eitaa logo
مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 🇵🇸!
264 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
کپی با ذکر صلوات برای آقا امام زمان عج 🖤 مدیر کانال: @sayad1384z جهت تبادل پی وی
مشاهده در ایتا
دانلود
26.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. مالِي سِوى طرقي لبابِكَ حيلةٌ  فَلَئِنْ رُدِدت فأيُّ بابٍ أطرقُ؟ چاره‌ای جز بر درت کوبیدن نیست مرا گر برانی بر کدامین در بباید کوفتن؟🌱♥️ [مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 💚!] 『@motasalharam
. خدایـٰا(: همہ‌ۍ‌نعمت‌هایت‌یڪ‌طرف؛ نعمت‌اشڪ‌برحسینت،یڪ‌طرف!♥️ [مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 💚!] 『@motasalharam
کربلا رفته ها می‌دانند! بعد کربلا ... روضه ی دلتنگی حکم زهر دارد برای دل اوراق شده ی زائر ...(:💔
‌‌‌یه جمله برای یادگاری : باوَر کُن خـــُدا هیچِــوقت تو را فراموش نمیکند . . . !!
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ مراسم شهادت امام صادق علیه السلام - سخنران: حجت الاسلام شحیطاط - بامداحی: کربلایی محمدرضا رجبی کربلایی مصطفی اللهیاری 🗓 یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ 🕗 شروع مراسم ساعت ۲۰:۳۰ 📍اسلامشهر- آستان امامزاده عقیل ابن عباس (علیه السلام) هیئت‌ امین الزهرا (سلام الله علیها) [ @aminozahra ]
هدایت شده از - وایه‌استودیو -
خدا گواست پی ِ دشمن علی نروم حلال زاده رهش از حرامزاده جداست ؛ - حامیم - - ⁵⁵روزتاغدیر
فرقی نمی‌کند کجایی و چه کار می‌کنی! مهم این است: مُبَلِّغِ غدیر باشی! ¹²⁸ [مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 💚!] 『@motasalharam
چه‌زیبا‌گفتن‌‌شهید‌رجب‌بیگی😌🍃 : از یڪ سو باید بمانیم،تا شهید آینده‌شویم... و از دیگرسو باید شهید شویم‌تاآینده‌بماند... هم باید امروز شهید شویم،تا فردا بماند وهم بایدامروز بمانیم‌تافردا شهید نشود... عجب دردے!! چه میشد اگر امروز هم شهید میشدیم و فردا زنده میشدیم تا دوباره شهید شویم؟ ¹²⁸ [مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 💚!] 『@motasalharam
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 8 حمیدی که به خواستگاری من آمده بودهمان پسرشلوغ کاری بودکه پدرم اسم اووبرادردوقلویش راپیشنهادداده بود.همان پسرعمه ای که باسعیدآقاهمیشه لباس یکسان میپوشید؛بیشترهم شلوارآبی بالباس برزیلی بلندباشماره های قرمز!موهایش راهم ازته میزد؛یک پسربچه ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که ازبچگی هوای من راداشت.نمیگذاشت باپسرهاقاطی بشوم.دعواکه میشدطرف من رامیگرفت،مکبرمسجدبودوباپدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت.اینهاچیزی بودکه ازحمیدمیدانستم. زیرآینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بودنشستم.حمیدهم کناردربه دیوارتکیه داد.هنوزشروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست درراببنددتاراحت صحبت کنیم.جلوی درراگرفتم وگفتم:"ماحرف خاصی نداریم.دوتانامحرم که داخل اتاق دررونمیبندن!" سرتاپای حمیدراوراندارکردم.شلوارطوسی وپیراهن معمولی؛آن هم طوسی رنگ که روی شلوارانداخته بود.بعدامتوجه شدم که تازه ازماموریت برگشته بود،برای همین محاسنش بلندبود.چهره اش زیادمشخص نبودبه جزچشمهایش که ازآنهانجابت میبارید. مانده بودیم کداممان بایدشروع کند.نمکدان کنارظرف میوه به دادحمیدرسیده بود؛ازاین دست به آن دست بانمکدان بازی میکرد.من هم سرم پایین بودوچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید.چنددقیقه ای سکوت فضای اتاق راگرفته بودتااینکه حمیداولین سوال راپرسید:"معیارشمابرای ازدواج چیه؟" به این سوال قبلاخیلی فکرکرده بودم،ولی آن لحظه واقعاجاخوردم.چیزی به ذهنم خطورنمیکرد.گفتم:"دوست دارم همسرم مقیدباشه ونسبت به دین حساسیت نشون بده.مانون شب نداشته باشیم بهترازاینه که خمس وزکاتمون بمونه." گفت:"این که خیلی خوبه.من هم دوست دارم رعایت کنیم."بعدپرسید:"شماباشغل من مشکل نداری؟!من نظامیم،ممکنه بعضی روزهاماموریت داشته باشم،شبهاافسرنگهبان بایستم،بعضی شبهاممکنه تنهابمونید."جواب دادم:"باشغل شماهیچ مشکلی ندارم.خودم بچه پاسدارم.میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.اتفاقامن شغل شماروخیلی هم دوست دارم." بعدگفت:"حتماازحقوقم خبردارین.دوست ندارم بعداسراین چیزهابه مشکل بخوریم.ازحقوق ماچیززیادی درنمیاد."گفتم:"برای من این چیزهامهم نیست.من باهمین حقوق بزرگ شدم.فکرکنم بتونم باکم وزیادزندگی بسازم." همان جایادخاطره ای ازشهیدهمت افتادم وادامه دادم:"من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوارکاه گلی داشته باشه،دیوارهاروملافه بزنیم،ولی زندگی خوب ومعنوی ای داشته باشیم"؛حمیدخندیدوگفت:"بااین حال حقوقموبهتون میگم تاشمابازفکراتون روبکنین؛ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست مارومیگیره." زیادبرایم مهم نبود.فقط برای اینکه جوصحبتهایمان ازاین حالت جدی ورسمی خارج بشود،پرسیدم:"اون وقت چه قدرپس اندازدارین؟"گفت:"چیززیادی نیست،حدودشش میلیون تومن."پرسیدم:"شماباشش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!" درحالی که میخندید،سرش راپایین انداخت وگفت:"باتوکل به خداهمه چی جورمیشه."بعدادامه داد:"بعضی شبهاهییت میرم،امکان داره دیربیام."گفتم:"اشکال نداره،هییت رومیتونین برین،ولی شب هرجاهستین برگردین خونه؛حتی شده نصفه شب." قبل ازشروع صحبتمان اصلافکرنمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود.هرچیزی که حمیدمیگفت موردتاییدمن بودوهرچیزی که من میگفتم حمیدتاییدمیکرد.پیش خودم گفتم:"این طوری که نمیشه،بایدیه ایرادی بگیرم حمیدبره.بااین وضع که داره پیش میره بایددستی دستی دنبال لباس عروس باشم!" به ذهنم خطورکردازلباس پوشیدنش ایرادبگیرم،ولی چیزی برای گفتن نداشتم.تاخواستم خرده بگیرم،ته دلم گفتم:"خب فرزانه!توکه همین مدلی دوست داری."نگاهم به موهایش افتادکه به یک طرف شانه کرده بود،خواستم ایرادبگیرم،ولی بازدلم راضی نشد،چون خودم راخوب میشناختم؛این سادگیهابرایم دوست داشتنی بود. وقتی ازحمیدنتوانستم موردی به عنوان بهانه پیداکنم،سراغ خودم رفتم.سعی کردم ازخودم یک غول بی شاخ ودم درست کنم که حمیدکلاازخواستگاری من پشیمان شود،برای همین گفتم... ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم [مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 💚!] 『@motasalharam