eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
34.4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
306 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 29 دی ✨پایان: 8 اسفند تبادل و تبلیغات نداریم❌ @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام خدا خیرتون بده که منو با این چله آشنا کردین و منم شرکت کردم به نیمه چله که رسیدم حاجت روا شدم😭😭باردار شدم الانم هفت هفتمه🥹 واقعا شهدا زنده ان و حرفامو شنیدن♥️ 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ سلام منم همسرم با پدرش ۳ سال بود ،،حرف نمی‌زدند ولی امروز با اتفاقی که براش افتاد به پدرش زنگ زد و منم حرف زدم واقعا ما گاهی فکرشم نمی‌کنیم ولی همه چیز دست به دست هم میدن.. از جمله این شهدا که پیش خدا آبرو دارند تا اینکه کار ما درست بشه ،، ممنون ممنون 😭😭😭 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ باسلام وخسته نباشید به خاطر کانال پر معرفت و پر راز و نیاز، راستش من هم حاجتم رو گرفتم ،بماند که چی بود😢 هر بار که زیارت عاشورا رو میخوندم انگار با شهدا حرف میزدم... اینکه شهدا رو با نام و مکان شهید شدنشون و خصوصیاتشان رو میگین انگار ما هم میشناختیمشون... در آخر باز تشکر بابت کانال خوبتون، امیدوارم همه حاجت روا بشن،ان شاالله 🌹🌹🌹🌹 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ سلام عیدتون مبارک من چله قبلی شرکت کردم حاجت روا شدم خدارو هزاران مرتبه شکر..خواستم شوهرم اراده کنه اعتیادش رو بزاره کنار... روز چهارم چله ازم کمک خواست که بزاره کنار ..تا دوره درمان تمام بشه دو روز مونده بود چله تمام بشه. و الان خداروشکر ٢ماه و بیست روزه پاک هستن.♥️ من مدیون شهدا هستم همیشه کمکم کردند. خدا خیرتون بده اجرتون با خانم فاطمه الزهرا. التماس دعا از عزیزان🤲 🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام وعرض ادب خدمت دوستان خدارو شاکرم که در کانال متوسلین شهدا، عضو شدم و توانستم بیشتر از گذشته ارادتمند شهیدان عزیزمون باشم وچه توفیقی از این بزرگتر که بتونیم حتی با یک صلوات شهیدان رو یاد کنیم مطمئنا انهاهم دعاگوی ما خواهند بود خاطره ی خوشی که از این چله دارم متعلق به شهید حسین بواس هست که خانواده ی عزیزشون می‌گفتند براشون زیارت عاشورا بخونیم حاجت روا میشیم واقعا همینطور بود، 💐اون روزی که من برای این شهید بزرگوارمون زیارت عاشورا خواندم چندتا از مشکلات بزرگم درهمان روز حل شد انشاالله که مورد شفاعت این عزیزان قرار بگیریم🌹🌹🌹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام علیکم روز آدینه شما بخیر من هم از وقتی در این چله شرکت کردم تنها آرزویم سلامتی وفرج آقا امام زمان عج همان آرزوی قلبی همه عزیزان شرکت کننده در چله بود ان شاالله همه مون حاجت روا میشیم. من مدتی در نماز صبح کاهل نماز بودم. به لطف و عنایت شهدا قبل ازنماز شب دو رکعت نماز به همان شهیدی که ان روز متعلق به ان شهید بزرگوار بود هدیه میدادم ونماز شب و نماز نافله صبح به لطف شهدا برگزار میکردم ود ر تمام طول ان روز هر کار خیری انجام میدادم به شهید هدیه میکردم مثلا یه لیوان آب میخوردم در پایان میگفتم سلام برحسین علیه السلام به نیابت همان شهید عزیز یا غسل جمعه ثوابشو هدیه میکردم به همان شهید عزیز که آن روز متعلق به ایشان بود همین که نمازم سر وقت بود خداوند رو شاکرم واینو مدیون شهیدان عزیز هستم انشالله بازم چله های بعد شروع بشه بتونم شرکت کنم. ان شاالله شما که باعث برگزاری این چله ها هستین عاقبت بخیر باشین و با شهدا محشور شوید اجرتون با مادر شهدا خانم بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها🌹 التماس دعای مخصوص از شما خادم شهدا 🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام و عرض ادب ممنون بابت کانال خوبتون من خواب دیدم دخترم رو گم کردم و با ناراحتی دنبالش میگردم ، در حال سوار شدن به یه اتوبوس بودم که یه آقای جوانی رو که سرش رو نمیدیدم، ولی میدونستم که یک شهید هست، به من گفت نگران نباش بیا ، دخترتون رو پیدا میکنیم، بعد مدتی از حرکت اتوبوس اشاره به ماشین جلوی اتوبوس کرد ،گفت دخترت تو اون ماشین هست. با راهنمایی های ایشون دخترم رو پیدا کردم و برگشتم به سمت اتوبوس تا تشکر کنم، به من گفت : نیازی به تشکر نیست ، فقط به دخترت بگو قولی که به من داده یادش نره. از خواب که بیدار شدم از دخترم پرسیدم: تو به یه شهید قولی دادی؟پرسید منظورت چیه ؟ خوابم رو که تعریف کردم، یادش اومد که به یک شهید گمنام که مزارش تو امامزاده صالح هست، قول داد که اگه حاجتش رو بگیره، برای اون شهید چله زیارت عاشورا بگیره. دخترم حاجتش رو گرفته بود ولی قولش رو فراموش کرده بود ، که بعداً نذرش رو ادا کرد. در ضمن من اصلاً از نذر دخترم اطلاعی نداشتم. ما همه مدیون شهداییم. التماس دعا🌺 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌹 -کمی چی؟ -ازپهلو زخمی شدم! صدایت تلخ بود مایوس وغمگین. - مجروحیتت عیب نداره،همین که بتونی حرف بزنی خوبه! -سمیه حاج حسین جا موند! -کجا؟ چی می گی؟ -برو تو اینترنت جست جو کن ببین خبری ازش هست؟ -یعنی چی؟تو نمی دونی؟ -من مجروح شدم، آمد نجاتم بده که خودش مجروح شد. خواستم نجاتش بدم ،دستش رو گرفته بودم در حالی که نفربر حرکت میکرد، دستش رو از دستم در آورد. آخ سمیه! رفتم شبکه های خبری رو گشتم. حاج حسین شهید شده بود . شب، سیاه بود و طولانی، حاج حسین بادوپا سبک رفت و سبک پر کشید. به مامان زنگ زدم. آمد گفتم که تماس گرفته ای. صبح هم مادرت آمد، از مجروحیت خبر داشت:"مصطفی را امروز میارن تهران." بلند بلند خندیدم. دست هایم را به هم زدم وخندیدم:خدایا پس مصطفی بر می گرده، چقدر خوبه! دیگه می شینه سر جاش نمی ره!" قیافه مادرت در هم رفت. مامانم مرا کشید داخل آشپزخانه: "خجالت بکش دختر،دل این بنده خدا می شکنه!" همان موقع گوشی ام زنگ خورد، یکی از دوستانم بود:"سمیه از شوهرت خبرداری ؟" - بله مجروح شده،ولی خوش حالم! مامان عصبانی شد:"دختر چه بی رحمی!" - بی رحم یا بارحم فرق نمی کنه، فقط می خوام توخونه باشه. کنار من وبچه هام! تازه یاد فاطمه افتادم که بادهان باز نگاهم می کرد. مادرت چادرش را سرکرد ورفت. کمی بعد هم مامانم. چند ساعت بعد زنگ زدی :"توی پروازم،اما جون من نیا! از همون جا مستقیم منو می برند بیمارستان، تابرسم شب میشه:" - دیوانه میشم اگه نیام! زنگ زدم به پدرت. می دانستم آمدنت را می داند ومجروحیتت را:"بابا شب میای من رو ببری بیمارستان؟" -چراکه نه بابا! ساعتی بعد زنگ در به صدا درآمد. پدرت بودکه از پشت آیفون گفت:"آقاجون آمدیم دنبالت بریم بیمارستان." فاطمه را آماده کردم وآمدم پایین. پدر و مادرت داخل ماشین منتظر من نشسته بودند. دو و نیم شب رسیدیم بیمارستان. از جلوی دربیمارستان به گوشی ات زنگ زدم:"کجایی آقا مصطفی؟ کدوم بخش؟کدوم طبقه؟" - نگفتم نیا؟! - باید ببینمت! -صبر کن ! انگار یادم رفته بود که پدرو مادرت هم با من هستند وآنها هم آرزوی دیدارت را دارند ، چقدر خودخواه شده بودم! اما در آن لحظه تشنه بودم، تشنه ی دیدار، چند دقیقه بعد یکی از بچه های حراست آمد و ما را برد طبقه پنجم. -همین جا منتظر باشید، میاریمش بیرون. بین دوبخش ،داخل سالن انتظار بودیم.مردی داشت زمین را ،تی میکشید بوی وایتکس وبوی دیگری که مثل نم وکهنگی بود، در سرم پیچیده بود. بالباس شیری رنگ بیمارستان آوردنت، بی حال وپژمرده وتکیده. وقتی روی نیمکت نقره ای نشستی،نگاهت کردم زدم زیر خنده، روبرویت ایستادم واحساس گرما کردم، حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدر ومادرت کردی. پدرت،فاطمه راکه روی شانه ام خواب بود گرفت. دستم راگرفتی و مرا بردی آن طرف راهرو و روی صندلی نشاندی وخودت هم کنارم نشستی؛"نگران نباش سمیه، حالم خوبه!" در نگاهم چه دیدی این را گفتی؟ می بینم که خوبی! توزنده بودی وهمین برام بس بود. ساعتی حرف زدیم و بعد پدر و مادرت وفاطمه به ما پیوستند، البته باز ما دوتا با هم حرف می زدیم، با نگاه وبا حس. ساعت شش صبح بود که از بیمارستان بیرون آمدم. و به خانه مادرم رفتم. در رختخواب که افتادم از هوش رفتم. شاید چون مطمئن بودم که زیر همان آسمان هستی که من هم. چشمم رو که باز کردم ،:"گفتم مامان من میرم بیمارستان." 🌷 🔸ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌹 مامان که در حال پهن کردن سفره صبحانه بودگفت:"علیک سلام بذار از جا بلند بشی!" کارهایم را کردم وخواستم راه بیوفتم پدرم صدایم کرد:"صبر کن من ومادرتم بیایم." کمی مکث کردم:"بسیار خب .پس برم خانه آب پرتغال وآب لیموبگیرم وبیام." بدو بدو آمدم خانه. آب پرتغال وآب لیمو گرفتم وریختم داخل بطری نوشابه. پسته وموز هم درخانه داشتیم، برداشتم وبرگشتم خانه مادرم، بیمارستان که آمدیم مادرت وپدرت ودوستانت هم بودند. و رنگت همچنان پریده بود. ودماغت تیغ کشیده. پرستار که امد زخمت را پانسمان کند،همه از اتاق رفتند بیرون به من گفت:" حاج خانم مراقب باشی ها!" -چطور مگه؟ -دفعه پیش پاش تیر خورده ،وحالا رسیده به کمرش ،لابد دفعه بعد نوبت قلبشه! گر گرفتم.انگار از نگاهم فهمیدی چه شوخی بی مزه ای کرده! خندیدی:"باز جوش آوردی؟ نگاه کن لپا وسر دماغت گل گلی شده!" -برای چی تا منو می بینن ازاین حرفا می زنن؟ -بابا شوخی کرد، شوخی هم حالیت نمی شه ؟ دوستانت آمدن داخل اتاق یکی از آن ها آهسته کنار گوش توگفت: "به خانمت بگو امشب من پیشت می مونم." تا رو بر گرداند:"گفتم خیر،امشب من خودم میمونم!" گفتی:"آقای حاج نصیری محبت داره. میخواد بمونه تا کمی خاطراتمون را دوره کنیم." -گفتم خودم هستم! آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد و دمپایی پوشید:" حاج خانم برام زحمتی نیست. می مونم." به تندی نگاهت کردم. آهسته گفتی: "اذیت نکن سمیه،چرا لج بازی می کنی؟ -وقت دکتر دارم ،می رم برمی گردم. -کجاست دکترت؟ -آیت الله کاشانی،با آژانس می رم ومیام. -برای آخرین بار می گم، از همون جا برو خونه! "نه"رو طوری گفتم، که رو کردی به حاج آقا گفتی:"من که حریف خانمم نمی شم!" وقتی از مطب پیشت برگشتم،همه دوستانت رفته بودند،حتی آقای حاج نصیری. اتاق دو تخته بود. در اتاق را بستم لب تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت. تودیگر مصطفایی نبودی که بادوستانت می گفتی ومی خندیدی. ازدرد به خود می پیچیدی وناله می کردی. انگار هذیان بگویی، از دوستانت میگفتی، ازشهید بادپا، کج باف ودیگران، به باد پا که می رسیدی دگرگون می شدی،: "یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی محاصره. حاج حسین هنوز سر پا بود و درخواست پی ام پی داد. مرتب داد می زد اگه به داداش نرسیم از دست میره. پی ام پی که آمد کمکم کردکه سوار بشم. هنوزکاملاجاگیرنشده بودم که تیر خورد. یه مرتبه دولا شد،ودستش راگرفتم بکشمش بالا پی ام پی حرکت کرد. درحال افتادن به بیرون بودم که حاج حسین پنچه دستم باز کرد اینطور شد که ازهم جدا افتادیم .اوماند و من رو بردند. آخ سمیه حاج حسین جا موند حاج حسین پنچه دستم وباز کرد اینطور شد . که از هم جدا افتادیم. اوماند ومن وبردند. آخ سمیه حاج حسین جاموند!شاید هم من جا موندم!"نمی دانستم چطور زخم های روحت رانوازش کنم .چطور؟ سه شب تمام در بیمارستان بودم .روز می آمدم خانه به فاطمه که پیش مامانم بود سر می زدم،ا ستراحتی می کردم و بر می گشتم. روز سوم اصرار کردی:"برو بلوک زایمان ببین نظرشون چیه؟ این بچه کی می خواد بدنیا بیاد؟ "رفتم بلوک زایمان.دکتر ازشرایط روحی ام باخبر شد:"ممکنه برای زایمانت به مشکل بر بخوری!" برگشتم پیشت . خانم بادپا زنگ زد: "باپسرم آمدم تهران،میخوام بیام عیادت ،همین حالا!" وقتی قرار شد بیایند، گفتی:" تا نیومدن بزار من نمازم رو بخونم!" هنوز سر نماز بودی که آمدند وآن ها هم ایستادن به نماز،بعد نماز ، دوساعت تو از شهید بادپا گفتی وخانمش اشک‌ ریخت. در آخرین لحظه وقتی خانم بادپا پرسید:" چراحاج حسین رو برنگردوندین؟" رنگت پرید وجواب ندادی. خانم بادپا روبه من کرد وگفت:" سمیه خانم شماچرا اینجایی؟ -چون ساعت۹ قرار هست برم بلوک زایمان! -کسی پیشت هست؟ - مامانم اینا قراره بیان! - می خوای بمونم؟ - نه اصلا . بفرمایید شما! 🌷 🔸ادامه دارد...