eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
580 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 یادش بخیر ✨اونقدر به بوی باروت خمپاره ✨ ✨که دم دقیقه دور و برمون منفجر می شد عادت کرده بودیم و ازش خاطره داشتیم که بعد از جنگ ✨ برای یادآوری خاطرات، خودمون رو در معرض بوی✨ سیگارت و اگزوز و کبریت قرار میدادیم تا برای چند دقیقه هم شده بریم تو اون فضا و حال خوشی داشته باشیم 😍😂 ......باورتون میشه؟! 🙈❣ فکر نمی‌کنیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کاش ؛ خدا ما را هم چون خرمشهر آزاد می‌کرد ، آزاد از نفس ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
هدف قلبِ دشمن بعثی است... مهرماه ۱۳۶۱ ، عراق ارتفاعات مشرف به مندلی تک‌تیرانداز ایرانی خود را آماده می‌کند تا به محض فروکشِ آتش دشمن به سمت آنان شلیک کند... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 والفجر ۸ تسخیر فاو در یک نگاه ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd            🍂
صداهایمان روز به روز ضعیف تر میشود.. هم به مرور سست تر.. بیسیم را زمین بگذارو دیـــگر گزارش .. ما به اندازه ی شرمنده ایم... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
صبح است و صبوح است گلبرگِ سپیده عطرِ شبنم دارد خورشید سلام و بوسه با هم دارد نان هست و آب و لبخند ما را هم مهمانِ سفره‌‌تان کنید اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ زندگی‌ام که به اسلام خدمتی نکرد شاید مرگم باعث خدمتی شود. خمینی (ره) را تا آخرین قطره ی خون تنها نگذارید و همیشه یاور امام باشید و تا آخرین قطره خونمان از این ابرمرد جماران پشتیبانی کنیم . «قسمتی از وصیت‌نامه شهید نجف سبزی‌والا ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سخت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل وقتی آفتاب بر دیوارهای خاکستری ساختمانهای دلگیر اردوگاه طلوع کرد، نگاهی به هم سلولی هایم انداختم. خیلی ها هنوز خوابیده و مثل پرستوها سر در بال خود فرو برده بودند. تقریبا تمام شب را از هیجان و دلهره، گاهی می خوابیدم و گاهی از خواب میپریدم و میترسیدم همه اتفاقها فقط یک خواب باشد. اتوبوس ها برای بردن اسیرانی که نامشان در فهرست بود، بیرون از محوطه پشت سیم های خاردار به انتظار ایستاده بودند. مأموران به هرکدام از ما یک ساک کوچک برای وسایل دادند و با همان تن پوش و لباس هایی که در سرما و گرما تنمان بود، برای رفتن آماده شدیم. اسرا دور من را گرفتند. هرکدام درد دل و پیغامی داشت که می خواست به خانواده اش برسانم. چشمها غمگین و غرق اشک بود. پیام ها زیاد بود و من با مهربانی سعی می کردم نام و پیغامشان را در حافظه ام حفظ کنم. یکی گفت: - سلام من را به امام برسان و بگو همیشه جایش در قلبم است. دومی گفت: - سلام به خانواده ام برسان؛ به مردم بگو ما هنوز پشت سر اماممان ایستاده ایم و به خاطر کشورمان در مقابل همه سختی ها مقاومت می کنیم. دیگری گفت: - اگر پدر و مادرم آمدند دیدنت، بگو حلالم کنند و.... با شنیدن حرف های دوستانم اشک در چشمانم حلقه زد و آنها را بوسیدم. با دقت به آنها نگاه می کردم تا صورتشان در ذهنم بماند. آهی کشیدم: لحظه فراق رسیده بود. در حلقه دوستان از سلول بیرون آمدم و به جایی که اسیران مریض و معلول ایستاده بودند رفتم. از محوطه بیرون آمدیم و بیرون حصار سیم های خاردار که دورتادور محوطه به چشم می خورد، به محل ایستادن اتوبوس ها رسیدیم. روز اول ورود به این دخمه یادم آمد که مأموران به طرفمان یورش آوردند و با کابل از ما پذیرایی کردند. نفس راحتی کشیدم؛ چون خدا را شکر خبری از توحش لحظه ورودمان نبود. پادررکاب اتوبوس گذاشتم و بالا رفتم و کنار پنجره نشستم. میترسیدم همه چیز به هم بخورد و مأموری با خنده و تمسخر بالا بیاید و من را شماتت کند و پایین ببرد. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. در این حال و هوا بودم تا زمانی که اتوبوس حرکت کرد و دور شد و دیگر اردوگاه از نظرم ناپدید گشت. نفسی راحت کشیدم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل همه همراهانم گریه می کردند و هق هقشان در اتوبوس می پیچید. باورم نمی شد که از آن جای مخوف بیرون آمده ام؛ هرچند هنوز خیلی راه مانده بود که از دست بعثیان نجات پیدا کنم. همچنان ترس همیشگی بر قلبم چنگ داشت. به مرکز شهر رسیدیم. مات و مبهوت به دنیای بیرون از زندان و مردم رهگذر نگاه می کردم. همه آنها که در اتوبوس همراهم بودند، لاغر و تکیده و پژمرده بودند هرچند من نیز دست کمی از آنها نداشتم. بین پیر و جوان از لحاظ چهره تفاوتی نبود. صورتها زرد، گونه ها فرورفته و چشم ها از حدقه بیرون زده بود. بدنها بیمار و معلول و نگاه ها غم زده، مویشان سفید و بعضی خاکستری و بعضی هم ریخته بود. باورمان نمی شد که به سوی آزادی می رویم. خیلی ها به خواب رفته بودند. شاید این نخستین خواب آرام آنها بعد از سالها رنج و ترس و دلهره بود. پس از چندین ساعت راه، بالاخره به فرودگاه بغداد رسیدیم. اتوبوس ها روبه روی در ورودی ساختمان فرودگاه ایستادند. همه پیاده شدیم. در ورودی محوطه ساختمان اصلی، در محل بازرسی بدنی و جاهای مهم فرودگاه، مأموران بعثی با لباس نظامی و شخصی، با نگاه جغد مانندشان، در مقابل دوربین عکاسان و فیلم برداران خارجی لبخندی مصنوعی به لب داشتند. به چپ و راست نگاه می کردند و عابران را زیر نظر داشتند. سعی می کردم به صورتشان نگاه نکنم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد و همه چیز خراب شود. خاطرات تلخ زندگی در بازداشتگاه رهایم نمی کرد. بعد از انجام تشریفات و عکس و فیلم گرفتن، ما را به طرف هواپیما بردند. اسرای بیمار و معلول و پیر را با کمک مأموران به داخل هواپیما بردند. البته این هم یکی از ژست های تبلیغاتی آنها بود. این روایت را پی درپی تکرار می کردم: آبي الله أن يجري الأمور إلا باسبابها؛ خدا هیچ امری را به انجام نمی رساند، مگر با آنچه وسيله آن است. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل نزدیک پلکان رسیدم. بسم الله گفتم و به دنبال دیگران بالا رفتم. وارد هواپیما شدم و در جای خود نشستم. برای چند لحظه چشمانم را بستم و نفسم را بیرون دادم. میخواستم اگر خواب است، از این خواب بیدار نشوم. همچنان سرم را به زیر انداخته بودم. چنددقیقه ای بیشتر در آن حال نبودم و میخواستم با خدای خود خلوت کنم که ناگهان با صدایی آشنا و خشن قلبم لرزید و فروریخت! چشمانم را باز کردم: - انته وین و اهنا وين؟!!(, تو کجا، اینجا کجا؟!) با دیدن کسی که بالای سرم ایستاده بود نزدیک بود سکته کنم. تیمسار قدوری، رئیس کل اسرا بود که همراه چند محافظ و مأمور آمده بود تا اسرای آزاد شده را چک کند و به مسئول اسرای ایرانی تحویل بدهد. خودم را باختم و لال شده بودم. همه چیز را تمام شده میدیدم. قدوری ادامه داد: - انته وصلت لحد الى رحت لزيارة سيد الرئيس! اشلون جيت لهنا؟ یا هو إنطه اسمك؟ (تو به جایی رسیدی که رفتی پیش سيد الرئيس صدام حسین! چطوری آمدی اینجا؟ کی اسم تو را داده که بروی؟) بغض و گریه به من حمله ور شده بود. - دیروز پیش سيد الرئيس بودی و حالا اینجا؟! تو که معلول و مریض نیستی؛ چطوری داری میروی؟! زبانم در دهان سنگین شده بود و قدرت و جرئت حرف زدن نداشتم. میترسیدم به محافظانش دستور بدهد من را از هواپیما پایین ببرند. در همین لحظه نماینده صلیب سرخ داخل هواپیما آمد و قدوری را در کنار من دید. قدوری با دیدن نماینده صلیب، با غضب به او گفت: - این نباید برود! من به جای این، یکی دیگر می فرستم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
از دوره مدرسه صدایش می‌کردیم « کریم چهل سانتی » از بس قد و قواره‌اش کوچک بود خمپاره که آمد ، شهید که شد واقعا چهل سانت بیشتر نمی‌شد..! کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
خدایا ! می‌خواهم فقیرے بی‌نیاز باشم ڪہ جاذبه‌هاے مادے زندگے مرا از زیبایے و عظمت تو غافل نگرداند. 🌷شهید 🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کاش می‌دانستم به چه فکر می‌کردی؟ فاصله تو و امروز من چقدر زیاد است .... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
خوابی چنین میانۀ میدانم آرزوست که خواب باشی امّا، بیدارتر از آنچه که بیدار ... صبح عملیات نصر ۷ سردار سیدمحمود حسینی از فرماندهان گردان عمار لشکر ۲۷ در حال استراحت در قله دوپازا که از متجاوزین بعثی پس گرفته شد. ۱۴ مرداد ۶۶ دوران جنگ تحمیلی 🇮🇷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
«شهید رازمیک خاچاطوریان» در 13بهمن‌ماه سال 1343 چشم به جهان گشود و در 7 اسفندماه سال 1366 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.  مادر «شهیدرازمیک خاچاطوریان» می‌گوید: وقتی به پسرم گفتم خودت را برای جنگ معرفی نکن و بگذار تا یکم اوضاع بهتر شود، گفت: مادر من در ایران زندگی می‌کنم و ایران هم در حال حاضر جنگ است، من اگر به جنگ نروم پس چه کسی کشور را نجات دهد. مادر «شهید رازمیک خاچاطوریان» می‌گوید: پسرم 3 ماه آموزشی‌اش را در کرج گذراند و بعد از آن هم وارد نیروی‌هوایی‌زرکش شد، تا اینکه به انفاس و امیدیه منتقل شد، پسرم خیلی با غیرت، دلسوز و اهل کار بود، هرچقدر گفتم تحصیلاتت را ادامه بده قبول نکرد و گفت می‌خواهم مشغول کار بشوم و بعد از آن نیز خودش را به خدمت سربازی معرفی کرد. زندگی‌نامه رازمیک خاچاطوریان در سال ۱۳۴۳ در خانواده‌ای از اقلیت‌های ارامنه در شهر تهران دیده به جهان گشود. با وجود اینکه دو خواهر و یک برادر دیگر در خانواده داشت، اما پدرش نرسس و مادرش سیرانوش شاهمرادیان، علاقه خاصی به او داشتند. رازمیک از همان دوران کودکی عشق و علاقه فراوانی به کشورش داشت. مادر این شهید گرانقدر در این رابطه گفته است: به اسباب بازی اسلحه علاقه نشان می‌داد. روزی از رازمیک پرسیدم چرا این همه علاقمند به اسباب بازی تفنگ هستی؟ پسرم در پاسخ گفت:«اسلحه را به این خاطر دوست دارم که بتوانم روزی در برابر دشمنم از کشورم دفاع کنم». رازمیک دوره ابتدایی را در مدرسه ارامنه نائیری گذراند و سپس با ناتمام گذاشتن تحصیلات به کار فنی نزد دایی‌اش روی آورد و استادکار برق خودرو و باطری‌ساز شد. سکوت و آراستگی وی، دو خصوصیت مهم اخلاقی این شهید بود که در جلب توجه و محبت دیگران تاثیر فراوانی داشت. رازمیک تا قبل آغاز جنگ تحمیلی و اعزام به جبهه در هزینه زندگی کمک خرج پدرش بود و در احترام به پدر سعی فراوان داشت. با شدت گرفتن جنگ و اعلام نیاز به سرباز، وی عازم جبهه شد. مادرش در این رابطه نقل کرده‌است: چند بار به رازمیک گفتم پسرم نرو جبهه، لااقل صبر کن جنگ تمام بشود. وی در جوابم می‌گفت: « تا جنگ هست من باید بروم. الان به سرباز نیاز دارند. امام فرموده جبهه‌ها را خالی نکنید». رازمیک خاچاطوریان ۲۰ خردادماه سال ۱۳۶۵ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. پس از طی دوره آموزش مقدماتی به یکی از پادگان‌های تهران منتقل شد تا دوره‌های تکمیلی را طی کند. سپس به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد و با کمال شایستگی بیست و سومین ماه خدمت سربازی را به پایان رساند. مادر این شهید بزرگوار گفته است: در شب قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت خواب دیدم که مادر بزرگ برای ما یک مرغ آورده ولی مرغش پا نداشت. من یک لحظه دلم لرزید و می دانستم این خواب باید تعبیر بدی داشته باشد ولی به او چیزی نگفتم و فقط گفتم پسرم مواظب خودت باش. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_3698213328.mp3
1.34M
🔴 نواهای ماندگار   🔻 حاج صادق آهنگران      الا سرباز گمنامم                    شهید نور چشمانم کانال مشتاقان شهادت ┄┅══✼🌸✼══┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فرازی از زندگینامه شهید محمد ضیائی شهید محمد ضیایی سال 46 در سهروفیروزان از توابع شهرستان فلاورجان استان اصفهان چشم به دنیا گشود . وی تنها فرزند پدر و مادرش بود و والدین او به غیر از محمد فرزند دیگری نداشتند. شهید تا سوم راهنمایی به مدرسه رفت و چند ماهی هم به حوزه علمیه زرین شهر میرفت و سپس به جبهه های حق علیه باطل رفت . شهید در تظاهرات شرکت میکرد و اعلامیه های حضرت امام (ره) را پخش مینمود . در نمازهای جمعه شرکت فعال داشت و از سفارشهای همیشگی او شرکت در نماز جمعه بود . شهید محمد ضیایی بسیار متدین و با تقوی بود و علاوه بر شرکت مداوم در نمازهای جماعت و کمک در مساجد و تکایا و مراسم عزاداری همچنین در خدمت به نمازگزاران و عزاداران بسیار کوشا بود. شهید محمد ضیایی سال 61 در حالی که 15 سال بیشتر نداشت در عملیات بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. فرازی از وصیتنامه شهید محمد ضیایی با درود و سلام بر امام امت خمینی کبیر این فرزند دلاور اسلام و قران و مبارزی شکست ناپذیر و با درود بر تمامی رزمندگان سلحشور اسلام در سرتاسر جبهه حق علیه باطل و با سلام بر شهیدان راه حق آزادی و سلام و درود به شما ملت غیور و مبارز. ای ملت مسلمان ایران شما تا حالا این انقلاب را نگه داشته اید و انشااله نگه خواهید داشت . خدای نکرده نکند که وحدت خود را فراموش کنید . نماز جمعه ها شلوغ است آن را شلوغ تر کنید . همیشه یار و غمخوار امام باشید. با ارگانهای انقلابی همکاری کنید. به امید پیروزی تمام مسلمین جهان و بر پا شدن اسلام در تمام جهان والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔸 یک روز اومد خونه و گفت باید خونه رو عوض کنیم. گفتم چرا؟ گفت یکی از پرسنل نیروی هوایی با ۸تا بچه تو یه خونه دو اتاقه زندگی میکنن و اونوقت ما با دوتا بچه تو خونه به این بزرگی. 🔹️ طرف وقتی فهمید خونه فرمانده پایگاهو میخوان بهش بدن، هرچی اصرار کرد تا منصرفش کنه فایده نداشت. ❤️شهید بابایی اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج کانال‌ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 تمام بدنم غرق خون بود چشم چپم کور شده بود. گوش چپم دیگر نمی شنید. پهلو و قفسه سینه ام شکافته بود ماهیچه های دستم آش و لاش بودند. پاهایم وضع بهتری نداشتند اما به نظر خودم خوب و سالم بودم. حسین آذری نوا با دیدن من شوکه شد مرتب دور می‌چرخید و می گفت نظر نژاد چشمت چه شده؟ آقای بزم آرا دوید و برای من آبمیوه آورد. پزشکیاری که آنجا بود، گفت: ایشان باید تحت درمان قرار بگیرند. به او نباید آب بدهید. به آذری نوا گفتم شما به چشم من چکار داری؟ نیروها دارند تلف می شوند. جلو بروید. اگر این آقا زخمهای من را پانسمان کند، با شما می آیم. پزشکیار گفت: شما باید به عقب منتقل شوید. وضع تان خوب نیست. 🔘 بعد از پانسمان با یک آمبولانس من را به اورژانس محور اللہ اکبر بردند. در آنجا دیدم بیش از صد نفر مجروح بستری هستند. همه منتظر آمبولانس و هلی کوپتر بودند از آمبولانس پیاده ام کردند. دکتر که در آنجا بود گفت شما خونریزی مغزی دارید. تکان نخورید. من هم با بدن لخت و یک پای در جامه دراز کشیدم. یک بنده خدایی آمد و روی شکم من شماره سیزده نوشت! می‌دانستم که شماره ها برای جنازه است. پرسیدم چکار می‌کنی؟‌آن بنده خدا ترسیده بود و فریاد زد آقای دکتر، آقای دکتر، این هنوز زنده است. دکتر گفت مگر قرار است مرده باشد؟ این شماره را پاک کن این که قرار نیست بمیرد. اول ضربان قلب را کنترل کن، همین طور تندتند شماره نگذار. 🔘 بالاخره هلی کوپتر آمد و ما را از اورژانس محور به اهواز بردند. آنجا، در محل هتل قیام، بیمارستان درست کرده بودند. دو نفر از خانمهای امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آنها با برانکارد خالی پشت سر من می‌دویدند و می‌گفتند برادر شما نباید تکان بخوری. گفتم شما که نمی‌توانید من را ببرید کس دیگری هم نیست که به شما کمک کند. این جا هم شلوغ است. شما فقط بگویید من باید کجا بروم؟ گفتند از پله ها پایین بروید! برای عکس برداری پایین رفتم. دکتری که عکس می گرفت، گفت: شما دیگر حق تکان خوردن ندارید. پرسیدم: چرا؟ گفت: اگر تکان بخوری می‌میری. ما خودمان شما را می‌بریم. :گفتم اینها که نمی‌توانند من را ببرند. دکتر گفت: می گویم کسی بیاید. 🔘 دو نفر آمدند و گفتند آقای دکتر مشکل است که بتوانیم ایشان را‌بالا ببریم. خیلی سنگین است. عاقبت من را چهار نفری به طبقه دوم‌کشاندند. روی تخت دراز کشیدم. یکی از آنها گفت تکان نخور تا هواپیما آماده رفتن بشود. شما را به شهر دیگری می‌فرستیم. آقای گرجی مسؤول دفتر ستاد خراسان و سه نفر از برادران پشتیبانی ستاد به عیادت من آمدند. وقتی عباس نعلبندان را با لباس پزشکی دیدم تعجب کردم. پرسیدم تو که دکتر نیستی. چرا اینجا می گردی؟ گفت: خودم را به عنوان دکتر جا زده ام تا بتوانم کار بچه های ستاد را راه بیندازم. بعد هم گفت: حاجی طوری ردیف کرده ام که شما را به فرودگاه ببرند. ساعت شش عصر با یک هواپیمای شرکت نفت ما را به شیراز بردند. در بیمارستان شماره سه ارتش برانکارد را روی نیمکتی گذاشته بودند. کسی به من توجه ای نداشت. 🔘 خانم جوانی با پوشش و مقنعه سفید بالای سرم آمد. وقتی به من نگاه کرد، سریع دوید و رفت و با یک پزشک برگشت. به محض این که دکتر وضعیتم را دید، گفت: ببریدش به اتاق عمل. زمانی که به هوش آمدم صبح شده بود. هر دو چشمم و هر دو دستم را بسته بودند. فریاد زدم پرستاری آمد و گفت: سروصدا نکن. شما حق حرف زدن ندارید. پرسیدم چرا چشمانم را بسته اید؟ گفت: به خاطر این که چشم شما را عمل کرده اند. اگر دستهای شما را نمی بستیم خودت را از تخت می انداختی، آرام بگیر و حرف نزن.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂