eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
250 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام 🔹🔸🔹🔸🔹 💐🍃شاهرخ با نامِ شناسنامه ای ابوالفضل در 1دی سال 1328 در  محله نبرد در شرق تهران متولد شد و  درشت جثه بود. پدرش صدرالدین که کارگر ساختمانی بود در 12 سالگی شاهرخ به رحمت خدا رفت. به گفته برادرش علیرضا، «شاهرخ دانش‌آموز زرنگ و درس خوانی بود اما با رفتاری که معلم کلاس اول راهنماییش  انجام داد شاهرخ ترک درس و مدرسه کرد. در امتحانی که معلم گرفت، شاهرخ متوجه شد به دانش‌آموزان نورچشمی ارفاق کرده است او هم اعتراض می‌کند اما معلم به جای جواب، کشیده‌ای به گوش شاهرخ زند، مدرسه هم به بهانه توهین به معلم شاهرخ را اخراج کرد. او هم  سرخورده شد و وقتش را به بطالت سر چهارراه‌ها گذراند و کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه بزن محله نبرد و کوکاکولا تبدیل شد. هرچه مادرم می‌گفت این کارها عاقبت ندارد او توجهی نمی‌کرد.» ☘دوران جوانی در جوانی، سنگین وزن کشتی می‌گرفت. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردو تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...؛ اما این‌ها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا‌اهل و... همه دست به دست هم داد و انسانی شد که کسی جلودارش نبود؛ هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و... روزها کار می کرد و شب ها رفیق بازی و گردن کشی می کرد. با رفقای نا اهلش در کاباره ها به  الواتی مشغول بود. در دوره ای از جوانیش سراغ  کشتی رفت و قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی مثبت 100 کیلوگرم جوانان و بزرگسالان تهران شد اما این ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند. تا سن 27الی28سالگی دعای هر روزه مادرش، سر به راه شدن شاهرخ بود. مادرش از دست شاهرخ خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیریها، دسته گلها و خرابکاری های پسر برایش خبر می بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذشته بود و منتظر، تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند. نارضایتی های مادر تا شب خاطره سازی ادامه یافت. به گفته مادرش، شبی ناراحت و غمگین بعد از نماز سر بر سجاده گذاشتم و بلند بلند گریه کردم. در مناجات با پروردگار گفتم  خدایا از دست من کاری بر نمی آید خودت راه درست را نشانش بده. خدایا پسرم را به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن. روحیه سرکشی و نافرمانی در لوطی گری و بامعرفت بودنش در هم تنیده بود. شبی که با دوستانش از کاباره بر می گشت کاپشن قیمتیش را با دسته اسکناس همراهش به فقیری که سر راهش بود داد یا وقتی می دید از دختر یا زنی سوء استفاده می شد، غیرتی می شد و به خاطر همین احساسِ جوانمردی و غیرتی که داشت اجازه نمی داد دختران و زنان مسلمان به خدمت غیر مسلمان ها دوره پهلوی در آیند. این روحیه جوانمردی موجب نجات زنی از کاباره محل پاتوقش شد. مهین که پسری 10 ساله به نام رضا داشت به قیمومیت شاهرخ در آمد و برایشان خانه اجاره کرد. شاهرخ به زن گفته بود در خانه بماند و بچه اش را تربیت کند و هزینه اجاره خانه و خرجی ماهش را می دهد. ☘توبه شاهرخ «تلنگر» زندگی خیلی انسانها  را از این رو به آن رو می‌کند. یکی از  تلنگرها توسط مرد خدا مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی به شاهرخ زده شد. علیرضا برادر شاهرخ گفت: «در دوره پهلوی برگزاری هیات مذهبی در ماه محرم با محدودیت همراه  بود. حاج آقا مجتبی تهرانی مجلس عزا داشتند. یکی از هم محله ایها به ایشان گفته بود شاهرخ می‌تواند مجوز برگزاری عزای سیدالشهدا از شهربانی بگیرد.  شاهرخ را خبر کردند که نزد حاج آقا مجتبی تهرانی برود. رفتن همانا و شیفته این مرد خدا شدن همانا. حاج آقا از او خواسته بود از شهربانی برای برگزاری عزاداری هیات جوادالائمه مجوز بگیرد و شاهرخ هم موفق به این کار شده بود. همین اتفاق پای او را به جلسات حاج آقا مجتبی باز کرد.» مادرش در خاطره ای از توبه شاهرخ گفت:«پسرم در گوشه یکی از صحنهای حرم در مناجاتش با پروردگار می گفت: خدایا من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می خواهم توبه کنم  یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم. ✨ادامه👇
خالکوبی (من دیوانه خمینی ام) بر بدن در روزهای نخست پس از پیروزی انقلاب  به درخواست آیت‌الله ‌جلالی خمینی در کمیته مشغول کار شد. علیرضا گفت: «شاهرخ برای ختم غائله کردستان به غرب کشور رفت و در آنجا با شهید چمران آشنا شد.» با آغاز جنگ تحمیلی به همراه60الی70 نفر از دوستانش به اهواز رفت، از آنجا به سوسنگرد و سپس به دشت ذوالفقاریه‌ آبادان رفت. برادرش گفت: «چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی به همراه هم و تعداد زیادی از دوستانش به خوزستان رفتیم و  شاهرخ سه ماه آغازین جنگ را این منطقه ماند تا به شهادت رسید.» هر جا سخنان امام خمینی  را می شنید بی اختیار با تمام وجود به این سخنان گوش می کرد. آنقدر عوض شده بود که به همه می گفت: «من دیوانه خمینی ام» و همین جمله را روی بدنش خالکوبی کرده بود. ☘زمان شهادت آذر ماه 1359، ساعت 9 صبح بود. شاهرخ اولین گلوله آر پی جی را سمت تانکهای عراقی شلیک کرد. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت تا گلوله سوم را شلیک کند که صدایی شنیدم. بر روی سینه اش حفره ای از گلوله تیربار تانک عراقی ها ایجاد شده بود و خون با شدت فوران کرد. بدنش غرق در خون بود. سربازهای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت: «ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.» پیکرش در دشت ذوالفقاریه حد فاصل  جاده آبادان - ماهشهر جا ماند، بعدها هم اثری از پیکرش  پیدا نشد. مادرش در خاطره ای از خواب دیدن پسرش گفت: نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم. شاهرخ آمد با ادب دستم را گرفت و گفت: «مادر چرا نشستی بلند شو برویم» گفتم: پسرم کجایی، نمی گویی این مادر پیر دلش برای پسرش تنگ می شود؟ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: «همین جا بنشین» بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت: «مادر من رفتم منتظر من نباش» ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌺🕊🌿🌺🕊🌿🌺🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️سفر به مشهد♦️ 《از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام》 کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی! گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح. عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿✨
♦️خاطرات حر انقلاب اسلامی♦️ عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا درآمد. آن زمان ما در حوالی میدان کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود گفت:از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه بود .تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفتیم! مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سرم کردم و با پسر همسایه راه افتادیم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل از آقا شاهرخ حساب می برن روی خیلی از اونا رو کم کرده حتی یه بار توی دعوا چهار نفرو باهم زد. بعد ادامه داد؛ شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره.حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن. دیگه خسته شده بودم با خودم گفتم شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت میکنه وای به حال وقتی که بزرگتر بشه چند بار خواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی وسختی هایی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش می کردم. وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم همه من را می شناختند مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهباندرب اتاق باز بود .افسر نگبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش راهم روی میز گذاشته بود. تا وارد اتاق شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن. بعد رفتم جلوی میز افسرنگهبان. سند را گذاشتم و گفتم:من شرمنده ام بفرمایید برگشتم وبا عصبانیت به شاهرخ گفتم:دوباره چیکار کردی؟؟؟ شاهرخ گفت:با رفقا سر چهارراه کولا وایستاده بودیم.چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند.یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوهای پیرمردها رو ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل منم رفتم جلو! همینطور تو چشماش نگاه می کردم .فهمیده بود ناراحتم. ساکت شد. سرش را انداخت پایین. افسر نگهبان گفت: ایندفعه نیازی به سند نیست ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده . بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار! شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم.  بعدهم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمیاد.خودت راه درست رو نشونش بده خدایا پسرم رو به تو سپردم عاقبت به خیرش کن 💫خاطرات شهید شاهرخ ضرغام به نقل از مادر شهید ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷جایزه عراق برای سر شهید ضرغام🔹 💥در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها می داد ، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟ گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند! با تعجب گفتم :شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟! گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!! دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب از شهید ضرغام: ✔️شاهرخ حر انقلاب اسلامی ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید شاهرخ ضرغام /حر انقلاب پیشنهاد دانلود ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مصاحبه شنیدنی شهید شاهرخ ضرغام(حر انقلاب) 🕊🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ | مروری کوتاه بر زندگی جاویدالاثر شهید شاهرخ ضرغام 🔹کاباره‌رُوی زمان شاه که ...متحول شد و به فطرت خویش بازگشت، دلِ آگاه یافت و مشتاق شهادت🌷 شهید🕊🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام"شاهرخ ضرغام" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🕯️به نیت"شهید شاهرخ ضرغام" 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
1_4162691993.mp3
6.25M
زیارت عاشورا همراه با روضه🖤 ثواب آن هدیه به ارواح مطهر ۱۴ معصوم علیهم السلام و شهدای والامقام «لبیک یاحسین جانم» صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍسلام‌الله‌علیها‌ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ☀️ آن لحظات حتی انتظارش هم شیرین بود و خبر به دنیا آمدن حسنا شیرینی بیشتری داشت،ولی الان دلم میخواست ساده و بی ریا به خدا بگویم؛(به خاطر چشم انتظاری دخترهای جلیل ،خدا جون قربون مهربونیت بشم،جلیل از این اتاق سالم بیرون بیاد).فکر می‌کنم بیشتر از دوساعت طول کشید تا اینکه پزشک جراح از اتاق عمل بیرون آمد. هردوی ما برای جویا شدن از حال جلیل همراه پزشک تا وسط راهروی بیمارستان رفتیم.پزشک گفت:باید سریع منتقل کنید به یک بیمارستان مجهز،دمشق یا تهران،فرقی نداره.به خاطر جراحت زیادی که داشت ،ما یکی از کلیه ها را برداشتیم،طحال و روده اش هم خیلی آسیب دیده و.....). ابوحسنا شروع کرد به هماهنگی لازم. درخواست بالگرد امدادی داد که فردا جلیل را منتقل کنیم به لازقیه و بعد هم دمشق.از دمشق هم بااولین پرواز باید به تهران برمی گشت.تا غروب ،من و ابوحسنا ماندیم بیمارستان،اما هنوز جلیل به هوش نیامده بود و این دل شوره ی هردوی ما را بیشتر کرده بود.ابوحسنا به من گفت:برگرد آکادمی،کارهات رو ردیف کن و بیا همراه جلیل برو تهران.یکی از ما باید همراهش باشه و توی مسیر مراقبش باشه. من قبول کردم و با ابوحسنا خداحافظی کردم.به آکادمی برگشتم،لباس هایم را عوض کردم و شستم.تمام وسایلم را جمع کردم و لیست کارهایی که باید انجام می‌شد را روی تخته وایت برد کارگاه نوشتم.بچه ها یکی یکی تماس می‌گرفتند و از حال جلیل باخبر می شدند. بین همه ی کارهایم با خانه تماس گرفتم. با مامان و بابا صحبت کردم و بعد هم به روح الله زنگ زدم.بعد از تلفن به روح الله با مصطفی برای پاک سازی تل حاصل صحبت کردم و برای کار توجیهش کردم. بعد نماز فرصت کردم به حسین هم زنگ بزنم.با حسین در مورد سختی شرایط کار صحبت کردم.حسین گفت((نمیآی ))؟؟بیشتر از چهل روز شد؟؟ اینجا کار زیاده به این شرط میام که باهم برگردیم منطقه، حسین مکث کوچکی کرد و گفت:(باشه ،تو بیا مرخصی،من قول میدم باهم برگردیم. بعداز تماس با حسین به درخواست فرماندهی برای جلسه ای به اتاق ایشان رفتم.قبل از هرچیزی جویای حال جلیل شدند بعد هم جانشین جلیل مشخص شد.بعد از جلسه با علائ از بچه های حزب الله هماهنگ کردم که فردابرای پاک سازی تل همراه مصطفی باشد.بین کارهایم وقت کردم یکی دومرتبه با ابوحسنا تماس بگیرم و جویای حال جلیل باشم.وقتی شنیدم جلیل به هوش آمده، کمی خیالم راحت‌تر شد.تصمیم گرفتم به محمدحسین پیام دهم و بخواهم برایدبهترشدن حال جلیل در هیئت دعا کنند.برای همین برایش پیام دادم و گفتم:برای یکی از بچه ها خیلی دعا کنند.محمدحسین چندبار پرسید:کی برمیگردی؟باید بیایی ردیف کنی من باتو بیام منطقه.)قبل از خداحافظی برایش دادم :((پیامی از دیار شهدا)). شادی روح شهدا صلوات زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد... 🌼🍃♥️🍃🌼
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ☀️ دلم میخواست به محمدحسین بگویم برایم روضه حضرت زینب ع بنویس تا بخوانم و دلم آرام شود،اما می‌دانستم بعد هیئت حتما خیلی خسته است،برای همین حرفی نزدم و خداحافظی کردم. تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم.یاد تمام دوستانم افتادم.به این فکر کردم که همگی آن ها بیشتر از هرچیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دل بستگی من در این دنیاست.کنار آن خندیدن ،گریه کردن،تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم همراهشان معنی واقعی صفا و صمیمیت را یاد گرفتم.بچه های بامرام و صادقی که تلاش کردم مثل خودشان باشم و برآب تک تکشان یک رفیق باشم مرور این خاطرات این تلنگر را به من زد که حتی بعد از شهادت هم دل تنگ دیدنشان میشوم.خنده ام گرفته بود،نزدیک های سحر بود و من انگار نشسته بودم روی قالی هزار رج زندگی ام دست می کشیدم،خیلی از تنهایی ها،غصه ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گره ای بود که دلم می خواست برای همیشه محکم باقی بماند. بعد نماز صبح با علاء و مصطفی برای پاک سازی به تل حاصل رفتیم.سرمای هوا تا وقتی به جانمان می نشست که آستین همت را بالا نزده بودیم.مشغول کار که شدیم،سرما هم بی خیال چرخیدن دورما شد.فکر کنم تا حدود ساعت یازده قسمت زیادی از منطقه را پاک سازی کردیم.برای انجام کار به آکادمی برگشتم و قبل از هرچیزی اول جویای حال جلیل شدم.ابوحسنا گفت:(درد خیلی شدیدی داره،اون قدر بهش مسکن زدن که از هوش رفته).بعد هم از من پرسید :برنامت چیه؟ _دارم جمع و جور میکنم بیام پیش شما. _باشه منتظرتم. تلفن را قطع کردم رفتم برای نماز،یکی از بچه ها یک سیب تعارف کرد،یک گاز کوچک زدم و بویش کردم،رایحه خیلی خوبی داشت.یک لحظه فکر کردم اینجا وسط منطقه ،سیب به این قرمزی از کجا آورده است.برگشتم.دیدم انتهای سالن در حال گپ زدن با بچه هاست.تلفنم زنگ خورد، مصطفی گفت:مصطفی گفت:خلیل جان میای کمک کنی،؟ _چی شده؟؟ _کارمون‌ سخت شده،من دارم میام دنبالت که بیای.نمازم را خواندم برگشتم کارگاه و یک سری وسایلم را برداشتم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد... 🌼🍃♥️🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید حاج احمد کاظمی:کسی که برای خدا کار میکنه شاده... ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝