💢نمیدانم شهادت
شرط زیبا دیدن است
یا دل به دریا زدن؛
ولی هرچه هست، جز دریادلان
دل به دریا نمیزنند...
🌿شهید فرید کرم پور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
قهرمانان دفاع مقدس
🕌کربلا در کربلا میماند
اگر زینب نبود ...🚩🚩
شوش ، مادر برادران تاجیک آگهی یادبود پسرانش را به دیوار میچسباند....
مادران زینبی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
شهید عملیات بیت المقدس شهید حسین علی قجه ای از زرین شهر
زندگی نامه و وصیت نامه:
شهید حسین علی قجه ای چهاردهم شهريور 1337، در شهر زرین شهر از توابع شهرستان لنجان چشم به جهان گشود. پدرش جواد کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هفتم ارديبهشت 1361، با سمت معاون طرح و عملیات قمر بنی هاشم در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. برادرش حسن نيز شهيد شده است.
قسمتی از وصیت شهید: از کلیه مسلمانان درخواست عاجزانه دارم که از خط رهبریت امام امت پیروی کنند . خدایا ما ابزار و وسیله ای بیش نیستیم ، توئی که مرا هدایت و از خطر عقیدتی به دور میداری . خداوند به شما امر میکند که امانتها را به صاحبان آن بسپارید . ای خمینی عزیز ، مطمئن باش که به آیه قرآن وفا دار خواهیم ماند و همیشه از حرکت در خط پیامبر گونه ات تا ظهور حضرت مهدی (عج) ضعف از خود نشان نخواهیم داد. برای اینکه جوانان متعهد و شجاع بارآیند ، از مرگ نترسانید که زیر بارذلت زندگی کنند و از ترس مرگ خروش نکشند ، قربانی شدن در راه تحق اسلام و اهداف انقلاب اسلامی آرزوی ماست. بگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی و خط امام بیش از این دستخوش حملات مخالفان شود . خدایا تو رابه خون کلیه شهیدانی که بدست شیاطین به شهادت رسیدند و هر کدام همچون دانه گندم که در زمین مرگ را بخود قبول کردند و تعداد بیشتر دانه بوجود می آورد، همچون تمامی شهیدان که بعد از شهید شدن سیل خروش حرکت میکند تا دراین دانشگاه بزرگ انقلابی ، خود را درمعرض آزمایش قرار دهندو اسلام را درتمامی کشور پیروز بگردان . سعی کنید حتی المقدور در این جنگ که از ساعتها و زمانهای کمیاب روزگار است شرکت کنید . آب دریا اگر نتوان کشید هم بقدر تشنگی باید چشید . درد دلی با برادران پاسدار دارم ، شما را قسم به آنچه برایش ایثارگری میکنید که سخنان امام با شما تطبیق کند و قلب امت دردناک نشود ، چون شما از جان گذشتگان را دوست دارد. جملات امام به پاسداران ، شما جندالله اید ، شما دست خدائید ، شما سربازان امام زمان هستید ، در آخر تشکر از کمک بیدریغ ملت مسلمان به جبهه ، که نیروها را در جبهه ها واقعا"شرمنده کرده.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
كبوترانه پريدند عاشقان خدا
به بی كرانه ترين سمت ، آسمان خدا
و عرش زير قدم هايشان به خود لرزيد
چه سربلند گذشتند از امتحان خدا
شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلا دیدن،
آرزوی دیرینهای که دلهای عاشق
سالها برای درکش پر میکشید
و امری دست نیافتنی مینمود
و چه کسانی که عمرهایشان قد نداد.
اما، اما، ما......
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
این دل تنگم عقدهها دارد
گوییا میل کربلا دارد ....
#راهیان_کربلا
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
چه خوش است
صوتِ قرآن
ز تو دلربا شنیدن ؛
به رُخت نظاره كردن
سخن خدا شنیدن ...
🦋 برادران شهید علی و شعبانعلی مهجوری از لشکر ویژه ۲۵ کربلا....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت آن روز در مرکز حزب خلق عرب، برای به دام افتادنم جشن
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
[ برای بار چندم من را برای بازجویی همراه با سلسبیل و دیگر دوستانش به میز محاکمه کشاندند. تلاش زیادی می کردند تا بتوانند تحویلم بگیرند ولی با انکارهای مکرر و دلایلی که تراشیدم سعی می کردم مانع این کار شوم.] وقتی دیدم رئيس استخبارات و رئیس زندان، شش دانگ حواسشان به حرفهای فؤاد سلسبیل و گروهش است، یکباره انگار نوری در دلم تابیدن گرفته باشد، چیزی به ذهنم خطور کرد که امیدوار شدم باعث نجاتم شود. با صدایی رساتر و دردناک، با توکل به خدا و ائمه ادامه دادم:
- سيدي الرئيس! اجازه بدهید مطلبی بگویم. و ادامه دادم:
قربان! اینها هیچ کار مثبتی نکردند و شما را وارد منجلابی کردند که آن سرش ناپیداست. جوان هایتان دارند کشته میشوند و این جنگ هم معلوم نیست کی تمام میشود. انقلاب که شد، اینها شاهدوست ماندند و با شاه دوستها و ساواکیهای عرب ستیز خوزستان همکاری می کردند و خیلی ها را در خرمشهر کشتند. دروغ می گویند که ضد شاه بودند! من آدمی ام که ضد شاه بودم. من سالها در زندان شاه بودم و شکنجه شدم، نه اینها.
سکوتی سالن را فراگرفته بود. وقتی دیدم همه کسانی که آنجا هستند به دقت به حرف هایم گوش میدهند، بیشتر جرئت کردم. دردهایم را فراموش کرده بودم، سر پا ایستادم:
- سیدی! اگر حرف هایم را باور ندارید، من شاهدی دارم که حرف های من را تأیید می کند. او از خودتان است که با من چند سالی در زندان شاه بود. ما باهم دوست بودیم. نام او سرهنگ محمد جاسم العزاوي است.
نام سرهنگ عراقی که از دهانم بیرون آمد، همهمه در سالن پیچید. ابووقاص سر پا ایستاد، دستش را بالا برد و احترام نظامی گذاشت. همه هم به تبعیت از او همین کار را کردند. با تعجب پرسید:
- صدق انت تعرفه؟ !!
.. راست میگویی، او را میشناسی؟!
- نعم، سیدی اعرفه!
انگار آب خنکی بر دل گرگرفته ام ريخته شد. خدا در بحرانی ترین لحظات، نام سرهنگ بعثی هم بندم در زندان شاه را به دل و زبانم انداخته بود.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
وقتی دیدم رئيس استخبارات و دیگر نظامیان حاضر در سالن، با شنیدن نام سرهنگ جاسم العزاوي احترام نظامی گذاشتند و به حرف هایم گوش میدهند، ادامه دادم:
- چند سال باهم در زندان بودیم و خدمت زیادی به او کردم. او نه لباس داشت، نه سیگار، نه خوراک خوب و نه ملاقاتی و من هرچه داشتم یا کسی به من میداد، به او میدادم. کسی حاضر نبود با او هم قدم یا هم صحبت شود، اما من با او رفیق بودم، باهم قدم می زدیم و از خانواده و همه چیز می گفتیم.
من حرف میزدم و رئیس زندان و دیگر نظامیان حاضر، به احترام آن سرهنگ بعثی که در زندان همدان و زندان قصر با من هم بند بود، سر پا ایستاده بودند. رئیس گفت:
- إعيد كلامک؟ (حرفهایت را تأیید می کند؟)
- نعم سیدی! اتصلوا بی. (بله قربان می توانید با او تماس بگیرید.)
قلبم شروع به تپش کرده بود. می ترسیدم جاسم العزاوی بیاید و من را تحویل نگیرد. دلم را به خدا سپردم. سالن پر از همهمه شده بود و همه من را به هم نشان می دادند. باورشان نمی شد که من مشاور عالی صدام را می شناسم و زمانی در زندان رفیقم بوده است.
( سرهنگ جاسم العزاوی، در سال ۱۳۵۶ با آمدن گروه صلیب سرخ به ایران همراه همه زندانیان سیاسی عراقی آزاد شده بود و به کشورش بازگشته بود.)
به آرامی سر جایم نشستم و در فکر فرورفتم. فؤاد سلسبیل و سران خلق عرب با شنیدن حرف هایم مثل تکه یخی زیر نور آفتاب، آب شدند و دیگر نتوانستند حرفی بزنند. خدا به زبانشان قفل زده بود.
نیم ساعتی گذشت و من همچنان در ترس و امید به سر می بردم و خدا را صدا می کردم. ناگهان صدای سربازی از ورود تیمسار عزاوی، مشاور عالی صدام، خبر داد.
همه برای ادای احترام نظامی از جا بلند شدند. از میانه در سالن، عده ای با دبدبه و کبکبه دور مردی بلند قد و هیکل دار حلقه زده بودند، وارد سالن شدند. همراهانش در گوشه و کنار ایستادند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
تیمسار عزاوی، برخلاف چند سال پیش که لاغراندام و تکیده بود، تنومند و چاق، سبیلی پرپشت و پوستی تیره، کلاهش را در پاگون لباس نظامی گذاشته بود، جلو می آمد. همه کسانی که در سالن بودند، از جمله ابووقاص و رئیس زندان که به استقبال جلوی در ایستاده بودند، با احترام جریان را برای او گفتند.
او برگشت و با تعجب به سمت من که خونی و کتک خورده روی صندلی نشسته و سرم را به زیر انداخته بودم آمد. روبه رویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. چشمهایش را ریز کرد و با صدایی که تأثر و ناراحتی در آن موج میزد گفت:
هذه انت صالح؟! (این تو هستی صالح؟)
من را از جا بلند کرد و بدن زخمی و دردناکم را در آغوش گرفت و بوسید و ناگهان به گریه افتاد. من هم به گریه افتاده بودم. دلم پر از غم و غصه بود، اما این گریه خوشحالی بود که همه دردهایم را التیام بخشید. عزاوی من را فردی انقلابی برای کشورم می شناخت که هشت سال از عمرم را زیر شکنجه و در بدترین شرایط در زندانهای شاهنشاهی سپری کرده بودم،
کنارم روی صندلی نشست. با دیدن وضعیت رقت بارم با چشمان اشکبار
گفت:
- اشجابك هنا؟ شنو صایر بیک؟ ( چیزی تو را به اینجا کشاند؟ چرا این شکلی شدی؟)
احساس خوشحالی داشتم. به سختی حرف میزدم، چگونگی اسارتم را روی لنج برایش گفتم. عزاوی پس از شنیدن حرف هایم گفت:
- شما آدم قابل احترامی هستی؛ چون ضد شاه بودی و من حاضرم به خاطر خدمتی که در آن روزها به من کردی، زحماتت را جبران کنم. می خواهی تو را بفرستم کویت تا از آنجا به ایران برگردی؟
میدانستم تیمسار عزاوی نیت خیرخواهانه دارد. با تأنی گفتم: - لا سیدی!؟ (نه قربانا)
با شنیدن این پیشنهادش قلبم فروریخت. زبان در دهانم سنگین شده بود و صدایم می لرزید، آهسته سر در گوشش کردم و گفتم:
- اگر من را بفرستید ایران برایم دردسر می شود. تیمسار عزاوی ادامه داد:
پس می خواهی در رادیو تلویزیون عراق به تو پستی بدهم و با ما همکاری کنی؟ حتی دستور میدهم زن و بچه ات را هم بیاورند این جا.
برایم مسلم شده بود که با این التفات تیمسار عزاوی از شکنجه های بی رحمانه بعثیها جان سالم به در برده ام، اما نمی خواستم خائن به وطن و پناهنده شوم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
نفسی عمیق کشیدم و در پاسخ پیشنهاد کار در رادیو تلویزیون عراق، گفتم:
- نه قربان، من چیزی از شما نمی خواهم، این که دعا می کنم و از خدا میخواهم این جنگ زودتر تمام شود و اسیرهای ما و شما زودتر برگردند پیش خانواده هایشان. قربان دستور بدهید که دیگر شکنجه ام نکنند، من را به اردوگاه پیش أسرا بفرستید تا وقتی جنگ تمام شد، برگردم ایران.
عزاوی که در صندلی نزدیکم نشسته بود و تمام هم وغمش کمک به من بود، بعد از شنیدن حرف هایم نفسی تازه کرد و گفت:
- لا انا ما يوز منک!؟ (من دست از سرت برنمی دارم)
نگران پرسیدم:
- لیش یا سیدی؟ (قربان، چرا؟)
عزاوی بازوهایم را در دست هایش گرفت و گفت:
- من هرطور شده می خواهم زحمات تو را جبران کنم. تو همین جا می مانی و به عنوان مترجم با ما همکاری می کنی.
از روی صندلی بلند شد و سر پا ایستاد. به رئیس زندان و دیگر نظامیان و فتنه گران نگاه کرد صدایش را بلندتر کرد و با لحنی جدی و محکم رو به من گفت:
- از این به بعد غذای تو جدای از مابقی اسراست. هرکس هم به تو اهانتی یا اذیتی کرد با من طرف است.
او حرف می زد و من چشمانم را می بستم و باز می کردم. در دلم به قدرت خدا و الطاف خفیه اش که در بحرانی ترین لحظات بنده اش را رها نمی کند، شکر گفتم. باورم نمی شد که از عقبه شکنجه ها و فؤاد سلسبیل و گروهش نجات پیدا کرده ام.
تیمسار عزاوی همچنان از من حمایت می کرد و برای دیگران خط ونشان می کشید:
" - از این لحظه به بعد، هرکس تو را اذیت کند یا کاری ضد تو انجام دهد، گزارشش به من می رسد. کسی نمی تواند از دستورات من سرپیچی کند. مفهوم شد؟!
همه یکصدا گفتند:
- نعم سیدی، امرک! (بله، امر امر شماست قربان!)
دستی بر شانه ام زد و بعد دستم را فشرد و با خداحافظی بیرون رفت.
با رفتن تیمسار عزاوی، همهمه در اتاق پیچید. نظرها به من برگشت. رفتارها با من عوض شده بود. رئيس استخبارات دستور داد فؤاد سلسبیل و همراهانش را از اداره بیرون کردند و تهدیدشان کرد که اگر یک بار دیگر درباره من چیزی بگویند، بد می بینند. بعد از تهدیدهای او آنها فرار کردند و دنبال سوراخ موشی می گشتند تا در آن مخفی شوند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
مدتها از فؤاد و دارودسته اش خبری نبود؛ اما گاهی کسی را می فرستادند تا خبری از من بگیرد و مأمورها هر بار او را می پیچاندند و می گفتند:
- صالح البحار به اردوگاه منتقل شده.
روز به روز حال مزاجی ام بهتر میشد. دلم برای همراهانم تنگ شده بود و هیج خبری از آنها نداشتم. نمیدانستم در چه حالی هستند. هرچند نمی توانستم برایشان کاری کنم، فقط به امید تمام شدن جنگ ناچار شده بودم در استخبارات بمانم و به این نتیجه رسیدم که شاید خدا این طور مقدر کرده که آنجا بمانم تا از دست فتنه گران، فؤاد سلسبیل و دیگر شکنجه گران در امان باشم و همدمی شوم برای اسرای تازه وارد تا بتوانم از مخوف ترین جای عراق، خدماتی را به اسلام و انقلاب ارائه دهم.
تا مدت ها هر بار که اسرای تازه وارد می رسیدند، بلافاصله من هم میرفتم تا تازه واردها را تخلیه اطلاعاتی و توجیه کنم. طوری با آنها حرف میزدم تا اعتمادشان را جلب کنم و بدانم آیا دوستدار انقلاب اند یا ضدانقلاب؛ جزء کدام گردان و دسته هستند؛ اهل کجا و در چه منطقه ای اسیر شده اند و اگر پاسدارند شغلشان را معرفی نکنند. به آنها روحیه می دادم که چند روزی بیشتر در استخبارات نمی مانند و به اردوگاه منتقل می شوند. مدت زمانی را که در استخبارات بودیم، دور از چشم عراقی ها از هیچ کمکی به آنها دریغ نمی کردم.
هرجور که از دستم برمی آمد از آنها پذیرایی می کردم.
آنها نمی دانستند جان و زندگی شان بسته به اعتماد به من و همکاری ظاهرانه من با بعثیها دارد. من نجات دهنده اسرا از دست شکنجه های احتمالی بودم، اما اسرا این موضوع را در ابتدای ورودشان نمی فهمیدند و من را خائن و منافق می پنداشتند و به من اعتماد نمی کردند. من اما برای رضای خدا و خلاصی رزمندگان از آن مهلکه بسیار تلاش می کردم، هرچند اسرا این موضوع را بعدها و بعد از رفتن از استخبارات متوجه می شدند.
آخرین باری که خانواده ام را دیده بودم، چهلم فرزندم مجاهد بود. می دانستم آنها نگران و چشم به راهم نشسته اند. غم از دست دادن فرزندم و غیبت طولانی ام آنها را بیقرار کرده بود. به گفته خودشان وقتی اخبار تلویزیون شروع میشد خیره به صفحه تلویزیون نگاه می کردند تا شاید اتفاقی من را بینند یا خبری بگیرند.
پیگیر باشید
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
نمیشناسیم
اهالی خانه را اما
حرف زیاد دارند
و درد هم
از صبرِ جانباز
مهرِ مادر
اشکِ خواهر
شاید هم همراهی
عاشقانهٔ همسر
هر چه هست
درد است و عشق
دردی که عاشقانه میخرند...
فراموششان نکنیم
صبحتان بخیر👋
مهرتان تابنده 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
1_11185024189.mp3
6.06M
مادر چشم به راه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 توسل به امام زمان
در عملیات رمضان
✾࿐༅◉༅࿐✾
در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده شان با هلی کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهای مان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک ها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه های انفرادی دیگر کارگر نبود.
چاره ای جز توسل نداشتیم.
به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچه ها پیراهن های شان را در آورده بودند و سینه می زندند: مهدی بیا مهدی بیا.
اسرای عراقی هم با ما سینه می زدند. نمی دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب نشینی کردند و رفتند.
¤ از کتاب "رندان جرعه نوش" خاطرات حمید شفیعی.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 یادش بخیر
وقتی فرصتی پیش می آمد و برای کاری راهی شهر میشدیم، سر و صورتی صفا می دادیم و حمام درست و حسابی میرفتیم و خود را به یک بستنی حصیری مهمان می کردیم. آنهم در آن تابستان داغِ داغِ داغ.
▪︎ محل عکس: اهواز، خیابان اباذر، بستنی کرامت (هنوز هم فعال است و یادگاری از زنگ تفریح رزمندگان)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
الله_اکبر
خدایا ؛ ما مسلح به نام توایم
و بزودی دنیا آرام میگیرد
با ظهور حجت تو ...
ان شاءالله
#العالم_بانتظارک_یامهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
دستنوشته شهید 🍃🌸
💢اولین باری که به جبهه قدم گذاشتم، گمشده ام را در آنجا یافتم و دیگر نتوانستم از آن جدا شوم.
💢هنگامی که واژه شهادت را شنیدم عاشق گشتم و آرزو داشتم که به وصال معشوق برسم و دنیا برایم تنگ شده بود و دیگر علاقه ای به زنده بودن نداشتم.
💢وقتی دوستانم را که مدتها با هم بودیم، غرق در خون یافتم حسرت می خوردم و احساس می کردم که خاری هستم در میان گلها....
هر گاه گلی از گلها به دیدار معشوق می شتافت، از خود خجالت می کشیدم که چرا زنده ام؟!
💢ولی با خود عهد کرده بوده که در جبهه بمانم. چون آسایش واقعی را در سنگرهای تنگ و تاریک، سر و صدای توپ و خمپاره ها، حیات و زندگی حقیقی را در میان رزمندگان اسلام و عاشقان خمینی [می دیدم] و احساس می کردم که در شهر مرده ای بیش نیستم و اکنون احیاء گشته ام.
این چنین بود که معنای ایثار، معنای اسلام و معنای جهاد و معنای شهادت را درک کردم.....🌱
#شهید_محمدجواد_فرخزادیان
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خط مقدم
کربلای ۵
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت🌷
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
رفیق !
دعایم برایت
برای شھـادت
به شرط شفاعت
وفا کن به عھدت ...
#وداع
#شب_عملیات
#رفاقت_تا_بهشت
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فکرش را نمیکردیم
ادامهی راهتان
اینقدر سخت باشد..!
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایههای ناگفته - ۲۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
🍂 لایههای ناگفته - ۲۹
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 روز سوم شعبان بود که با همراهی دو نفر از بعثیها، به سمت کربلا حرکت کردیم. از رادیو ماشین صحبتهای مقام معظم رهبری را گوش کردیم. دیگر بچه ها دل توی دلشان نبود. در راه، از مناظر مختلفی عبور کردیم. چیزی که ما می بایست همیشه همراه خود می بردیم، بنزین بود؛ چرا که در طول راه اصلاً بنزین گیر نمی آمد. جو مردمی عراق قابل ارزیابی بود؛ چون اوایل جنگ بود مردم هنوز روحیه خوبی داشتند. از میانه راه دوباره ذکر و روضه بچه ها شروع شد و در حالی که به سمت کربلا می رفتیم گریه ها نیز سر به آسمان می گذاشت. حتی من از آینه ماشین دیدم که راننده که یک درجه دار بعثی بود نیز اشک از دیدگانش سرازیر شد؛ ولی نمی توانست از حالت خود خارج شود و خیلی مغرورانه پشت رل نشسته بود. در طول راه که با هم صحبت کردیم، فهمیدیم که او فارسی را حتی کامل تر از ما می داند. حسابی با او رفیق شدیم. نزدیک غروب بود که به نجف رسیدیم. چند ساختمان اطراف حرم به علت جنگ تخریب شده بود و به خود ساختمان حرم نیز چند ترکش اصابت کرده بود. با ارادت تمام، به زیارت مولای متقیان علی علیه السلام رفتیم. در نجف زیاد توقف نکردیم. در همان لحظات محدود، بیشترین
استفاده را بردیم. به بچه ها گفتم
بچه ها اینجا دیگر جای گم شدن است هر کدام به گوشه ای گم شوید و بروید صفا کنید. بعد از نماز مغرب و عشا در حرم حضرت امیر علیه السلام را می بستند. به همین خاطر، ما نیز شبانه راهی کربلا شدیم. به خاطر اختلاف افق با ایران، تازه فردا در عراق سوم شعبان بود؛ یعنی روز تولد امام حسین عليه السلام واقعاً سعادت بزرگی نصیب ما شده بود که در چنان شبی وارد کربلا شدیم. نفسها از شوق کربلا به شماره افتاده بود. در همان ساعات اول ورود به شهر کربلا با چشمهایم به دنبال گنبد و بارگاه امام حسین علیه السلام در لابه لای ساختمانها و پشت بامها گشتم
- السلام علیک یا ابا عبدالله .
گویا هنوز هم سال شصت و یک هجری است در کربلا یک قطره آب پیدا نمی شد. قرار بود فردا صبح به زیارت برویم؛ ولی آن شب، شب خواب نبود. از هتل بیرون زدم. در کوچه پسکوچه های دور حرم به دنبال آب گشتم تا اینکه در یک چاله که آب باران جمع شده بود، وضو گرفتم. در حرم بسته بود. به هتل برگشتم و بعد از اذان صبح با وضو راهی حرم شدم. هنوز نمیدانستم داخل حرم چگونه است تا اینکه به در حرم رسیدم. تمام لحظات به خوبی قابل لمس بود و نفس به سینه آرامش می بخشید. وجودم احساس میکرد که دریای بیکران خوبیها غرق شده است. امواج خونرنگ شهدا از لبه ایوان کربلا موج می زد و من نمی دانستم که چگونه خود را به دست این امواج بسپارم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳۰
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 خاطراتی از زیارت
داخل حرم یک پیرزن به خاطر تولد امام حسین علیه السلام شکلات پخش میکرد که من دوتا از آنها را تبرک کردم و به ایران آوردم. وقتی مشبکهای ضریح را تکان میدادی، گویا می خواست بیفتد؛ چرا که جاکن شده بود و کسی به آنها نمی رسید. داخل حرم پر از گرد و غبار بود.
از حرم که خارج شدیم بچه هایی که مهر می فروختند، اطرافمان را گرفتند و به عربی فریاد می زدند که مهر کربلا تبرکی. من گفتم که مهرهای همه را می خرم و بعد به همه چند برابر مهرهایشان پول دادم. یک بعثی با دیدن این منظره به سمت ما آمد و متاسفانه بچه ها را کتک زد و بچه ها مهرها را ریختند و فرار کردند. ما حدود چند گونی مهر خریدیم تا به همه بچه ها هدیه بدهیم. مقداری پارچه سبز هم گرفتم و تبرک کردم. حرم حضرت عباس علیه السلام هم صفای مردانگی و غیرت داشت. در آنجا نیز لحظاتی را با سقای کربلا خلوت کردیم. بیرون حرم داربستهایی که روی گلدسته حرم نصب کرده بودند، توجه ما را جلب کرد. در اغلب عکسهایی هم که از حرم حضرت برداشته اند این داربستها دیده می شود. از عربها راجع به آنها سؤال کردیم گفتند که چند سال است می خواهند گلدسته ها را طلا کنند؛ ولی طلا به خود نمیگیرد و این از ادب حضرت عباس است. در جایی که حرم امام حسین علیه السلام طلا باشد، حرم حضرت عباس عليه السلام طلا را قبول نمی کند.
در شهر کربلا به چند جای زیارتی دیگر، از جمله «تل زینبیه» رفتیم و بعد با آن صحرای پر بلا خداحافظی کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳۱
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸خواب مقرر (خاطرات متفرقه)
یکی از بچه ها نظرم را به خود جلب کرد. فکر می کردم اسم او را در لیست شهدا نوشته اند. چند شب قبل از عملیات محرم او را زیر نظر داشتم. با هم عهد کردیم که هر کدام شهید شدیم به خواب دیگری بیاید، با او صحبت کنند و این قول باید اجرا شود. هر کس به قول خود وفا نکند دیگری می تواند به شهادت او شک کند. البته این حرف را به خاطر محکم کردن قرارداد زدیم.
عملیات به اتمام رسید و خبر شهادت او را به من دادند. من در میان پیکر پاک شهدا در میدان مین به دنبال جنازه اش گشتم ولی پیدایش نکردم. طبق قرارمان او باید به خواب من میآمد. دو ماه از این قضیه گذشت و خبری نشد. بعد از اینکه به مرخصی آمدم برسر مزارش رفتم و قولی را که به من داده بود، یادآور شدم. همان شب به خوابم آمد؛ با قیافه ای بهشتی بعد از احوالپرسی گفت:
ته دلت محکم باشد به تمام احادیث و روایات و آیاتی که خدا و انبیا و اولیا بدان اشاره کرده اند. خیلی ناراحت می شوم اگر بخواهی به این نشانه ها شک کنی و بعد دو سه سوره از قرآن را نام برد و تاکید کرد که: این سوره ها را حتماً بخوان و در آنها تعقل کن
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂