🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت61
-چون به امید من وتو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم .
- بذار دو ساعت بیشتر بجوشه!
در همین حال تلفن زنگ زد،دوستم بود:" میای بریم استخر؟"
روبه توکردم :"محمدعلی رو نگه می داری من برم استخر؟"
- بله مخصوصا که کم ورزش می کنی وهم استخون درد داری!
- پس نگهش می داری؟
- برو استخر ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت!
- پس پنچ کیلو عدس دستت رومی بوسه،
پاکش کن!
- باشه!
از استخر که آمدم نصفی از عدس هاروپاک
کرده بودی ونصفی دیگر آنجا بود
- پس چرا پاک نکرده بودی آقامصطفی؟
- خسته شدم!
- باید خیس بشه، نمی پزه ها!
شب که از مسجد آمدی:" گفتم قابلمه بزرگه رو
از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!"
- هنوز زوده،بذار کمی استراحت کنم!
محمد علی رو گذاشتم بغلت،صندلی زیر پایم
گذاشتم وقابلمه رابه سختی آوردم پایین،
عدس ها را ریختم وتا صبح مدام سرزدم،
ناپز بودونمی پخت.کلافه شده بودم،بیدارت
کردم.
- آقامصطفی دیر پزه ولعاب نمی ده!
- اشکالی نداره خورده میشه !
صبح بلند شدی لباس پوشیدی.
- کجا؟
_گمان نمی کنم کسی خانمش رو بیاره، خودم می رم!
_منم میام، اجازه نمی دم تنها بری. جاهای خوب باید زنت رو هم ببری!
_پس آماده شو!
فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم این ها هم گفته بودم و قرار بود آن ها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزید.
_این چه کاریه که می کنن؟
_اشکالی نداره، بذار خوش باشن!
_دلم می لرزه. دوست ندارم اینجور کارارو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی!
_بی خیال سمیه!
دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لا به لای مزار ها. گاه می آمدی محمدعلی را می بردی، دور می زدی و می آمدی تحویلم می دادی و باز... .
پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستات خداحافظی کردی. می دیدم بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی:«باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم.
_کی هست؟
_از شهدای مدافع حرم!
داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی که خواب بودند از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم:«چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!»
_رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همین قرارگاهی که بودیم اومد و گفت باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم این هم مثل بقیه رزمنده ها می خواد درد و دل کنه، منم امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت:«تا نخوردی از اینجا بلند نمی شی!» دیدم کله پاچس.
بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق.
_حالا اون بالا بالاهاست!
وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه.
امروز آمدم سر مزارت، باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت62
این، ادامه همان حرف هایی است که مدتی است شروع کرده ام، باز آسمان ابری است ونگاه توهم.دریغ ازهمان یک گل آفتاب
که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت.حداقل آدم می دانست اخمت به خاطر آفتاب است.
اما حالا چی؟
بگذریم، بهتر است از حال کنده شوم وبروم به گذشته.
همیشه می گفتی:" دوست دارم به خاطر سختی هایی که این مدت کشیدی یه بار هم شده بیای سوریه واونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس
نظامی واسلحه میان دست به دست
نامزداشون یاهمسراشون توی خیابون قدم می زنند،
دلم می خواد تو هم بیایی دستت وبگیرم وقدم
بزنیم! " آن قدر زبیا از آنجا حرف می زدی که رویای من هم شده بود آمدن وعاشقانه با تو قدم زدن.
پیش از آنکه بروی سوریه روز شهادت امام صادق علیه السلام بودوقرار بود دوشهید
گمنام بیاورند و در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند.پدرم زنگ زد:" ببین مصطفی میاد؟"
- بیرونه ،اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم.
- زنگ زدم.
گفتی:" کار دارم!"
- سفره صبحونه پهنه ،جمع کنم یا میای؟
- میام!
- پس من میرم تشیع جنازه آمدی، سفره رو جمع کن !
بچه ها رو برداشتم ورفتم.بعد از مراسم که آمدم،آمده بودی.دیدم سفره پهن است داخل
آشپزخانه نشسته ای وبه فکر فرو رفته ای.
- چرا اینجا نشستی؟
- اومدم صبحونه بخورم وبرم!
- چرا جمع نکردی؟
- همین طوری!
رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم در کمد لباس
ها باز بود.از پنچ تا ساک، چهارتا بود.یکی نبود.
تو هربار بعداز مجروحیتت که بیمارستان می رفتی آنجا ساک مشکی بهت میدادند که
رویش نوشته بود vip. این غیر از مجروحیت هایی بود که کار به بیمارستان نکشیده بود.
به هرحال این پنچ تاساک نشانه خوبی بود.
- آقامصطفی ساک جمع کردی؟
- کی گفته ساک جمع کردم؟
- تو ساک جمع کردی!
- من دست به ساک نزدم!
- مصطفا می گم جمع کردی؟
- به خدا باید برم اسمت را بدم وزرات اطلاعات وبگم زن من را بیارین استخدامش کنین! استعدادش داره هدر میره. فقط قبل از اونکه استخدام بشی بگواز کجا فهمیدی؟
- خب این ساکا پنچ تا بود حالا شده چهارتا!
- یعنی توهروقت درکمد روبازمی کنی،
وسایلش رو دونه دونه می شمری؟
من رو بگو که می خواستم مثه بچه آدم وسایلم راجمع کنم که نخوام برم پشت آماد یه جفت جوراب ویه زیر پوش بگیرم.
- حالا ساک کجاست؟
- فرستادم رفت،دادم بچه ها دربردند پادگان!
- همیشه باید مواظبت باشم،مواظب اینکه من
وبچه ها رو نگذاری وبری!
همیشه باید تو هول و ولا باشم. می دونی اون دفعه چی کشیدم؟
نشستم لب تخت:" خسته شدم از اینکه هم مرد باشم وهم زن، دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم میری یا نمی ری؟می خوام زن خونه باشم،فقط زن خونه!"
- ولی اونجا به من نیاز دارند،به یه مرد که کارای مردانه بکنه!
- سوریه شده رقیب من ومن از پس این رقیب بر نمیام.اون داره مرد منو می گیره!
نشستی کنارم ودر آغوشم کشیدی :"ولی من فقط عاشق توام ،اما قبول کن که آرمان وهدفم و راهم را می پرستم سمیه. هرچی هم بگی پاش ایستاده م !"
آن روز، روزشهادت بود. همه جاتعطیل. مامان زنگ زد:" بیاین دور هم باشیم!"
زنگ زدی به پدرت موقع رفتن،کلید باغش را
گرفتی.آن روز همگی در باغ جمع شدیم وناهار
خوردیم. هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که یکی از دوستانت از شمال زنگ زد. دیدم مدام ابراز خوشحالی می کنی:" به به مبارکه!چشم
حتما!" گوشی راکه قطع کردپرسیدم:" کی بود؟"
- دوستم بود.تو سوریه باهاش آشنا شدم.هفته
دیگه شمال عروسیشه،
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀بخشی از وصیت نامه شهیدرضاپناهی که خودش صدایش را ضبط کرده بود وپنهان کرده بود وبعد از شهادتش آن را پیدا کردند .شهید ۱۲ ساله ای که عاشق خدا بودومعتقد بود عشقش از قلبش بیرون نمیرود تا به معشوقش برسد 😔😭
شهید#رضا_پناهی🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹رهبر انقلاب:
یکی از ابزارهای توسل به پروردگار، توجه به ارواح مطهــر شهیدان است.
👈یعنی اگر می خواهیـم توسل بجوییـم، تضـرع کنیم، دعای مستجاب داشته باشیم، بایسـتی از ارواح متعالی شهــدا استشفاع کنیم و آنهــا را شفیـع قرار بدهیم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌸 یکی از شهدایی که خیلی حاجت میدن...
🌷 شهید مرتضی عطایی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻برای حاجت، روزهای سه شنبه این عمل را انجام دهید
از کرامات شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
حتما ببینید👌
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وخداقوت به شما ،پسرم دانشجوی الکترونیک هست که یکی از درسهاش را هرکار میکرد پاس نمیشد اون شبی که امتحان داشت خیلی نگران بود ومن اون شب به شهید عباس دانشگرمتوسل شدم چون اسم پسرم هم عباس هست ،گفتم از خدا بخادکه کمک پسرم کنه ودوروز پیش به لطف خدا ودعای شهیدعزیزپسرم نمره ی خوبی گرفت.
یک شب هم که زیارت عاشورا وصدصلوات برای شهید سید علی زنجانی را خواندم خواب دیدم داخل آلاچیق روی دریا بودیم من وخانوادم وخواهرهایم وشهید عزیز بامانشسته بود پاشدرفت بیرون وگفت میخوام یکی از این آلاچیق هارا براتون بخرم وقتی بیدار شدم حس خیلی خوبی داشتم انشاءالله که شفاعت ما راهم بکنن.
🌹🌹🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام با تشکر از کانال خوبتون . چله توسل به شهدا علاوه بر اینکه رزق معنوی محسوب میشه دعای انسان رو به اجابت بیشتر نزدیک میکنه . من واقعا این آشنایی با کانال شما رو رزق معنوی میدونم که خدا و خود این شهدا روزیه من کردند و باید به شکرانه این روزی همیشه به یادشون باشم و ترویج بدم یاد ونام شهدای عزیز رو . که هممون بهشون مدیونیم . من دوبار هست که این چله رو برداشتم هر دوش حاجتم رو گرفتم. سری دومی رو برای اعتکاف برداشته بودم که خداروشکر این عزیزان واسطه شدند و این رزق روزیه من شد.دقیقا روز چهلم چله رو توی اعتکاف خوندم شهید عباس دانشگر بودند . از همشون بسیار بسیار ممنونم . این عزیزان برگزیدگان خدایند چه وقتی که در این دنیا بودند با رشادتهاشون برامون جانفشانی کردند و حالا هم که به ملکوت پیوستند با شفاعتشون ما رو بی نصیب نمیزارن . خوش به سعادتشون که همنشین آقا عبدالله (ع) هستند. آن شالله ماهم با شهدا و امام شهدا محشور بشیم . 🤲🤲🤲😭😭😭
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام عزیزم من چند ماهی است که داخل گروه شهدا هستم و تا حالا توفیق پیدا کردم چندتا چله را تمام کنم.و هر روز هم رمانها را می خوانم. تازگیا شما یه گروه زدید به نام چله شهید نوید من داخل ان گروه هم هستم و هر روز زیارت عاشورا می خوانم .
پسرم سرباز از داداش نوید خواستم که یه جا خوب بیفتد ونمازش را هم بخواند .خدا را شکر داداش نوید که من هر روز دارم باهاش حرف میزنم حاجتم را داد وهم پسرم، خدا را شکر جاش خوب هم دارد نماز می خواند .انشالله که داداش نوید این عبادتهاش را بیشتر کند .
من شهید نوید صفری وشهید عباس دانشگر را داداش صدا می زنم وباهاشون صحبت می کنم .انشالله که شفاعت همه کسانی که این گروه را زدند بکنند همچنین من حقیر را .
التماس دعا یا علی🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام خسته نباشید خیلی ازلطف شماممنونم
هرروزمون باتوسل به شهداشروع میشه
ماشفای مادرمون ازشهیداگرفتیم مخصوصان شهید یوسف قربانی وشهیدسیدمجتبی علمداروتورجی زاده عزیز هزارصلوات نذر شهید ابراهیم هادی خیلی زود جواب میده خداراشکر🌷
🌹🌹🌹🌹🌹
#توسل
#کرامات_شهدا
#حاجت_روایی
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وقتتون بخیر
ممنون بابت چله پر برکت شهدا
از اون جایی که من چند چله همزمان شرکت کردم، میخواستم فعلا چله بعدی شهدا رو شرکت نکنم
ولی بعد از تصمیمم، خوابی دیدم که نظرمو تغییر داد
رویای صادقه ام، خواب شهید دانشگر رو دیدم
دقیقا نمیدونم که در مورد چی داشتیم صحبت می کردیم ولی نمیخواستم بقیه متوجه موضوع بشن
شهید چندبار ازم سوال پرسیدن، و منم جوابشون رو دادم
از اول تا اخرین لحظه صحبت بین مون، ایشون لبخند میزدند
جمله آخرشون که یادمه این بود:
((جواب منو ندادی))
بعد از تموم شدن چله،این خواب بودکه باعث ارتباط و انس بیشتر من با شهید دانشگر شد.
بطور خیلی خاصی بعد از اون خواب آرامش دارم.
انشاءالله به شرط حیات تو چله خواهم بود🤲🏻💐
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام
وخدا قوت خدمت زحمت کشان عرصه چله شهدا
هرچه ما داریم از برکت خون شهداست🌷
از اینکه حاجتهایی که دوستان میفرستن باعث غرور و افتخار ما مسلمونها هست که عنایت شهدا شامل دوستانمون میشه
اونایی که دستشون جایی رسیده برا ماهم دعا کنند🤲
من به شخصه خیلی اعتقاد به شهدا دارم هرجا مراسم شهدا باشه شرکت میکنم وبهشون افتخار میکنم
من دوتا از عموهام شهید شدن بچه کوچیک داشتم دل درد شدیدی داشت بردم رو سنگ مزار عموی شهیدم گذاشتم گفتم ما نمیدونیم خودت خوبش کن
موقع برگشتن متوجه بهبودی فرزندمان شدیم
واصلا هیچ داروی دیگه استفاده نکردم چون دیگه هیچ علایمی نداشتن 💐
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام علیکم
من اصلا شهید سالخورده رو نمیشناختم هرگز ندیده بودم
خواب دیدم تصویر شهید روی یه پرچم نقش بسته و پرچم رو دوشمه و راهی کربلا هستم اما اسمشون رو نمیدونستم
صبح بیدار شدم سرچ کردم تصاویر شهدای مدافع حرم و دیدم اون شهیدی که در خواب دیدم شهید سالخورده بود.
در مورد شهید سید محمد ابراهیم جنابان ایشون برعکس در خواب اسم شهید رو بهم دادن اسمش رو سرچ کردم دیدم شهید هستن و تصویرشون رو دانلود کردم.
بخاطر کانال خوبتون ممنون ان شاءالله شهادت روزیتون
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام و نور
با تشکر از شما عزیزان که این کانال را تشکیل دادید و زمینه آشنایی ما با شهدا و زندگینامه و وصیت های آنها را ایجاد کردید
تقریبا دو سالی بود که هروقت مسافرت میرفتیم هر روستا و شهری که میرسیدیم هر عکس شهیدی که میدیدم یک صلوات هدیه روحشان میکردم
و چند وقت پیش به طور اتفاقی با کانال شما آشنا شدم
خیلی خوشحال شدم و این را یک نشانه برای خودم به حساب آوردم
و برای اولین بار در چله شرکت کردم
اولین نتیجه توسل به این شهیدان بزرگوار آرامشی است که بدست آوردم و علاوه برآن به لطف خدا و توسل به شهدا چندین توفیق و رزق معنوی بدست آوردم
بالاترین دعایم فرج آقا امام زمان (عج) است
و دعا برای تعجیل در فرج را از شهدا خواهانم
ان شاء الله
روح همه شهدای عزیز شاد و قرین رحمت الهی
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دوستان
پیام های *حاجتروایی* زیادی
از (چله توسل به شهدا) داشتیم
که این پیام ها را با #هشتک
♥️#کرامات_شهدا می تونید ببینید
👆👆👆👆👆
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت63
کارات رو بکن بریم.
روی کردی به پدر و مادرم:" می دونین چطور آشنا شدیم؟ جایی نشسته بود و با دوستش گیلکی حرف می زد.ذوق کردم،رفتم جلو وشروع کردم به حرف زدن تی بلا می سر
گفت:مگه بچه جنوب نیستی؟ گفتم: خانمم
شمالیه. وقتی صدای شمالی حرف زدنت رو
شنیدم دلم برای او تنگ شد."
بعدخواستی بچه ها رو بگذاریم پیش مامان
وباهم قدم بزنیم.درحال راه رفتن گلی چیدی
وبه موهایم زدی. گفتم:" فردانوبت دکتر دارم!"
- همون دکتر اون هفته که نشد بری؟
- بله همون دکتر!
هفته پیش نوبت گرفته بودم برای ساعت پنچ.
ساعت دوگفتی:"حالا کو تا پنچ بیا بریم اکبرآباد
یکی از بچه های گردانمون شهیدشده،تشییع
جنازه س!" رفتیم پرسان پرسان پیداکردیم،
جلورفتی وبچه هایش را دیدم.آمدی گفتی
:" اینابچه شهیدن،برو جلو و باخانما هم کلام شو. مادر وخواهراش هستند ، ثواب داره.بگو شوهرم فرمانده این شهید بوده،بگو تا آخرین
لحظه کنارش بوده."رفتیم جلو،بعداز سلام
وعلیک هرچه را خواسته بودی گفتم .یه مرتبه
زنی شروع کرد به داد و بیداد کردن:" از شما نمی گذریم، حلالتون نمی کنیم پدرش افغانستانه،
گفتیم دو روز پیکرش رونگه داریم بعد دفن کنیم. چرا قبول نکردین؟" گفتم:" منم مثل شمام ، کاره ای نیستم." بعد دوان دوان برگشتم
داخل ماشین وگفتم:" دستت درد نکنه آقا
مصطفی،خوب منو ضایع کردی!" خندیدی:"
ناراحت نباش ، این کارا اجر داره! جایی حساب میشه!"
اما چه فایده وقتی به مطب دکتر رسیدیم نوبتم گذشته بود و باید وقت مجدد می گرفتم.
گفتی:" حتما میام."
- یادت نمیره؟
- اصلا و ابدا
صبح فردا گفتم:" وقت دکتر که یادته؟"
- معلومه که یادمه!
- خدارو شکر ظهر میرم موهامو مش می کنم
تا برای عروسی کارام کرده باشم ، بعدم دکتر!
- خیلی عالیه!
بچه ها رو گذاشتم پیش مامانم و رفتم آرایشگاه
بعداز اینکه مش کردم زنگ زدم:" کی میای دنبالم آقامصطفی؟" باید بریم دکتر،اینجا زیادی طول کشید!"
- متاسفم کاری پیش آمد نمی تونم!
-چه کاری!
- دارم میرم!
- کجا؟
- سوریه!
خشکم زد، زبانم بند آمد،به زور گفتم :" مگه هفته دیگه عروسی دعوت نداریم؟"
سکوت کردی.
- مگه نگفتم میرم آرایشگاه موهام مش می کنم؟
- خب چرا،بعدا میام می بینم،خودت هم روحیه ت عوض میشه! صدایم را بلند کردم:"
چرامتوجه نیستی من نوبت دکتر دارم!
اون دفعه که اون جوری شد . این دفعه هم...."
- بیا آزادی،منم میام!
از کهنز باید میآمدم شهریار،از آنجا ماشین آزادی سوار
می شدم ، اما به شهریار که رسیدم
زنگ زدی :" عزیز کجایی؟"
- شهریارم،می خوام سوار ماشین آزادی بشم!
- داد و بیداد نکنی ها، شرمنده، من نمی تونم بیام! خودت تنهایی برو دکتر!
- اصلا نمی رم!
- تورو به خدا لجبازی نکن!
- نمی رم ،بخدا نمی رم!
داد می زدم، اما جرئت اینکه گوشی را بی خداحافظی قطع کنم نداشتم. به خانه که رسیدم دوباره زنگ زدی:" تورو به خدامن
روببخش عزیز،شرمنده ام!"
- ول کن آقامصطفی،سلامتی من که برات
ارزشی نداره!
- بخدا سلامتی تو اولویت اول منه،ولی اینجا
به من خیلی نیاز دارن!
هروقت از تو عصبانی می شدم ، وقتی که بودی
نهایتش این بود که بروم درون اتاق وساعتی
تنهابمانم . اگر کدورتی پیش می آمد و صدایت بالایی میرفت،سکوت می کردم وباز به اتاق پناه
میبردم . اگر جر و بحثی بود بین خودمان بود،
هیچ وقت جلوی نفر سوم داد و بیداد نمی کردیم .نداری واخم وناراحتی بین خودمان بود. مال خودمان بود آن هم به مدت بسیار کم، بدون توهین به هم. اگر قرار بودبرای
کسی هدیه ببریم بهترین را می بردیم.
همیشه سفره باز بودی برای مهمان رو گشاده.
اگردر تب وتاب نگه داشتن توپیش خودم بودم،
برای این بود که عاشقت بودم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت64
اینجا بالای سر مزارت و رو بروی عکست راحت تر می توانم حرف هایم را بزنم.باز هم آمدم پیش خودت ،جایی که
می توانم بغض مانده در گلویم را بشکنم واز خاطره ها بگویم.
خیلی دلم می خواست بیام سوریه.مگر خودت نمی گفتی دلت می خواهد مارا هم ببری.
هرچند، یک بارکه رعد و برق شد و محمدعلی بغلم بود. وقتی از جا پریدم وفریاد زدم،:" گفتی تو سوریه مدام صدای تیر ومسلسل وخمپاره س ، چطور می خواهی ببرمت اونجا؟
اگه قلبت بگیره چی؟ فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!"
اما بعد یادت رفت،وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی.زمزمه های دلتنگیت باید بیایی هایت.بالاخره پاسپورت خودم وفاطمه روگرفتم ، اما سرگرفتن پاسپورت محمد علی خیلی سختی کشیدم.
.مژده ای که داده بودی این بود:" چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایمان ازصحنه جنگ بیرون اومدن، به من تشویقی زیارت کربلا رودادند، اما من ازشون خواستم شماها بیاین پیشم."
وقتی به خانم صابری زنگ زدم تاخداحافظی کنم گفت:" منم دارم میرم سوریه."
زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است، این شد که باهم آمدیم. کاروانمون از خانواده رزمندگان بود و بیشترخانواده شهدا.به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت
وبابا بابا نکند، چون می ترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند. از گیت که
رد شدیم وقتی امغدی خیلی معمولی برخورد کردم وقتی خواستی دست فاطمه رو بگیری
زدم روی دستت.ناراحت شدی:" چرا این طور می کنی؟"
- چون اون بچه ها بابا ندارند ناراحت میشن!
به خودت آمدی:" راست میگی! چراحواسم نبود؟"
با اتوبوس رفتیم هتل. همین که در اتاق جاگیرشدیم،
محمد علی رابغل کردی وگفتی:" من پسرم را بردم!"
- کجا؟
- پادگان!
- این بچه شیر می خواد!
- دوساعت دیگه میایم!
خانواده شهدا طبقه هفتم بودند ماطبقه ششم، اما محمدعلی رو که آوردی گفتی :" وسایلت راجمع کن ماهم میریم طبقه هفتم.
زشته خودمون جدا از اونا بدونیم!"
هر روز می رفتی با خانواده شهدا صحبت می کردی، بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند.
اگر می خواستند باجایی تماس بگیرند، می رفتی وگوشی ات رامی دادی. خانواده مفقودالاثری درجمع بود. اسم گم شده شان را پرسیدی . گفتی فیلم در گوشی دارم چقدر
خوش حال شدی وقتی مادر اسیری تصویر فرزندشون بین اسرا دید! چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود
می خندیدی!
در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی.
محمدعلی رو نگه می داشتی تا غذایم را بخورم، برایم لقمه می گرفتی ودهانم می گذاشتی.
برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه ،
همراهمان آمدی.
- جایی می برمتون که هرچقدر می خواین پارچه بخرین!
رفتیم و چهار قواره چادر مشکی وبرای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم، تعدادی هم روسری انتخاب کردی وگفتی یکی از اینا رو خودت سر کن. پشت زینبیه مزار شهدا بود،
مارا بردی آنجا.
زیارت حضرت رقیه علیه السلام هم جزء برنامه مان بود.
وقتی طوفان شن وغبار شد، برایم ماسک گرفتی وجلوی حرم عکس انداختیم . سینه ام از شن وماسه اذیت می شد... اما بودن با تو لذت بخش بود .
زیر آن آسمان بی ستاره ،مزار خانم حضرت زینب علیه السلام مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمی خواستم از دستت بدهم.
برای زیارت تا ورودی حرم با هم می رفتیم و بعد مسیر مردانه وزنانه می شد. فاطمه بامن بود و محمدعلی باتو. یک روز از بلندگوهای حرم،کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی
می گفت. پرسیدی :" متوجه می شی چی می گه؟"
- نه کاملا؟
- بطل یعنی قهرمان قائد یعنی فرمانده.
تمام شیعیانی که امروز شهید شدن، اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه.
برای زیارت اجازه نمی دادند تنها بریم باید محافط یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند، همراهی مان می کرد. البته وضع ما فرق می کرد. تو مجوز عبور داشتی، برای همین بعضی روزها بدون مجوز راهی می شدیم.
از تهران که می آمدم النگویی که شکسته بود ،فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم. در آنجا رفتیم طلا فروشی کوچکی که در زینبیه بود. می خواستم النگوی تازه ای بخرم،
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتگری شهدا / شهیدی که نگذاشت مادرش خجالت بکشد
#شهید_کاظم_رستگار
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽#شهادت مرگ تاجرانه است
مقام معظم رهبری (حفظه الله)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷سلام بر تربت پاک شهدا
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند
سلام بر شما✋