از شما بپرسم. گفت تا الان چهار پنج نفر برگشته اند! گفتم بگو ببینم بچه های گروه من آمده اند یا نه؟ هاشمی که چهره اش خیلی گرفته بود گفت: حاجی! بقيه نيروها شهید یا اسیر شده اند. بیشتر از ده دوازده نفر برنگشته بودند. گفتم: کسی اسیر نشده. بچه هایی که من می‌شناختم به این آسانی اسیر نمی شوند. هر جــا گلوله هایشان تمام شده باشد، همانجا شهید شده اند. ◇ جریان شهادت آن سپاهی ریخته گر را گفتم و آدرس تکه های بدنش را دادم. تکه های او روی درختهای گز آنجا افتاده بود. رفتند و تکه های بدنش را آوردند. به اهواز برگشتم تا بدن و لباسهایم خود را که آغشته به خون بچه ها بود، بشویم. خودم هنوز مجروح نشده بودم. شب را در ستاد خراسان ماندم. در آنجا تلویزیون گزارش تصویری جنگ را پخش می کرد. پیرزنی را نشان می‌داد که ده پانزده تخم مرغ به ستاد کمکهای مردمی آورده بود. او می‌گفت من فرزندی ندارم که به جبهه بفرستم ولی سه مرغ خانگی دارم و تخم مرغ هاشان را برای رزمندگان آورده ام. دیدن این گزارش آن قدر ما را به هیجان آورد که دلمان می خواست شب و روز با دشمن بجنگیم و ساعتی آرام نگیریم. ◇ بعد از این که محاصره سوسنگرد به طور کامل شکسته شد هر کدام از گردانها در منطقه ای که از قبل تعیین شده بود، به حالت پدافندی مستقر شدند. گردان ما در آن طرف رود پدافند کرد. تیپ ١٦ زرهی سمت چپ ما موضع گرفت. پشت سر او نیروهای سپاه و گردانهای نامنظم قرار داشتند. در طول مدت چهل شبانه روزی که آنجا بودیم، حتی یک شب نیروهای عراقی را آرام نگذاشتیم. به این نتیجه رسیده بودیم که باید ضربه های پی در پی خسته کننده و چریکی بر نیروهای ارتش عراق وارد کنیم هر دو شب یکبار در منطقه پدافندی خودمان به عراقی ها شبیخون می زدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ بچه های سپاه در قسمت‌های پایین تر از ما - هورالهویزه - هر شب با نیروهای عراقی درگیر بودند. نحوه عمل همه نیروها چریکی بود. دوازده کیلومتر از مواضع قبلی جلوتر رفتیم. پنج کیلومتر جلوتر از سوسنگرد، اولین خط پدافندی خود را مستقر کردیم. یعنی درست روبه روی روستای مالکیه. یک جاده خاکی در سمت چپ ما بود که بعدها در عملیات بیت المقدس جاده پیروزی نام گرفت. از این جاده به سمت حمیدیه، خط خالی از نیرو بود. یکی از ابتکارهای دکتر چمران این بود که آب رودخانه کرخه را به یک طرف جاده هدایت کرده بود. آب به تدریج می آمد و در کانالهایی که بچه های ما کنده بودند، جمع می‌شد. موانع و مین هم گذاشته بودند که اگر تانکهای دشمن قصد حمله داشتند، نتوانند از آنجا عبور کنند. ◇ چهل شبانه روز در حالت پدافندی بودیم. بعدها گردان ١٤٨ پیاده از لشکر ۷۷ خراسان آمد و در سمت راست ما موضع گرفت. عراقی‌ها قرار بود شب اربعین تک بزنند. شب سی‌ام محرم قرار گذاشتیم با صد نفر علیه آنها وارد عمل بشویم. کیلومتر دهم شهر اهواز به سمت سوسنگرد روستایی بود که تابلو نداشت. یادم می آید که یک کانال آب کشاورزی کنار آن قرار داشت. خط پدافند نیروهای دشمن حدود صد متر امتداد داشت. به فاصله یک کیلومتر از آن به طرف بالا، کانال دو شاخه‌ای وجود داشت. یک شاخه به سمت ما می آمد، شاخۀ دیگر به محل روستایی می‌رفت که دشمن در آن مستقر بود. ◇ تصمیم گرفتیم نیروهای عراق را از محل استقرارشان عقب بزنیم. ممکن بود آنها روی جاده اهواز سوسنگرد مسلط بشوند. این احتمال برای ما وجود داشت و ممکن بود جاده اصلی تدارکاتی ما مختل بشود. دشمن حتی روی جاده‌های فرعی ما دید داشت. همان شب رفتم به سنگر برادران ارتش. حين صحبت، متوجه شدم که آنها تمایلی به رزم شبانه با دشمن ندارند. بعد از اینکه از سنگر بیرون آمدم آقای خدابخش رو به من کرد و گفت: این برادران ارتشی قادر به کار شبانه نیستند. اگر شما می‌خواهید شبانه وارد عمل شوید، من در خدمت شما هستم. ◇ پرسیدم: شما چند نفر هستید؟ جواب داد: فقط خودم. شما به من نیرو بدهید، انجام عملیات با من. گفتم: پس شما با ما بیا. گفت: شما یک درخواست از ارتش برای من بنویسید. چون من مأمورم و مایل نیستم مشکلی ایجاد شود. نیروهای عادی ارتش فقــط آموزش جنگ کلاسیک دیده اند. مطالبی را که شما می گویید، من درک می‌کنم چون هم آموزش دیده ام و هم تجربه عملی دارم. به همین خاطر بیرون از سنگر خدمت رسیدم. نباید این حرف ها را در میان جمع می‌زدم. ◇ به سنگر برگشتم و با سرگرد اسلوبی صحبت کردم. او گفت: اگر ستوان خدابخش حاضر باشد، من حرفی ندارم. ستوان احترام نظامی گذاشت و گفت: بله قربان من حاضرم. ستوان خدابخش خوشحال شد و گفت جناب سرگرد، بنویسید. سرگرد هم نوشت. بعد همراه او به سنگر خودمان برگشتیم. یک هلی کوپتر عراقی خط پدافند ما را می‌کوبید. فاصله هلی کوپتر از ما زیاد بود. ابراهیمی متصدی تیربار که یک آیةالکرسی به تیربارش می بست، گفت: حاج آقا نظر نژاد این هلی کوپتر ما را اذیت می کند. بــه او بگویید برود. بچه ها با شنیدن این مطلب خندیدند و گفتند: آقای ابراهیمی، تیربار تو به هلی کوپتر نمی‌رسد. ابراهیمی گفت: این آیة الکرسی همین طور مفت و مجانی این جا بسته نشده. من الان می‌زنم شما نگاه کنید. ◇ ابراهیمی تیربار ژ سه داشت. شلیک کرد و هلی کوپتر عراقی افتاد! همه نیروها با دیدن این صحنه تعجب کردند. بعضی ها می گفتند: موشک به هلی کوپتر خورده. فریاد تکبیر نیروهای ارتشی و سپاهی طنین انداخت. ابراهیمی گفت: دیدید که این آیةالکرسی کار خودش را کرد. ولی خود او هم متعجب مانده بود. آدم با تقوایی بود. در طول مسیر که می‌رفتیم گفتم آقای ابراهیمی، آیةالکرسی آورده ای؟ گفت: بله به گردن این تیربار بسته است! این آیةالکرسی هیچ وقت از اسلحه من جدا نمی‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ به کانالی که نزدیک عراقی‌ها بود رسیدیم. راه رفتن روی زمین‌های شخم خورده آنجا مشکل بود. هفت هشت نفر را فرستادم تا ببینند وضعیت چگونه است. ستوان فریدون خدابخش، آقای عرفانی، حاجی پور و بشنیجی هم با من بودند. بقیه همانجا موضع گرفتند که اگر درگیر شدیم حمایت کنند. طی این مسیر از ساعت دوازده شب تا سپیده صبح طول کشیده بود. عراقی ها صبح که از خواب بیدار می‌شدند، مثل کلاغ روی لوله های تانکهایشان می‌نشستند و نگاه می‌کردند. تاریک و روشنی صبح، وقت خوبی برای زدن آنها بود. ◇ یک عراقی برای قضای حاجت از سنگرش بیرون آمد. همان طور که نزدیک تر می‌شد و با خودش می‌خواند شلوارش را پایین کشید و نشست. یک دفعه چشمش به ما افتاد. در حین ریختن ادرار پا به فرار گذاشت. آقای عرفانی با کلاشینکف او را زد. گلوله بین دو کتف عراقی نشست و او را به سینه انداخت. با افتادن او حدود شصت نفر عراقی از سنگرها بیرون ریختند. تانک‌هایشان روشن شد و ما به داخل کانال برگشتیم. متوجه شدم که تک مانده ام. عراقی‌ها با تیربار و دوشکا ما را می‌زدند امانمان بریده بود. خمپاره اندازهای عراقی بیکار نبودند. خدابخش و حاجی پور می‌خواستند به سمت من بیایند. فریاد زدم: اگر بیایید کشته می‌شوید. خودتان را عقب بکشید. آنها با اشاره فهماندند که درگیر می شوند. ◇ عرفانی با آر پی جی تانک عراقی را زد. آتش پشتیبانی با خمپاره شروع شد. آتش توپخانه نداشتیم. درگیری سختی به وجود آمد. حدود یک ساعت درگیر بودیم. بچه ها به من اشاره کردند که چه کنیم. گفتم بروید عقب. بچه ها که رفتند تبادل آتش قطع شد. عراقی‌ها فکر کردند من کشته شده ام. به منطقه که نگاه کردم متوجه شدم حدود شصت متر آن طرف تر، سمت نیروهای خودمان یک کانال وجود دارد. فکر کردم تا آنها بخواهند خودشان را جمع و جور کنند، می توانم با یک حرکت سریع خودم را داخل کانال بیندازم و فرار کنم. کمی که مکث کردم، دیدم نیروهای پیاده شان آرایش گرفتند تا به منطقه درگیری بیایند. قصد پاکسازی داشتند. یک مرتبه بلند شدم و فرار کردم. ابتدای کانال که رسیدم، آنها شروع به تیراندازی کردند. خودم را داخل کانال انداختم و دویدم. ◇ در بین راه از شدت حرارت بلوزم را درآوردم. آنقدر عرق ریخته بودم که اگر بلوز را می چلاندم، آب می ریخت. تا من برسم همه بچه ها از جمله آقای بزم آرا و رستمی قطع امید از بازگشت من کرده بودند. یک مرتبـه کـه از کانال بالا آمدم، سـتـوان خدابخش گریه کنان به طرفم دوید. نتیجه درگیری شب سی‌ام محرم، انهدام یک تانک و کشته شدن چهار عراقی بود. از مجروحین و کشته های پشت خاکریز عراق، آمار دقیقی نداشتیم. دو نفر از بچه های ما نیز زخمی شدند. ◇ ما به هدف نزده بودیم. بعد از درگیری آن شب، یک تیم پنج نفره برای شناسایی تشکیل دادیم. حاجی پور به عنوان مسؤول تیم شناسایی انتخاب شد. آقای عرفانی، مجید ثامنی و دو نفر دیگر از بچه بسیجی ها هم بودند. یک سرباز ارتشی هم به نام عباسی جزو آنها بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد...... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@mostagansahadat ---------------------------------------------------- اخبار آنی از منطقه و محورمقاومت👇 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd آیدی پذیرش تبلیغات @hosyn405
💢نمیدانم شهادت شرط زیبا دیدن است یا دل به دریا‌ زدن؛ ولی هرچه هست، جز دریادلان دل به دریا نمیزنند... 🌿شهید فرید کرم پور کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
قهرمانان دفاع مقدس 🕌کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود ...🚩🚩 شوش ، مادر برادران تاجیک آگهی یادبود پسرانش را به دیوار می‌چسباند.... مادران زینبی کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
شهید عملیات بیت المقدس شهید حسین علی قجه ای از زرین شهر زندگی نامه و وصیت نامه: شهید حسین علی قجه ای چهاردهم شهريور 1337، در شهر زرین شهر از توابع شهرستان لنجان چشم به جهان گشود. پدرش جواد کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هفتم ارديبهشت 1361، با سمت معاون طرح و عملیات قمر بنی هاشم در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. برادرش حسن نيز شهيد شده است. قسمتی از وصیت شهید: از کلیه مسلمانان درخواست عاجزانه دارم که از خط رهبریت امام امت پیروی کنند . خدایا ما ابزار و وسیله ای بیش نیستیم ، توئی که مرا هدایت و از خطر عقیدتی به دور میداری . خداوند به شما امر میکند که امانتها را به صاحبان آن بسپارید . ای خمینی عزیز ، مطمئن باش که به آیه قرآن وفا دار خواهیم ماند و همیشه از حرکت در خط پیامبر گونه ات تا ظهور حضرت مهدی (عج) ضعف از خود نشان نخواهیم داد. برای اینکه جوانان متعهد و شجاع بارآیند ، از مرگ نترسانید که زیر بارذلت زندگی کنند و از ترس مرگ خروش نکشند ، قربانی شدن در راه تحق اسلام و اهداف انقلاب اسلامی آرزوی ماست. بگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی و خط امام بیش از این دستخوش حملات مخالفان شود . خدایا تو رابه خون کلیه شهیدانی که بدست شیاطین به شهادت رسیدند و هر کدام همچون دانه گندم که در زمین مرگ را بخود قبول کردند و تعداد بیشتر دانه بوجود می آورد، همچون تمامی شهیدان که بعد از شهید شدن سیل خروش حرکت میکند تا دراین دانشگاه بزرگ انقلابی ، خود را درمعرض آزمایش قرار دهندو اسلام را درتمامی کشور پیروز بگردان . سعی کنید حتی المقدور در این جنگ که از ساعتها و زمانهای کمیاب روزگار است شرکت کنید . آب دریا اگر نتوان کشید هم بقدر تشنگی باید چشید . درد دلی با برادران پاسدار دارم ، شما را قسم به آنچه برایش ایثارگری میکنید که سخنان امام با شما تطبیق کند و قلب امت دردناک نشود ، چون شما از جان گذشتگان را دوست دارد. جملات امام به پاسداران ، شما جندالله اید ، شما دست خدائید ، شما سربازان امام زمان هستید ، در آخر تشکر از کمک بیدریغ ملت مسلمان به جبهه ، که نیروها را در جبهه ها واقعا"شرمنده کرده. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
كبوترانه پريدند عاشقان خدا به بی كرانه ترين سمت ، آسمان خدا و عرش زير قدم هايشان به خود لرزيد چه سربلند گذشتند از امتحان خدا شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلا دیدن، آرزوی دیرینه‌ای که دل‌های عاشق سال‌ها برای درکش پر می‌کشید و امری دست نیافتنی می‌نمود و چه کسانی که عمرهایشان قد نداد. اما، اما، ما......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
این دل تنگم عقده‌ها دارد گوییا میل کربلا دارد .... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
چه خوش است صوتِ قرآن ز تو دلربا شنیدن ؛ به رُخت نظاره كردن سخن خدا شنیدن ... 🦋 برادران شهید علی و شعبانعلی مهجوری از لشکر ویژه ۲۵ کربلا.... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت آن روز در مرکز حزب خلق عرب، برای به دام افتادنم جشن
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت [ برای بار چندم من را برای بازجویی همراه با سلسبیل و دیگر دوستانش به میز محاکمه کشاندند. تلاش زیادی می کردند تا بتوانند تحویلم بگیرند ولی با انکارهای مکرر و دلایلی که تراشیدم سعی می کردم مانع این کار شوم.] وقتی دیدم رئيس استخبارات و رئیس زندان، شش دانگ حواسشان به حرفهای فؤاد سلسبیل و گروهش است، یکباره انگار نوری در دلم تابیدن گرفته باشد، چیزی به ذهنم خطور کرد که امیدوار شدم باعث نجاتم شود. با صدایی رساتر و دردناک، با توکل به خدا و ائمه ادامه دادم: - سيدي الرئيس! اجازه بدهید مطلبی بگویم. و ادامه دادم: قربان! اینها هیچ کار مثبتی نکردند و شما را وارد منجلابی کردند که آن سرش ناپیداست. جوان هایتان دارند کشته میشوند و این جنگ هم معلوم نیست کی تمام میشود. انقلاب که شد، اینها شاهدوست ماندند و با شاه دوستها و ساواکیهای عرب ستیز خوزستان همکاری می کردند و خیلی ها را در خرمشهر کشتند. دروغ می گویند که ضد شاه بودند! من آدمی ام که ضد شاه بودم. من سالها در زندان شاه بودم و شکنجه شدم، نه اینها. سکوتی سالن را فراگرفته بود. وقتی دیدم همه کسانی که آنجا هستند به دقت به حرف هایم گوش میدهند، بیشتر جرئت کردم. دردهایم را فراموش کرده بودم، سر پا ایستادم: - سیدی! اگر حرف هایم را باور ندارید، من شاهدی دارم که حرف های من را تأیید می کند. او از خودتان است که با من چند سالی در زندان شاه بود. ما باهم دوست بودیم. نام او سرهنگ محمد جاسم العزاوي است. نام سرهنگ عراقی که از دهانم بیرون آمد، همهمه در سالن پیچید. ابووقاص سر پا ایستاد، دستش را بالا برد و احترام نظامی گذاشت. همه هم به تبعیت از او همین کار را کردند. با تعجب پرسید: - صدق انت تعرفه؟ !! .. راست میگویی، او را میشناسی؟! - نعم، سیدی اعرفه! انگار آب خنکی بر دل گرگرفته ام ريخته شد. خدا در بحرانی ترین لحظات، نام سرهنگ بعثی هم بندم در زندان شاه را به دل و زبانم انداخته بود. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت وقتی دیدم رئيس استخبارات و دیگر نظامیان حاضر در سالن، با شنیدن نام سرهنگ جاسم العزاوي احترام نظامی گذاشتند و به حرف هایم گوش میدهند، ادامه دادم: - چند سال باهم در زندان بودیم و خدمت زیادی به او کردم. او نه لباس داشت، نه سیگار، نه خوراک خوب و نه ملاقاتی و من هرچه داشتم یا کسی به من میداد، به او میدادم. کسی حاضر نبود با او هم قدم یا هم صحبت شود، اما من با او رفیق بودم، باهم قدم می زدیم و از خانواده و همه چیز می گفتیم. من حرف میزدم و رئیس زندان و دیگر نظامیان حاضر، به احترام آن سرهنگ بعثی که در زندان همدان و زندان قصر با من هم بند بود، سر پا ایستاده بودند. رئیس گفت: - إعيد كلامک؟ (حرفهایت را تأیید می کند؟) - نعم سیدی! اتصلوا بی. (بله قربان می توانید با او تماس بگیرید.) قلبم شروع به تپش کرده بود. می ترسیدم جاسم العزاوی بیاید و من را تحویل نگیرد. دلم را به خدا سپردم. سالن پر از همهمه شده بود و همه من را به هم نشان می دادند. باورشان نمی شد که من مشاور عالی صدام را می شناسم و زمانی در زندان رفیقم بوده است. ( سرهنگ جاسم العزاوی، در سال ۱۳۵۶ با آمدن گروه صلیب سرخ به ایران همراه همه زندانیان سیاسی عراقی آزاد شده بود و به کشورش بازگشته بود.) به آرامی سر جایم نشستم و در فکر فرورفتم. فؤاد سلسبیل و سران خلق عرب با شنیدن حرف هایم مثل تکه یخی زیر نور آفتاب، آب شدند و دیگر نتوانستند حرفی بزنند. خدا به زبانشان قفل زده بود. نیم ساعتی گذشت و من همچنان در ترس و امید به سر می بردم و خدا را صدا می کردم. ناگهان صدای سربازی از ورود تیمسار عزاوی، مشاور عالی صدام، خبر داد. همه برای ادای احترام نظامی از جا بلند شدند. از میانه در سالن، عده ای با دبدبه و کبکبه دور مردی بلند قد و هیکل دار حلقه زده بودند، وارد سالن شدند. همراهانش در گوشه و کنار ایستادند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت تیمسار عزاوی، برخلاف چند سال پیش که لاغراندام و تکیده بود، تنومند و چاق، سبیلی پرپشت و پوستی تیره، کلاهش را در پاگون لباس نظامی گذاشته بود، جلو می آمد. همه کسانی که در سالن بودند، از جمله ابووقاص و رئیس زندان که به استقبال جلوی در ایستاده بودند، با احترام جریان را برای او گفتند. او برگشت و با تعجب به سمت من که خونی و کتک خورده روی صندلی نشسته و سرم را به زیر انداخته بودم آمد. روبه رویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. چشمهایش را ریز کرد و با صدایی که تأثر و ناراحتی در آن موج میزد گفت: هذه انت صالح؟! (این تو هستی صالح؟) من را از جا بلند کرد و بدن زخمی و دردناکم را در آغوش گرفت و بوسید و ناگهان به گریه افتاد. من هم به گریه افتاده بودم. دلم پر از غم و غصه بود، اما این گریه خوشحالی بود که همه دردهایم را التیام بخشید. عزاوی من را فردی انقلابی برای کشورم می شناخت که هشت سال از عمرم را زیر شکنجه و در بدترین شرایط در زندانهای شاهنشاهی سپری کرده بودم، کنارم روی صندلی نشست. با دیدن وضعیت رقت بارم با چشمان اشکبار گفت: - اشجابك هنا؟ شنو صایر بیک؟ ( چیزی تو را به اینجا کشاند؟ چرا این شکلی شدی؟) احساس خوشحالی داشتم. به سختی حرف میزدم، چگونگی اسارتم را روی لنج برایش گفتم. عزاوی پس از شنیدن حرف هایم گفت: - شما آدم قابل احترامی هستی؛ چون ضد شاه بودی و من حاضرم به خاطر خدمتی که در آن روزها به من کردی، زحماتت را جبران کنم. می خواهی تو را بفرستم کویت تا از آنجا به ایران برگردی؟ میدانستم تیمسار عزاوی نیت خیرخواهانه دارد. با تأنی گفتم: - لا سیدی!؟ (نه قربانا) با شنیدن این پیشنهادش قلبم فروریخت. زبان در دهانم سنگین شده بود و صدایم می لرزید، آهسته سر در گوشش کردم و گفتم: - اگر من را بفرستید ایران برایم دردسر می شود. تیمسار عزاوی ادامه داد: پس می خواهی در رادیو تلویزیون عراق به تو پستی بدهم و با ما همکاری کنی؟ حتی دستور میدهم زن و بچه ات را هم بیاورند این جا. برایم مسلم شده بود که با این التفات تیمسار عزاوی از شکنجه های بی رحمانه بعثیها جان سالم به در برده ام، اما نمی خواستم خائن به وطن و پناهنده شوم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت نفسی عمیق کشیدم و در پاسخ پیشنهاد کار در رادیو تلویزیون عراق، گفتم: - نه قربان، من چیزی از شما نمی خواهم، این که دعا می کنم و از خدا میخواهم این جنگ زودتر تمام شود و اسیرهای ما و شما زودتر برگردند پیش خانواده هایشان. قربان دستور بدهید که دیگر شکنجه ام نکنند، من را به اردوگاه پیش أسرا بفرستید تا وقتی جنگ تمام شد، برگردم ایران. عزاوی که در صندلی نزدیکم نشسته بود و تمام هم وغمش کمک به من بود، بعد از شنیدن حرف هایم نفسی تازه کرد و گفت: - لا انا ما يوز منک!؟ (من دست از سرت برنمی دارم) نگران پرسیدم: - لیش یا سیدی؟ (قربان، چرا؟) عزاوی بازوهایم را در دست هایش گرفت و گفت: - من هرطور شده می خواهم زحمات تو را جبران کنم. تو همین جا می مانی و به عنوان مترجم با ما همکاری می کنی. از روی صندلی بلند شد و سر پا ایستاد. به رئیس زندان و دیگر نظامیان و فتنه گران نگاه کرد صدایش را بلندتر کرد و با لحنی جدی و محکم رو به من گفت: - از این به بعد غذای تو جدای از مابقی اسراست. هرکس هم به تو اهانتی یا اذیتی کرد با من طرف است. او حرف می زد و من چشمانم را می بستم و باز می کردم. در دلم به قدرت خدا و الطاف خفیه اش که در بحرانی ترین لحظات بنده اش را رها نمی کند، شکر گفتم. باورم نمی شد که از عقبه شکنجه ها و فؤاد سلسبیل و گروهش نجات پیدا کرده ام. تیمسار عزاوی همچنان از من حمایت می کرد و برای دیگران خط ونشان می کشید: " - از این لحظه به بعد، هرکس تو را اذیت کند یا کاری ضد تو انجام دهد، گزارشش به من می رسد. کسی نمی تواند از دستورات من سرپیچی کند. مفهوم شد؟! همه یکصدا گفتند: - نعم سیدی، امرک! (بله، امر امر شماست قربان!) دستی بر شانه ام زد و بعد دستم را فشرد و با خداحافظی بیرون رفت. با رفتن تیمسار عزاوی، همهمه در اتاق پیچید. نظرها به من برگشت. رفتارها با من عوض شده بود. رئيس استخبارات دستور داد فؤاد سلسبیل و همراهانش را از اداره بیرون کردند و تهدیدشان کرد که اگر یک بار دیگر درباره من چیزی بگویند، بد می بینند. بعد از تهدیدهای او آنها فرار کردند و دنبال سوراخ موشی می گشتند تا در آن مخفی شوند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت مدتها از فؤاد و دارودسته اش خبری نبود؛ اما گاهی کسی را می فرستادند تا خبری از من بگیرد و مأمورها هر بار او را می پیچاندند و می گفتند: - صالح البحار به اردوگاه منتقل شده. روز به روز حال مزاجی ام بهتر میشد. دلم برای همراهانم تنگ شده بود و هیج خبری از آنها نداشتم. نمیدانستم در چه حالی هستند. هرچند نمی توانستم برایشان کاری کنم، فقط به امید تمام شدن جنگ ناچار شده بودم در استخبارات بمانم و به این نتیجه رسیدم که شاید خدا این طور مقدر کرده که آنجا بمانم تا از دست فتنه گران، فؤاد سلسبیل و دیگر شکنجه گران در امان باشم و همدمی شوم برای اسرای تازه وارد تا بتوانم از مخوف ترین جای عراق، خدماتی را به اسلام و انقلاب ارائه دهم. تا مدت ها هر بار که اسرای تازه وارد می رسیدند، بلافاصله من هم میرفتم تا تازه واردها را تخلیه اطلاعاتی و توجیه کنم. طوری با آنها حرف میزدم تا اعتمادشان را جلب کنم و بدانم آیا دوستدار انقلاب اند یا ضدانقلاب؛ جزء کدام گردان و دسته هستند؛ اهل کجا و در چه منطقه ای اسیر شده اند و اگر پاسدارند شغلشان را معرفی نکنند. به آنها روحیه می دادم که چند روزی بیشتر در استخبارات نمی مانند و به اردوگاه منتقل می شوند. مدت زمانی را که در استخبارات بودیم، دور از چشم عراقی ها از هیچ کمکی به آنها دریغ نمی کردم. هرجور که از دستم برمی آمد از آنها پذیرایی می کردم. آنها نمی دانستند جان و زندگی شان بسته به اعتماد به من و همکاری ظاهرانه من با بعثیها دارد. من نجات دهنده اسرا از دست شکنجه های احتمالی بودم، اما اسرا این موضوع را در ابتدای ورودشان نمی فهمیدند و من را خائن و منافق می پنداشتند و به من اعتماد نمی کردند. من اما برای رضای خدا و خلاصی رزمندگان از آن مهلکه بسیار تلاش می کردم، هرچند اسرا این موضوع را بعدها و بعد از رفتن از استخبارات متوجه می شدند. آخرین باری که خانواده ام را دیده بودم، چهلم فرزندم مجاهد بود. می دانستم آنها نگران و چشم به راهم نشسته اند. غم از دست دادن فرزندم و غیبت طولانی ام آنها را بیقرار کرده بود. به گفته خودشان وقتی اخبار تلویزیون شروع میشد خیره به صفحه تلویزیون نگاه می کردند تا شاید اتفاقی من را بینند یا خبری بگیرند. پیگیر باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
نمی‌شناسیم اهالی خانه را اما حرف زیاد دارند و درد هم از صبرِ جانباز مهرِ مادر اشکِ خواهر شاید هم همراهی عاشقانهٔ همسر هر چه هست درد است و عشق دردی که عاشقانه میخرند... فراموششان نکنیم صبح‌تان بخیر👋 مهرتان تابنده 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_11185024189.mp3
6.06M
مادر چشم به راه کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 توسل به امام زمان در عملیات رمضان ✾࿐༅◉༅࿐✾ در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده شان با هلی کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهای مان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک ها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه های انفرادی دیگر کارگر نبود. چاره ای جز توسل نداشتیم. به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچه ها پیراهن های شان را در آورده بودند و سینه می زندند: مهدی بیا مهدی بیا.  اسرای عراقی هم با ما سینه می زدند. نمی دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب نشینی کردند و رفتند. ¤ از کتاب "رندان جرعه نوش" خاطرات حمید شفیعی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 یادش بخیر وقتی فرصتی پیش می آمد و برای کاری راهی شهر می‌شدیم، سر و صورتی صفا می دادیم و حمام درست و حسابی می‌رفتیم و خود را به یک بستنی حصیری مهمان می کردیم. آنهم در آن تابستان داغِ داغِ داغ. ▪︎ محل عکس: اهواز، خیابان اباذر، بستنی کرامت (هنوز هم فعال است و یادگاری از زنگ تفریح رزمندگان)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
الله_اکبر خدایا ؛ ما مسلح به نام توایم و بزودی دنیا آرام می‌گیرد با ظهور حجت تو ... ان شاءالله کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
دستنوشته شهید 🍃🌸 💢اولین باری که به جبهه قدم گذاشتم، گمشده ام را در آنجا یافتم و دیگر نتوانستم از آن جدا شوم. 💢هنگامی که واژه شهادت را شنیدم عاشق گشتم و آرزو داشتم که به وصال معشوق برسم و دنیا برایم تنگ شده بود و دیگر علاقه ای به زنده بودن نداشتم. 💢وقتی دوستانم را که مدتها با هم بودیم، غرق در خون یافتم حسرت می خوردم و احساس می کردم که خاری هستم در میان گلها.... هر گاه گلی از گلها به دیدار معشوق می شتافت، از خود خجالت می کشیدم که چرا زنده ام؟! 💢ولی با خود عهد کرده بوده که در جبهه بمانم. چون آسایش واقعی را در سنگرهای تنگ و تاریک، سر و صدای توپ و خمپاره ها، حیات و زندگی حقیقی را در میان رزمندگان اسلام و عاشقان خمینی [می دیدم] و احساس می کردم که در شهر مرده ای بیش نیستم و اکنون احیاء گشته ام. این چنین بود که معنای ایثار، معنای اسلام و معنای جهاد و معنای شهادت را درک کردم.....🌱 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd