eitaa logo
🏴مستشهدین ۳۱۳🏴
313 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
93 فایل
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 • دیر یا زود باید رفت؛ پس چه زیبا رفتنی است خونین رنگ و اگر مرد رکاب یاری مطمئن باش او بی تو نخواد رفت... • شهدا زنده اند و ما مرده ایم... لینک کانال جهت عضویت👇 @mostashhadin_313 کپی حلال😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴مستشهدین ۳۱۳🏴
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️ 🌹#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_3⃣ تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه
❤️❤️ . 🌹 . . ⃣ . توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕 اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. . -آقای فرمانده پایگاه😒 . -بله؟! . -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟 . -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. . -اوهوووم.باشه.😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑 . تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد . -چی شدرسیدیم؟! . . -نه برای نمازنگه داشتیم . -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین . -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین . -کجا بیام؟! . -مگه شما نماز نمیخونین؟! . . -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 . -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست . -ممنون☺ . -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. . مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. . مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. . ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢 . اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. . گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯 . من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶 . چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. . سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. . نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. . دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. . فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه.. . بالاخره... 👈🔹باماهمراه باشید🌷🙏 ✅کانال مستشهدین۳۱۳ @mostashhadin_313 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
🏴مستشهدین ۳۱۳🏴
❤️#عاشقانه_دومدافع❤️ 🌹#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_3⃣1⃣ . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم
❤️❤️ 🌹 ⃣1⃣ رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن. . اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠 . وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: . -سلام سمی . -اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊 . -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕..چیا میخواد؟! . -اول خلوص نیت 😂 . -مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم😐 . -واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری . -اولی چیه؟! . -خلوص نیت دیگه 😄😄 . -میزنمت ها😐 . -خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺ . .. خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن.. . یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: . -ریحانه . . -بله؟! . -دختره بود مسئول انسانی☺ . -خوب😯 . -اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا😕 . وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم . -کارش سخت نیست؟!😯 . -چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕 . .-ولی چی؟!😟 . -باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐 . وقتی گفت دلم هری ریخت.. گفتم: تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟! . -کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن . -دلت خوشه ها😑.میگم کاملا مخالفن😯 . -دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه😉😉 . . توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. . . -مامان؟ . -جانم . -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐 . -اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی . بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! . -هیچی...چیز مهمی نیست😕 . مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم . -نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم . بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. . ادامه_دارد‌... ✅کانال مستشهدین۳۱۳ @mostashhadin_313 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈‌
🏴مستشهدین ۳۱۳🏴
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️ #قسمت_3⃣2⃣ . 🌷#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم مید
❤️❤️ ⃣2⃣ . . 🌷 . . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 . راستیتش خیلی نگران شده بودم😯 . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 . کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 اخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢 . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢 . -چی شده زهرا؟!😯 . -ریحانه 😢...ریحانه 😢 . -چی شده؟؟😯 . -کجایی تو دختر؟!😢 . -چی شده مگه حالا؟!😕 . -سید...😢 . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔 . میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 . میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔 . -الان مگه نیستن؟!😯 . -این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏 . -کجا رفتن مگه؟؟😯 . -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. . بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢 . این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 . یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢 . -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 . -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . داداش محمد ؟!😯 . اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 . -چیا رو مثلا؟!😢 . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیدم😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 . صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 . . ادامه_دارد.. ✅کانال مستشهدین۳۱۳ @mostashhadin_313 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈‌