⭕️یک لیوان وایتکس!
◀️ طبق قاعدهی بیست و دو شبِ گذشته، برای ضد عفونی کردنِ محله رفته بودیم. اتفاق میافتاد که بعضی از خانوادهها به عنوان کمک وسایل یا امکاناتی در اختیارمون بگذارند و ما هم تشکر کرده تحویل میگرفتیم. اون شب اما قضیه فرق میکرد.
🔸 خانمی مسن، با چیزی که زیر چادر گرفته بود به سمت ما آمد. رو به من کرد و گفت: «ننه ببخش والله، روم نمیشه اما به خدا، فقط همینو داشتم». توی یه پلاستیک سیاه پیچیده بودش. بازش کردم. دیدم یه وایتکس نصفه است! شاید کلا یه لیوان هم نمیشد! خشکم زد...
🔹پیرزن از همه ما بیشتر گذاشته بود. همه آن چه را که داشت، داده بود...
🔺 به اندازه سر بشکه داخل هر مخزنی که آماده میشد میریختم برای تبرکی.
📌 روایتهای جهادی خود را در قالب متن، صوت و فیلم برای ما، به آدرس @VoiceOfMostazafin بفرستید.
#روایت_فتح
🎬 @Mostazafin_TV
⭕️ این جماعت کجا و ما کجا...
◀️ اگرچه این روزها تلاش میکنیم کمتر گذرمان به داروخانه بیفتد اما گاهی لاجرم آدمی مجبور میشود سری به این خانه زده و دارویی طلب کند.
🔸 چند روزی پیش، در حالی که با زرهای از ماسک و دستکش پشتِ پیشخوان ایستاده بودم و منتظر، تا هزینه دارو را حساب کنم، خانمی میانسال وارد داروخانه شد و یک راست رفت پیشِ متصدیِ دستگاهِ کارتخوان، و آرام مطلبی را توضیح داد.
🔹 متصدی گفت: نه این طور که نمیشود. خانم میانسال گفت: آقای دکتر مشکلی ندارد و در جریان است، شما حساب کنید. متصدی اما قبول نکرد و رفت تا با دکتر صحبت کرد. بعد از دقایقی بحث و صحبت کردن، پذیرفتند و خانم میانسال ۶۰۰ هزار تومان کارت کشید و از داروخانه خارج شد.
🔸 با تعجب از متصدی صندوق پرسیدم که قضیه چه بود؟ گفت: این خانم به میزان ۶۰۰ هزار تومان، هزینه ماسک و وسایل ضد عفونی پرداخت کردند، برای کسانی که به این وسایل نیاز دارند اما نمی توانند به مقدار نیاز بخرند.
🔺 تو دلم خیلی تحسینش کردم و با خودم گفتم، هنوز خیلی مونده تا ما این مردم و بزرگیهاشون رو بشناسیم. این جماعت کجا و ما کجا...
📌 روایتهای خود را در قالب متن، صوت و فیلم برای ما، به آدرس @VoiceOfMostazafin ارسال کنید.
#روایت_فتح
🎬 @Mostazafin_TV
⭕️به وزن نیست، به غیرته...
◀️ ٥٠الي ٦٠ كيلو بیشتر وزن نداشت. داشتم از ستاد میآمدم بیرون که ديدم سمپاش ٢٠كيلويی را به کمر بسته و در حال رفتن است. تا به حال، دوبار تذکر داده بودم که این سمپاش برای تو سنگینه و از 2 لیتریها یا 10 لیتریها استفاده کن.
🔸صداش کردم بیاد. با شک اومد طرفم. یه نگاهی بهش کردم و گفتم: «چرا دوباره اینو برداشتی، سنگینه، اذیت میشی. تو خودت 60 کیلو نیستی چه طور این 20 لیتری رو داری میبری. برو بذارش و یه 2 لیتری بردار». اخماش رفت تو هم. يك بشكه خالی جلو پاش بود، شوتش كرد. با ناراحتي بهم گفت: «مگه به سن و وزنه،به غيرته... »
📌 روایتهای خود را در قالب متن، صوت و فیلم برای ما، به آدرس @VoiceOfMostazafin ارسال کنید.
#روایت_فتح
🎬 @Mostazafin_TV
⭕️ کار باید راه بیفتد
◀️ هوا داشت رو به گرمی میرفت. تا قبل از این با خنکای اسفند و اول بهار میگذراندند اما با توجه به هوای منطقه دیگه نمیشد این طوری ادامه داد. نیاز به کولر بود وگرنه کارگاه تعطیل میشد. به خصوص خانم ها که با پوشش و ماسک خیلی اذیت میشدند. نمیشد نشست و شاهد تعطیل شدن کارگاه بود. باید یه کاری انجام میگرفت.
🔸 به هرجایی که میتونستند سرزدند. در آخر یکی از دوستان خبر داد یه کولر آبی قدیمی در خانه پدری هست که میشود از آن استفاده کرد. کولر را آوردند اما حالا یه مشکل جدید وجود داشت. راهرو باریک بود و نمیشد از کولر مستقیم استفاده کرد باید کانال انتقال هوا میگذاشتی اما قرنطینه بود و همه مغازهها تعطیل.
🔺کار باید راه میافتاد. با بنر و قفسه پازلی و کارتن، هر طور بود، نگذاشتند کارگاه تعطیل شود...
📌 روایتهای خود را در قالب متن، صوت و فیلم برای ما، به آدرس @VoiceOfMostazafin ارسال کنید.
#روایت_فتح
🎬 @Mostazafin_TV
⭕️ از صدایش و چشمانش محبت و امید میبارید
◀️ برای مصاحبه رفته بودم. دوست داشتم با نیروهای مبارزه با کرونا حرف بزنم و از آنها عکس و فیلم بگیرم. به سختی تونستم به کمک دکتر فلانی! اجازه ورود بگیرم. کلاه، پاپوش، گان، آستین و دستکش را پوشیدیم و همراه دکتر، وارد شدیم. بیشتر بیمارها همراهی نداشتند و راهروها خلوت بود.
دکتر گفت: «بیچاره پرستارها. بیشتر از ما با بیمار ارتباط دارند و خطر بیشتری تهدیدشان میکند.»
🔹 قبل از جدا شدنمان پرستاری را معرفی کرد که داوطلبانه آمده بود. دختری ۲۲ساله که دانشجوی ترم هشتم پرستاری است. با او همراه شدم. داروها را روی ترالی گذاشت و رفت بالای سر بیمارِ اتاق اول. سوالاتی پرسید و دارویش را داد. کارش تمام شد ولی ماند برای هم کلام شدنِ با او.
🔸 از صدایش و چشمانش محبت و امید میبارید. لبخندش از پشتِ ماسک هم دیده میشد. شک کردم که نکند مادرش روی تخت خوابیده که این طور نگاهش میکند و میخندد. ولی نه! با بیمار تخت کناری و اتاقهای کناری و حتی با پیرمرد اتاق ایزوله هم، همینگونه بود.
🔹 مرحلهی اول کارش که تمام شد خواستم بیاید جلوی دوربینم. دلش راضی نبود. قول دادم فعلا نه نامی از او ببرم و نه عکسی از او منتشر کنم. میگفت وقتی درخواست بیمارستان را دیدم، آمدم برای کمک. در جواب چرایم، حرفهایی زد که بوی دلدادگی میداد.
🔸 گفتم فکر کردی اگر یک صدم درصد مبتلا بشی و ... ادامه ندادم ولی حرف را خواند. گفت تو این ایام هرکسی هرکاری دستش بوده انجام داده، من تعهد قانونی ندارم ولی تعهد اخلاقی که دارم. پرستاری خواندم و باید به مردمم کمک کنم.
🔺آخر مصاحبه دعا کرد هرچه زودتر بیماری تمام شود. گفت: خسته نشدم ولی دیدن درد کشیدن مردم برایم سخت است. تُن صدایش حال دلش را فریاد میزد.
🖊 هادی لطفی
📌 روایتهای خود را در قالب متن، صوت و فیلم برای ما، به آدرس @VoiceOfMostazafin ارسال کنید.
#روایت_فتح
🎬 @Mostazafin_TV