بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد.
چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد.
یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی.
یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟
بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود.
ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46»
انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد.
همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه.
وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس!
پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟
تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره.
با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری!
نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟
بابک جواب داد: بابک!
نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟
بابک جواب داد: ایرانی هستم.
نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟
بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟
ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ...
محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد.
محمد: سلام. بفرمایید.
مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته.
محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟
مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی!
محمد پرسید: گوشیش خط میده؟
مهدی: چک کردم. نه!
از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟
بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد.
شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن.
بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم.
شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟
🔸🔹🔸🔹
ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده.
محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ...
سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟
محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم!
🔸🔹🔸🔹
و واقعا هم همینطور بود...
نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد.
شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟
بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند.
شکنجه گر1 گفت: خب؟
بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن.
شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟
بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
شکنجه گر1در حالی که داشت چاقوی بزرگی را با چاقو تیزکن برقی تیزتر میکرد و صدای بدی در فضا پیچیده شده بود گفت: ولی آدم عادی از اون منطقه رد نمیشه. اگرم رد بشه، ینی دارن ردش میکنن. وقتی هم ردش میکنن ینی داستان بوداره. دهاتی ها و راه بلدها از این مسیر، کسی رو رد نمیکنن.
شکنجه گر سوم که کنار ایستاده بود دهن باز کرد و گفت: حالا اینا به کنار. وقتی که لاشه چیزایی که آتیش زده پیدا کنیم و وسط اون لاشه ها گوشی همراه ساده باشه، ینی داره ما رو بازی میده حرومزاده!
راست میگفت. چون وقتی بابک بی هوش شده بود و انداختنش بالا و داشتن میبردنش، دو تا گروه سه نفره با سگ های خاص و وحشی در حال پرسه زدن بودند که یکی از گروه ها به لاشه چیزهایی برخورد میکنه که سوزونده شده بود. همشو با احتیاط برداشتند و در یک کیسه متوسط جا دادن و با خودشون بردند.
شکنجه گر2 به بابک گفت: یا حرفه ای هستی و داری ادای اُسکلا رو درمیاری و فکر اینجاشو نمیکردی! یا خیلی احمقی و نمیدونی تو چه بلایی افتادی!
شکنجه گر1 که دیگه چاقوش تیز شده بود و داشت روی ناخن خودش امتحانش میکرد گفت: منتظر بودی کی بیاد سراغت؟ که اینقدر خیالت راحت بوده که راهتو درست اومدی و گوشیتم سوزوندی و نشستی روبروی تپه دَکَل؟! هان؟
بابک که دید واقعا تو دردسر افتاده وحشتش بیشتر شد و گفت: من ... من توضیح میدم. به جان مادرم توضیح میدم. به قرآن مجید دروغ نمیگم ... آقا یه لحظه ...
شکنجه گر3 فورا کابل ضخیمی را ازبین چند تا کابلی که اونجا بود انتخاب کرد و قبل از اینکه دستِ شکنجه گر اول به بابک برسه، پوتینشو گذاشت رو سرِ بابک و با خشم و فریاد گفت: خفه شو! همه چی واضحه. چیو میخوای توضیح بدی؟
اینو گفت و شروع کرد با کابل به سینه و شکم و پهلوهای بابک زد. بابک حتی فرصت نمیکرد خودشو بکشه کنار و خودشو جمع کنه تا کمتر درد بکشه. از بس ناکس تند تند و پروانه ای میزد. بیچاره رو سیاه و کبود کرد. وقتی خیلی ضربه تند و تیز به سینه و پهلوها بخوره، دیگه نفس آدم کم کم قطع میشه و چهره و صورتش هم کبود میشه و آدم به هر جوونی و ورزشکاری باشه، به مرز خفگی میرسه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دوم»»
روستای مرزی - پشت بامِ منزل کاک رسول
نیمه های شب بود. کاک رسول که مردی پنجاه و پنج ساله و جا افتاده با سیبیلی بزرگ و چهار شانه و ستبر بود، از پله های کنار حیاط خونش بالا رفت و به پشت بام رسید. دسته کلیدش را درآورد و کلیدی را انتخاب کرد. اندکی با احتیاط، در حالی که پشت سرش را میپایید، در را باز کرد و وارد پشت بام شد.
چند قدمی راه رفت و این طرف و اون طرف را با احتیاط نگاه کرد. وقتی خیالش راحت شد، با دهانش صدایی شبیه صدای سوت درآورد. چند لحظه بعد، سر و کله دو نفر با سر و روی پوشیده از پشت بام یکی از منازل مجاور پیدا شد که با یکی دو حرکت، روی پشت بام کاک رسول پریدند.
صورت پوشیده اول فورا گفت: سلام کاک رسول.
کاک رسول گفت: سلام. تو مهدی نیستی!
صورت پوشیده دوم گفت: سلام کاک. مهدی منم. این رفیقمه.
کاک رسول گفت: خیلی لفظ قلم سلام کرد. اما الان که صدای خودت شُنفتم فهمیدم تو خودِ مهدی هستی.
صورت پوشیده1 گفت: ببخشید صورتم پوشیده است. قصد جسارت ندارم.
کاک رسول جواب داد: اگه پوشیده نبود شک میکردم. راستی خوب شد دیگه پیام نمیدین. دفعه قبل هم داشت دردسر میشد. هر کاری دارین فقط حضوری.کارتو بگو!
مهدی گفت: یکی از کفترای ما نیست. تازه پَر هست و احتمالا گیر افتاده. تو برنامه نبود اینجوری زود بد بیاره.
کاک رسول پرسید: کجاست؟ جاش مشخصه؟
اونا خبر نداشتند که در اون لحظه، بابک بی جون و بی حال، کف اتاق شکنجه افتاده. دستاشو از پشت سر بسته بودند. اطرافش خون زیادی ریخته شده بود و شلاق و چوب و میلگرد و سرنگ و ... دور و برش افتاده و صحنه وحشتناکی به وجود آورده بود.
صورت پوشیده1 به کاک رسول گفت: همین دیگه! جاشو نمیدونیم که مزاحم تو شدیم.
مهدی گفت: کاک رسول خیلی وقت نداریم. بالاخره امشب یا قصد جونش میکنن یا نگهش نمیدارن و فردا صبح میفرستنش یه جای دیگه و دسترسی ما بهش سخت تر میشه.
کاک رسول: اگه جنازش پیدا کردیم چی؟ به دردتون میخوره؟
صورت پوشیده1: گفتن باید زنده بمونه. درباره مُردش حرفی نزدن.
مهدی گفت: پُشتِشَن. باید زنده بمونه.
کاک رسول: خب حالا اگه به تورمون خورد کجا تحویلش بدیم؟
مهدی گفت: هیچی. ردش کنین بره. بقیش با خودش.
اونا خدافظی کردند و رفتند و کاک رسول با احتیاط به اتاقش برگشت. چراغا خاموش بود و توی تاریکی داشت با گوشی همراهش کار میکرد. همین طور که وارد یه گروه تلگرامی شد و شروع به چت کردن کرد.
کاک رسول: کوتر(کبوتر در زبان کردی) رفیق ما خونه شما نپریده؟
اکانت1: سلام کاک. جَلد بوده؟
کاک رسول: سلام. اره.
اکانت2: سلام کاک. ما ندیدیم.
اکانت3: سلام کاک. ما ندیدم.
اکانت4: سلام. ما هم ندیدیم.
اکانت5: سلام. ندیدیم.
اکانت6: ندیدیم.
کاک رسول: سالوادور کجاست؟
سالوادور: سلام کاک. زیر سایه ات.
🔸🔹🔸🔹
محمد نشسته بود روی صندلیش و با دقت داشت به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. گوشی را برداشت.
محمد: مجید همه دیتاهای اون طرفو بفرست روی صفحه خودم.
مجید: چشم. داشتم چک میکردم.
محمد: خوبه. به چیزی هم رسیدی؟
مجید: طرف خودمون نه. تحلیل دیتای خونه همسایه هم زمان میبره. ولی بچه ها مشغولن.
محمد: سعید رفته یا هست؟
مجید: مادرش ناخوشه و سعید مجبور بود امشب بیمارستان بالا سرش باشه.
محمد: همشو بفرست رو سیستم خودم.
مجید: چشم. اما زیاده. بگم بچه های فنی نیروی بیشتری بذارن؟
محمد: نگفتی تا الان؟
مجید: نه هنوز. منتظر دستور شما بودم.
🔸🔹🔸🔹
کاک رسول فورا از گروه خارج شد و وارد صفحه شخصی سالوادور شد.
کاک رسول: زیر سایه ام؟
سالوادور: بله کاک.
کاک رسول: نزدیکه؟
سالوادور: دور نیست.
کاک رسول: دیدیش؟
سالوادور: خودم نه.
کاک رسول: چیزی هم گفته؟
سالوادور: نمیدونم. نشنیدم.
کاک رسول: نگفتن اسمش چیه؟
سالوادور: چرا. بابک!
🔸🔹🔸🔹
این طرف همه سرگرم کار خودشون بودند. مجید سرش تو مانیوتور روبروش بود که یهو گوشیشو برداشت و ارتباط گرفت.
محمد: چی شد؟
مجید: قربان آماده است. لطفا همین حالا تشریف بیارین.
محمد پاشد رفت اتاق کنترل. تا وارد شد همه جلوش بلند شدند. دستور داد راحت باشن و به کارشون برسن.
محمد: مجید چه خبر؟
مجید: آقا پیام جدید داریم.
رییس: کدنویسی شده؟
مجید: آره. از طرف مهدیه.
محمد: بفرستش رو مانیتور 1
مجید پیام را فرستاد روی مانیتور 1. نوشته بود: هست ولی خسته است.
محمد نفس عمیقی کشید و اخماش باز شد و روی صندلیش لم داد و گفت: خب خدا را شکر. حیف بود. نباید اینجوری تموم میشد. مجبور شدیم اینجوری بفرستیمش. وگرنه انتخاب من اینجوری نبود. مجید براش بنویس ردش کنن.
مجید شروع به کدنویسی کرد و بعدش هم اینتر زد.
🔸🔹🔸🔹
چند لحظه بعد، بغل اتاق شکنجه ای که بابک توش بود، چهره ای که تو تاریکی معلوم نبود کی هست، نتِ گوشیشو روشن کرد و وارد تلگرام شد. سراغ پیامهای شخصی رفت و از بین همه اش، صفحه شخصی سالوادور را باز کرد.
سالوادور: گفتی اسمش چیه؟
نوشت: گفت اسمم بابک هست. استعلام کردیم و دیدیم واقعا بابکه.
سالوادور پرسید: زنده است؟
نوشت: آره فکر کنم.
سالوادور: میخوانِش.
نوشت: سخته!
سالوادور: میدونم.
نوشت: میان دنبالش؟
سالوادور: معلومه که نه!
نوشت: باشه. ببینم حالا.
سالوادور: ردش کن.
نوشت: من مشکلی ندارم اما این نمیتونه. جون نداره.
سالوادور: ردیفش کن.
نوشت: کدوم وَر؟
سالوادور: سمت خودمون.
نوشت: اوکی.
نیمه های شب، در اتاق شکنجه باز شد. صدای پارس سگ ها از دور و بر میومد. دو تا پا از تاریکی ها در حال عبور بود و به طرف بدن بی هوش بابک رفت. خیلی با احتیاط مسیر را طی کرد. تا رسید به بدن بابک.
خم شد و نشست بالای سر بابک. از اندک نوری که اونجا بود، نمیشد تشخیص داد چه کسی هست که نشسته بالا سر بابک و داره با چاقوی ضامن دارش، پاهاشو باز میکنه!
بابک رو برگردوند و صورتشو گرفت کنار سینه اش. قمقمش درآورد و چند قطره آب ریخت تو دهن و گلوی خشک بابک.
دستمالش درآورد و صورت بابک رو یه کم تمیز کرد. هنوز صورت بابک طبیعی نبود و اثر خون و زخم، بیشتر از این حرفا وجود داشت. بعد از چند لحظه بابک رو بلند کرد و در حالی که رو دستش بی هوش بود، با احتیاط و قدم قدم از اونجا خارج شد.
مرد داشت تو تاریکی و با چراغ خاموش رانندگی میکرد ولی از بابک روی صندلی های ماشینش خبری نبود! گوشیش رو درآورد و متن پیامکی را نوشت و برای کسی فرستاد که به جای اسمش، سه تا نقطه ذخیره کرده بود.
متن پیامک این بود: جونوری که امروز با کابل افتادم به جونش به صبح نکشید و تموم کرد. میترسم اگه جنازه اش اینجا باشه، دردسر بشه.
اینو نوشت و گوشیشو گذاشت روی صندلی بغلیش. بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد. برداشت و بازش کرد و دید نوشته: به درک! دفنش کن و خلاص.
مرد که همون شکنجه گر3 بود، لبخندی زد و سیگاری از جیبش درآورد و روشنش کرد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و به مسیرش ادامه داد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سوم»»
شب – مسیر جاده خاکی
مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد.
آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت.
ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد.
از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد.
راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد.
موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید.
تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد.
شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد.
توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد.
یک دو ساعت گذشت.
جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند.
یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟
مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر!
پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر!
مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود.
یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ...
پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن.
یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم.
پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟
مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده.
پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟
محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه.
همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی.
پرستار: اینو میشناسی؟
مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟
پرستار: آره.
مرد: این چی؟ شاگرد شوفره!
پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا .
مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ...
تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت.
پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟
مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ...
پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟
مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه.
پرستار: شاید پناهنده است.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا!
پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید.
مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد.
شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون.
شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت.
کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد.
پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟
پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره.
تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه.
ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت.
صدا: چرا الان زنگ زدی؟
مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند.
صدا: چه دخلی به ما داره؟
مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه!
صدا: خب؟
مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود.
صدا: مطمئنی ایرانیه؟
مرد: فارسی هذیون میگفت.
صدا: بی هوشه؟
مرد: فعلا آره. فکر کنم.
صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟
مرد: نزدیک خودمون.
صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟
مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد.
صدا: چه اسمی؟
مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود.
مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده.
محمد: بفرست.
تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده.
محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند.
بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهارم»»
ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری
سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند.
مرد اول: خسته نباشید.
پرستار: میتونم کمکتون کنم؟
مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم.
پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی!
مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد)
پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید.
پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند.
مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟
پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده.
مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم.
پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید.
دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد.
یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت.
مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد.
وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند.
پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند.
وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟
پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود.
تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده.
مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم.
اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند.
بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت.
کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه.
مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن.
اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم.
بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته.
فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟
دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست.
لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند.
بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین.
دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک.
بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم.
اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 .
دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه...
بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟
صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان.
بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره.
دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟
بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق.
دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند.
سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند.
بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...»
بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند.
لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو!
بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه.
دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه.
بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد.
دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت پنجم»»
یک هفته بعد-استامبول – میدان تقسیم
بابک در محوطه سبز جلوی ایستگاه مترو در حال قدم زدن بود. از یکی از دکه ها نوشابه گرفت و به راهش ادامه داد. پس از چند قدم راه رفتن، روی یکی از نیمکت ها نشست و نوشابه اش را باز کرد و دو قلپ سر کشید و از دور، به جمع هایی که با خنده و قهقهه دور هم جمع شده بودند، با حسرت نگاه میکرد.
پس از نیم ساعت، دکه دار(مردی پنجاه ساله) که در حال تعطیل کردن بود، چشمش به بابک خورد و در حالی که دریچه آهنی دکه اش را میبست، دو سه بار دیگر به بابک نگاه انداخت و وقتی کارش تموم شد به طرفش رفت و کنارش نشست.
بابک متوجه حضور آن مرد شد و کمی جمع و جور نشست و لحظه ای به قیافه آن مرد نگاه کرد. دکه دار با زبان فارسی سلیس گفت: یک هفته است که هر شب میایی اینجا و یه شب چیبس و یه شب نوشابه و یه شب شیر پاکتی و یه شب دو تا نخ سیگار میخری و میشینی اینجا که چی؟
بابک: اشکالی داره؟
دکه دار: نگفتم اشکال داره. دلم برات میسوزه.
بابک: جدّا؟ حالا اومدی باهات درددل کنم؟
دکه دار: چرا اینقدر داغونی؟ کُنج پیشونیت چی شده؟
تا اینو پرسید، بابک یادش اومد که دستشو از پشت بسته بودند و شکنجه گر3 با کابل به سر و صورتش میزد. اونم هر چی داد و بیداد و التماس میکرد، گوش نمیدادند و بی رحمانه تر میزدند.
به خودش اومد و گفت: خوب میشه. یادم میره.
دکه دار: مارکه؟
بابک: زخمم؟
دکه دار: نه داداش! تیشرتتو میگم.
با این سوال هم یاد اون دختره افتاد که کمکش کرد از بیمارستان نجات پیدا کنه.
دختره: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
بابک: مثلا باید قبل از فرار از بیمارستان، ازم پذیرایی میکردن و صبحونه بهم میدادن؟
دختره با قهقهه گفت: میتونی مهمونم بشی. اسمم الدوزه. اسم شما چیه؟
بابک: کوچیک شما بابک!
الدوز: لباسات هم خیلی داغونه آقا بابک. یه فکری به حال لباسات بکن.
بابک: راستی تو چرا اینقدر فارسی خوب حرف میزنی؟
الدوز: من دانشجوی رشته ادبیات فارسیم.
بابک(با تعجب): اینجا؟ یا تهرون؟
الدوز: هیچ کدوم. آنکارا درس میخونم. نگفتی! صبحونه بخوریم؟
چند دقیقه بعد، الدوز کلید انداخت و با بابک وارد خونه شدند. تا وارد شدند، دختر بچه ای پنج شش ساله دوید به سمت الدوز.
دختر بچه با زبان ترکی به طرف مامانش دوید و گفت: مامان! سلام. بهتری؟
الدوز جوابش داد: قربونت برم دخترم. بیا بغلم. آره . بهترم. گفتم که چیزیم نیست.
دختر بچه با تعجب به بابک نگاه کرد و از مامانش پرسید: مامان این آقا کیه؟ چقدر کثیفه!
الدوز: گفته بودم نباید اشتباهات کسی جلوی خودش جار زد.
الما رو به بابک: سلام. ببخشید.
بابک: سلام خانم. ماشالله. ماشالله. چه دختر نازی!
الدوز به بابک گفت: معرفی میکنم. دخترم آقا بابک که نیاز به کمک ما داره و خیلی نمیمونه. آقا بابک دخترم.
بابک: شما که گفتی شوهر نداری!
الدوز: درسته. ندارم.
دیگه بابک دنباله حرفشو نگرفت و چیزی نگفت و محو سلیقه و جذابیت خونه نقلی الدوز و الما شد. تابلوها و قالیچه های کوچیک و تصاویر و نقاشی های کودکانه الما که فضا را قشنگتر کرده بود.
بابک اجازه گرفت که به حمام بره و یه دوش بگیره. رفت و بعد از یه ربع بیست دقیقه خوب خودشو شست و صورتشو تیغ زد و ابرو و موهاشو مرتب تر کرد. وقتی میخواست که خودشو خشک کنه، دید یه حوله تمیز و یه دست لباس کامل مردونه که رنگارنگ بود، اونجا گذاشته بودند تا بپوشه.
بابک لباسها رو پوشید و موهاشو شونه زد و اومد بیرون. الما تا چشمش به بابک خورد خیلی تعجب کرد و گفت: وَوو ... تو با بابکی که یه ربع پیش رفت حمام فرق داری!
الدوز که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد، وقتی حرفای الما را شنید، با یه لیوان آب پرتقال اومد ببینه چه خبره که یهو با تیپ و قیافه و جذابیت بابک مواجه شد. دست و پاش گم کرد و حواسش نبود و لیوان از دستش افتاد و شکست.
با صداهای مرد دکه دار، بابک به خودش اومد: کجایی؟ عمو !
بابک: آره ... مارکه ... شما چرا ایرانی حرف میزنی؟
دکه دار: از بس ایرونی به پستم خورده. اینجا ... این میدون ... پاتوق همممه ایرونی هایی هست که یا واسه گردشگری اومدن ... یا رشته تاریخ هستن و اومدن محل تقسیم آب دوران عثمانی دیروز و نماد جمهوریت امروز ترکیه ببینن ... یا فراری و تحت تعقیبن و میان اینجا گاهی قدم بزنن و حال و هوایی عوض کنن و چارتا ایرونی ببینن و دلشون وا بشه. تو کدومشی؟
بابک: من؟ اومدم گردشگری!
دکه دار: آره جان عمّت! یه هفته است فقط میایی اینجا گردشگری؟ خو برو جای دیگه!
بابک: اذیت میشی که منو اینجا میبینی؟
دکه دار: نه ... وقتی مثل من زندگیت تکراری شده باشه، دنبال یه چیزی میگردی که بهش گیر بدی.
بابک در حالی که داشت از جاش بلند میشد گفت: آقا خوشحال گذشت. کاری باری؟
دکه دار: نه ... قربانت ... دکه من همین بغله ... کاری داشتی بهم بگو. راستی نگفتی کارت چیه؟
دو هفته از اون دیدار گذشت. مرد دکه دار تا سرشو آورد بالا، بابک را جلوی خودش دید. دکه دار با تعجب گفت: از این طرفا؟ حالا ما یه چیزی گفتیم، تو چرا دیگه پیدات نشد؟
بابک: میتونی کمکم کنی؟
دکه دار: دو ساعت دیگه جلوی مترو.
بابک: میبینمت.
دو ساعت و نیم گذشت. دکه دار اومد و کنار بابک نشست و در حالی که آدامس میجوید از بابک پرسید: چی شده؟
بابک گفت: جیبمو زدند. جیب که چه عرض کنم. کل وسایلمو زدند.
دکه دار پرسید: به خاطر همین پیدات نبود؟
بابک گفت: همه جا گشتم. دیگه حتی پول اینکه بخوام یه شب کنار خیابون بخوابم ندارم.
دکه دار پرسید: چرا نرفتی اداره پلیس؟
بابک گفت: اینجوری که دستی دستی خودمو انداختم تو هچل!
دکه دار: نکنه قاچاقی اینجایی؟
بابک: اگه نخوام برم اداره پلیس، تکلیف چیه؟
دکه دار: اول بگو این دو هفته کجا بودی و چطور سر کردی تا بگم چیکار کن؟
بابک: چطور؟ چرا اینقدر برات مهمه؟
دکه دار: چون سابقه نداره کسی بتونه راس راس اینجا بچرخه و جواز نداشته باشه! تو بعیده جواز داشته باشی.
بابک: مسافرخونه ای که بودم، چیزی نگفتم که دار و ندارم گم شده تا بتونم بیشتر بمونم. تا دیشب که دیگه فهمید و دید پول ندارم، انداختم بیرون. یا بهتره بگم فرار کردم. چون داشت زنگ میزد به اداره پلیس.
دکه دار: عجب! تو هیچ طوره نمیتونی وسایلت پیدا کنی. اونم بعد از دو هفته. اصلا بهش فکر نکن. حتی شایدم یارو تو مسافرخونه عکست داده باشه اداره پلیس و اون وقته که به قول شماها خر بیار و باقالی بار کن.
بابک: پس چیکار کنم؟
دکه دار: باورش برام سخته که کسی اینجا نداشته باشی و همین جوری سرت انداخته باشی پایین و اومده باشی اینجا.
بابک: نیومدم جواب پس بدم. اگه میخواستم جواب پس بدم، ترجیح میدادم دستگیرم کنن و لااقل بدونم شبها سرپناه دارم.
دکه دار: خب حق بده به من. آدم حتی اگه بخواد صدقه هم بده، تا ندونه طرفش واقعا فقیر هست دست نمیکنه تو جیبش.
بابک: اما من نیومدم بهم صدقه بدی. فقط میخوام راهنماییم کنی که چیکار کنم؟
دکه دار: باشه. قبول. ولی اعتمادمو جلب کن.
بابک: چطور؟
دکه دار: چرا پناهنده شدی؟ بهتره بگم چرا اینجایی؟
بابک: چون دنبالمن.
دکه دار: چیکار کردی؟
همه گذشته تو ذهن بابک مثل یه فیلم سینمایی تکرار شد. چیزی بالغ بر سیصد نفر که تعداد زیادیشون صورشون پوشونده بودند ریخته بودن تو خیابون و شعار میدادند «برگرد شاه برگرد شاه برگرد شاه» «کشور که شاه نداره، حساب کتاب نداره»
وسط همه شلوغی ها یکی دو نفر که صورتشون با ماسک سیاه پوشونده بودند چشمشون به تابلوی یکی از پاسگاه های نیرو انتظامی افتاد که بالای یکی از ساختمان های آنجا نصب شده است. به هم اشاره کردند و یه نفرشون با تلاش فراوان و به سختی از دیوارها بالا رفت.
در حالی که کم کم توجه جمعیت کف خیابون به طرف جوانی جلب شد که در حالا بالا رفتن از دیوارها بود، به آن تابلو رسید. چاقویی از جیبش درآورد و چهار گوشه اون تابلو را به زور برید. جمعیت پایین، همه دست و جیغ و هورا راه انداخته بودند. وقتی این حجم از استقبال و جوّ را دید، تابلو را به صورت برعکس گرفت بالای سرش و رو به طرف همه کسانی که در حال فیلم برداری بودند ایستاد. همه جمعیت با صدای بلند و فریاد جوابش دادند و تشویقش کردند.
در همون لحظه فندک از جیبش درآورد و روشنش کرد و در حالی که در یک دستش فندک و در یک دست دیگرش تابلوی آنجا بود، رو به طرف جمعیت فریاد زد: «چیکارش کنم؟»
جمعیت پایین هم مثل تماشاچی های گلادیاتور، انگشت شصتشون را به نشان نابودش کن به طرف پایین گرفتند و فریاد زدند «بسوزون! بسوزون! بسوزون!»
اون جوون هم همین کارو کرد و فندک گرفت زیر تابلوی وارونه شده آن پاسگاه و آتیشش زد.
دکه دار وقتی حرفای بابکو شنید گفت: سخته اما ... چرا زودتر نگفتی با رژیمتون سر شاخ شدی؟
بابک با حرص و بهم ریختگی عصبی گفت: دِ مشتی توقع داشتی موقع نوشابه خریدن بگم ببخشید من تو اغتشاشات بودم و زدم پاسگاه نیرو انتظامیو ترکوندم لطفا نوشابه خنک تر بهم بدید؟
دکه دار با پوزخند پرسید: فیلمشم هست؟ تو نت منظورمه؟
بابک جدی تر گفت: اگه باشه میتونی برام کاری کنی؟
دکه دار: من نه اما بقیه شاید.
بابک: بگو چیکار کنم؟
دکه دار: هر چی فیلم و عکس از کارایی که کردی جمع کن فرداشب ساعت 10 بیا همین جا.
بابک: من میگم نره تو میگی بدوش! من حتی گوشی ندارم چه برسه به اینکه بخوام عکس و فیلم از خودم پیدا کنم!
دکه دار: حالا فرداشب بیا ببینم چیکار میتونم بکنم؟ راستی اگه چی سرچ کنم فیلمای تو میاد؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت ششم»»
میدان تقسیم-رستوران اوتانتیک
هنوز چند دقیقه ای به ساعت ده شب مونده بود که بابک وارد رستورانی بسیار زیبا و سنتی اوتانتیک شد. رستورانی که در سه گوشه آن، آشپزخونه هایی با دیوار کوتاه وجود داشت و مشتری ها میتونستند ببینند که آشپزها در حال طبخ گزلمه(نوعی نان سنتی معروف) هستند.
بابک نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا اینکه دید اون دکه دار با یه نفر نشسته. اونا دستی تکون دادند و بابک را دعوت کردند پیش خودشون.
بابک وقتی به اونا رسید، با استقبال گرم اونا روبرو شد.
بابک: سلام. سلام.
دکه دار: سلام. چطوری؟ راحت پیدا کردی؟
بابک: آره. سخت نبود.
دکه دار: معرفی میکنم؛ آقا بابک ... آقا آبتین ... خودمم که آذر
بابک: خوشبختم
آبتین که مرد حدودا 50 ساله و توپُر بود گفت: منم همینطور. من ایرانیم. راحت باش داداش. با من میتونی راحت صحبت کنی.
بابک: آذر هم ماشالله فارسیش خوبه. حتی ضرب المثل هم بلده.
اینو که گفت، سه نفری خندیدند.
آذر: من خیلی گشنمه. بذارین یه چیز خوب سفارش بدیم.
آبتین: از همین حالا بگم که شماها مهمون من هستید. پیشنهاد میدید یا خودم انتخاب کنم.
بابک: من هر چی آوردین میخورم. ضعف دارم.
آبتین: مشخصه. زیر چشمات گود افتاده پسر.
آذر: آقا خودت سفارش بده و قال قضیه رو بکن.
آبتین سفارش سه دست بره کباب مفصل با همه مخلفاتش داد. دو سه نوع نوشیدنی و شراب و ...
آبتین: من به معجزه شکمِ پُر اعتقاد دارم. ما ایرانی ها اگه شروع دوستیمون با یک غذای خوب باشه، میشه به آینده اون دوستی بیشتر امیدوار بود. حتی نظراتمون بعد از غذای مفصل و یکی دو تا نوشیدنی خنک، میتونه کل زندگیمونو عوض کنه.
آذر: این آقا آبتین ما از بهترین خیّرین هست که من میشناسم. دست خیلیا رو گرفته. حتی چند بار دست منم گرفته و خیلی شرمندشم.
آبتین: بس کن آذر. این صفت ما ایرانی هاست که نمیتونیم درد و بدبختی یکی دیگه رو ببینیم و ساکت بمونیم.
آذر رو به بابک گفت: راستی چه خبر از وسایلات؟ تونستی کاری کنی؟
بابک آهی کشید و گفت: ای بابا. خودت گفتی که دیگه دنبالش نباشم. کجا برم دنبالش؟ مگه بعد دو هفته دیگه پیدا میشه؟
آذر: حالا اشکال نداره. وقتی شرح حالت به آبتین گفتم، اصلا بذار خودش بگه چه حالی شد.
آبتین: ولش کن. حال من مهم نیست. مهم اینه که الان اینجا هستی و تا چند دقیقه دیگه یک دست بره کباب عالی میزنی و حالت عوض میشه. از خودت برام بگو. تو کجا و اینجا کجا؟
بابک: والا چی بگم؟ گفتیم بریم ترکیه کار کنیم و یه لقمه نون دربیاریم و زیر منت کسی نباشیم که یهو اینجوری شد.
آبتین: مگه ایران چش بود؟ ببین راحت باش. آذر همه چی برام گفته. فیلماتم دیدیم. راحت باش بابا. غریبه اینجا نیست. بریز بیرون داداش.
آذر: به من و آبتین اعتماد کن. اگه بعدا ضرر کردی، بیا و تف کن تو صورتم. حاشیه نرو. با خیال کیف و راحت حرفتو بزن.
بابک وقتی این اصرار آذر و آبتین رو دید دیگه همه چیزو گفت و حدود یک ساعت همه چی تعریف کرد. حتی وقتی غذا آورده بودند و گارسون ها با یه سلیقه خاص، غذا رو روی میز چیدند، بازم بابک داشت تعریف میکرد. بعدش هم با دهن پر حرف میزد و اونا هم در حالی که داشتند غذا میخوردند اما با دقت به حرفای بابک گوش دادند.
بابک: خلاصه اینطوری شد که الان اینجام و هیچ امیدی به فردا صبحم ندارم چه برسه امید به آینده. اینا همه آرزوهامو به باد دادند.
آبتین: با این حساب، تو هیچ خبری از خانوادت هم نداری. درسته؟
بابک تا اسم خانوادش شنید، هیچی نگفت. سرشو انداخت پایین. چند ثانیه ای بغض کرد و بعدش یهو دلش ترکید و اشک از گوشه چشماش جاری شد.
اونا که دلشون خیلی سوخته بود، دلداریش دادند و آذر دستمالی به بابک داد تا اشک و چشماشو پاک کنه.
آبتین: الان مهم ترین چیز اینه که بدونی خانوادت در چه حالی هستند.
دو سه تا گوشی روی میز داشت اما دست کرد در جیبش و یک گوشی دیگه درآورد و روشنش کرد و رمزش زد و گرفت جلوی بابک.
آبتین: تا من و آذر میریم دستامونو میشوریم و برمیگردیم با خانوادت حال و احوال کن. ببین. اصلا نگران نباش. این خط ماهواره ای هست و نه میتونن ردّت بگیرن و نه برای خانوادت داستان میشه. با خیال راحت باهاشون حرف بزن. کد ایران هم 0098 هست. اولش بزن 0098 و بعدش کد شهرتون بگیر و بعدشم شماره تلفن خونتون. تا ما برمیگردیم راحت باش و اصلا هم فکر خرج و طولانی شدنش و این چیزا هم نباش. پاشو آذر. پاشو بریم دستامونو بشوریم و برگردیم.
بابک که دهنش از این همه محبت و انسانیت باز مونده بود، دیگه نتونست تعارف و مخالفت کنه و گوشیو گرفت. اولش تردید داشت که تماس بگیره یا نه. یه کم با خودش کلنجار رفت. اما دیگه تصمیم گرفت تماس بگیره. تماس گرفت و حدود یک ربع مفصل با مادرش و خواهرش حرف زد.
از لابلای سیم ها و فرکانس ها که عبور کنیم، در نهاد امنیتی که چترشون رو سر بابک بود، سه نفر در یک اتاق نشسته بودند و در حال گوش دادن به مکالمه بابک و خانوادش بودند.
بابک: بد نیست. راحتم. ولی بهترم میشه.
مادرش: چیزی گیرت میاد؟ شام خوردی؟
بابک: آره بابا. چه جورم. بره کباب زدم. دلت نخواد. اصلا بره کبابش حرف اول میزنه.
مادرش: خب خدا رو شکر. جات چطوره؟
بابک: به نظرم داره بهتر میشه.
مادرش: ینی چی؟ مگه بد بوده؟
بابک: حالا ولش کن. هتل که نبودم. همین جوری یه جایی جور شد و اونجا تِلِپ شدیم. ولی به نظرم بهتر میشه.
مادرش: خدا کنه. مادر خیلی نگرانتم. مراقب خودت باش.
بابک: نگران من نباش. من جایی نمیرم که زیر پام آب بره.
مادرش: خدا کنه. کی برمیگردی؟
بابک: معلوم نیست. راستی اینجا شبها خیلی دیدنیه. برعکس روزا که خبری نیست. اونجا چطوریه؟
مادرش: نمیدونم چی میگی! باز کجا رفتی که میگی شبها دیدنیه؟ بابک شیرمو حلالت نمیکنم اگه جای بدی بریا.
وسط مکالمه اونا محمد رو کرد به مجید و گفت: لااقل سه چهار تا کد خوب داد. درسته؟
مجید گفت: کارش عالی بود. فکر نمیکردم اینقدر دقیق بتونه کد بده.
محمد: بره کباب کجای استامبول خیلی معروفه و حرف اول میزنه؟
سعید: قربان اینجا نوشته رستوران اوتانتیک.
محمد: جاش بهترم میشه. ینی چی مجید؟ اینو تو بگو!
مجید: ینی حداقل با یکی دو نفر ارتباط گرفته اما خیلی ازشون مطمئن نیست و اول راه هست.
محمد: آفرین. درسته. زیر پاش آب نمیره ینی چی؟
سعید با خنده گفت: ینی منطقه یک و دو و سه ساحلی نیست و جایی در عمق شهر ...
محمد: اینم درسته. شبهاش چرا دیدنیه؟
مجید با دقت در حال نگاه کردن به کامپیوترش بود که گفت: ینی تا الان همه قرارهایی که داشته شبها بوده و اگه لازم بشه میتونیم روز باهاش ارتباط بگیریم.
محمد: حالا تا ارتباط! کاش اینو نمیگفت. بگذریم. راستی واحد خواهران حواسشون به خواهر و مادر بابک هست؟
سعید: بله قربان. مشکلی نیست. دیروز هم چک کردند و خدا رو شکر مشکلی نداشتند.
محمد پاشد رفت سراغ مانیتور بزرگ و نقشه را زوم کرد روی منطقه هتل اوتانتیک.
محمد: مختصات دقیق اینجا را بدید بچه های اون ور. از حالا 24 ساعته میخوام این هتل و آدما و رفت و آمدش زیر بار باشه.
اما از یه طرف دیگه، در یک مکان نامعلوم، دو نفر، در یک اتاق با یک کامپیوتر و دو تا دستگاه شنود و ... در حال گوش دادن به صحبت های بابک با مادرش بودند.
نفراول: کدوم شهر؟
نفر دوم: بانه است! خودِ بانه.
نفر اول: مکان دقیق خونه مادر و خواهرش مشخصه؟
نفر دوم: آره. حوالی شهرک نور. بلوار عثمان آباد.
نفر اول: خوبه. بچه ها رو بفرست تحقیق. عکس مادر و خواهرش و کلا کوچه و محله اش را هم بفرستند.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هفتم»»
داخلی-خانه امن آبتین
بابک از رختخوابش بلند شد. قدی کشید و نگاهی به ساعتش انداخت. از جاش بلند شد و بعد از اینکه دست و صورتش شست و موهاشو شونه زد، از پله ها اومد پایین.
همین طور که میومد پایین، صدای کسی رو شنید که پشتش به بابک بود و داشت در آشپزخونه کار میکرد. تا متوجه حضور بابک شد، برگشت و سلام و احوال کرد.
هاکان، مردی حدودا 30 ساله، با بدن ورزشکاری رو به بابک کرد و پرسید: با سر و صدای من بیدار شدی؟
بابک: نه. اختیار داری.
هاکان: مخلص شما هاکان هستم. شما هم آقا بابک هستید. درسته؟
بابک: بله. خوشبختم.
هاکان: آبتین سلام رسوند. رفت دنبال کاراش. از حالا به بعد ما باهمیم.
بابک: آذر ...
هاکان: اونم دیگه نمیبینی. اونا کارشون تا پشت درِ این خونه است. هر کس از این در اومد داخل و با من صبحونه خورد، دیگه باید با دنیای قبل از اون خدافظی کنه و فقط نگاهش رو به جلو باشه.
بابک که نمیدونست چی باید بگه، با تعجب گفت: درسته. جناب! نگفته بودند اوضاع اینجوریه. من وسایلمو گم کردم و اونا یه کمک دادن که یه شب شام بخورم و با خانوادم هم حرف بشم و یه جا بخوابم. همین. ببخشید کار خاصی باید بکنم؟
هاکان: تو پاتو از اینجا بذاری بیرون، اگه به دست پلیس وحشی و احمق ترکیه بیفتی، پدر پدر جدت را درمیارن! چی خیال کردی بابک خان؟!
بابک: میدونم. یه بار از دستشون فرار کردم. میدونم چه جونورایی هستند. الان میگی چیکار کنم؟
هاکان: چقدر هولی تو! حالا بذار یه صبحونه بزنیم و یکی دو تا چایی بخوریم بعدش درباره اونم حرف میزنیم.
در مکانی نامعلوم، آبتین و اون دو نفری که در حال شنود تماس بابک و خانوادش بودند نشسته بودند و با هم حرف میزدند.
آبتین: زبان بدنش به شدت صادقانه است. این منو میترسونه.
یه نفرشون گفت: حالا قرار نیست که فورا استخدامش کنیم. میشه بیشتر روش کار کرد.
نفر دوم گفت: مکالمه با مادر و خواهرش هم عادی بود. دادیم تحقیق کنن اما دو سه بار گوش دادم. مورد خاصی نداشت.
آبتین: به نظرم کار من تمام شده. دیشب سپردمش به هاکان. هاکان الان منتظر ماست که طبق معمول، تا صبحونه اش خورد، یا کارشو تمام کنه و خلاص! یا توجیهش کنه و بفرستتش مرحله بعد.
نفر دوم گفت: ما تا اطلاعات خانوادش نیاد نمیتونیم تصمیم قطعی بگیریم.
نفر اول گفت: آبتین چرا عجله کردی؟ خب میذاشتی دو سه شب دیگه! ما تا اطلاعات خانوادش نرسه نمیتونیم کاری بکنیم. اومدیم و خانواده ای در کار نبود و همه صداهایی که شنیدیم پوشش باشه!
آبتین: خب تمامش کنین. برای من که فرقی نداره. قوم و خویشم نیست که نگرانش باشم. یه چیزی تو این پسر دیدم که به نظرم رسید به دردمون میخوره. حالا ببین هاکان چی میگه؟ اگه اونم تاییدش کرد که صبر میکنیم تا نتیجه تحقیق درباره مادر و خواهرش بیاد. این دو سه روز اونجا بخوره و بخوابه. اگرم دیدیم که تو زرد از آب دراومد، جوری خلاصش میکنیم که انگار هیچ وقت نبوده و به دنیا نیومده.
اون دو نفر نگاهی به هم انداختند و چیزی نگفتند.
تو خونه امن آبتین هاکان داشت چایی میریخت و حواسش به بابک هم بود. براش اس ام اس اومد.
متن پیامک این بود: نظرت دربارش چیه؟
جواب هاکان این بود: نظر خاصی ندارم. خیلی معمولیه.
از این پیامک و جواب هاکان، 48ساعت گذشت. یکی از اون دو نفری که درباره بابک تحقیق میکرد به همکارش گفت: جواب تحقیق درباره بابک اومد. یکی از متهمان شب های اغتشاش معرفی شده و دنبالشن. بعید نیست که برای خونشون هم مامور گذاشته باشن که بگیرنش. دوستاش نمیدونن که هنوز ایرانه یا زده بیرون. اینم عکس خواهرش هست. مادرش چون از خونه بیرون نمیاد و فکر کنم مریض باشه، ازش عکس نداریم.
همکارش گفت: همین قدر خوبه. بسه. حالا مگه میخواد برامون چیکار کنه؟ اینم مثل بقیه. به هاکان پیام بده که کارای اولیه رو شروع کنه.
هاکان براش اس ام اس اومد. خوند و گوشیشو گذاشت تو جیبش. رفت سراغ بابک. بابک رو مبل نشسته بود و داشت تلوزیون تماشا میکرد.
هاکان گفت: باید صحبت کنیم.
بابک با تعجب گفت: بفرما آقا.
هاکان گفت: مشخصات کاملت رو اینجا بنویس. امروز میگم برات گذرنامه بگیرن و حداقل برای سه ماه اقامتت درست بشه.
بابک با تعجب و خوشحالی گفت: واقعا؟ بگو جان بابک!
هاکان: بنویس تا بگم امروز فردا ردیف کنند. بنویس تا دو تا لیوان شربت بریزم بیارم که کلی باهات حرف دارم.
بابک قلم و کاغذو گرفت و شروع کرد فرم رو پر کرد. خیلی هم تلاش کرد مثلا خوش خط بنویسه و همه اطلاعاتش دقیق باشه.
هاکان با دو تا لیوان شربت آب پرتقال اومد و نشست کنار بابک.
هاکان گفت: دو تا جمله بهت میگم که تا آخرین روزی که با ما کار میکنی، به دردت میخوره و اگه رعایت نکنی، ممکنه با زندگی خودت بازی کنی!
بابک پرسید: کار سختی میخواید پیشنهاد کنین؟
هاکان گفت: نکته اولش همینه که سوال نکنی! تو خیلی سوال میپرسی. هر چی لازم باشه بدونی، خودمون بهت میگیم. لازم نیست اینقدر سوال بپرسی.
بابک: ببخشید. چشم.
هاکان: نکته دوم هم اینه که کنجکاوی نکنی. جلوی حس فضولی خودتو بگیری. همه آدما اطلاعات بیشتر از چیزی که لازم دارن، براشون مثل سمّ خطرناک میمونه. اینا رو الان دارم میگم که بعدا نگی نگفتی و شاکی نشی. هر وقت دیدی یه نفر از ما روت اسلحه کشید و قراره بزنه تو مغرت، بدون یا زیاد سوال کردی یا فهمیدن که کنجکاوی و دیگه حوصلشون سر رفته.
بابک با ترس و دلهره گفت: یا قمر بنی هاشم! ینی تا این حد؟
هاکان: حتی جدی تر از این. حله؟
بابک: آقا دستم به دامنت. نمیشه بی خیال اقامت و گذرنامه قانونی و این چیزا بشم و زحمت کم کنم؟
هاکان: کجا میخوای بری؟ میخوای برگردی پیش خانوادت؟ اصلا میذارن برگردی اونجا؟
بابک با ناراحتی گفت: نه. نامردا نمیذارن.
هاکان: میخوای بمونی و مثلا کار کنی و پول دربیاری؟ میتونی بدون گذرنامه و اقامت؟ اگه گرفتنت میتونی خودتو نجات بدی؟
بابک با ترس گفت: نه. اینا به کسی رحم نمیکنند.
هاکان: پس لطفا دهنتو ببند و گوش بده ببین چی میگم.
هاکان نشست و حدود سه چهار ساعت با بابک حرف زد.
سه روز بعد، بابک تابه خودش اومد، دید در محوطه ورودی یک کمپ ایستاده و در حالی که یک کیف دستی دستش بود، در صفی طولانی ایستاده و منتظره تا یواش یواش نوبتش بشه و بتونه پس از اینکه خودش معرفی کرد، وارد کمپ بشه.
هر کدام از صف ها بسیار شلوغ بودند. همه ایرانی بودند و با گویش های مختلف با هم صحبت میکردند. بابک خیلی معمولی ایستاده بود اما معلوم بود که داره به حرف نفرات جلویی و پشت سرش توجه میکنه و گوش میده.
اون بیچاره ها داشتند از بدبختی ها و مشکلاتشون حرف میزدند و ناله میکردند.
نفر اول: تازه من کسی هستم که همه کارام در دفتر آسام(سازمان همبستگی با پناهجویان و مهاجران) در کمتر از یک سال انجام شد و الان اینجوریم خدا به فریاد بقیه برسه.
نفر دوم: یک سال که خوبه. من و برادرم قشنگ دو سال منتظر آسام شدیم ولی خبری نشد تا اینکه همین دو ماه پیش یهویی زنگ زدند گفتند جور شده.
نفر سوم: اصلا مشخص نیست اینا معیار و ملاکشون چیه؟ پسر دایی من با همین آسام کوفتی تونست دو ماهه همه کاراش ردیف بشه و الان هم رفته یونان.
نفر چهارم: شاید وصل بوده!
نفر پنجم: نه بدبخت ... به زن داییمم وصل نیست. چه برسه به جایی! (خنده بقیه)
نفر ششم: آقا چند روز اینجا میمونیم؟
نفر هفتم: میگن 45 روز. ینی قانونش اینه که بیشتر از 45 روز نشه. حالا یهو میبینی شد دو ماه.
نفر هشتم: همین جوری میخوریم و میخوابیم؟ کسی کارمون نداره؟
نفر نهم: نمیدونم. منم بار اولمه. ولی انگار کسی به کسی نیست. فقط میخوان ببینن مریضی خاصی نداشته باشیم.یا شایدم محکومی پحکومی نباشیم.
تا اینکه نوبت بابک شد. بابک از جیبش کاغذی درآورد و به انضمام گذرنامه اش تحویل کسی داد که این چیزارو چک میکرد. اون هم یه نگا به هر دوش کرد و یه نگاه هم به قیافه بابک انداخت و وقتی انطباق داد، اجازه ورود داد. نفر بعدی که دومتر اون طرفتر ایستاده بود و یه مرد لاغر اندام و دقیق بود و به چهره همه بیشتر از نفر قبلی توجه میکرد، یه کاغذ به بابک داد که نوشته بود: اتاق 13 !
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هشتم»»
کمپ پناهجویان-اتاق 13
بابک و پونزده نفر دیگه در اتاق سه در چهاری افتادند که حتی نمیتونستند پاهاشون رو به طور کامل دراز کنند. یه نفر سرفه میکرد. یه نفر عطسه میکرد. یه نفر داشت جورابش درمیاورد و نمیدونست کجا بذاره. یه نفر انگار خمار بود و همش چرت میزد. خلاصه هرکسی در اوضاع اسفناک خودش غرق بود. چون همه مجبور بودند کف اتاق، رو موکت بخوابند و خبری از تخت نبود، امکان برخورد را بین اونا بیشتر میکرد و اوضاع خوبی برای هیچ کدومشون نبود.
بابک که داشت عصبی میشد از این وضعیت، رفت و یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود از نهادش بلند شد. بغل دستیش سر صحبت باز کرد.
شاهین: اووووه ... چه خبره عمو؟ سوزوندیمون با همین آهت!
بابک با تعجب و چشمای گرد گفت: ببخشید داداش. حواسم نبود که تو حلق همدیگه نشستیم.
شاهین: وقتی آه میکشیدیم بابای خدا بیامرزم میگفت چِت کمه؟ نون نداری؟ لباس نداری؟ آب نداری؟ چته که آه میکشی؟
بابک یه نگاه به سر و وضع اونجا کرد و گفت: نه خدا رو شکر ... همه چی ردیفه ... اصلا شرایطمون در حدّ سنگ تمومه!
شاهین: کوچیک شما شاهینه ... اسم شما چیه؟
بابک: بابکم. کجا میخوای بری؟
شاهین: هر جایی به جز ایران!
بابک: چرا؟ واسه کار؟
شاهین: هی ... تقریبا ... تو چی؟
بابک: من چی؟
شاهین: تو میخوای به کجا برسی که اینجوری آه میکشی؟
بابک: منم هر جایی به جز ایران اما نمیتونم. همین حالاش دلتنگ خونمونم.
شاهین با پوزخند و در حالی که تکونی به خودش داد و روی کمر خوابید گفت: دل؟! مگه دلی هم واسه آدم میمونه؟
عصر اون روز، حوالی ساعت 4 و نیم از طریق بلندگو اعلام شد که همه در محوطه جمع بشن. همه در محوطه جمع شدند. زن و مرد و پیر و جوون و ایرانی و غیر ایرانی و...
صدایی که از بلندگو پخش میشد و با اونا حرف میزد میگفت: کلیه پناهجویان! همین حالا همه باید در محوطه جمع بشن. تکرارمیکنم: همه باید در محوطه کمپ دور هم جمع بشن و هیچ کس در اتاق ها و خوابگاهش نباشه.
بعد از اون صدا و دقایقی بعد، مردی نسبتا چاق که مسئول کمپ بود در لباس پلیس ترکیه با زبان فارسی فصیح برای همه صحبت کرد و گفت: سه روز پیش، سی و سومین دوره 45 روزه را تمام کردیم و همکارانم بعد از اینکه کلّ محوطه را تمیز کردند، از دیروز شماها را پذیرش کردیم.
وقتی اسم تمیز کردن محوطه توسط همکاراش آورد، بابک و بقیه یه نگاه به دور و برشون انداختند. دیدند تنها چیزی که به چشم نمیخوره، تمیزی و بهداشت هست. بیشتر به زندان های متروکی شبیه بود که از بس کسی توش نبوده، تبدیل به زباله دون شده!
مسئول کمپ ادامه داد: ما اینجا هیچ مسئولیتی در قبال اموال و وسایل شخصیتون نداریم. باید خودتون از خودتون نگهداری کنید. حتی اگر یکی از نردیکان و دوستان شما توسط خودتون از بین رفت و یا مشکل اساسی براش اتفاق افتاد، ما فقط مسئولیت بیرون بردن جنازه اون فرد از اینجا به عهده داریم. هزینه کلیه خدمات پزشکی در لحظه مراجعه به درمانگاهِ اینجا از شما گرفته میشه. ضمنا در طول این چهل و پنج روز حق بیرون رفتن از کمپ ندارید. حالا به هر دلیلی که میخواد باشه
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
محمد با چند نفر از همکارانش در جلسه بودند. محمد گفت: سعید درباره هتل اوتانتیک توضیح بده.
سعید گلویی صاف کرد و گفت: این هتل یه هتل کاملا بی حاشیه و معمولی هست و به خاطر اجناس و خدمات نسبتا ارزان اما با کیفیتش مورد استقبال خیلی ها قرار گرفته. حالا چه اهالی اونجا و چه توریست ها.
محمد پرسید: ینی مکان سرویسِ خاصی نیست؟
سعید: به نظر نمیرسه. چون بچه های اون ور تقریبا هیچ اثری از فعالیت سرویس خاصی در اون مکان ندیدند.
محمد: این چند روز مشاهده و گزارش خاصی از اونجا نداشتیم؟
سعید: جالبه که در بین عکس هایی که تا الان برای ما ارسال کردند تصویر سه چهار نفر داریم که کلا پاتوق اونا اونجاست و از عواملی بودند که گزارش وابستگی اونا به گروهک ها داشتیم. یه نفرشون در میدان تقسیم دکه داره و اصالتا اهل کردستان عراق هست اما بیست سال اونجا زندگی کرده. اسمی که با اون اسم میشناسنش «آذر» هست.
محمد: خب آذر که اسم کردستانی عراقی نیست. قطعا اسمش یه چیز دیگه است. اما چون میخواد ترکیه ای به نظر بیاد به خودش میگه آذر. اون سه نفر دیگه چی؟
سعید: اون سه نفر دیگه ایرانی هستند که سابقه حضورشون در ترکیه به ده سال هم نمیکشه. مثل مردی که الان عکسش در مانیتور میبینید به نام مستعار «آبتین»
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
مسئول کمپ ادامه داد: اگر به فکر آینده بهتر هستید پیشنهاد میدم با اِن جی اُ ها و یا کارشناسانی که به اینجا میان همکاری کنید. مخصوصا کارشناسان اروپایی که بعضیاشون از شرکت های معتبری هستند و میتونند شما را بعدا دعوت به کار کنند. و یا اگر دوره آموزش زبان و یا پول آفرینی گذاشتند شرکت کنید. فقط فکر خوردن و خوابیدن و زدن جیب این و اون نباشید.
محمد به بچه ها گفت: میخوام بیشتر درباره این بابایی بدونم که میگی دکه دار هست و پایه ثابت قرار مرارهای اینطوریه. شاید رابط باشه. میخوام بدونم چه کاره است. نکته دیگه ای هم هست؟
سعید گفت: چون کم کم داره مغرب میشه و وقت شام هست و بعضی دوستان هم بیرون بودند و فرصت خوردن ناهار نداشتند جهت آزار دوستان باید عرض کنم که فاکتور همه دیدارهایی که این یارو دکه داره با اون دو سه نفر ایرانی و افراد دیگه که دعوت میکردند اونجا و بهشون شام و ناهار میدن، یکی هست و منوی همشون بره کباب اعلی اوتانتیک می باشد.
وسط لبخند و نگاه های همکاران، محمد پرسید: ینی غذاشون در همه دیدارها تکراریه؟ مثلا این بابا رو دل نمیکنه هفته ای دو سه بار بره کباب کوفت میکنه؟
سعید گفت: بره کباب در همه فاکتورها ثابت هست وگرنه چیزای دیگه هم سفارش میدن. جسارتا قربان مثل اداره ما که نیستند...
اینو که گفت، خودش و بقیه زدند زیر خنده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
همون شب، در اتوتانتیک، عین سناریوی قبلی درحال تکرار شدن بود. آذر با یه نفر دیگه که جای قبلی آبتین نشسته بود، یه طرف میز نشسته بودند و یه نفر دیگه هم در حالی که داشت گریه میکرد، اون طرف میز بود. دقیقا جای قبلی بابک.
نفری که کنار آذر بود با لحن خیلی دلسوزانه و مهربانانه به اون جوون دلداری میداد و گفت: الان شام میارن و یه بره کباب مشتی میزنی تو رگ و حالت بهتر میشه. منم روزهای سختی مثل تو داشتم و سپری کردم. خدا خیلی دوستت داشته که آذر را انداخته سرِ راهت و پیدات کرده. برای اینکه یه کم استرست کمتر بشه و روحیه بگیری، این گوشی منو بگیر و به هر کی دوست داری زنگ بزن. اصلا نگران هزینه تماس و خرج و زمانش نباش. تا ما میریم دستامون برای شام میشوریم و برمیگردیم با دوست یا خانوادت یا حالا هر کی دوستش داری و برات مهمه حرف بزن و بگو جات خوبه. بگو دوستش داری و خیال خودت و اونو راحت کن. بذار شب خوبی هم برای تو باشه و هم برای اون. بگیر دوست من! بگیر هم وطن!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
هوا تاریک شده بود اما هنوز وراجی های مسئول کمپ تموم نشده بود. بابک که ردیف آخرایستاده بود و همه را میدید، به اطرافش نگاهی کرد. دید وسط جمعیت پناهجوها زنان و دختران تنها و یا دو نفر دو نفر کم نیستند. دختران و زنانی که بعضا توجه ماموران جوان و پرسنل کمپ را ناخودآگاه به خودشون جلب کردند. بابک دید که دو نفر از ماموران که هیکلی و زمخت بودند، به دو تا دختری که آخرای جمعیت ایستاده بودند و یه نفرشون داشت میلرزید، نگاه میکردند و میخندیدند.
ثانیه ای نگذشت که یکی از اون مامورها برای اینکه توجه اون دو تا دختر را به خودش جلب کنه، چراغ قوه لیذری کوچیکی از جیبش درآورد و آروم، جوری که تابلو نباشه، نورش را انداخت جلوی پای دخترا. اون دو تا دختر، برگشتند و به اون دو نفر نگاه کردند. اون دو تا مامورِ حرومی یه لبخند و چشمک به اون دو تا دختر بی پناه زدند. اون دختری که مریض بود، سرشو برگردوند و بی توجهی کرد. اما اون یکی دختر، که جوون تر و نادون تر از اون یکی بود، وقتی دوستش حواسش نبود، دو سه بار دیگه برگشت و به اون دو تا مامور نگاه کرد.
تا اینکه چند لحظه بعد، حال اون دختری که داشت میلرزید بد شد و به زمین افتاد. اون دو تا مامور فورا به طرف دخترا دویدند و قبل از اینکه بخواد حواس کسی به اونا جلب بشه، خودشونو به دخترا رسوندند و به بقیه هم اشاره کردند که کسی نیاد. همون حروم لقمه ای که نور چراغ قوه می انداخت، معطل نکرد و دختره رو بغل کرد و بلند شد و مثل گرگی که طعمه اش رو به دندون کشیده باشه، با خودش برد. اون یکی مامور هم دختر دومی رو که نگران دوستش بود دنبال سر خودش راهنمایی کرد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت نهم»»
کمپ-دفتر پذیرش
زن و شوهری جوان به نام های شاپور و آرزو در حال صحبت کردن و چانه زدن با مسئول پذیرش کمپ بودند. شاپور وسط حرفاش با عصبانیت پرسید: چرا نه؟ اگر قرار باشه همه کنار هم باشن و تخت ما و بقیه به هم چسبیده باشه، شما جون و آبروی مردمو تضمین میکنی؟
مسئول پذیرش: نه من و نه هیچ کسی هیچ چیزو اینجا تصمین نمیکنه. مثل اینکه حواست نیست اومدی کجا! مگه اینجا هتل المپیک آنکاراست که ...
شاپور حرفشو قطع کرد و گفت: حداقل یه کاری کن که جای ما یه کنج دنج باشه یا مثلا اتاق شلوغ و پر از مرد و اینا نباشه.
مسئول پذیرش گفت: سن و سال من به اندازه پدرت هست. از چیزی که میگم ناراحت نشو ... اما اینجا برای دو تا دونه ساندویچ آدم میکشن چه برسه به .... (نگاهی به آرزو کرد که یه گوشه ایستاده و سرشو انداخته پایین) چه برسه به اینکه زنت هم جوونه و هم خوشکله!
شاپور با تندی گفت: حواست هست چی میگی پیری؟ درست حرف بزن!
مسئول پذیرش: من دلم برای مظلومیت این دختر سوخت که این حرفو زدم. گفتم که بیشتر مراقب خودت و زنت باشی. وگرنه من که امروز و فرداست که بازنشسته بشم و از این سگ دونی برم.
مسئول پذیرش یه برگه داد به شاپور داد و شاپور هم بدون خدافظی با آرزو اتاق را ترک کرد و رفت. اما چشمای مسئول پذیرش همچنان دنبال شاپور و آروز بود و سری به نشان تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد.
مسئول پذیرش صدا زد: نفر بعد!
نفر بعد که یک مادر و دختر بودند، نزدیک اومدند و خودشون را معرفی کردند. معصومیت از چهره دختره میریخت.
مسئول پذیرش پرسیید: اسمش چیه؟ چند سالشه؟
مادر دختر گفت: اسم خودم؟
مسئول پذیرش گفت: نه ... دخترت.
مادر دختر: فهیمه. لال مادرزاد هست. 15 سالشه.
مسئول پذیرش پرسید: چرا اینقدر زرد شده؟ مریضی خاصی داره؟
مادر دختر گفت: مریضی خاصی نه ... ترسیده.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
تو اتاق 13 هر کسی به خودش مشغول بود. یه عده مرد دور هم داشتن ورق بازی میکردند. یه عده زن قهقهه میزدند و همدیگه رو دس مینداختند. بابک هم داشت با گوشیش ور میرفت و به هاکان پیام میداد.
هاکان پرسید: راحتی؟
بابک جواب داد: اصلا!
هاکان: عادت میکنی. فقط تلاش کن زنده بمونی. اگه کاری که میگم انجام بدی، راحت تر میگذره.
بابک: باید چیکار کنم؟
هاکان: تلاش کن یه مرد حدودا 40 ساله به اسم تیبو پیدا کنی.
بابک: چطوری پیداش کنم؟ نمیتونم که برم بگم فلانی را صداش کنین.
هاکان: شاید لازم بشه همین کارو بکنی.
بابک: خب حالا مثلا پیداش کردم. که چی بشه؟
هاکان: دیگه کلا با اون هماهنگ باش. خودش بهت میگه چیکار کن.
در حین پیامک های بابک و هاکان، شاپور و آرزو وارد اتاق شدند و سرگردان به این و اون نگا میکردند. شاپور با چشماش دنبال یه جا میگشت که خودش و زنش بتونن اونجا بخوابن و بساطشون پهن کنن.
شاپور دید اون ته جا هست. به آرزو اشاره کرد که دنبالش بره. همین طور که داشتن رد میشدند، مردها حرفاشون قطع میکردند و برمیگشتن و به آرزو نگا میکردند. نگاهای آزار دهنده و چندش آور.
از بابک هم گذشتند. بابک یه نگا به شاپور انداخت و یه نگا به آرزو کرد و دوباره برگشت سر گوشیش و به کارش ادامه داد.
شاپور و آرزو نشستند یه گوشه. متوجه نگاه های بد دیگران شده بودند. دیگران هم زیر لب با هم درباره زیبایی و جذابیت آرزو صحبت میکردند.
آرزو با صدای آروم و دلهره ای که داشت به شاپور گفت: شاپور من اینجا احساس خوبی ندارم.
شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟ روزی صد بار به خاطر زخم زبوناش گریه کنی بهتر میشی؟
آرزو گفت: من که چیزی نگفتم که اینجوری میگی. فقط از ترس و دلهره ام برات گفتم.
شاپور: جاش نبود. به جای این حرفا بگرد ببین شارژم کجاست؟
آرزو که تلاشمیکرد دلهره اش کنترل کنه اما نمیتونست پرسید: شاپور تا کی اینجا هستیم؟
شاپور با بی حوصلگی گفت: نمیدونم. دیگه اینو نپرس.
آرزو بغض کرد اما اشکشو خورد و شروع به گشتن در چمدان کرد.
دو روز گذشت. وقت ناهار بود که از بلندگوی کمپ اعلام کردند که: وقت نهاره. اگه مثل دیروز صف را رعایت نکنین و یا دعواتون بشه، از همینم خبری نیست. برای بار آخر میگم: اگه دعوا بشه و یا صف به هم بریزه، تا شب چیزی به کسی نمیدیم.
کم کم همه آماده شدند بروند بیرون و در صف غذا بایستند. بابک بیدار شد و یه نگا به گوشیش انداخت و آماده شد که بره تو صف. شاپور و آرزو هم رفتند تو صف.
حدود 400 نفر تو صف در دو ردیف ایستاده بودند تا غذا بگیرند. اینقدر صف بلند و شلوغی بود و صداها در سالن میپیچید که حوصله و اعصاب برای کسی نمیگذاشت.
زن و مرد و پیر و جوان و کودک و سیاه و سفید و ... قاطی هم ایستاده بودند و منتظر بودند که پنجره های تحویل غذا باز بشه و به اندازه یه کف دست نون و یه کاسه کوچیک آب خورشت بگیرن و بروند.