🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام"سید اصغر مصطفوی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید"سید اصغر مصطفوی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت9
ما عاشقان آرمان و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه های دهه شصت .طوری که مادرم میگفت:((سمیه،رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی.))
سبحان میگفت:((نمیدونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!))
سجاد میگفت:((اگه خوب نبود جای تعجب داشت،کسی دوست من باشه و خوب نباشه؟!))
سجاد و سبحان برادر های گلم بودند.آن قدر که با سجاد رفیق بودم با کس دیگری نبودم.اما فقط یکسال با هم تفاوت سنی داشتیم.برای همین حرف او برایم حجت بود.
چند روز قبل از ایام فاطمیه ،دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم.اماده شده بود،اما بزرگ در آمده بود.نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد.بلند کردن در برای ما دخترها غیر ممکن بود.دوستم گفت:((سمیه،اون برادر رو میبینی؟اسمش مصطفی صدرزاده س.
میره حوزه بسیج برادران .بگو این رو بگذاره توی ماشین.))
نگاه کردم.کنار پیاده رو زیر درخت بید مجنون ایستاده بودی.
آمدم جلو و گفتم :((آقای صدرزاده،میشه این دررو بگذارین داخل وانت؟))بی هیچ حرفی به کمک دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت.
یادم نیست تشکر کردم یا نه.وانت راه افتاد و من هم.
بعد ها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری:اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان !مثل آن روزی که فاطمه ی دوساله بغلم بود.از پارک برمیگشتم.گوشی ام زنگ زد:((کجایی عزیز؟))
_پارک بودم ،دارم میام.
_من جلوی در خونه م ،صبر کن بیام با هم برگردیم.
فاطمه به بغل می آمدم و نگاهم به زیر بود.کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند.کفش ها مردانه بودند با نوک گرد معمولی.
از همان مدلی که تو می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به عقب برگشتم و صدایت زدم:((آقا مصطفی کجا؟))
اِ تویی عزیز!
_من نگاه نمیکنم ،شماهم؟
هوا سرد است،اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم.
هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده ای و مرا ترک کرده ای.به تو نگاه میکنم و خاطراتمان را مرور میکنم.مرور میکنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون میکشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند.آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قست10
فروردین ۱۳۸۶بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال،خانه مادربزرگه.باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا .
حس میکردم همه یک جور دیگر نگاهم میکنند.انگار رازی در هوا میچرخید.تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه.
چهارده فروردین که از حوزه آمدم،باز همان رفتار های مشکوک را دیدم. مامان با بابا پچ پچ میکرد ،صحابه با سبحان و سجاد با مامان.
در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشه ای:((آبجی خانم یه خبر!))
_بفرما!
_بگو به کسی نمیگم!
_قول نمیدم.میخوای بگو میخوای نه!
_ولی خیلی مهمه!
_پس بگو.
_قراره فردا برات خواستگار بیاد!
نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:((به خدا راست میگم آبجی!))
_خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟
_مصطفی صدرزاده.مامانش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری!
_مصطفی صدرزاده!
_اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته!
سکوتم را که دید،دست هایش را به هم مالید و گفت:((آخ جون،بالاخره یه عروسی افتادیم!))
دوید از اتاق رفت بیرون.سجاد میخواست برود اراک دانشگاه.
آمد ساکش را بردارد،به هم نگاه هم نکردیم،حتی خداحافظی هم.
گونه هایم سرخ شده بود.صدای مامان را شنیدم که گفت:((علی آقا بریم شیر بخریم؟))هر وقت قرار بود خواستگار بیاید،مامان یادش میفتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون میکشید.
بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه،اما حال درستی نداشتم.مدام جمله ای در سرم میچرخید:آقای صدرزاده میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟
چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم،انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم.مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت.
اولین صحبت از سوی مادرت بود:((شنیدم حوزه میرین!))
_بله!
_حوزه قلعه حسن خان؟
_بله!
_سطح علمی اونجا چطوره؟
_بدنیست!
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم.هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.
_آخ ببخشید .پدرم اومدن!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم با اینها میجنگید...
🔹 روایت تکان دهنده سردارِ شهید از وقتی که داعشیها گوشت فرزند را به خورد مادر میدادند!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 معجزه توسل شهید برونسی به حضرت زهرا سلام الله علیها
📽 حجتالاسلام والمسلمین #عالی
🌹شهید#برونسی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
5⃣1⃣ پانزدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#جمعه 15 دی ماه"
📌#روز_بیستم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#محمد_بلباسی" 🌷🌷🌷
معرف: ناشناس 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: سال 1358
محل ولادت: قائم شهر
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷
محل شهادت: خانطومان – سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 4 فرزند
محل مزار شهید : گلزار شهدای سید ملان _قائم شهر
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰مختصری از زندگینامه شهید مدافع حرم محمد بلباسی
🌺🍃شهید «محمد بلباسی» سال ۱۳۵۸ در شهرستان «قائمشهر» متولد شد.
وی پس از گذراندن دوران تحصیل خود، وارد دانشگاه شد و دوران دانشجویی خود را در رشته «متالوژی» دانشگاه مشهد گذراند و سپس به زادگاهش بازگشت.
🌿شهید «بلباسی» مجاهدی بود که در طول زندگی پربرکت خود، نقش موثری در اردویهای جهادی و راهیان نور ایفا کرد و در انجام این کارها سر از پا نمیشناخت.
🦋شهید «بلباسی» تیم «خادمان شهدای مازندران» را تشکیل داد که پس از ثبت نام افراد علاقهمند، کار خادمی زائران اردوهای راهیان نور را برعهده گرفتند.
✨صندوق خیرخواهانه «امام زمان (عج)» قائمشهر نیز با هدف جمعآوری کمکهای خیّران برای محرومان، توسط وی پایهگذاری شد که امروز با همت دوستان او، فعالیت آن ادامه دارد.
🥀شهید «بلباسی» فروردین سال ۹۵ بههمراه دیگر رزمندگان مازندران، برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) و مبارزه با تکفیریها عازم سوریه شد و در ۱۷ اردیبهشت همان سال، بههمراه ۱۲ شهید مدافع حرم دیگر، در منطقه «خانطومان» به شهادت رسید.
فاطمه ، حسن ، مهدی و زینب چهار یادگار این شهید هستند که زینب فرزند آخر وی ۶ ماه بعد از شهادت پدر متولد شد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌺🌿✨🌺🌿✨🌺🌿
🕊💐خاطراتی از شهیدمدافع حرم محمدبلباسی از زبان دوستشان آقای اسماعیل احمدی؛
آنها که محمد را از نزدیک دیده و چند صباحی با او رفت و آمدی داشتند حتما حرف مرا تایید می کنند:
محمد تجسم عینی ایثار بود و فداکاری، مظهر اخلاق بود و تواضع، دریای آرامش بود و البته طوفانی در درون جانش، و نیز ابر مهربانی بود و رافت.
اگر اشتباه نکنم اواخر 88 بود که تلفنم زنگ خورد. طبق معمول که اهل جواب ندادن نیستم و به دلیل مشکلات حنجره ارتباطاتم «پیامکی» است برای تماس گیرنده فرستادم «سلام. لطفا نام و پیام» و او پاسخ داد«سلام. بلباسی هستم مسئول بسیج دانشجویی شهرستان قائم شهر.» نوشتم« اگر ممکن است پیامک دهید او امرتان را » و او پاسخ داد «خواهش می کنم. در مورد اردوی جهادی مشورت می خواستم برادر احمدی»
تا نام اردوی جهادی آمد مشتاقانه زنگ زدم و مفصل با او که نمیشناختمش صحبت کردم. مصوبه مذاکرات مان «تشکیل قرارگاه جهادی علمدار» بود که البته او به دلیل عشق و ارادتش به سید مجتبی علمدار، آن مداح شهید پرآوازه و زیبا آواز، این نام را انتخاب کرد و غافل از اینکه من نیز سالها بود و هست که عاشق و شیدای سید بوده و هستم.
ارتباط مستمر من و محمد آغاز شد شاید هفتگی یکبار و هر بار هم ده ها دقیقه در باب اردوهای جهادی دانشجویان تا قرارگاه علمدار و صد البته گلایه های مستمر و تمام ناشدنی محمد از عدم حمایت های کافی و گاه نامهری های ادارات و نهادها که دیگر این شکوه ها بیت الغزل محمد شده بود.
یادم می آید در خصوص همراهی فرماندهان تا مسئولان شهرستان و استان راهکارهای زیادی ارایه شد از سامانه پیامک قرارگاه تا سایت خبری و اقدامات رسانه ای و گزارش های مکتوب اقدامات جهادی. خلاصه محمد که در بسیج دانشجویی قائمشهر، کارهای زیادی داشت اما اردوی جهادی را به مثابه ی شعبه ای عظیم و مستقل در کارها می دید و اینگونه شد که او خود علمدار اردوهای جهادی مازندران شد و حقیقتا گزاف نیست اگر بگویم اردوهای جهادی آن استان مدیون همت والا و جهاد بی وقفه اوست.
یادم هست وقتی در جذب امکانات و همراهی مسئولان به اقدامات رسانه ای توصیه کردم او طلب یاری کرد و به این بهانه اولین دیدار حضوری مان رقم خورد. آن هم در ماه مبارک رمضان.
تازه خاکریز خبرنگاران و عکاسان جبهه جهادی منتظران خورشید را راه اندازی کرده بودیم که نمی دانم چه شد که بر سرم زد تا ماه رمضان را برای انعکاس جهاد دانشجویان به مناطق محروم برویم. ابتدا به محمد زنگ زدم که الحمدلله گفت 3 گروه خواهران در روستاهای نکا مشغول خدمت رسانی هستند.
خداوند یاری ام کرد و به همت خواهری که مسئولیت خاکریز رسانه را بر عهده داشت ظرف کمتر از 48 ساعت 12 عکاس و خبرنگار خواهر را از خبرگزاری ها و روزنامه های سراسری هماهنگ کرده و با شکستن روزه و البته نماز راه افتادیم. قرارمان میدان اول قائمشهر بود که دفتر بسیج دانشجویی نیز همانجا بود. به محمد زنگ زدم که رسیدیم و او نیز در دم، مقابل ما ظاهر شد.
چهره و رفتارش به گونه ای بود که همان دفعه ی اول همراهش می شدی، قدی افراشته و محاسنی بلند که هیچگاه کوتاه شدنش را ندیدم. ابتدا ما را به اتاق جلسات دعوت کرد تا صبحانه ای را به ما روزه خواران بدهد.
دو روز گشت و گذار در روستاهای نکا همچون شیت و... و مدیریت میدانی محمد و البته ارتباطات انسانی او با دانشجویان و اهالی؛ حقیقتا روابط ما را عمیق تر کرد بویژه شب اول که در منزل یکی از اهالی خوابیدیم.
یادم هست آنقدر خندیدم و صحبت کردیم که بنده ی خدا راننده ی با صفای ما گفت من با اجازه می روم جای دیگر استراحت کنم. نگو او رفته بود در انباری خانه که محل تعویض روغن تراکتور است از فرط خستگی خوابیده بود و تازه صبح فهمیده بود که چه خطایی کرده و باز هم خنده هامان ادامه یافت البته این بار آقای راننده که حسابی خوش مشرب بود نیز به جمع ما پیوست.
آری، خاطرات شیرین من و محمد از مازندران به خوزستان رفت آنگاه که قرارگاه علمدار به روستاهای شادگان بخش خنافره رفت و نوروز را نزد جهاگران عاشق مازنی رفتم که یادم هست سفرنامه ای را نیز در توصیف جهاد و هجرت ارزنده شان نگاشتم که به نفس گرم محمد و سایر خواهران و برادران مجاهد آن قرارگاه آسمانی، هنوز شادگان، متنعم به حضور آنان است.
اما خب آن روز که محمد زنگ زد و گفت که قرار است به سازمان اردویی و راهیان نور سپاه استان برود حقیقتش ناراحت شدم و البته خودش نیز ناراحت بود. چرا که قرارگاه شدیدا در استان شکل گرفته بود و دانشگاه ها یکی پس از دیگری گروه جهادی را در دانشگاه شان تاسیس می کردند و تازه مصوبه ی جدیدی با محمد داشتیم که قرارگاه را مستقل کند.
به او گفتم الان وقت استقلال قرارگاه هست که هرکجای نظام هم توفیق خدمت داشتی، اما قرارگاه را کار دل کن تا بچه ها نیز بمانند. اما خب به هر دلیل این اتفاق نیفتاد و محمد به سنگر راهیان نور رفت.
✨ادامه👇